رمان نطفه‌ی انتقام (جلد دوم حربه‌ی احساس) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~Kimia Varesi~ · 5/10/22

تای ابرویی بالا انداختم و همراه با پوزخندی تمسخرآمیز گفتم:
- چیه؟ تجربه‌ش نکردی نه؟
سرش رو ‌کامل به زیر انداخت و نفسش رو بیرون فوت کرد. جا خوردم. توقع داشتم یک جواب دندون‌شکن بهم بده؛ اما...
دیدم که مضطرب آب دهنش رو قورت داد؛ یعنی واقعا در این حد حرفم زشت و بد بود؟
پشیمونی، چاشنی صدام شد و آروم گفتم:
-...

~Kimia Varesi~ · 16/10/22

نفسم رو با درد بیرون دادم. صداش باعث شد سرم رو بلند و بهش نگاه کنم.
گفت:
- الان با پدرم زندگی می‌کنم؛ اما اون آدم خوبی نیست!
نگاهش کردم و پرسیدم:
-...

~Kimia Varesi~ · 23/10/22

با چشم‌های گرد بهشون نگاه کردم که اول سلطانی و بعد پشت‌ سرش رضا با چیزی توی دستش داخل شدن. سلطانی به‌محض ورودش، چشمش به ترانه افتاد و اخم‌هاش تو هم رفت.
گفت:
- این‌جا کاری داری ترانه؟
ترانه بلافاصله، با کلی اضطراب و ترس از جاش بلند شد.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- بـ...ببخشید! فقط اومدم ببینم حال آوین...

~Kimia Varesi~ · 25/10/22

کنارم روی تـخت نشست و لیوانی به دستم داد.
به لیوان نگاه کردم که گفت:
- آرام‌بخش و...
مکث کرد.
سر تکون دادم و همراه با پوزخندی گفتم:
- بقیه‌ش رو می‌دونم چیه. دارید سعی می‌کنین با این آشغالِ به اصطلاح مواد یا درمان، من رو تحت سلطه‌ی خودتون نگه دارین.
رضا سریع گفت:
- آوین این‌طور نیست!
نگاهش کردم و گفتم:
-...

~Kimia Varesi~ · 25/10/22

«رها»
انگار همه‌چی در حال درست شدن بود؛ انگار بالاخره داشتیم به یک نتیجه‌ی مثبت می‌رسیدیم و شاید هم‌زمان در حال تاوان دادن هم بودیم؛ اما خدا هم داشت دست یاری می‌رسوند! انگار که داره سر جلسه‌ی امتحان تقلب می‌رسونه!
کارها درست، انجام شد. سرگرد لطفی بالاخره موافقت کرد تا ما هم همراه با چندتا از نیروهای...

~Kimia Varesi~ · 27/10/22

«آوین»
بسته‌ی کوکائینی که اون شب محمد بهم داده بود رو توی نسکافه‌م خالی کردم. تندتند هم زدم و بعد مثل قحطی‌زده‌ها همه رو یک‌جا سر کشیدم.
نفس گرفتم و لیوان رو روی پاتختی گذاشتم. به بسته‌ی خالی کوکائین نگاه کردم؛ انگار واقعاً داشت کم‌کم اثرش رو داخل بدنم می‌ذاشت!
از کِی تا حالا من برای این‌که حالم بهتر بشه،...

~Kimia Varesi~ · 27/10/22

«سامیار»
- اسامی رو می‌خونم، جلو میاین و توی صف قرار می‌گیرین.
مردی که کاغذی دستش بود و توی سالن تقریباً بزرگی همراه ما ایستاده بود، این رو گفت.
زیرلب زمزمه کرد:...

~Kimia Varesi~ · 28/10/22

«آوین»
زمانی که رضا برگشت و گفت نیروهای جدید رو آوردن و اگه دوست داشته باشم می‌تونم بیام و ببینم، قبول کردم و به همراهش رفتم. به‌نظرم کمی احتیاج داشتم از اتاقم بیرون بیام.
داخل سالن طبقه‌ی بالا ایستادیم و از پنجره محوطه‌ی پایین رو دیدم که چند دقیقه بعد از آسانسور کلی زن و مرد خارج شد و توی یک صف وارد...

~Kimia Varesi~ · 28/10/22

اونا عرض سالن بزرگ رو زیر پای ما طی کردن و به وسط سالن رفتن. مردی که جلو ایستاده بود، دستش رو بالا برد و اون‌ها همه ایستادن.
همون‌طور که بهشون چشم دوخته بودم، از رضا پرسیدم:
- اون مرد کیه؟
آروم جواب داد:
- الیاسی. اون مربی تموم نیروهای این‌جاست و تقریبا می‌شه گفت دست‌ِ راست رئیسه!
- اوه!
الیاسی برگه‌ای از...

~Kimia Varesi~ · 29/10/22

بالاخره لیست اسامی تموم شد و الیاسی کاغذ توی دستش رو لوله کرد و به سمت اون‌ها رفت. کمی حرف زد و بعد از اون‌جا خارج شد.
گردن کشیدم و سعی کردم ببینم کجا رفت که رضا عقبم کشید و گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟ بیا عقب آوین! یک‌وقت می‌بیننت.
دوباره گردن کشیدم و پرسیدم:
- کجا رفت؟
دوباره عقبم کشید و گفت:
- نکن! الان میاد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین