- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره زیرکی
آذربایجان منطقه ای در شمال غربی ایران است. مردم آذربایجان مردمی مهربان، سختکوش و هنرمند هستند. مردم آذربایجان به زبان ترکی صحبت می کنند.
قصه شب”جیرتدان”: یکی بود، یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیرزن یک نوه خیلی کوچولو داشت. این نوه آن قدر کوچولو و ریز و پیزه بود که به او جیرتدان می گفتند.
روزی جیرتدان دید که بچه های همسایه برای هیزم جمع کردن به جنگل می روند، او هم پیش مادر بزرگش آمد و به او گفت:«مادربزرگ، من هم با بچه ها به هیزم جمع کنی می روم.»
مادربزرگ بچه ها را صدا زد و به هر کدامشان یک تکه نان شیرمال داد و بعد جیرتدان را به آنها سپرد. در راه جیرندان ایستاد و حرکتی نکرد. دوستانش گفتند: «آی جیرتدان چرا نمی آیی؟»
جیرتدان گفت: «مادربزرگم مرا به شما سپرده است، به همه تان هم نان شیرمال داد، پس کولم کنید و ببرید!»
بچه ها به نوبت جیرتدان را کول کردند و به جنگل بردند. بچه ها شروع کردند به هیزم جمع کردن، اما دیدند که جیرتدان جمع نمی کند.
گفتند: «آهای، پس چرا هیزم جمع نمی کنی؟»
جیر تدان جواب داد: «آخر مادربزرگم مرا به شما سپرده است. مگر مادر بزرگ به همه تان نان شیرمال نداد؟ پس باید برای من هم جمع کنید!»
زیرک نبودن
بچه ها برای او هم هیزم جمع کردند. بعد هر کدام از آنها هیزم خودش را دسته کرد و بست و به کول گرفت، اما دیدند که جیرتدان نشسته است و به آنها نگاه می کند. به او گفتند: «آی جیرتدان، پس تو چرا هیزمت را برنمی داری؟» جیرتدان گفت: «مادربزرگم مرا به شما سپرده است. شما هیزم من را هم بردارید!» بچه ها هیزم جیرتدان را هم به کول کشیدند.
کمی که راه رفتند، دیدند جیرتدان عقب مانده است و گریه می کند، گفتند: «آی جیرتدان، دیگر چرا گریه می کنی؟»
جیرتدان گفت: «خسته شده ام. آخر مادربزرگم به شما نان شیرمال داد…»
یکی از بچه ها با عصبانیت به جیرندان گفت: «دیگر تو را کول نخواهیم کرد! اگر می خواهی همان جا بمان و..»
جیرتدان از ناچاری پشت سر بچه ها راه افتاد. پس از آنکه راه زیادی رفتند، غروب شد.
هوا تاریک شده بود. آنها راه را گم کردند. نمی دانستند که چه کار کنند. از دور یک روشنایی دیدند و به طرف آن به راه افتادند. وقتی رسیدند دیدند که یک کلبه است، اما آنها خبر نداشتند که آنجا خانه دیو است.
آذربایجان منطقه ای در شمال غربی ایران است. مردم آذربایجان مردمی مهربان، سختکوش و هنرمند هستند. مردم آذربایجان به زبان ترکی صحبت می کنند.
قصه شب”جیرتدان”: یکی بود، یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیرزن یک نوه خیلی کوچولو داشت. این نوه آن قدر کوچولو و ریز و پیزه بود که به او جیرتدان می گفتند.
روزی جیرتدان دید که بچه های همسایه برای هیزم جمع کردن به جنگل می روند، او هم پیش مادر بزرگش آمد و به او گفت:«مادربزرگ، من هم با بچه ها به هیزم جمع کنی می روم.»
مادربزرگ بچه ها را صدا زد و به هر کدامشان یک تکه نان شیرمال داد و بعد جیرتدان را به آنها سپرد. در راه جیرندان ایستاد و حرکتی نکرد. دوستانش گفتند: «آی جیرتدان چرا نمی آیی؟»
جیرتدان گفت: «مادربزرگم مرا به شما سپرده است، به همه تان هم نان شیرمال داد، پس کولم کنید و ببرید!»
بچه ها به نوبت جیرتدان را کول کردند و به جنگل بردند. بچه ها شروع کردند به هیزم جمع کردن، اما دیدند که جیرتدان جمع نمی کند.
گفتند: «آهای، پس چرا هیزم جمع نمی کنی؟»
جیر تدان جواب داد: «آخر مادربزرگم مرا به شما سپرده است. مگر مادر بزرگ به همه تان نان شیرمال نداد؟ پس باید برای من هم جمع کنید!»
زیرک نبودن
بچه ها برای او هم هیزم جمع کردند. بعد هر کدام از آنها هیزم خودش را دسته کرد و بست و به کول گرفت، اما دیدند که جیرتدان نشسته است و به آنها نگاه می کند. به او گفتند: «آی جیرتدان، پس تو چرا هیزمت را برنمی داری؟» جیرتدان گفت: «مادربزرگم مرا به شما سپرده است. شما هیزم من را هم بردارید!» بچه ها هیزم جیرتدان را هم به کول کشیدند.
کمی که راه رفتند، دیدند جیرتدان عقب مانده است و گریه می کند، گفتند: «آی جیرتدان، دیگر چرا گریه می کنی؟»
جیرتدان گفت: «خسته شده ام. آخر مادربزرگم به شما نان شیرمال داد…»
یکی از بچه ها با عصبانیت به جیرندان گفت: «دیگر تو را کول نخواهیم کرد! اگر می خواهی همان جا بمان و..»
جیرتدان از ناچاری پشت سر بچه ها راه افتاد. پس از آنکه راه زیادی رفتند، غروب شد.
هوا تاریک شده بود. آنها راه را گم کردند. نمی دانستند که چه کار کنند. از دور یک روشنایی دیدند و به طرف آن به راه افتادند. وقتی رسیدند دیدند که یک کلبه است، اما آنها خبر نداشتند که آنجا خانه دیو است.
قصه جیرتدان
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com