خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام کتاب: The bird of happiness and other long tales
نویسنده: Tim Herdon
مترجم: Nazgol.H
درباره نویسنده: تیم هردون زبان فرانسه و ایتالیایی در دانشگاه آکسفورد خواند قبل از اینکه یک معلم زبان انگلیسی، انسانی فرهیخته و نویسنده‌ای مناسب شود. او فقیرانه در انگلیس، اسپانیا و ژاپن کار می‌کرد و الان در انگلیس زندگی می‌کند. در اوقات فراقتش پیانو می‌زند و نقاشی می‌کشد. همچنین از نوشتن، تماشای فیلم، رفتن به کنسرت و سفر کردن لـ*ـذت می‌برد. او بازی دومینو را از نیکولاس نیکلیبی و تایفون یاد گرفته است.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 7 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
رمز خوشبختی چه چیزی است، یا چه چیزی برای یک زن بهتر است که با خودش ببرد، وقتی که خانه را ترک می‌کند؟
چگونه یک مرد برای بوی نان پول می‌پردازد، یا تصمیم می‌گیرد اگر که خوش شانس باشد؟
چه اتفاقی می‌افتد وقتی که یک دوست هدیه‌ای برای تو بدزدد، یا بی‌دقت باشد وقتی که تلاش می‌کند تا رویاهایش برای زندگی بهتر را به حقیقت تبدیل کند؟
چگونه می‌توانی خاک را به طلا تبدیل کنی، یا چیزی که می‌خواهی به دست آوری؟
کتاب هشت داستان طولانی در این مجموعه می‌تواند بعضی درس‌های مهم درباره‌ی زندگی را به ما بیاموزد.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 6 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: پرنده‌ی خوشبختی
داستانی از روسیه
مدت‌ها پیش، پسر کوچکی به نام ایگور با مادر و پدرش در خانه‌ی کوچکی که از چوب ساخته شده بود زندگی می‌کرد. خانواده ایگور بسیار فقیر بودند. پدرش هیزم شکن بود و مادرش برای مردم ثروتمند شهر لباس درست می‌کرد. خانه آنها در وسط جنگلی بزرگ در شمال روسیه بود. در تابستان، روزها بلند بودند و جنگل با صدای آواز خواندن پرندگان با یکدیگر زنده بود. پدر ایگور نام پرندگان مختلف را به او آموخت و پسر خیلی زود همه‌ی آواز‌های آنها را یاد گرفت. اما در زمستان، روزها بسیار کوتاه بود و همه جا برف سنگینی می‌بارید. جنگل ساکت می‌شد چون پرندگان برای گذراندن ماه‌های زمستان به کشور‌های گرم‌تر می‌رفتند.
یک زمستان، ایگور بیمار شد. مادرش غذا و نوشیدنی مخصوص برای او درست کرد، اما او فقط بدتر شد. دکتر از شهر برای دیدن ایگور آمد و زمانی را صرف صحبت کردن با پسر کرده و او را نگاه کرد. سپس با پدر و مادر ایگور صحبت کرد.
- او بسیار بیمار است، اما من نمی‌دانم چه بلایی سرش آمده است. در این زمستان کودکان خردسال بسیاری در سراسر کشور بیمار می‌شوند و می‌میرند و هیچ کس علت را نمی‌داند. من متأسفم اما هیچ کمکی نمی‌توانم انجام دهم. چیزهای خوب زیادی به او بدهید تا بخورد و مطمئن شوید که زیاد بخوابد.
طی چند روز بعد، ایگور بدتر شد. او بیمار و بیمارتر شد. او همه‌ی روز را در تـ*ـخت گذراند و از اسباب بازی هایش خسته شد. پدرش چیزهای کوچکی از جنگل برای او آورد تا تلاش کند که او فراموش کند بیمار است، اما او علاقه‌ای به هیچ چیز نداشت. صورتش سفید می‌شد و نمی‌خواست غذا بخورد. گاهی اوقات شب‌ها تب می‌کرد و بعد در خواب می‌دید که در بالای جنگل پرواز می‌کند و به خانه‌ی کوچک خانواده‌اش که بسیار پایین‌تر از خودش است نگاه می‌کند.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 6 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک روز صبح، بعد از یک شب بسیار بد، ایگور از خواب بیدار شد و پدرش را در حالی که به او نگاه می‌کرد دید.
پدرش گفت: چیزی هست که بخواهی؟
ایگور گفت: بله، هست پدر. من دلم برای آواز پرندگان تنگ شده، می‌توانی پرنده‌ای را بگیری و برای من در قفس بگذاری؟ اگر قفس را بالای تـ*ـخت بگذاری، می‌توانم به آواز پرنده گوش دهم و صداهای جنگل را به یاد آورم.
پدرش با لبخند گفت: حتما ایگور کوچولو. من پرنده‌ات را فردا برایت خواهم‌ آورد.
اما او می‌دانست که الان زمستان است و هیچ پرنده‌ای در جنگل نیست. این تنها چیزی بود که پسرش خواسته بود و او نمی‌توانست به او بدهد.
مادر ایگور گفت: شاید بتوانی پرنده‌ای از چوب برای او بسازی؟ تو می‌توانی از یکی از قطعه‌های کوچک چوبی که ما معمولاً در آتش می‌سوزانیم استفاده کنی.
روزی سرد و برفی بود و قطع کردن درخت های دشت سخت. اما او همه‌ی روز را در حال کار کردن بود، پدر ایگور با خود فکر می‌کرد درباره‌ی اینکه چگونه برای پسرش پرنده‌ای از چوب بسازد.
او با خود گفت: به طور حتم آن هیچ‌ وقت آواز نخواهد خواند؛ اما شاید اگر آن خیلی زیبا باشد، ایگور کوچک به همان اندازه آن را دوست خواهد داشت.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن شب بعد از شام، او شروع به ساختن پرنده کرد. در اولین ساعات که او تلاش کرده بود خوب نبود. پرنده‌ی تمام شده برای پرواز کردن بسیار چاق و سنگین بود. پدر یک یک آنها را در آتش انداخت و سرش را در دستانش گرفت. اکنون نصفه شب بود و بیرون برف بیشتری می‌بارید. ناگهان او با خود گفت: می‌دانم! پرنده لازم است که فقط از دو قطعه کوچک باشد. اگر که چوب را با دقت برش دهم، پرنده می‌تواند پرهای واقعی داشته باشد. اول یک قطعه‌ی کوچک از چوب برای سر، بدن و دم برداشت. او با دم شروع کرد، برش دادن چوب برای پرها با دست راستش. بعد، با دست چپش، پرها را صاف و صیقلی کرد. وقتی که از دم راضی بود، مقداری چوب بیشتر برای بال‌ها آورد. او آنها را با دقت برش داد. آن زمان زیادی طول کشید چون بعضی وقت‌ها پرها می‌شکست و او باید دوباره شروع می‌کرد. اما در آخر، او پرنده را تمام کرد. وقتی که خورشید داشت شروع به بالا آمدن می‌کرد، او پرنده را به همسرش نشان داد.
او گفت: زیباست. اما هنوز آماده نیست.
او یک سوزن و مقداری نخ آورد و با دقت آخر پرهای دم و پرهای بال را با هم دوخت. زود پرها همه با هم بودند، درست مثل یک پرنده‌ی واقعی. بعد او یک نخ بلند را تا وسط پشت پرنده گره زد. اینطوری آنها می‌توانند آن را بالای تـ*ـخت ایگور آویزان کنند. آنها با هم به پرنده نگاه کردند.
هیزم شکن گفت: اکنون آماده است. من آن را به اتاق ایگور کوچک خواهم برد.
ایگور خواب بود. پدر خیلی آهسته پرنده را به بالای تـ*ـخت پسر آویزان کرد. او عقب ایستاد و به آن نگاه کرد. پرنده آهسته روی نخ خود چرخید. هیزم شکن با خوشحالی به رختخوابش رفت تا بعد از کار کردن طولانی در شب استراحت کند.
کمی بعد از صبح، او به اتاق ایگور رفت. پرنده آهسته بالای سر ایگور می‌چرخید. پسرش با دقت پرنده را تماشا می‌کرد. برای اولین بار بعد از چندین هفته چراغی در چشمانش بود.
ایگور گفت: پدر، زیباست. ممنون؛ اما من هرگز چنین پرنده‌ای را قبلاً در جنگل ندیده بودم. اسمش چیست؟
- سوال خوبی است. من پیدا خواهم کرد و بعداً به تو خواهم گفت.
صبح روز بعد ، وقتی که هیزم شکن به اتاق پسرش رفت، او پسر را نشسته در تـ*ـخت‌خواب پیدا کرد در حالی که برای لمس کردن پرنده تلاش می‌کرد.
او فکر کرد: آخرین باری که ایگور در تـ*ـخت‌خواب نشسته بود به هفته‌ها قبل برمی‌گردد.
پسر پرسید: پس اسمش چیست، پدر؟
پدرش جواب داد: هنوز مطمئن نیستم.
آن شب، پدر ایگور به اتاق پسرش رفت و او آهسته بال‌ها را کوتاه‌تر کرد. الان پرنده یکم بالاتر، بالای سر ایگور تکان می‌خورد. سه روز بعد، او ایگور را در حالی که روی زانو نشسته در تـ*ـخت‌خواب در حال تلاش برای لمس کردن پرنده یافت. دستش خیلی به آن نزدیک بود.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایگور پرسید: آیا درباره‌ی اسم پرنده‌ی من تصمیم گرفتی، پدر؟
پدرش جواب داد: هنوز نه، پسرم. بعداً به تو خواهم گفت.
دوباره پدر شب به اتاق پسرش رفت و پرنده را یکم بالاتر برد. پنج روز بعد، ایگور در تـ*ـخت ایستاده بود و نزدیک بود که پرنده را لمس کند.
او گفت: پدر، کمکم کن. من می‌خواهم که کاری کنم آن پرنده بچرخد.
پدرش جواب داد: به تلاش کردن ادامه بده. آن به این بلندی که فکر می‌کنی نیست.
- و کِی اسم آن را به من خواهی گفت؟
پدر جواب داد: خیلی زود، پسرم.
هفت روز بعد، پدر ایگور در حال شکستن چوب بود که صداهای عجیبی که از طرف خانه می‌آمد را شنید.
او به سرعت به سمت اتاق پسرش دوید. ایگور خنده کنان در حال بالا و پایین پریدن در تـ*ـخت‌خواب بود. بالای سرش پرنده به سرعت در حال چرخیدن بود.
ایگور با خوشحالی فریاد کشید: نگاه کن، پدر. من پرنده را لمس کردم. الآن لطفاً به من بگو. اسمش چیست؟
پدرش جواب داد: به آن پرنده‌ی خوشبختی می‌گویند.
و مادرش که جلوی در ایستاده بود، لبخند زد به خاطر دیدن دوباره‌‌ی پسر جوانش پر از زندگی.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دو: دزد بوها
داستانی از آمریکا
نانوایی بود که مغازه‌ای در یک شهر کوچکِ آمریکا داشت. این نانوا مرد خیلی مهربانی نبود. او هرگز به مشتری‌هایش نان بیشتر از نیاز برای پول آن‌ها نمی‌داد و او هرگز لبخند نمی‌زد اما او نانوای بسیار خوبی بود. نان‌های او نرم‌ترین نان‌هایی بودند که می‌توانی تصور کنی. بعضی وقت‌ها مشتری‌ها برای نان‌ها پول پرداخت می‌کردند و شروع به خوردن آن‌ها همانجا در مغازه می‌کردند. و کیک‌هایش ... آمممم!! کیک‌هایش واقعاً خوشمزه بودند. مردم از سراسر شهر به مغازه‌ای او می‌آمدند. وقتی آن‌ها پایین خیابان قدم می‌زدند بوی نان‌های شگفت‌انگیز نانوا و کیک‌های خوشمزه‌اش را حس می‌کردند، و به جلوی مغازه‌ای او می‌آمدند. اما همه‌ی آن‌ها به داخل مغازه نمی‌آمدند. بعضی از مردم فقط بیرون از مغازه می‌ایستادند، بو می‌کشیدند، و به آن طرف پنجره نگاه می‌کردند. نانوا این را دوست نداشت.
او به خودش گفت: شکم‌های آن‌ها پر از بوی نان‌های من است. من به آن‌ها یک ناهار رایگان می‌دهم! و من هیچ چیزی برای کار زیادم نمی‌گیرم. شاید راهی باشد که آن بوهای خوشمزه را در بطری‌هایی بگذارم. بعد من می‌توانم آن‌ها را بفروشم، درست مثل فروختن نان‌هایم.
یک صبح خیلی زود در زمستان نانوا در مغازه‌اش در حال پخت نان بود. او وقتی که کار می‌کرد با خوشحالی آواز نمی‌خواند. او در حال شکایت از خود درباره‌ی زود بیدار شدن، درباره‌ی هوای سرد، و درباره‌ی هر چیزی که به ذهنش می‌رسید، بود.
در میان همه‌ی این‌ها، او به بالا نگاه کرد و کسی را در حال نگاه کردن به این طرف پنجره دید. او یک مرد جوان بود که کت کهنه‌ای پوشیده بود. او در حال نگاه کردن به نان‌های نانوا و گرسنه بود. او در حال بو کردن نان‌های تازه و لبخند زدن بود. وقتی نانوا او را دید بسیار عصبانی شد.
- آن دزد بیرون مغازه‌ی من شکمی پر از بوی نان‌های من دارد! این یک صبحانه‌‌ی رایگان است! من هیچ چیزی برای تلاش زیادم نمی‌گیرم، در حالی که او بوهای من را می‌دزدد.
مرد حرکتی نکرد، او فقط آنجا ایستاد، چشم‌هایش را بست، و نان‌های تازه را با خوشحالی بو کرد. نانوا الآن واقعاً عصبانی بود.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
او از میان مغازه گذشت، در را باز کرد و بر سر مرد فریاد کشید: به من پول پرداخت کن!
مرد جوان با تعجبی بسیار پرسید: برای چه چیزی پول پرداخت کنم؟
نانوا جواب داد: برای بوهایی که دزدیده‌ای.
مرد جوان گرسنه گفت: اما من هیچ چیز ندزدیده‌ام. من فقط در حال بو کردن هوا بودم. هوا رایگان است.
نانوا جواب داد: رایگان نیست وقتی که پر از بوهایی از مغازه من است. الان به من پول پرداخت کن ، یا من پلیس را خبر خواهم کرد.
وقتی که مرد جوان پولی پرداخت نکرد، نانوا کت او را گرفت و در برف به سوی خانه‌ی قاضی کشید. او در زد. بعد از مدت زمانی طولانی، قاضی با لباس خواب‌هایش در را باز کرد. او نگاهی به نانوا و مرد جوان گرسنه که بیرون و در خیابان ایستاده بودند انداخت. ساعت شش صبح بود. چه می‌توانست در صبح به این زودی اینقدر مهم باشد؟
نانوا گفت: این مرد یک دزد است. او بوهایی را از مغازه‌ی من دزدیده است.
قاضی متعجب شد. اما همه‌ی آنچه گفت این بود که: بیا داخل و داستانت را به من بگو. اما اول به من وقت بده تا لباس بپوشم.
او برگشت و به خانه رفت. بعد از چند دقیقه او برگشت و آن‌ها را داخل برد. آن‌ها همه با هم دور یک میز بزرگ نشستند.
قاضی گفت: خوب، همه چیز را به من بگویید. نانوا، تو شروع کن.
او آرام گوش می‌داد. اول نانوا همه چیز را درباره‌ی مرد گرسنه که همه‌ی بوهایش را دزدیده است گفت. قاضی به گوش دادن ادامه داد. بعد مرد جوان به او گفت که آن هوا رایگان بوده است، و هر انسان می‌تواند هر چقدر که بخواهد از آن داشته باشد.
وقتی داستان گفتن آن‌ها تمام شد، قاضی برای چند دقیقه ساکت بود. نانوا شروع به گفتن دوباره‌ی اینکه چطور مرد دیگری همه‌ی بوهای آن را بدون پرداخت کردن قیمت آن‌ها برداشته است.
قاضی گفت: کافیه! ساکت باش! من دارم تصمیم می‌گیرم که چه خواهم کرد. مرد جوان، آیا هیچ پولی داری؟
مرد جوان دستش را داخل جیبش برد و چند سکه فلزی بیرون آورد. او آن‌ها را به قاضی نشان داد و گفت: آقا، این تمام پولی است که من در این دنیا دارم.
قاضی گفت: سکه‌ها را به من بده.
مرد جوان آن‌ها را در دست قاضی گذاشت.
قاضی شروع کرد: من به داستان‌های هر دو نفر شما با دقت گوش دادم. درسته که بوها از مغازه‌ی نانوا بیرون می‌آمده‌اند و این بوها متعلق به نانوا هستند و همچنین این هم درست است که این مرد جوان آن بوها را بدون پرداخت کردن قیمت آن‌ها برداشته است و بنابراین من می‌گویم که مرد جوان باید قیمت بویایی را که برداشته است بپردازد.
نانوا لبخند زد، شاید برای اولین بار در زندگی‌اش. او دستش را برای گرفتن پول‌ها جلو برد. اما قاضی سکه‌های فلزی را به او نداد.
او گفت: نانوا، گوش بده، بادقت گوش بده.
او سکه‌های فلزی را در دستش تکان داد و آن‌ها با هم برخورد با هم صدایی ایجاد کردند.
او به نانوا گفت: این می‌تواند قیمت بوهای تو را پرداخت کند.
نانوا گفت: سکه‌های من را به من بدهید، آقا.
هیچ لبخند دیگری نزد.
قاضی گفت: نه. من تصمیم گرفتم که صدای پول‌ها بهترین راه برای پرداخت قیمت بوهای نان‌ها است. با این تصمیم، او سکه‌ها را به مرد جوان بیچاره برگرداند و به او گفت که به خانه برود.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل سوم: کیمیاگر
داستانی از برمه
یک بار آنجا در برمه یک مرد پیر بود که یک دختر داشت. او خیلی خوشحال بود وقتی که او با یک مرد جوان زیبا که از خانواده‌ای خوب آمده بود ازدواج کرد. اولش همه چیز خوب پیش رفت، اما بعد از مدتی کوتاه مشکلی وجود داشت. شوهر جوان می‌خواست که یک کیمیاگر شود. او همه‌ی وقتش را در حال تلاش کردن برای تبدیل خاک به طلا می‌گذراند.
او مطمئن بود که با این راه آن‌ها می‌توانند یک روز بدون کار کردن ثروتمند شوند. شب و روز خواب پیدا کردن راهی که رویایش را به حقیقت تبدیل کند. بعد از چند ماه مثل این، مقدار کمی پول وجود داشت. همسر جوان تصمیم گرفت که با شوهرش صحبت کند.
یک روز او به شوهرش گفت: شوهر، چرا تلاش نمی‌کنی که یک شغل پیدا کنی؟ تلاش کردن برای سریع ثروتمند شدن ما، ما را بدون پول گذاشت.
او جواب داد: اما تو نمی‌توانی ببینی که من خیلی به پیدا کردن راز نزدیک هستم! وقتی که بفهمم چطور خاک را به طلا تبدیل کنم. ما ثروتمندتر از آن خواهیم شد که بتوانی تصور کنی!
شاید این درست باشد که او همیشه به پیدا کردن راز خیلی نزدیک بود. اما او هرگز آن را پیدا نمی‌کند. بعد از چندین هفته، زندگی بیشتر و بیشتر سخت می‌شد. بعضی وقت‌ها روزهایی وجود داشت که هیچ پولی برای غذا در خانه نبود. بنابراین همسر جوان رفت تا با پدرش صحبت کند. پدر از شنیدن اینکه دامادش می‌خواهد کیمیاگر شود غافلگیر شد. او خواست که روز بعد با مرد جوان صحبت کند.
او به دامادش گفت: دخترم درباره‌ی برنامه‌هایت به من گفت. وقتی من جوان بودم، من هم می‌خواستم که کیمیاگر شوم! مرد جوان‌تر خیلی خوشحال شد. اینجا، بالاخره کسی بود که بتواند رویای او را بفهمد.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
121
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدر زن درباره‌ی کار کرد جوان از او پرسید و هر دوی آن‌ها شروع به حرف زدن درباره‌ی راه‌های مختلف تلاش کردن برای تبدیل خاک به طلا کردند. بعد از دو ساعت صحبت کردن درباره‌ی چیزهایی که یک کیمیاگر باید انجام دهد، مرد پیر روی پاهایش پرید. او فریاد زد: تو همه‌ی کارهایی را که من وقتی یک مرد جوان بودم انجام داده‌ای. من مطمئنم که تو خیلی به پیدا کردن راز بزرگ نزدیک هستی. اما تو به یک چیز خاص دیگر برای تغییر خاک به طلا نیاز داری و من این را همین چند روز پیش یاد گرفتم.
داماد پرسید: یک چیز خاص دیگر؟
او صحبت کردن با مرد پیر را بیشتر و بیشتر جالب یافت.
او گفت: بله، درسته. اما من برای انجام این مار بسیار پیر هستم. کارهای زیادی هست و من نمی‌توانم الآن این کار را انجام دهم.
مرد جوان فریاد زد: من می‌توانم انجام دهم، پدر زن!
مرد پیر گفت: آمم، شاید تو بتوانی.
صدای او ناگهان آهسته شد.


پرندۀ خوشبختی و دیگر داستان‌های بلند | Nazgol.H مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Aseman15 و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا