خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام‌ خالق عشق
نام رمان: دلدادگی نفس
نام نویسنده: سیده زهرا موسوی محمد نژاد کاربر انجمن رمان 98
نام ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
زمان به انسان ها عادت کردن را یاد می‌دهد؛ ولی فراموش کردن را هرگز. مثل منی که نتوانستم تورا از یاد ببرم.
درد عشق را نمی‌توان پنهان نگه داشت.
بالاخره راز این درد آشکار می‌شود؛ گاهی نگاه عاشق، درد عشق را بر ملا می‌کند و گاهی اشکی که می‌ریزد.
درد عشق مانند آتشی است که نه در روز می‌شود آن را پنهان کرد نه در شب، چرا که در روز دود دارد و در شب نور!


در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، Mohammad Arjmand و 18 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
وقتی دلتنگ کسی هستی، با هر تلنگری می شکنی و با هر بهانه‌ای هر چند کوچک و ناچیز اشک‌های های گرم بر روی گونه‌ات می‌غلتند؛ تا شاید مرهمی باشند بر دل تنگ و پر بغض‌ات و بلکه بتوانند اندکی از غصه‌ات را کم کنند.
اما باور نداشت!
حال من چون مرداب غمگینی بود که نیلوفر نداشت؛ حال من بد بود؛ اما هیچ‌کس باور نداشت.


در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، YaSnA_NHT๛ و 17 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت1

چه لـ*ـذت بخش است تماشا‌ی باران پائیزی!
نگام رو از آسمان گرفتم و به برگ‌هایی که جلوی ورودی دانشگاه شناور شده بودند، نگاه کردم.
اولین روز دانشگاه افسری تهران، یه آرزو بود برام!
دوقدم برداشتم که، جلوی در ایستادم! ترسیدم! اضطراب داشتم !جرائت نمی‌کردم برم داخل دانشگاه.
برای یه لحظه چشم‌هام رو بستم؛ هوای خنکی که به صورتم می خورد روحم رو نوازش می کرد.
یاد روزی افتادم که وقتی هفده سالم بود، وارد سالن بزرگی شدم و بعد از اندکی زمان، اسمم رو اعلام کردن که دانش آموزی از دبیرستان دخترانه فرزانگان، در مسابقه‌ی نقاشی اول شد.
چشم‌هام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. مثل یک پرنده‌ای که طعم آزادی رو چشیده‌. نفس عمیقی کشیدم و هوا رو تو سـ*ـینم حبس کردم.
به سختی لـب‌هام رو باز کردم و گفتم:
- تو نفس هستی! شجاع و با اراده! آروم اما تلاشگر! مثل وقتایی که آرومی؛ ولی وقتایی که عصبانی میشی دیگه چیزی جلو دارت نیست! پس برو تو.بسم الله‌ گفتم و رفتم تو.
تا از در دانشگاه واردشدم، محوطه‌‌ی دانشگاه چشمم رو گرفت؛ تک درخت کهنسال وتنومند اون ور طرف حیاط دانشگاه، خود نمایی می‌کرد.
زیر نگاهم، تکونی به خودش داد و پرنده‌هایی که روی اون نشسته بودند رو فراری داد.
این محیط برام آرامش بخش بود.
چند تام هم نیمکت زیر درخت‌ها و شمشاد‌ها گذاشته بودن که ارتفاع زیادی داشت؛ درست مثل یک پارک بود.
یکم آروم شده بودم، اما نمی‌دونستم باید کجا برم، با قدم های منظم و استوار رفتم جلوتر، یک خانمی با چادری مشکی رنگ رو دیدم؛ نزدیکش شدم و پرسیدم:
- ببخشید خانم، من سال اولی‌ام، می‌شه بگید کجا باید برم؟
خانمی چادری با چهره‌ای جدی سر تا پام رو نگاهی کرد و گفت:
- دفتر مدیریت.
از دفتر مدیریت خارج شدم و حالا به سمت اتاقی که می‌دونستم قراره توش چهار سال باشم، رفتم.
وارد کلاس شدم.
یه اتاقی بزرگ که نسبتا پر بود.
حالا که دوباره استرس لعنتی اومده بود سراغم، با دستپاچگی چادرم رو جمع کردم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم.
داشتم این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم که از پشت سرم صدایی دلنشینی رو شنیدم که گفت:
- میدونم غریبگی میکنی!
برگشتم طرفش؛ چهره‌‌ ی گرد بیضی با لبایی نازک با ببینی خوش فرم و چشم‌های قهوی‌ای رنگی داشت. نگاهی بهم کرد و دوباره گفت:
- سلام، اسم من نرجس ربیعی هست.
نگاهی به چشم های کشیده قهوه‌ایش انداختم. چهره بانمکی داشت که ناخودآگاه باعث شد لبخندی روی لـ*ـب‌هام نقش ببنده.
دستم رو به سمت مغنعه‌ی مشکیم بردم و مو‌هایی که به لطف لـ*ـخت بودنشون به زور جمع می‌شدن رو قایم کردم و گفتم:
- سلام، اسم منم نفس محمدی هست.
دستم رو به سمتش بردم و بدون تامل دستش رو توی دستم گذاشت و فشار داد.
از اینکه ساده و خونگرم بود خیلی خوشم آمد؛ خوشبختی زیر لـ*ـب زمزمه کردم که گفت:
- چه اسم قشنگی داری! قشنگ برازندته.
لبخندی به چهره مهربونش پاشیدم و گفتم:
- نظر لطفته؛ اسم توام مثل خودت زیباست.
دیگه حرفی نگفتیم و مشغول دید زدن کلاس شدیم. کم‌کم دخترای دیگه هم توی کلاس اومدن.
با ورود استاد همگی به احترامش بلند شدیم و استاد بهمون سلام و بعد شروع کرد برامون حرف زدن.
هرچی می‌گفت می‌شنیدیم و می‌فهمیدیم.
سه‌ تا کلاسای امروز فقط معارفه و آشنایی با نحوه تدریس اساتید بود.
ساعت یه خرده از دوازده گذشته بود که کلاس آخری هم تموم شد و همه راه افتادیم سمت غذا‌خوری دانشگاه.
اولین بار بود که می‌خواستم توی غذاخوری دانشگاه غذا بخورم.
محیط دانشگاه کاملا با دبیرستان فرق داشت؛ مخصوصا که این دانشگاه افسری بود و همه پرسنل سخت می‌گرفتن.
با نرجس رفتیم تو سالن غذاخوری یه سالن خیلی خیلی بزرگی بود و توش میز های ناهارخوری چیده بودن.
دوتایی رفتیم جلوی قسمتی که باید از اونجا غذا می‌گرفتیم.یکی یک سینی برداشتیم واز یه جا ماست و نوشابه گرفتیم و کمی جلو تر برنج با دوتا سیخ کباب کوبیده و دوتا دونه گوجه فرنگی بهمون دادن‌.
همین طور که صدای شکمم بلند شده بود، به سمت میز ناهار خوری رفتیم مشغول خوردن غذا شدیم.


در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، YaSnA_NHT๛ و 17 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2
بالاخره هفته تموم شد و پنجشنبه رسید. کلاس های من شنبه تا سه‌شنبه بود و سه روز هم تعطیلی داشتم.
صبح پنجشنبه خماری خواب رو با یک دوش آب گرم از خودم دور کردم.
به پدر و مادرم که مشغول صبحانه خوردن بودن، سلامی کردم و روی یکی از صندلی های چرخ‌دار اپن نشستم. پدر دستی به ریش‌ مشکی‌اش که کمی سفید شده بود کشید و رو به من لبخندی زد و گفت:
- خانم پلیس ما چطوره؟ پشیمون نشدی از اینکه رفتی دانشگاه افسری؟
به چهره مهربون پدرم نگاه کردم و گفتم:
- نه بابا جان. هیچ‌وقت پشیمون نمی‌شم.
- انشالله
پدرم قاضی پایه یک دادگستری بود یه مرد قانون‌‌مند و جدی. همیشه بهم می‌گفت وارد نظام نشم؛ تو دختری واسه چی می‌خوای وارد نظام بشی‌؟ اونم تویی که به هنر علاقه داری؛ نمی‌دونم این دانشگاه افسری از کجا درآمد.
ولی من درکنار هنر به نظام هم علاقه خاصی داشتم و خانوادم به تصمیمم احترام گذاشتن.
درهمین حال بودم که خواهرم شیرین با موهایی بهم ریخته سلامی کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
- با این لباس خواب مکی‌موس شبیه این دخترای لوس شدی.
دستی به موهای بهم ریختش کشید و بعد یه خمیازه کوتاه گفت:
- پس لطف کن از این حالت‌م یه کاریکاتور بکش.
همگی خندیدیم که مادرم گفت:
-از تو، کاریکاتور هم بکشه بازم دلقکی.
شیرین با اخم و تخم روی صندلی رو به رویم نشست و به پدر با حالتی مظلومانه گفت:
- بابا نمی‌خواین طرفداریم رو بکنید؟
بابا، خنده‌ای به صورتش پاشید و گفت:
- خوب گل دخترم، مادرت و خواهرت راست میگن دیگه.
بعد صبحانه‌ پدرم روی مبل راحتی کرمی رنگ پذیرایی نشست و مشغول برسی یک پرونده شد. مادرم هم موهای لـ*ـخت نسکافه‌ایی رنگش رو جمع کرد و رفت سمت آشپزخونه که برای امروز ناهاری تدارک ببینه.
رو به روی تلوزیون نشستم و مشغول دیدن برنامه‌ای شدم. صدای ساعت ایستاده سفید و بزرگ پذیرایی در فضا پیچید، پاندول طلایی رنگش مدام به چپ و راست حرکت می‌کرد.و روی ساعت، ۱۰:۳۰ خودنمایی رو نشون می‌داد.
درهمین حال بودیم که صدای تلفن سلطنتی طلائی رنگ به صدا در آمد؛ مادر از آشپزخونه به تلفن نزدیک شد و جواب داد و گفت:
- بله.
نفهمیدم با کی داشت صحبت می‌کرد؛ ولی با این حال به مکالمش گوش کردم که گفت:
- باشه عزیزم، ممنون از دعوتت انشاالله خدمت می‌رسیم.به امید دیدار.
تلفن رو سرجاش گذاشت.
دستی به پیش‌بندش زد و رو به من و پدر، گفت:
- کوثر ما رو برای تولد علی اکبر دعوت کرده.
ذوق زده دستی زدم و گفتم:
- ایوالله بدجوری دلم مهمونی می‌خواست..
بابا خطاب به مامانم گفت:
- کی هست حالا؟
- فردا شب.
- خوبه.
از روی مبل بلند شدم و با ذوق دو تا دست‌هام رو به هم زدم و گفتم:
- با اجازتون من و شیرین می‌ریم بازار برای علی اکبر کادو بخریم.
پدر دستی به موهاش کشید و گفت:
- باشه فقط مواظب باشید.
- چشم.
مادرم نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- کاش میزاشتین شب می‌رفتین.
-نه مامان شب می‌خوام یکم درس بخونم بعدم بخوابم.
- باشه هر طور راحتی زود بیا برای ناهار.
- چشم.
رفتم سمت اتاق شیرین و در قهوی رنگ رو زدم و وارد شدم. نگاهی به شیرین کردم که مشغول خوندن درساش بود نزدیکش شدم و گفتم:
- زود آماده شو بریم بازار.
ذوق زده از صندلی چرخ دارش بلند شد و گفت:
- یه‌دونه‌ای آبجی نفس.
شیرین بر خلاف من عاشق خرید کردن بود ولی من از وقتی یادم میاد حوصله بازار و خرید رو نداشتم؛ وقتایی هم که میرم بازار واسه خودم خیلی کم چیز میز می‌خرم.
نگاهی به شیرین کردم و گفتم:
- کمتر نمک بریز.
چشمکی زد و گفت:
- اطاعت بانوی من.
- زهرمار؛ زود آماده شو.
دوتا‌یی خندیدیم و از اتاقش رفتم سمت اتاقم.
وارد اتاق نسبتا بزرگم شدم؛ یه اتاق با تم سفید و لیمویی رنگ.
رفتم سمت کمدم یه مانتو کرمی با شلوار مشکی درآوردم و پوشیدم؛ موهای طلایی رنگ و لـ*ـختم رو جمع کردم و شال مشکی‌ای روی سرم نهادم.
رو به روی آیینه قدی اتاقم ایستادم و نگاهی به چهره‌ام انداختم پوستم روشن بود و نیازی به آرایشی نداشت فقط یه نمه؛ به لـ*ـب‌هام رژ زدم.
از اتاق خارج شدم و در این موقع بود که شیرین هم از اتاقش خارج شد. نگاهی به خواهرم کردم؛ یه هودی جیگری رنگی پوشیده بود و شال مشکی‌ای روی سرش گذاشته بود.
اون رنگ چشم‌هاش حالت عسلی رنگ بود ولی موهاش مشکی بود.
دوتایی از مادر و پدرمون خداحافظی کردیم و سوار ماشین ۲۰۶ قرمز رنگم شدیم.
آهنگ مهدی احمدوند رو پلی کردم؛ دوتا خواهر داشتیم واسه خودمون کیف می‌کردیم.
کمی از مسافت رو طی کردم که ناگهان قلبم تیر کشید.


در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، YaSnA_NHT๛ و 17 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت3

دستم رو روی قفسه‌ی سـ*ـینم گذاشتم؛ صدای شیرین رو شنیدم که گفت:
-چی‌ شده خواهر جون؟
با احتیاط ماشین رو پارک کردم و ضبط رو خاموش کردم.
دستم رو به سمت آینه بردم و نگاهی به لـ*ـب‌های کبود و صورت رنگ پریدم کردم.
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم، لعنتی به قلبم گفتم.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
با صدای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، YaSnA_NHT๛، آیدا رستمی و 15 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت4

بعد از صرف ناهار رفتم تو اتاقم و مشغول دیدن سریال ترکی شدم.
صدای اعلان پیام واتصاپم امد که باعث شد سرم رو از توی لـ*ـب‌تاب بیرون بیارم و پیام رو باز کنم.
اسم نرجس رو بالای صفحه دیدم که نوشته بود:
- سلام. نفس جان، کلاسورت رو شنبه همراهت بیار.
براش تایپ کردم:
- باشه گلم.
خمیازه‌ای کشیدم نگاهی به رختخوابم کردم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، YaSnA_NHT๛، آیدا رستمی و 15 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت5

با جیغ از خواب بیدار شدم. عرق کرده بودم، داشتم از گرما می‌سوختم.
از رخت خوابم بلند شدم؛ دستم رو سمت لیوان آبی که رو پاتختی بود، بردم و یه نفس سر کشیدم.
بعد از اینکه آرم شدم، صدای قطرات باران رو شنیدم.
بی‌هوا بلند شدم و به قصد حیاط، از اتاقم بیرون شدم. همین که وارد حیاط شدم، یهو رعد برق زد کل حیاط روشن شد.
سعی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، YaSnA_NHT๛، آیدا رستمی و 15 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت6

صبح با صدای اذان بیدار شدم رفتم سمت روشویی وضو گرفتم و دیدم مامان و بابام هم دارن نماز میخونن.
برگشتم سمت اتاقم سجاده کرمی رنگم رو پهن کزدم و چادری که بابام برام از مشهد خرید زمینه سفید رنگی داشت با گل‌های بنفش؛ سر‌کردم و مشغول نماز خوندنم شدم.
بعد از اتمام نمازم چقدر حس خوبی بهم تزریق شد همیشه وقتی که نماز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، YaSnA_NHT๛، آیدا رستمی و 13 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت7

بعد از اتمام تدریس استاد، همراه نرجس از کلاس خارج شدیم مستقیم سمت سلف دانشگاه قدم گذاشتیم.
روی صندلی ها جا گرفتیم و یه اسپرسو و کیک سفارش دادیم تا حاضر شدنشون حدود یک دقیقه گذشت، درحال مزه کردن قهوه‌ام بودم که نرجس گفت:
- حالت خوبه نفس؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اره خوبم! چطور مگه؟
دستی به چادرش کشید و گفت:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Elaheh_A، YaSnA_NHT๛ و 13 نفر دیگر

zahra1400m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/2/22
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
283
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
8 روز 2 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت8

روی رخت‌خوابم دراز کشیده بودم، ساعت حدود یک بامداد بود که چشمم به پایه نقاشی افتاد.
چشم روی هم گذاشتم ولی بی‌خوابی به سمتم هجوم آورده بود. از روی تختم اومدم و رفتم سمت کمدیی که وسایل نقاشی‌ها‌ رو توش چیده بودم؛ کمد رو باز کردم و یه بوم سایز 70×50 رو انتخاب کردم.
بوم رو روی پایه نقاشی تنظیم کردم و پنجره اتاقم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلدادگی نفس | zahra1400m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Elaheh_A، YaSnA_NHT๛ و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا