خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,653
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب قسمت
نام اثر : دنیای بی‌وفا
ژانر: عاشقانه
نام نویسنده : ر‌.ناصر کاربر انجمن رمان 98
خلاصه: زندگی همیشه به کام دنیا و دنیا همیشه به دور شادی نمی‌چرخد؛ گاه باید به دست روزگار رها کرد تا دید قسمت و سرنوشت چگونه بازی می‌دهد اما گاهی هم بهتر است دیرتر در مورد رها کردن تصمیم نهایی جدایی را گرفت تا افسوسش دنیای کوچکمان‌ را تحت الشعاع قرار ندهد ...
***
مقدمه:
من‌ نمی‌دانم که چه کسی و چگونه تراژدی عاشقانه این جمله‌را به کام‌ها نهاد اما می‌دانم بی‌شک معشـ*ـوقه‌اش به دست دنیا و در گرو قسمت به بی‌وفایی گرایید و چنان کمرش را در بر روزگار شکسته که می‌توان درد و همزمان دوست داشتن را ز آن دریافت :
تو دنیای منی اما؛ به دنیا اعتمادی نیست و لیکن ... اعتباری نیست
^^


داستانک دنیای بی‌وفا | ر.ناصر کابر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، Sajede Khatami، SelmA و 8 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,653
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
یبارم که دید دلم از عالم و آدم گرفته منو قفل حصار دستاش کرد و گفت تو دنیامی نبینم غم بشینه کنج اون چشای آهوییت... اون روز با این یه جملش‌ هر چی درد و غم بود یه گوشه دوید و منو گذاشت تا یکمی لاقل دلم خوش باشه...
بعد چند وقت تو خرج عمل مامانم موندم؛ بابا نداشتمااا یه داداش کوچولو که اونم بند من اسیر بود و فقط خودم بودمو خودم نمیدونم اون روزا با چه منطقی سر و ته همه چیو رو هم آوردم و تموم جونمه دلیل دلخوشیای کوچیکمو‌ سپردم به باد و ولش کردم یعنی شاید نخواستم اون پاسوز چشای همیشه حزین من شه! ماه ها گذشت با هزار دنگ و فنگ و بدبختی مامان رو عمل کردم و شب خاستگاری برا داداشی فهمیدم بار مسئولیتام‌ دیگه داره تموم میشه دلم رفت به اونوقتایی که به اصرار زندگیم رژ قرمز میکشیدم به لـ*ـبام و پشت چشمی نازک می‌کردم به هوای اینکه دلبری شه و دل ببره اینبارم خواستم بخاطر داداشم یکم به ریخت بی روم که دیگه شبیه آخر عمریا بود برسم ولی دلم نرفت! نه اینکه نخواما‌ اصلا هر گوشه از زندگیم شده بود خاطرات اون حتی این رژ قرمزی که ۱۲ سال قدمتشه... یه سبد گل خوش آب و رنگ و کت دومادی‌ وصله کار بود و رفتیم سمت بخت بخیری داداشم! یه پارچه مرد شده بود ولی من زنونگیمو پاش ریختم تا این روزو با افتخار ببینم. وقتی وارد خونه‌ی عروس خانوم شدم دلم یه دفعه عنده دوازده سال پیش تُلُپ پرید پایین و نفهمیدم چطوری خودمو جمع جور کردم و گره روسری رو سفت بستم فقط میدونم با پای لرزون و دل نیمه جون یه گوشه جا خوش کردم. وقتی از داداش آروم پرسیدم مرد رویاهای من چیکاره‌ی عروس میشه گفت داییشه دل دل زدم تا بپرسم ازدواج کرده یا نه!
صحبت های همیشگی و مجلس تئوری همچنان ادامه داشت و من زیر نگاه ریزش داشتم خرد می‌شدم ولی طاقت نیاوردم و با راهنمایی خواهر بزرگه سمت سرویس پا تند کردم که تو حیاط و به دور از چشم همه بود. اونم اومد ولی طوری که کسی شک نکنه راهمو سد شد فقط یه جمله گفت و منو سوزوند : تو دنیام بودی ولی فهمیدم دنیا وفا نداشت!
گوشه چشمم پر شده بود از نم عشق فقط تونستم بگم : خیلی زود دیر شد و یه سری چیزا پاک نشد!


داستانک دنیای بی‌وفا | ر.ناصر کابر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، Sajede Khatami، SelmA و 7 نفر دیگر

P.E.G.A.H

شاعر انجمن رمان ۹۸
شاعر انجمن
  
عضویت
18/4/21
ارسال ها
242
امتیاز واکنش
5,653
امتیاز
263
محل سکونت
خانواده‌ام!
زمان حضور
29 روز 11 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو خلوت و صدای زننده مرغ عشقا داشتیم با چشای هم این دوازده سال خوشی که از هم گرفته بودیمو دنبال میکردیم؛ زبونمون لال و دل و چشامون همدم و همراز گلایه ها شده بودن. وقتی بزور دل زد و پرسید نامـ*ـوس کسی شدی؟ دلم تکه تکه شد بخاطر مظلوم بودناش و تن صدای نا امیدش. خندم گرفت ولی با سوز صدا و خش دار نگام یه نه تو گلویی پس دادم به بیرون؛ اصلا نمیخواستم بپرسم تو چی؟ اون آ*غو*ش سرشار از آرامش مال کس دیگه شده؟ اون حس امنیت همیشگیت‌ نصیب یکی دیگه شده؟ غیرت مردونه و چشای پاکت چی؟ نتونستم بپرسم و خودش حرف نگاهمو مثل همیشه خوند: فریماه...! نگفت ماه! یعنی آخر دنیا. وقتی می‌گفت فریماه یعنی سرد سرد بود رابطمون. کدوم رابـ*ـطه اخه؟! میخواستم هنوز تو افکار خودم غلطک بزنم و دلخوش کنم که لاقل اسممو صدا زده که مثل روزای اول شرکت نگفت خانوم رستگار! همینم دلخوش کنون داشت و بهش پر و بال می‌دادم ولی نذاشت زیاد اوج بگیرم و ناک اوتم کرد:
قرار دو سه هفته دیگه برم خاستگاری! نشون کنم یکیو بی دل و عشق و بشم سایه سرش. خودم نخواستم مجبورم کردی؛ عاشق نبودم ولی مامانم خواست! مامان که بخواد جونمو فداش میکنم ولی دیگه به تو...!
سعی کردم مثل همیشه قوی باشم که نیوفتم و بلند جیغ نزنم و حسرت مردی که دستی دستی به بادش سپردم و ته گلو خنجر نکنم! فقط سعی کردم مثل هر وقت دیگه لرزش صدامو پشت نگاهم بپوشونم چون من فریماه بودم! من، منی بودم که یه عمر خواسته هاشو به باقی ترجیح داد ولی اینبار یه نمه غرور شکستن رواست؟ واسه مردی که سرنوشت دوباره سر رام گذاشت! آروم دل زدم:
یه فرصت نمیدی بهم زندگی؟
صدام نلرزید‌ ولی تنم شدیدا لرزید... شایدم واس خاطر هواست که همچین حال به حال میشم‌.
دستاشو آروم گذاشت رو صورتم و اشک چشاشو هل داد به پایین و با اینکارش صورت منم از رده اشکی که نگهش داشته بودم گرمِ گرم شد:
دوستت داشتم ماه خانوم جونم برات میرفت که دوازده سال گذاشت سفیدی شبیخون بزنه به شقیقه هام ولی آخر عمریمو نمیخوام هلاک کنم به عشقی که جوونش‌ یه دهه پیش تباه شده؛ فقط بذار یبار دیگه طعم آ*غو*شتو بچشم و برم و برم که دیگه پروندشو‌ تو همین حیاط بعد اینهمه سال درست و حسابی ببندم...
من فهمیدم این مرد موندنی نیست چون پای حرفاش میموند فقط بی ربط به هر چیزی خودمو چلوندم‌ تو آ*غو*شش که الان پهن تر و گرم تر شده بود ولی سردی و جدایی توش موج میرد؛ وقتی صدای همهمه از داخل اومد منو جدا کرد و بدون نگاه کردن با آستینای‌ لباس چارخونه‌ایش صورت گندمگونشو‌ پاک و به سمت بقیه رفت. منم دور شدم تا خنکای آب این حجم از سرخی رو از صورتم کم کنه و برگردم به نقاب گذشته خودم لحظه آخری که داشتم وارد می‌شدم نبود فقط یه پیام رو گوشیم اومد که فهمیدم هنوزم شمارمو سیو‌ داره!
با یه امید آخر بازش کردم ولی از متنش قلبم به درد اومد و همونجا واقعا شکستم و افتادم رو زمین:
تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست!


داستانک دنیای بی‌وفا | ر.ناصر کابر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: MARIA₊✧، Sajede Khatami، SelmA و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا