خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"IN HIS NAME"
افسانه_5qkc.png
نام رمان: افسانه | Fable
نویسنده: Adrienne Young
مترجم: YeGaNeH | یگانه باقی
ژانر: فانتزی

خلاصه رمان: افسانه[1]، دختر قدرتمندترین بازرگان دریا، هفده سال است که دریا تنها خانه‌ای است که می‌شناسد.
چهار سال از شبی که مادرش در یک طوفان بی‌رحم غرق و پدرش او را در یک جزیره‌ی افسانه‌ای پر از دزد و تنها با غذای کمی رها کرد، می‌گذرد.
او باید برای زنده ماندن خودش را حفظ کند. به هیچ کس اعتماد نکند و به مهارت‌های منحصرفردی که مادرش به او آموخته است، تکیه کند.
او می‌خواهد جزیره را ترک کند و برای این کار به کمک یک بازرگان جوان به نام غرب [2] احتیاج دارد تا او را به پدرش برساند.
پس، آنها باید بیشتر از طوفان‌های سهمگین که افراد جزیره را درگیر می‌کنند، زنده بمانند!

______________________________
1.Fable
2. West


رمان افسانه | YeGaNeH_BI کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، Tiralin، FaTeMeH QaSeMi و 11 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
اون عوضی داشت دوباره منو جا می‌گذاشت!
می‌توانستم کوی[1] و بقیه را که وقتی از ساحل بیرون می‌رفتند، شن ها راهم با خودشان بالا می‌کشیدند را از بین درختان ببینم. اسکیف[2] داخل آب لیز خورد و این باعث شد که سریعتر بدوم و پاهای برهنه‌ام راهِ خود را از روی ریشه‌هایِ پیچ خورده‌ی درختان و صخره‌هایِ مدفون شده در مسیر پیدا کنند...
درست به موقع رسیدم و فریاد زدم:
- کـــــوی!
اما حتی اگر می‌توانست صدایم را از روی امواج بشنود، واکنشی نشان نمی‌داد! پا تند کردم تا به کفی که از موجِ در‌حالِ عقب‌نشینی به جا مانده بود، برسم و قبل از اینکه بپرم، یک پایم را در شن‌های خیس گذاشتم. درحالی که به عقب کشیده می‌شدم، با یک دست آن را گرفتم و این باعث شد که به بدنه برخورد کنم. خودم را بالا کشیدم و به پهلو داخل اسکیف افتادم. زیرلب، مشغول لعن و نفرین کردن شدم، هیچ کس برای کمک دستش را به من نداد...
- پرش خوبی بود افسانه!
کوی تیلر[3] را گرفته بود و درحالی‌که نگاهش به افق بود، ما را به سمت صخره‌ی جنوبی هدایت می‌کرد.
- نمی‌دونستم که میای.
موهایم را پشت سرم گره زدم و به او خیره شدم... در این هفته، این سومین بار بود که برای غواصی و لایروبی بیرون می‌رفتند و او مرا جا می‌گذاشت. اگر اسپک زمان قایق سواری مَـسـت نمی‌کرد، مطمئنا به جای کوی هزینه سواری به صخره را به او می‌دادم. اما من به قایقی نیاز داشتم که بتوانم روی آن حساب باز کنم! بادبان بالای سرش شکسته شد و وقتی باد آن را گرفت، اسکیف تکان خورد و باعث شد تا من بتوانم جایی برای نشستن پیدا کنم.
کوی دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:
- سکه‌ی مسی!{4}
از بالای سرش به جزایر روبه‌رو نگاه کردم. جایی که دکل‌های کشتی‌های تجاری در باد با خشونت تاب می‌خوردند. گل همیشه بهاری در آنجا نبود اما با طلوع آفتاب آنجا بسیار زیبا می‌شد. در حالی که دندان‌هایم را روی هم می‌سابیدم سکه را از کیفم بیرون آوردم و کف دست کوی انداختم. او آنقدر از من سکه‌ی مسی گرفته بود که عملا، من به اندازه‌ی نیمی از اسکیف، به او سکه داده بودم. سرعت اسکیف را افزایش دادیم و این باعث شد تا آب با سرعت بیشتری از کنارش بگذرد.
هر چه از ساحل دورتر می‌شدیم، دریا از فیروزه‌ای کم رنگ به آبی تیره‌تر تغییر پیدا می‌کرد. وقتی که قایق پاشنه می‌کشید، به عقب خم می‌شدم؛ به طوری که می‌توانستم به دستم اجازه دهم تا وارد دریا شود. خورشید در مرکز آسمان نشست و این یعنی ما چند ساعتی را تا شروع جزر و مد فرصت داشتیم.
زمان کافی بود تا کیفم را برای تجارت پر کنم. کمربندم را دور کمرم سفت کردم و تک تک ابزارهایم را چک کردم.
پُتک[5]، اسکنه[6]، کلنگ[7]، ماله[8] و عینک!
بیشترِ لایروبی‌ها ماه‌ها پیش از صخر‌ های شرقی انجام شده بود اما حسی به من می‌گفت که در آن آب‌ها، همچنان تاج‌های زیادی پنهان شده‌اند.
و من درست می‌گفتم...
بعد از هفته‌ها غواصی، آن هم به تنهایی، انباری در آنجا پیدا و کیفم را پر از سکه کرده بودم.

_____________________________
1. Koy

2.Skiff: قایق سریع السیر
3. Tiller: اهرم سکان کشتی/قایق
4. Copper: مس/ با مس اندوده شده
5. Mallet: چکشی با سر بزرگ و معمولا چوبی که بیشتر برای ضربه زدن به اسکنه از آن استفاده میشود
6. Chisels: وسیله ای برای کندن و شکاف دادن همراه با دسته های محکم که انواع مختلفی نیز دارد
7. Picks: یک ابزار دستی است که شامل یک سر محکم و یک دسته میباشد و همچنین دارای دو سر میباشد

8. Trowel: ابزار کوچکِ دستی با تیغه ای صاف و نوک تیز که برای اعمال مختلفی از جمله پخش ملات یا گچ استفاده میشود


رمان افسانه | YeGaNeH_BI کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 9 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی‌که ایستاده بودم، باد می‌وزید و تارهای قهوه‌ای تیره موهایم را روی صورتم می‌کشید‌. دکل را گرفتم و به پهلو خم شدم و چشمانم از آبِ زیر اسکیف، نقشه برداری می‌کردند.
- کی می‌خوای به ما بگی اون پایین چی پیدا کردی افسانه؟
دست کوی روی تیلر محکم شد و چشمانش را به من دوخت. آنها مانند سیاه‌ترین شب‌های جزیره تاریک بودند، درست مانند زمانی که طوفان ماه و ستاره‌های آسمان را می‌پوشاند.
بقیه بی‌صدا به من نگاه می‌کردند و منتظر جوابم بودند.
متوجه شده بودم که با دقت زیادی در اسکله مرا تماشا می‌کنند و زمزمه‌هایشان را هم در ساحل شنیده بودم. اما حالا، انگار پس از هفته‌ها حمل و نقل سبک روی صخره‌ها و لایروبی‌ها، بی‌قرار شده بودند و این اصلا خوب نبود! اما من انتظار نداشتم کوی کسی باشد که در نهایت این را از من می‌پرسد.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- آبالون![1]
خندید و سرش را تکان داد و در همان حال با خودش تکرار کرد:
- آبالون...
او از بسیاری از لایروب‌های ژوال[2] جوان‌تر بود و بخاطر روزهایِ طولانی که زیر نور خورشید بود، پوستش سفید نشده بود و پوست برشته‌اش هنوز چروک نشده بود.
او با دزدیدن سکه‌های کافی و خرید اسکیف و شروع تجارتِ خود، جایگاه خودش را در میانِ افراد جزیره به دست آورده بود.
گفتم:
- درسته!
وقتی دوباره چشمانش را به من دوخت، دیگر چشمانش آن حالت خنده را نداشتند.
دندان‌هایم را روی فشار دادم و سعی کردم لرزش گوشه دهانم نمایان نشود. چهار سال از روزی که در این جزیره‌ی داغ و سوزان رها شده بودم می‌گذشت.
بخاطر گرسنگی مجبور می‌شدم بدنه کشتی‌ها را در ازایِ ماهی بتراشم و بارها و بارها به خاطر غواصی در قلمروی مورد ادعای غواص‌های دیگر کتک خوردم. من خشونت‌های زیادی را در ژوال متحمل شده بودم اما تا به حال نتوانسته بودم از دستِ کوی دربروم.
به سمت لبه‌ی عقب اسکیف رفتم و اجازه دادم لبخند شیطانی روی لبهایم جاری شود. کوی یک عوضی بود اما من هم مانند او یک عوضی بودم!
اینکه به او اجازه دهم تا ببیند من چقدر از او میترسم، از بین بردن طعمه را برای او راحت‌تر می‌کرد. باید راهی برای زنده ماندن در ژوال پیدا می‌کردم.
قبل از اینکه کسی از فرصتِ من برای پیاده شدن استفاده کند، دکل را رها کردم و داخل آب افتادم و اسکیف از زیر پایم کنار رفت. در دریا سقوط کردم و حباب‌های کریستالی در اطرافم موج زدند. به سمت سطح دریا شنا کردم و در همان حال لگد می‌زدم تا خودم را در برابر سرمایِ آب گرم کنم. در لبه‌ی صخره‌ی شرقی بخاطر جریان سریعتر، آب سردتر بود.
و این یکی از دلایلی بود که باعث می‌شد تا مطمئن شوم بیشتر از آنچه که در اینجا لایروبی شده، انبار و سکه وجود دارد.
قایق کوی از من دور شد و وقتی که پشتِ جزایر حائل ناپدید شد، در جهت مخالف ساحل شروع به حرکت کردم. صورتم را به زیر آب بردم و شروع به شنا کردم تا بتوانم صخره زیرین را اندازه بگیرم.
صورتی ها، نارنجی ها و سبزهای مرجانی نور خورشید را مانند صفحاتِ اطلسی که روی میز پدرم باز می‌شدند، جذب می‌کردند. یک بادبزن زرد روشن با شاخه شکسته علامتِ من برای پیدا کردن صخره بود!

_____________________________
1. Abalone: نوعی صدف/ یک نرم تن خوراکی از دریاهای گرم، با صدفی کم عمق به شکل گوش که با مروارید پوشیده شده و با خطی از سوراخ های تنفسی سوراخ شده است
2. Jeval: نام جزیره


رمان افسانه | YeGaNeH_BI کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 8 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
بالا آمدم و دوباره کمربندم را چک کردم و در همان حال، هوا را به آرامی داخل سـ*ـینه‌ام کشیدم و سپس با همان سرعتی که مادرم به من یاد داده بود، آن را بیرون دادم. ریه‌ام کشیده شد و سپس درحالی که با فشاری آشنا بین دنده‌هایم خالی می‌شد، فشرده می‌شد. سرعت نفس کشیدنم را بیشتر کردم و به صورت ناگهانی آن را بیرون دادم تا اینکه آخرین نفسم را کامل کشیدم و شیرجه زدم.
در حالی که با بازوهایم در میانِ آب شنا می‌کردم، چشمانم رنگ‌های درخشان کف دریا را شکار کردند.
فشار بدنم را در آ*غو*ش گرفت تا وقتی که می‌خواهم سطح دریا را احساس کنم، مرا به عقب بکشد. به خودم اجازه دادم عمیق‌تر فرو بروم. گروهی از تانگ های راه راه قرمز[1] از کنارم گذشتند و وقتی که پایین آمدم، به صورت گروهی دورم جمع شدند. پاهایم به آرامی روی برجستگی مرجان سبز رنگی که مانند انگشتان پیچ خورده بالا آمده بود، فرود آمدند. طاقچه‌ی بالای صخره را گرفتم و خودم را به سمت شکاف پایین کشیدم.
وقتی در حالِ جست‌و‌جوی صخره برای یافتن خرچنگ بودم تا به پیرمرد در اسکله برای تعمیر عینکم پول بدهم، آتش[2] را پیدا کردم.
زمزمه‌هایی راجب این سنگ قیمتی شنیده بودم و پس از سه روز تلاش برای کشفِ آن، در اوج ناامیدی آن را پیدا کردم. یک قفسه شکسته شده و یک برون زدگی و یک خط کچ از بازالت[3] با خوشه‌های سفید فقط می‌توانست یک معنی داشته باشد، آتش!
طی سه ماه گذشته، من با این انبار بیشتر از دو سال گذشته‌ی بازرگانان ماری گولد[4] سکه به دست آورده بودم و طی چند هفته‌ی آینده، دیگر نیاز به شیرجه زدن و شنا کردن در این صخره‌ها نداشتم.
پاهایم روی طاقچه‌ی صخره قرار گرفتند و با دستم به صخره فشار وارد کردم. در انحنای برآمدگی‌ها سنگ قیمتی را احساس کردم.
ارتعاش ملایم سنگ قیمتی زیر نوک انگشتانم مانند طنینِ ضربه خوردنِ به فلز بود. مادرم به من یاد داده بود که چگونه به گوهرها گوش کنم.
در ماجراجویی‌ها، وقتی که خدمه در بائوج‌هایی که به دیوار متصل بودند[5] می‌خوابیدند، او آن‌ها را یکی یکی در دستانِ من می‌گذاشت و زمزمه میکرد:
- صداشو می‌شنوی؟ می‌تونی احساسش کنی؟
ابزارهایم را از کمربند بیرون کشیدم و قبل از اینکه با پتک به آن ضربه بزنم، اسکنه را در عمیق‌ترین شیار قرار دادم و سطح آن را به آرامی خرد کردم.
تکه‌ای چرم در زیر آن وجود داشت که شاید به اندازه‌ی چهار سکه‌ی مسی میتوانست ارزش داشته باشد!
درخشش نور خورشید روی فلس‌های نقره ای[6] بالای سرم باعث شد تا سرم را بلند کنم و به بالا نگاه کنم. تابش خیره کننده ای بود... جسدی در نزدیکی صخره شناور بود و این باعث شده بود تا ماهی‌های زیادی برای تغذیه به پایین بیاید.
جسد، بقایایِ لایروبی بود که از کسی عبور کرده یا بدهی را پرداخت نکرده.
پاهای او را به صخره‌ای عظیم و پر از زنجیر بسته و برای موجوداتِ دریایی گذاشته بودند تا از گوشت و استخوان‌هایش تغذیه کنند.
این اولین باری نبود که چنین چیزهایی را می‌دیدم و اگر مراقبت نباشم، من هم چنین پایانی خواهم داشت.
نفس در سـ*ـینه‌ام سوخت و دست و پایم سرد شدند. بار دیگر به اسکنه ضربه زدم و پوسته زمخت سفید رنگ ترک خورد و باعث شد تا لبخند بزنم و اجازه دهم تا چند حباب از بین لـ*ـب‌هایم خارج شوند. تکه دندانه‌داری از سنگ کنده شد. دستم را بالا بردم تا آتش شیشه‌ای و قرمز رنگ را که مانند چشمی خون‌آلود به من نگاه می‌کرد را لمس کنم.

_____________________________

1. نوعی ماهی که در اطراف صخره‌ها و مناطق صخره ای زندگی میکنند و در جستجوی جلبک ها هستند

2. نوعی سنگ قیمتی و گران قیمت
3. نوعی سنگ آتشفشانی تیره و ریزدانه.
4. Marigold: گل همیشه بهار/نام جزیره
5. تـ*ـخت ها یا مبلمانی که از بوم یا توری طناب ساخته می شدند و در باغ ها یا کشتی ها از آن ها استفادا میشد.

6. پولک های نقره ای رنگ بدن ماهی ها: پولک های سفتی از جنس استخوان که بر روی پوست ماهی ها و دیگر آبزیان می رویند.


رمان افسانه | YeGaNeH_BI کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 8 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان چشمانم سیاهی رفتند و دیدم را تار کردند، سنگ را پرت کردم و درحالی‌که ریه‌هایم در طلب هوا فریاد می‌زدند، به سمت سطح دریا شنا کردم. ماهی‌ها مانند رنگین‌کمانی تکه تکه شده در اطرافم پراکنده شدند و من درحالی‌که نفس نفس می‌زدم، از آب بیرون آمدم. ابرهای بالای سرم در حالِ تبدیل شدن به باریکه‌های کشیده بودند. آبی تیره افق در آسمان نظرم را به خودش جلب کرد. آن روز صبح متوجه‌ی طوفان در باد شده بودم. باید هر چه زودتر خودم را به جای دیگری می‌رساندم. در تلاش بودم تا اینجا را مخفی نگه دارم اما هر روز که می‌گذشت، چشم‌های بیشتری متوجه من می‌شدند و مرا تماشا می‌کردند. و تنها خوبی‌اش این بود که من مخفی‌گاه‌های زیادی داشتم!
روی پشتم شناور شدم و اجازه دادم خورشید پوستم را لمس و مرا گرم کند. تا زمانی که کوی به دنبالم بیاید، باید در انتهایِ دیگر صخره باشم.
البته اگر می‌آمد...
تا سه یا چهار هفته‌ی دیگر، به اندازه‌ی کافی سکه جهت مبادله برای عبور از تنگه‌ها خواهم داشت و سپس، سنت[1] را پیدا و به قولش عمل می‌کنم. من فقط چهارده سال داشتم که او مرا در جزیره‌ی بدنامِ دزدها رها کرد و من هر روز بعد از آن را، صرف پیدا کردن سکه کرده بودم. به این فکرکردم که وقتی پس از چهارسال در خانه‌اش را بزنم، او مرا می‌شناسد؟ به یاد خواهد داشت درحالی‌که با نوکِ چاقوی استخوانی‌اش روی بازوی من اشکالِ فرضی حک می‌کرد، به من چه گفت؟
پدرم آدم فراموشکاری نبود.
من هم نبودم...

***

پنج قانون وجود داشت، فقط پنج تا!
و از زمانی که آنقدر بزرگ شده بودم که با مادرم از دکل‌ها بالا بروم، آنها را برای پدرم می‌خواندم. در کنارِ نورِ کمِ شمع محل اقامتش در لارک،[2] او درحالی‌که یک دستش را روی قلمِ پرش و دست دیگرش را روی لیوانِ چاودار[3] سبز رنگی که روی میزش قرار داشت، گذاشته بود، مرا نگاه می‌کرد.
1. چاقوی خود را در جایی که به آن دسترسی دارید نگه دارید.
2. هرگز به کسی بدهکار نباش.
3. هیچ چیز رایگان نیست.
4. همیشه از یک حقیقت، یک دروغ بسازید.
5. هرگز و تحت هیچ شرایطی، چیزی و کسی را که برایتان مهم است را فاش نکنید.
از زمانی که سنت مرا در ژوال رها کرد، هر روز را طبق قوانین او زندگی کردم و همین قوانین مرا زنده نگه داشتند. درست از وقتی که با کشتی دور شد و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد!

_____________________________

1. Saint: نام پدر افسانه

2. Lark: نام کشتی پدر افسانه
3. Rye: نوعی گیاه غلاتی که خاک‌های ضعیف و دمای پایین را تحمل می‌کند و در نوعی نوشیدنی از آن استفاده می‌شود.


رمان افسانه | YeGaNeH_BI کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tiralin، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 8 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی‌که به ساحل نزدیک می‌شدیم، رعد و برق بالای سر ما غرش می‌کرد. آسمان در حال تاریک شدن بود و هوا با زمزمه طوفان بیدار می‌شد. من راجب افق و شکل امواج تحقیق و مطالعه انجام داده بودم و می‌دانستم که گل همیشه بهار در راه است اما اگر طوفانِ بدی در راه باشد، در جزایر حائل دیده نمی‌شود و اگر آنجا نباشد، من نمیتوانم معامله‌ام را انجام دهم.
چشمانِ سیاه کوی به توری آبالونی که در دستم قرار داشت، افتاد. جایی که کیسه‌ای پر از آتش‌هایی که از صخره جدا کرده بودم، درون یکی از صدف‌های آبالون پنهان شده بود. من آن دخترِ احمقی که قبلا بودم، نیستم. من یاد گرفته بودم که بستن ابزارم به کیف، مانند سایر لایروب‌ها فقط باعث میشود که دیگران آن‌ها را از من بگیرند و من در این مواقع هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. من توان فیزیکی برای مقابله با آن‌ها را نداشتم بنابراین بعد از آخرین باری که ابزارهایم را از من دزدیدند، جواهرات و سکه‌هایم را داخل ماهی‌ها و صدف‌ها مخفی کردم.
جای زخم مچ دستم را با نوک انگشتم دنبال کردم و مانند ریشه‌های درخت رد آن را تا بالایِ آرنجم دنبال کردم. این تنها چیزی بود که برای مدت طولانی باعث شد تا در جزیره زنده بمانم. ژوالی‌ها مردمانی خرافاتی بودند و هیچ‌کس نمی‌خواست با دختری که نشانی مانند این داشت، کاری کند. تنها چند روز پس از اینکه سنت مرا ترک کرد، پیرمردی به نام فرت[1] در اسکله شایعه‌ای را پخش کرد که توسط شیاطین دریایی نفرین شده‌ام.
سرعت اسکیف آهسته شد و من از جا بلند شدم و ایستادم و با توری که روی شانه‌ام آویزان بود، از کناره پریدم. در حالی‌که به سرعت از قسمت کم عمق بیرون می‌رفتم، می‌توانستم نگاه خیره‌ی کوی و پوسته عمیق زمزمه‌ی زیرلبی‌اش را بشنوم. در ژوال هیچ‌کس برای خودش چیزی نداشت مگر اینکه با مَکر بتواند چیزی به دست بیاورد و این دقیقا همان کاری بود که کوی انجام میداد:
- نقشه‌کشی!
در امتداد آب به سمت خط‌ الراس[2] شروع به راه رفتن کردم و وقتی‌که سایه‌هایی دنبالم می‌کردند، برای رد گم‌کنی صخره‌ها را تماشا می‌کردم. دریا در هنگام غروب، بنفش شده بود و آخرین درخشش نور، با نفس نفس زدن روی سطح آب، همراه با ناپدید شدن خورشید می‌رقصید.
انگشت‌های پینه زده‌ام شکاف‌های آشنای تخته سنگِ سیاه را پیدا کردند. از آن بالا رفتم و خودم را بالا کشیدم و طنابی که روی طاقچه لنگر انداخته بودم، در آب ناپدید شد.
صدفِ ترک خورده‌ی آبالون را از داخل تورم بیرون آوردم و قبل از اینکه بایستم آن را داخل پیراهنم انداختم و ریه‌هایم را پر از هوا کردم. به محض بالا آمدن آب و با اصابتِ موج، از روی خط الراس به داخلِ دریا پریدم. هر لحظه هوا تاریک‌تر می‌شد... طناب را گرفتم و به دنبالِ آن به سمتِ سایه‌های جنگل کِلپ[3] رفتم. جایی که رشته‌های بلند و نوار مانند از کف دریا در رشته‌های ضخیم و متزلزل بالا آمده بودند و از پایین، برگ‌هایشان شبیه پشت‌بامی طلایی بود ‌و رنگ آب را سبز کرده بود.
درحالی‌که به سمت پایین شنا می‌کردم، ماهی‌ها از میانِ تاک‌ها[4] می‌پیچیدند و کوسه‌های صخره‌ای درحال دنبال کردن آنها برای شکار شامشان بودند. خلیج کوچکِ یارو[5] یکی از تنها جاهایی بود که من می‌توانستم در آن ماهی‌گیری کنم. بخاطر داشتن آب سخت و خشن، نگه داشتن تله‌هایِ نی که بصورت یک تکه بودند و بقیه لایروب‌ها از آن استفاده می‌کردند را دشوار می‌کرد. اما تله سبد بافته‌ای که دریانوردِ پدرم به آموخته بود بسازم، می‌توانست در برابر کوبش امواج مقاومت کند.
طناب ضخیم را دور مشتم پیچیدم و قوز کردم، اما به دلیل فشارِ زیاد آب، طناب بین سنگ‌های زیرین گیر نکرد...

_____________________________

1. Fret

2. خط الرأس یا میان‌آب یا آب پخشان به خط اصلی یا بلندترین یال واسط دو قله گفته می‌شود. خط‌الرأس محل برخورد دو دامنه در بالاست که محل تقسیم آب باران است. خط الرأس یک چین خطی فرضی است و بالاترین نقاط یک چین را به‌هم وصل می‌کند.
3. یک جلبک دریایی قهوه‌ای بزرگ که معمولاً دارای ساقه‌ای دراز و سفت با شاخه‌ای پهن است که به نوارها تقسیم می‌شود. برخی از انواع به اندازه بسیار بزرگ رشد می کنند و "جنگل های" زیر آب را تشکیل می دهند که جمعیت زیادی از حیوانات را پشتیبانی می کند.
4. گیاهی با ساقه چوبی بالارونده یا دنباله‌دار از خانواده انگور

5. پناهگاه ساحلی(خلیج کوچک) در دامنه کوه/ یک قوس مقعر یا قالب‌گیری قوسی مانند شکلی که در محل اتصال دیوار به سقف شکل می‌گیرد.


رمان افسانه | YeGaNeH_BI کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا