خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
(بسمه تعالی)

نام رمان: ما دیگر نیستیم
ژانر: عاشقانه

نام نویسنده: ثنا قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MaRjAn
خلاصه:
ما از روزی می‌ترسیم، که نباشیم.
اما هستند، کسانی که از روزی می‌ترسند که باشند.
کسانی که قلبشان ذره ذره شکافته، و دگر وجود ندارد.
کسانی که، شیرینی آن حس زیبا را فقط چند لحظه تجربه می‌کنند، و چقدر سخت است جدایی، برای افکاری نابجا.
افکاری اشتباه که دنیایی را خروشان می‌سازند و دنیایی را ویران.
آیا خط سرنوشت، مورد اعتماد است؟
برای آن‌ها که‌ نبود.
اصلا نبود.
ویرانه‌ ساخت، از وجودشان.
شاید بتوانند خود را از نو بسازند، می‌شود؟


در حال تایپ رمان ما دیگر نیستیم | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان‌ ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، ...Ho3eiN... و 17 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
اعضای خاندان بزرگ خاکیان، درحال ورود به دوران جدیدی هستند که تحولات عظیمش، چالش‌هایی طاقت‌فرسا در پیش دارد.
عشق‌هایی که ناکام می‌مانند و هستند عشق‌هایی که به یار می‌رسند. نسترن، ژاله، وحید و عارف، شخصیت‌هایی هستند که قرار است، افسار اصلی سرنوشت‌ را با تصمیم‌گیری هایشان، در دست گرفته، و کانون گرم خانواده را در هم بپیچند.
اعضاء این خانواده، جنگیدن را یاد نگرفته‌اند، و همیشه خود را به دست تقدیر سپرده‌اند.
و خاندان در معرض خطری بزرگ است؛ مگر می‌شود خطر، قربانی نگیرد؟
قربانی این خاندان چه کسی است؟ شاید هم باید گفت؛ چه کسانی هستند!
و آنجا است که کارد به استخوان می‌رسد، و بازیگر های تقدیر، از سختی بسیار سناریو، فریاد می‌زنند:
- ما دیگر نیستیم!
***

سخن نویسنده:

سلام به دوستان عزیز خواننده.
لازم دونستم‌ چندتا نکته عرض کنم
۱- رمان دارای دو جلد هست که جلد اول، گذشته، و جلد دوم، حال رو نشون ما میده.
۲- این دو جلد، با هم مرتبط هستن.
۳- جلد اول، از زبان راوی، و جلد دوم از زبان شخصیت اصلی گفته خواهد شد.
امیدوارم تا اخر همراه من و رمان باشید.

تِلما (ثنا‌قاسمی)


در حال تایپ رمان ما دیگر نیستیم | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان‌ ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، ...Ho3eiN... و 14 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

۲ بهمن ماه ۱۳۷۴_قم


در دیگ شله زرد نذری را برداشت، و عطر مسخ کننده‌اش را به مشامش کشید.
با ملاقه‌ای بزرگ، مواد زرد رنگ و زعفرانی داخل دیگ را هم زد، و هم‌زمان صلوات زیر لـ*ـب زمزمه کرد.
صدای زیارت عاشورا خواندن می‌آمد، و حس و حال خوبی به حیاط بزرگ عمارت داده بود.
نگاهش را به سمت بقیه که روی تـ*ـخت، زیر درختی که برگ‌هایش ریخته شده، و غبار زمستان بر آن چیره شده بود نشسته بودند، سوق داد.
با صدایش که ولوم پایینی داشت، گفت:
- دخترا، بیاد اینجا بخونید که به نذری هم فوت کنید.
یکی از دختر‌هایی که قامت متوسط و اندامی ریز داشت، با کتاب دعای در دستش به سمت دیگ نذری آمد.
- نسترن‌جان، بده منم یکم هم بزنم.
نسترن با لبخندی، ملاقه سنگین را به دست دختر‌عمه‌اش سپرد، و کتاب دعا را از او گرفت.
ارام و زیر لـ*ـب، دعای کساء را می‌خواند و هر از گاهی به دیگ خوش‌رنگ نذری، فوت می‌کرد.
نسیم سرد، هو هو کنان به شاخه‌های درختان حیاط، که دورتادور حیاط مستطیل شکل و بزرگ را احاطه کرده بودند، می‌خورد، و لـ*ـذت فراوانی را برای گوش‌ها بوجود می‌آورد.
نسترن، لـ*ـب‌های قلوه‌ای اش را روی کتاب دعا گذاشت و نفس عمیقی کشید.
لـ*ـب‌هایش به خنده باز شده بودند، چرا که حس و حال خوبی داشت، و از صدای خنده بقیه افراد خانه، که تازه دعایشان تمام شده بود، حس خوبی می‌گرفت.
حاجیه‌خانم، درحالی که چادرش را بر حسب عادت همیشگی دور کمر میپیچید، به سمت دیگ نذری وسط حیاط که بین دو حوض مستطیل متوسط و فیروزه رنگ، که دور تا دورش را شمعدونی‌های زیبایی احاطه کرده بودند، آمد و بسم اللهی گفت.
- سمیرا، منصوره! بیاید ‌شله زرد‌ها‌رو حاضر کنیم.
نسترن با مهربانی گفت:
- زنعمو برو بشین، ما می‌کنیم. شما پاتون درد می‌کنه.
حاجیه‌خانم سری تکان داد و مخالفت کرد.
اما با پافشاری دختر‌ها، مجبوراً روی تـ*ـخت زیر درخت برگ‌مو که حالا، هیچ برگی نداشت، نشست و با لـ*ـذت، به دختر‌ها نگاه کرد. ژاله درحالی که چشمان ریز و عسلی رنگ‌ش را ریزتر کرده بود، درحال ریختن دارچین روی کاسه‌ای از شله زرد بود.
منصوره ملاقه‌ در دست گرفته و شله زرد‌ها را در کاسه می‌ریخت.
هم‌زمان بعد از تزئین دارچین، نسترن، مغز‌های پسته را بین ضربدر های دارچینی جای می‌داد.
سمیرا هم درگیر خشک کردن کاسه‌های گِلی و سفید با گل‌های سرخ بود، تا به منصوره، دوست خانوادگی‌شان بدهد.
ژاله با لبخند درحالی که دستانش را از پودر دارچین‌ها پاک می‌کرد، گفت:
- ولی من عاشق این نذر هستم، که روز اول ماه رمضون شله زرد می‌دیم.
سپس با درحالی که نفسش را به بیرون فوت می‌کرد، کلافه گفت:
- ولی امسال یه چیزی کم بود. هرسال صدای جیغ و داد بچه‌ها، می‌اومد. صدای خنده همسایه‌ها که اومده بودن کمک.
نسترن هم مانند او، ناراحت بود و این از لـ*ـب‌های آویزانش مشخص بود.
- دیگه امسال تنهایی شد. انقدر دمق نباشید. مرضیه‌خانم که رفته پیش مادرشوهرش بد احواله. صدیق‌خانمم بچه‌هاش مریض بودن.
صدای حاجیه‌خانم بود که سعی داشت، بچه‌ها را از این حال دمغ دربیاورد.
منصوره با کلافگی درحالی که لبان نازکش را جمع کرده بود، گفت:
- همیشه آقا حمزه هم می‌اومد.
سمیرا با لبخندی تصنعی بر لـ*ـب‌های کوچک و غنچه‌ای اش گفت:
- شما ببخش که امسال نیومده.
بعد با حق‌جانبی و درحالی که ابروان هلالی و نازک قهوه‌ای روشنش را بالا می‌داد گفت:
- خب بقیه هم کار و زندگی دارن‌.
منصوره هوفی کشید و ملاقه را در دیگ گذاشت، سپس گفت:
- دلم واسه محسن تنگ شده.
هر چهار نفر، آره‌ای گفتند و بعد ژاله که با ناخن‌های انگشت ظریفش بازی می‌کرد گفت:
- دلم خیلی واسه‌ش می‌سوزه.‌ طفل معصوم. مامانش که رفت، باباشم که همش سرکاره. تنهایی یه بچه پنج‌ساله!
حاجیه‌خانم سری تکان داد و با اشاره به منصوره گفت:
- خوبه قبلا‌ها میاوردش پیش شما، چقدرم که کنارت آروم بود.
نسترن درحالی که به شوخی پوزخندی می‌زد گفت:
- خب باید عادت می‌کرد!
منصوره ابروان کوتاه و پرپشتش را در هم کشید و اِیی به اعتراض گفت.
نسترن به طلبکاری شانه‌ای بالا انداخت.
- دروغ میگم؟


در حال تایپ رمان ما دیگر نیستیم | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان‌ ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، S.salehi و 15 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲

سمیرا چشم غره‌ای رفت و گفت:

- نسترن؛ ساکت!
نسترن چشمان‌ درشت و میشی‌رنگش را در حدقه چرخاند و هوفی کرد.
خداروشکر حاجیه‌خانم حواسش به دعا خواندن بود و از مکالمه آن‌ها چیزی نشنید. وگرنه حتما آبروی منصوره می‌رفت.
مدتی بعد، درحالی که دختر‌ها کاسه‌ها را درون سینی های استیل و گل گلی و خلاصه، چند سینی با مدل های مختلف می‌گذاشتند، زنگ در خورد.
منصوره آب دهانش را قورت داد و زیر لـ*ـب گفت:
- فکر کنم بدونم کیه!
سپس، بدو بدو کنان به سمت در بزرگ و سبز حیاط، که سمت چپ حیاط بود رفت. چادر مشکی رنگش را از چهار شاخه‌ کوچکی که کنار در بود برداشت و به سر کرد.
با اهمی صدایش را صاف کرد که صدای خنده نسترن و ژاله بلند شد و بعد، صدای توپیدن سمیرا به آن‌ها.
- هیش!
در مخصوص رفت و آمد افراد را باز کرد، و همانطور که انتظارش را می‌کشید، با قامت بلند حمزه، همسایه رو به رویی‌شان مواجه شد.
حمزه و خانواده‌اش از همسایه های خیلی قدیم محل بودند و الان، هم مادر و هم پدرش در صانحه تصادفی فوت شده بودند.
منصوره تند تند پلک زد و سرش را پایین انداخت.
با صدای نازکش سلامی داد که حمزه، متقابلا سرش را پایین انداخت و بعد از سلام، دستی به موهای خرمایی‌اش کشید و گفت:
- اومده بودم که مثل هرسال تو پخش کردن نذری کمک کنم.
منصوره همانطور که از زیر چادرش عرق کف دستانش را می‌گرفت، با صدای لرزانش گفت:
- عه، چیزه مگه ...مگه کلاس نداشتید؟!
تبسمی کوچک زد و پاسخ داد:
- کلاس آخرو مرخصی گرفتم. آقا محمود و اقا حسین و پسرا که نیستن، نمی‌شد نیام.
منصوره تشکری کرد و از کنار در، کنار رفت.
حمزه بعد از وارد شدن و سلام و احوال پرسی کرد و به سمت یکی از سینی های استیل، و بزرگ رفت.
کاسه‌های شله زرد را با تزئین دارچین و مغز پسته، که به زیبایی انجام داده شده بودند، درون سینی قرار گرفته بود.
در این بین، منصوره از چشم و ابرو آمدن و طعنه زدن نسترن هم بی نصیب نماند.
اولین‌ سینی ‌را که برد، منصوره چادرش را شل روی شانه‌هایش انداخت و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- وای مُردَم!
ژاله به سمت منصوره رفت و انـ*ـدام توپر منصوره را در آ*غو*ش کشید؛ طوری که خودش در آ*غو*ش منصوره، به خاطرت انـ*ـدام ظریفش گم شده بود!
با لحن آرام‌بخشی، و البته آرام بخاطر اینکه حاجیه‌خانم، زندایی‌اش که برای آوردن سینی به داخل عمارت رفته بود و اگر یکدفعه آمد نشنود، در گوش منصوره گفت:
- فدات‌شم انقدر حرص نخور. چرا اینجوری هستی تو؟
منصوره با بدبینی همیشگی‌اش گفت:
- ژاله یه حس‌هایی داره می‌کشه منو، نمیتونم. همش احساس می‌کنم زشتم،‌ رفتارام قشنگ نیست. می‌ترسم!
سمیرا کاسه به دست و آرام، بخاطر بار شیشه‌اش به طرف‌شان رفت. هردو کمک کردند تا بتواند با آن شکم برآمده و شش‌ماهه‌اش بنشیند.
دستی بر روی لباس نخی گشاد و زرشکی‌ رنگی که گل‌های‌ریز سفید داشت، و تا بالاتر از قوزک پایش می‌آمد کشید؛ لباس حاملگی که خدیجه، مادرش دوخته بود.
- منصوره، دوباره چی میگی؟ چرا کمی اعتماد به‌نفس نداری؟
صورت منصوره با دستانش پوشیده شد و کلافه، گفت:
- نمی‌دونم، واقعا نمی‌دونم!
بعد دستانش را برداشت و با درهم کردن ابروانش اعتراض کرد:
- اخه چرا باید از من با این هیکل خوشش بیاد؟
هردو اعتراض کردند و سمیرا بی‌شعوری نصیب رفیق ۱۵ ساله‌اش کرد.
سمیرا با اخم کردنی گفت:

- یعنی چی این حرف؟ مگه چته؟ خب اینم یه مدل اندامه. این حرفو جایی نگیا. خیر سرش ۲۵ سالشه و هنوز از این حرفای مفت می‌زنه!

Meysa


در حال تایپ رمان ما دیگر نیستیم | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان‌ ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، نگار 1373، S.salehi و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا