خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,673
امتیاز واکنش
18,559
امتیاز
373
زمان حضور
71 روز 20 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
«ملانصرالدین و روز قیامت»
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شب‌ها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می‌زدند که همسر ملا پرسید: تو می‌دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می‌آورند؟ ملا گفت: من که نمرده‌ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می‌روم و صبح زود خبرش را برای تو می‌آورم!

زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد. ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید. آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده‌ی کنار گورستان عبور می‌کرد. ملا فکر ‌کرد که فرشته‌ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می‌کنند و از حرف‌های آنها خواهد فهمید که در آن دنیا چه خبر است!

ساعت‌ها گذشت ولی خبری نشد. کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می‌کرد. شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند که با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده است! پس سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد. ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت و کالاهایی که پشت شتران بود بر زمین ریخت.

خلاصه اوضاع شیر تو شیر شد و کاروان به هم ریخت! بزرگ کاروان بر سر ساربان فراری با خشم صدا زد و گفت: چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت! صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند!

ملا هم فرار کرد و به خانه‌اش رسید. زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت: ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده‌ای؟ ملا گفت: خبری نبود. همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند. از آن به بعد، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند، می‌گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارند!


داستان های کوتاه مـُلا نصرالدین!

 

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,673
امتیاز واکنش
18,559
امتیاز
373
زمان حضور
71 روز 20 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
«منطق‌های ملا!»
روزی باران شدیدی می‌بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می‌کرد. در همین حین همسایه‌اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می‌گذشت.

ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی‌بینی چه بارانی می‌بارد؟

ملا گفت: مردک خجالت نمی‌کشی از رحمت الهی فرار می‌کنی؟

همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می‌دود!

فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می‌کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می‌دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.


داستان های کوتاه مـُلا نصرالدین!

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا