خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
♡به نام خدا♡
نام رمان: شیطان زده
نام نویسنده: فائزه متش کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MaRjAn
ژانر: ترسناک
خلاصه:
پا در قلمرو مرگ می‌گذاشت و در سرنوشتی قیرگون فرو می‌رفت...
ابر‌های تیره آمدند و تاریکی او را در بر گرفت‌...
ناقوس شیطان به صدا در آمد‌؛ مرز‌های تپیدن به خون کشیده شد‌...
امید به تاراج رفت و روشنایی خاموش‌!
باید تاوان پس می‌داد‌...
تاوان ‌"پا نهادن در قلمروی شیطان‌!"‌



در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، cute_girl، *KhatKhati* و 11 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دستانش به خون آغشته بود‌...
خنجر را‌، اما رها نمی‌کرد‌!
کینه‌اش بی‌پایان‌...
قلبش خاموش‌...
روحش شاید مرده بود‌...
بویِ خون تازه‌! سراسر درد و لـ*ـذت بخش‌...
از درد کشیدن لـ*ـذت می‌برد‌...
با دستان خون آلودش‌،
روی دیوار چیزی نوشت‌؛
چیزی شبیه‌:
من خودِ خودِ شیطان هستم‌!


در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، cute_girl، *KhatKhati* و 9 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نسیم خنکی، از میان خار و بوته‌های خشکیده‌ی اطراف می‌گذشت و هرازگاهی، از میان خانه خرابه‌ صداهای عجیبی به گوش می‌رسید.
چهار دختر، اطراف پارچه‌ی سیاه رنگی نشسته بودند و دست‌های یکدیگر را به نشانه‌ی اتصال گرفته بودند.
آلما با چشم‌هایی که مانند سه نفر دیگر بسته بود، شروع به صدا زدن کرد:
- ما برای برقراری ارتباط حاضریم. آیا کسی هست که مایل به برقراری ارتباط باشه؟
و پس از چند ثانیه مکث، همه باهم تکرار کردند:
- ما برای برقراری ارتباط حاضریم. آیا کسی هست که مایل به برقراری ارتباط باشه؟
سکوت سنگینی همه جا را پر کرده بود. ضربان قلب‌شان بالاتر از حالت معمولی بود و نفس‌هایشان کش‌دار و بلند.
لیلی خواست دستش را از میان دستان فرانک بیرون بکشد که فرانک دستش را محکم فشرد و به او فهماند نباید اتصال را قطع کنند.
آلما این‌بار با صدایی رساتر ادامه داد:
- کسی این‌جا هست که مایل به... آخ!
دستانش در ثانیه‌ای به شدت از دست آن‌ها جدا شد و با صدای جیغی به عقب پرتاب شد.
به دنبال شکستن حلقه‌ی اتصال، سه دختر با وحشت چشمان‌شان را باز کردند.
تارا با ترس به آلمایی که روی زمین به خودش می‌پیچید و جیغ می‌زد، گفت:
- آلما... چی شدی آلما؟
آلما اما این‌بار جیغ بلندتری کشید و تکان خوردن‌هایش بیش‌تر شد.
فرانک، لیلی و تارا گامی به عقب برداشتند که ناگهان جسم بی‌جان آلما، از حرکت ایستاد.
این‌بار فرانک با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گفت:
- تا... تارا برو ببین هنوز زنده است؟
تارا با چشمانی گرد، آب دهانش را قورت داد:
- من... چرا من؟ من می‌دونستم، گفته بودم... نباید بیایم این‌جا! این‌جا تو این خرابه که سی کیلومتر از شهر فاصله داره! ساعت سه نصف شبه. من... من می‌خوام برگردم خونه.
سپس عقب‌گرد کرد تا خارج شود که فرانک دستش را چسبید و با صدایی که رگه‌های ترس به خوبی در آن هویدا بود؛ گفت:
- ما که نمی‌تونیم آلما رو... یعنی جسد آلما رو تو این خراب شده ول کنیم.
سپس لیلی را صدا زد تا حرفش را تایید کند:
- مگه نه لیلی... لیلی؟
نگاهشان به سمت لیلی چرخید که در جایش خشکش زده بود و با چشمانی باز به جلو زل زده بود.
رد نگاهش را گرفتند تا رسیدند به آلما بی‌جان چند لحظه پیشی که حال، روی پاهایش ایستاده بود اما نه در حالتی عادی!
موهای بلندش صورتش را پوشانده بودند و دست‌هایش به طرز عجیبی برگشته بودند.
پنجه‌های پایش را روی زمین می‌کشید و خِرخِر کنان، نفس می‌کشید.
فرانک گامی عقب برداشت و دست تارا را چسبید:
- این... این چرا این‌طوری می‌کنه؟
آلما گردنش را تکان داد و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد. انگشتش روی آن سه نفر چرخید و جلوی لیلی ایستاد. سرش را بالا آورد و سپس نعره‌ی بلندی کشید که به دنبالش جیغ سه دختر بلند شد.
آلما دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند خندید.
حال تنها صدای خرابه، صدای خنده‌های بلند و از ته دل آلما بود.


در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، cute_girl، *KhatKhati* و 9 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
میان قهقهه‌های بلندش، بریده بریده رو به سه دختری که حال شوکه به او نگاه می‌کردند؛ گفت:
- خیلی خرین به خدا‌... نمی‌تونین‌... حتی‌... تصور کنین‌... قیافه‌هاتون چه شکلی شده بود‌... .
و دوباره از خنده ریسه رفت. فرانک که حال فهمیده بود سرکار بوده‌اند و این تنها یکی از شوخی‌های خرکی همیشگی آلماست، خیز بلندی به سمت او برداشت و با دادی که دیوارهای خرابه را هم می‌لرزاند؛ گفت:
- خرِ بی‌شعورِ الاغِ نفهم! سکته‌مون دادی و حالا می‌خندی؟!
آشغال فکر کردیم مردی! تارا داشت پس می‌افتاد!
آلما درحالی‌که سعی می‌کرد موهایش را از چنگ فرانک خشمگین در بیاورد؛ با صدایی که هنوز رگه‌هایی از خنده داشت؛ گفت:
- ای بابا حالا که چیزی نشده! می‌بینی که پس نیفتاد.
و با خشم ادامه داد:
- اَه ول کن این بی‌صاحاب‌ها رو!
فرانک که هنوز حرصش خالی نشده بود، او را رها کرد و به سمت تارا و لیلی که هنوز از شوک بیرون نیامده بودند رفت:
- هوی! جمع کنین بریم. دیگه با این نفهم(به آلما اشاره کرد) هیچ قبرستونی نمی‌ریم.
آلما که می‌دانست این هم مانند همه‌ی تهدیدهای پوچ تو خالی است که هربار آن‌ها را می‌ترساند به زبان می‌آورند و فردایش یادشان می‌رود چه گفته‌اند و از او می‌خواهند جای دیگری را برای مراسم انتخاب کند؛ گفت:
- بی‌خیال بابا! من که گفتم احضار و این چرت و پرت‌ها همه‌ش دروغه‌. یه‌جور سرگرمی واسه آدم‌های علافی مثل ما‌. گفتم حالا که تا این‌جا اومدیم‌، یه کم آدرنالین خون‌تون رو ببرم بالا‌. وگرنه اگه قرار بود جنی‌، روحی چیزی بیاد‌، تا حالا اومده بود‌. این‌جا هم فقط یه خرابه‌ست مثل قبلی‌ها.
این‌بار تارا را مخاطب قرار داد:
- درضمن تارا خانوم! حالا گیریم اجنه و ارواح خبیث من رو گرفته بودن‌، تو باس من رو ول کنی و خودت دِ برو که رفتی‌؟ هان‌؟ اگه دفعه بعد این اتفاق... البته واقعیش واسه تو افتاد‌، من اولین نفریم که جیم میشم‌.
و ادای او را در آورد:
- می‌خوام برگردم خونه... لوس!
تارا با حرص آشکاری به او زل زد. خواست هرچه از دهانش می‌آید را خرج او کند که لیلی قبل او به حرف آمد:
- نه دیگه جونم. دلت رو صابون نزن! دفعه‌ی دیگه‌ای در کار نیست. من دیگه بمیرم هم پام رو توی همچین خراب شده‌ای نمی‌ذارم. علی‌الخصوص با این خربازی‌های تو!
سپس پارچه‌ی مشکی رنگ را با حرص از روی زمین برداشت و درون کیسه‌ی پلاستیکی پرت کرد که در دستش بود.
آلما به اویی که هربار این حرف را می‌زد و به آن عمل نمی‌کرد؛ پوزخندی زد و بحث را ادامه نداد.


در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، cute_girl، *KhatKhati* و 8 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مانتوی کوتاه سبز رنگش که بر اثر نقش بازی کردنش خاکی شده بود را تکاند و سپس چراغ‌قوه‌اش را از روی زمین برداشت.
دکمه‌ی آن را فشرد و نور سفید رنگش را روی گوشه گوشه‌ی خرابه چرخاند.
خار و خاشاک از ترک‌های دیوار قدیمی روییده بودند و به فضای از نظر خودش مسخره، دامان می‌زدند.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا آن سه نفر، تمام وسایل احضار را جمع کنند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، zeynabeslami، *KhatKhati* و 8 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند دقیقه‌ای می‌شد که صدای گوش خراش ویولن خوابش را پرانده و اعصابش را به هم ریخته بود.
انگار به‌جای تارهای ویولن، آرشه را با قدرت روی نورون‌های مغزش می‌کشیدند.
سرش را زیر بالشت فرو کرد و تا جایی که می‌توانست بالشت را فشار داد تا صدایی نیاید و بخوابد. اما صدا بلندتر و صدالبته گوش‌ خراش‌تر از آنی بود که بتواند بی‌خیالش شود.
صبرش تمام شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Solan bano و 7 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و از دیدن میز صبحانه‌ای که هنوز جمع نشده بود، ذوق کرد.
لقمه‌ای نان و پنیر برای خودش گرفت و طی یک حرکت، روی اپن پرید.
مادرش با دیدن او جیغی زد و کفگیر چوبی‌اش را به سمتش پرت کرد که طبق معمول تیرش خطا رفت و گلدان سفالی زیبایش را خاکشیر کرد.
آلما با دیدن قیافه‌ی مادرش زیر خنده زد و به اویی که کم مانده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، MaRjAn و 6 نفر دیگر

Faezeh1380

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
165
امتیاز
123
سن
22
زمان حضور
1 روز 3 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از پایان تماس، آلما لبخند عریضی زد. مطمئناً این‌بار روزهای پرهیجانی در پیش رو داشت و مهم‌تر از همه:
دور از خانواده!
چند روز هم ندیدن پاشا موهیبت بزرگی بود که کم‌تر نصیبش می‌شد.
با فکر کردن به ندیدن پاشا، غلتی روی تـ*ـخت زد. باید آماده می‌شد. به علاوه لیستی از وسایل مورد نیازش را آماده کرده بود که باید تهیه می‌کرد.
از شوق در پوست خود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شیطان زده | Faezeh1380 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، MaRjAn و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا