خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان قاضی دور اندیش
یک روز سلطان خود را به شکل یک مسافر معمولی درآورد و شروع به مسافرت در شهرهای کشورش کرد تا ببیند مردم کشورش چگونه مسافرت می‌کنند. سوار بر یک اسب چابک سفر خودش را آغاز کرد. او به سفرش تا نزدیک شهر باسورا ادامه داد. او در آن‌جا در کنار جاده، مرد بیچاره‌ی فلجی را دید که با التماس می‌گفت: «خواهش می‌کنم کمک کنید، به من بی‌نوا کمک کنید!» سلطان مقداری پول به او داد و هنگامی که می‌خواست دوباره اسبش را حرکت دهد، از مرد فلج پرسید: «به کدام شهر می‌روی؟» مرد بیچاره جواب داد: «می‌خواهم به باسورا بروم.» سلطان از اسبش پیاده شد و به مرد فلج کمک کرد تا بر پشت اسب سوار شود و سپس خودش در جلوِ او سوار شد و به طرف باسورا حرکت کردند. وقتی به شهر رسیدند‌، سلطان به آن مرد گفت: «پیاده‌شو، من از این جا راهم جدا می‌شود.» مرد فلج با پررویی تمام جواب داد: «تو پیاده شو. اسب مال من است.» سلطان با ناراحتی گفت: «چه گفتی؟ آخر بیچاره‌ی بدبخت! مگر من از کنار جاده تو را تا شهر نیاوردم؟» مرد فلج گفت: «درست است، اما آیا می‌توانی ثابت کنی که اسب مال توست. در شهر باسورا ما هر دو غریبه هستیم. حالا چه می‌کنی؟» سلطان با خودش فکر کرد: «می‌توانم همین الآن مرد بیچاره را از روی اسب به روی زمین بیندازم و بروم، اما او سر و صدا و ناله خواهد کرد، مردم جمع خواهند شد و گول زاری او را می‌خورند. پس باید چه کنم؟ آیا باید اسبم را به او ببخشم؟ اگر به یک دزد مقدار زیادی پول بدهم تا اسبم را از این مرد بدزدد، او حتماً این کار را خواهد کرد؛ اما در این صورت من خودم دزد را تشویق به کار بدش می‌کنم و او از این به بعد مردم را فریب می‌دهد. اگر به نزد قاضی برویم تا مشکل را حل کند، ممکن است باز هم من اسبم را از دست بدهم؛ اما من آن وقت می‌توانم کار قاضی باسورا را ببینم که چگونه برای مردم قضاوت می‌کند.» بنابراین به مرد فلج گفت: «به نزد قاضی برویم تا بین ما قضاوت کند!» پس به محل دادگاه قاضی رفتند و او را مشغول دادرسی دیدند و منتظر ماندند. یک تاجر روغن و یک باربر آن‌جا بودند و مرد باربر یک سکه‌ی طلا در دست داشت و می‌گفت: «این سکه‌ی طلا مال من است.» بعد تاجر روغن گفت: «ای قاضی بزرگوار! این سکه مال من است و من سال‌هاست که آن را با خودم می‌برم و خرج نمی‌کنم. امروز آن را گم کردم و آن را در دست این مرد دیدم.» قاضی گفت:‌ «آیا شاهدی هم داری؟» تاجر روغن گفت: «نه! شاهدی ندارم.» قاضی گفت: «خوب پس سکه را نزد من بگذارید و فردا هر دو نفر بیایید تا مشکل شما حل شود.» سلطان با خودش گفت: «این قاضی چگونه عدالت را اجرا خواهد کرد؟» مورد بعدی یک مرد و یک زن بودند که به نزد قاضی آمده بودند و قاضی از مرد پرسید: «قضیه‌ی شما چیست؟» آن مرد گفت: «من نویسنده‌ام.» قاضی گفت: «این‌جا چه می‌کنی؟» نویسنده گفت: «امروز صبح که در خانه نبودم، یک نفر کتاب آموزشی مرا برداشته است.» و اشاره کرد به آن زن و گفت: «این زن خیاط است و اکنون می‌گوید که کتاب مال من بوده و حتی ادعای خسارت می‌کند.» قاضی پرسید: «شاهدی هم داری؟» او گفت: «نه جناب قاضی! من شاهدی ندارم.» قاضی گفت: «بسیار خوب، پس کتاب را نزد من بگذارید و فردا برگردید!» به راستی که قاضی روش عجیبی برای اجرای عدالت داشت. بعد نوبت به سلطان و مرد فلج رسید. قاضی از سلطان پرسید: «کیستی و از کجا می‌آیی؟ مشکلت چیست؟» سلطان گفت: «جناب قاضی! من مسافری از شهر بسیار دور هستم و این مرد بیچاره چلاق را در چندین کیلومتر دورتر از دروازه‌های شهر در کنار جاده دیدم. دلم برایش سوخت و به او کمک کردم و او را با خودم به شهر آوردم؛ ولی او نمک خورد و نمکدان شکست و خوبی مرا با ناسپاسی جواب داد. او ادعا می‌کند که اسب مال اوست.» قاضی به مرد چلاق نگاه کرد و پرسید: «تو چه برای گفتن داری؟» مرد فلج گفت: «این اسب مال من است. از وقتی که کره‌اسبی کوچک بود من بزرگش کردم و ما مثل دو برادر همدیگر را دوست داریم. من یک مرد فقیر چلاق هستم. می‌بینید که این تنها چیزی است که دارم و من اسب باوفایم را برای حرکت لازم دارم.» در این وقت شروع به گریه کرد تا دل قاضی به حالش بسوزد. سلطان با خودش گفت: «اوه خدای مهربان! قاضی چگونه حرف مرا باور خواهد کرد و چطور داوری خواهد کرد؟ این مرد پیر فلج حتی مرا وادار کرده که فکر کنم من اسب خودم را دزدیده‌ام.» قاضی از آن‌ها هم پرسید: «آیا شاهدی دارید؟» هر دو گفتند: «نه جناب قاضی! ما شاهدی نداریم.» قاضی گفت: «پس اسب را به یکی از سربازان من بسپارید و فردا صبح به همین دادگاه بیایید!» روز بعد سلطان زودتر به دادگاه آمد؛ چون مشتاق بود ببیند قاضی در مورد دیگران چطور قضاوت می‌کند. با شروع ساعت دادگاه، قاضی وارد شد و اول مرد روغن‌فروش و مرد باربر را خواست و سکه‌ی طلا را که در دست داشت به مرد روغن‌فروش داد و گفت: «این سکه مال تو است. آن را بگیر و برو. اما مرد باربر تو چیزی را که مال تو نبود نگاه داشتی و دروغ گفته‌ای.» و با صدای بلندی گفت: «سربازان این مرد را ببرید و با چوب ترکه‌ای 20 ضربه شلاق بر کف پاهای برهنه‌اش بزنید!» مورد بعدی که نویسنده و خیاط بودند قاضی گفت: «این کتاب مال نویسنده است و اکنون به او برمی‌گردد.» و بلند گفت: «سربازان خیاط را که قسم دروغ خورده است ببرید و با طناب پیچیده شده از برگ‌های خرما 30 ضربه‌ی محکم به کف دست‌هایش بزنید!» سرانجام نوبت سلطان و مرد فلج شد و قاضی به مرد فلج نگاهی انداخت و گفت: «چرا جواب خوبی این مرد را با ناسپاسی دادی؟ آیا نمی‌دانی کسی که کار خوب دیگران را با بدی جواب می‌دهد و تشکر بلد نیست بدبخت‌ترین آدم روی زمین است؟ چون تو فلج هستی نمی‌گویم که شلاقت بزنند، اما تو را به زندان می‌فرستم تا از کارهای بدت پشیمان شوی.» بعد رو به سلطان کرد و گفت: «مسافر خوب! اسبت را بگیر و به سفرت ادامه بده! شاید در آینده جواب خوبی‌هایت را بهتر بدهند.» سلطان تشکر کرد و در گوشه‌ای ایستاد تا همه رفتند. وقتی قاضی داشت از دادگاه بیرون می‌رفت نزدیک او رفت و پرسید: «جناب قاضی! من از خردمندی شما تعجب کردم. بدون شک و تردید، انگار به شما الهام شده بود. چگونه‌ این‌طور خوب قضاوت می‌کنید؟» قاضی گفت: «نه، الهامی در کار نیست. این‌ها که قضاوت‌های ساده‌ای بودند. آیا نشنیدی که مرد روغن‌فروش گفت من همه جا سکه‌ام را می‌بردم. من دیشب سکه را در لیوانی آب انداختم. صبح لکه‌های روغن روی سطح آب لیوان بودند. من بدون شک فهمیدم که سکه مال روغن‌فروش است.» سلطان گفت: «خیلی جالب است. چطور فهمیدید که کتاب مال کدام یک از آن دو است؟» قاضی گفت: «این یکی خیلی آسان بود. صفحاتی از کتاب که بیش‌تر خوانده شده بود مربوط به نویسندگی و چگونه نویسنده شدن بود و مطلبی که به درد خیاط بخورد در آن نبود.» سلطان گفت: «عالی بود. حالا بگویید ببینم چطور متوجه شدید اسب مال من است؟» قاضی گفت: «دیشب من اسب را در اصطبلی که نزدیک در دادگاه بود گذاشتم تا شما صبح که به دادگاه می‌آیید از جلوِ آن عبور کنید، و صبح خودم به اصطبل رفتم. وقتی که مرد چلاق از جلو اصطبل رد می‌شد، اسب اصلاً نگاه نکرد؛ اما وقتی تو از جلوِ اصطبل رد شدی اسب سرش را بلند کرد و شیهه کشید؛ طوری که اسب‌ها فقط وقتی ارباب دوست‌داشتنی خود را می‌بینند این‌طور رفتار می‌کنند. دیدی همه‌ی این موارد بسیار ساده بود.» سلطان با تعجب گفت: «ساده؟ نه این‌طور نیست. تو قاضی بسیار دانا و عاقلی هستی و من سلطان کشورم و قاضی‌هایی مثل تو را در پایتخت لازم دارم. قاضی درست‌کار! از این به بعد تو قاضی بزرگ مملکت خواهی بود.»


داستان های قابوسنامه

 

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان خیاط هم در کوزه افتاد
در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .
يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .
هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .
كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .
روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟
همسايه به او گفت : ‌خياط هم در كوزه افتاد!

داستان تعبیر خواب هارون الرشید
می گویند، هارون الرشید شبی خواب دیده بود که دندان هایش ریخته است. گفت معبری تعبیر کننده خوب بیاورید تا خوابم را تعبیر کند.
معبری را آوردند و او در تعبیر خواب گفت: این خوابی که شما دیده اید خواب بسیار بدی است. این خواب بیانگر سرنوشتی شوم و غمبار است عالی جنابا! صبر و تحملی طولانی برایتان میطلبم زیرا از این خواب چنین استفاده می شود که همه اقوام و خویشان و بستگان شما پیش از شما از دنیا خواهند رفت و شما به تنهایی باید داغ همه آنها را تحمل کنید. و اندوه فراوانی را متحمل مبیشود
هارون بسیار خشمگین و ناراحت شد و دستور داد تا معبر را زندانی کنند تا عبرتی شود که اینگونه اخبار بد را بیان نکند. سپس با حالی آشفته و غمگین گفت معبر دیگری نیست تا خوابم را تعبیر کند؟!
گفتند: چرا
گفت: پس بگویید بیاید.
معبر دیگری آمد و در تعبیر خواب او گفت: خواب شما، خواب بسیار خوبی است، بیانگر خوشیبختی و نیکی است چون از خواب این گونه استفاده می شود که عمر شما از همه اقوام و بستگان طولانی تر خواهند بود و شما قرار است سالیان طولانی سرور مردم باشید!
هارون بسیار خوشحال شد، در حالی که این تعبیر همانند تعبیر اول بود. چون آدمی وقتی عمرش از همه فامیل طولانی تر باشد، معنایش این است که آنها زودتر از او می میرند. پس دستورداد تا هزاران سکه طلا به او پاداش دهند و او در دربار معبر شخصی پادشاه باشد.


داستان های قابوسنامه

 
آخرین ویرایش:

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان تو نیکی کن و در دجله انداز

یک روزی بود و یک روزگاری. متوکل خلیفه معروف عباسی غلامی داشت که اسمش فتحی بود. فتحی را از کوچکی همراه اسیران جنگی آورده بودند و فروخته بودند.
در آن زمان‌ها اسیران جنگی را به شهرهای دوردست می‌بردند و مانند حیوانات آن‌ها را خریدوفروش می‌کردند و پولدارها برای بندگی و غلامی و کنیزی آن‌ها را می‌خریدند و این غلام و کنیزهای زرخرید که هیچ آزادی و اختیاری نداشتند زندگی سختی داشتند تا وقتی‌که کسی از روی خیرخواهی آن‌ها را آزاد کند.
این فتحی هم جزو غلامان و بندگان بود؛ اما چون خیلی باهوش و بااستعداد بود در دستگاه خلیفه هنرها و ادب‌ها یاد گرفته بود و در چشم خلیفه آن‌قدر عزیز شده بود که خلیفه او را به فرزندی خود پذیرفته بود.
خلیفه میل داشت که فتحی علاوه بر تربیت و ادب و دانستن اسب‌سواری و تیراندازی و هنرهای دیگر شنا کردن هم یاد بگیرد تا اگر روزی در آب غرق شود بتواند خودش را نجات بدهد. برای این کار دو نفر مربی شنا آوردند که روزی یک ساعت به فتحی شنا کردن بیاموزند. از چند روز که گذشت فتحی به خودش مغرور شد و مثل بیشتر کودکان -که وقتی کمی با درسی و کاری آشنا می‌شوند خیال می‌کنند دیگر همه‌چیز را می‌دانند- او هم گمان کرد در شنا استاد شده و دیگر مربی لازم ندارد و یک روز دور از چشم استادان تنها به رودخانه دجله که از کنار قصر خلیفه می‌گذشت رفت و خود را به آب انداخت تا شنا کند.
اتفاقاً آب دجله تند بود و فتحی بعدازاینکه قدری دست‌وپا زد و با آب مبارزه کرد فهمید که نمی‌تواند خود را نجات دهد و اگر بیشتر کوشش کند خسته می‌شود و غرق می‌شود. هرقدر هم فریاد زد کسی نشنید. این بود که ناچار با جریان آب همراهی کرد و با همان اندازه شنا که بلد بود سعی کرد به زیر آب فرو نرود و همراه آب برود تا بلکه یک جایی بتواند خود را به کنار رودخانه برساند و نجات پیدا کند، و رفت و رفت تا ازنظر گاه مردم دور شد و از شهر خارج شد و به بیابان رسید و شب شد و فردا روز شد و همچنان روی آب دست‌وپا می‌زد و می‌رفت.
روز بعد به‌جایی رسید که آب دجله دیواره‌های کنار رودخانه را شکسته بود و در شکستگی‌ها و سوراخ‌های دیوار رودخانه می‌توانست دستگیره‌ای پیدا کند. فتحی با زحمت بسیار خود را به کنار دیواره دجله رسانید و دستش را به سوراخی بند کرد و خود را از غرق شدن نجات داد اما هیچ راهی برای بالا رفتن از دیواره رودخانه نبود و خستگی و گرسنگی او را از پا درآورده بود.
اما خدا را شکر کرد و با خود گفت: «حالا از خفه شدن و مردن در آب خلاصی یافتم و اگر از گرسنگی نمیرم امید زنده ماندن و رهایی هست و گرسنگی را تا دو سه روز می‌توان تحمل کرد.» فتحی همان‌جا نشست تا شب شد و هیچ اثری و خبری از کسی پیدا نشد. شب هم همان‌جا ماند تا روز شد و همچنان راه چاره‌ای نبود و تا هفت شبانه‌روز فتحی در آنجا بود.
اما از آن طرف وقتی مربیان شنا برای تعلیم فتحی به قصر خلیفه آمدند هیچ‌کس نمی‌دانست فتحی کجاست. خدمتکاران در باغ‌ها و خانه‌های قصر او را صدا زدند و همه‌جا را گشتند و پیدا نشد. به مدرسه و حمام و میدان اسب‌سواری و تیراندازی و همه‌جاهایی که احتمال پیدا کردن فتحی را می‌دادند رفتند و از همه سراغ گرفتند و اثری از او نیافتند. ناچار به متوکل خبر دادند که «فتحی گم شده است و همه ساختمان‌ها و باغ‌ها را گشته‌ایم و هیچ‌کس از او خبری ندارد.»
متوکل بسیار ناراحت شد و دربان‌های همه درهای قصر را حاضر کرد و هیچ‌کس فتحی را ندیده بود. متوکل که نگران بود مبادا به جان فرزندخوانده‌اش سوءقصدی شده باشد گفت: «فوری در تمام قصرها جار بزنند تا هر کس از فتحی خبر دارد بی‌درنگ به خلیفه خبر بدهد و وای به حال کسی که چیزی بداند و نگوید.»
هنوز جارچی حرکت نکرده بود که رئیس نگهبانی سر رسید و گزارش داد که «مأمور برج دیده‌بانی دجله در ساعت ۹ صبح خبر داده است که شخصی در حال شنا از قلعه خارج شده است و فوری چند نفر از شناگران ورزیده به جست‌وجو رفته‌اند و مأموران تمام اطراف دریاچه‌ی شنا و رودخانه را بازرسی کرده‌اند و اثری از لباس کسی نیافته‌اند، از جامه‌دار خانه تحقیق شده است و یکی از خدمتکاران گفت جامه یکی از غلامان را کنار دریاچه یافته و چون کسی در آنجا نبوده به گمان اینکه کسی دیروز جامه‌های خود را عوض کرده و در آنجا باقی‌مانده جامه‌ها را به ‌جامه‌دار خانه تحویل داده است و این پیشامد بازهم سابقه داشته اما گزارش برج دیده‌بانی می‌گوید همین امروز کسی شناکنان از قلعه خارج شده است. اینک چند نفر از شناگران در خارج مشغول جستجو هستند و چون احتمال حادثه‌ای در میان است گزارش به عرض رسید.»
متوکل گفت: «همین است. فتحی به‌قصد شنا به دجله رفته و آب او را برده است.» فوری جامه‌های بافته‌شده را حاضر کردند و معلوم شد جامه همان غلام است. خلیفه گفت: «یا در خارج شهر کسی فتحی را نجات داده یا در آب غرق شده. جارچیان را بگویید خبر را در شهر پخش کنند و شناگران را بگویید کار خودشان را دنبال کنند.»
فوری جارچیان در شهر جار زدند: «یکی از نزدیکان خلیفه به نام فتحی گم شده هر کس خبر سلامتی او را بدهد مژدگانی خواهد یافت و وای به حال کسی که خبری داشته باشد و پنهان کند.»
و آن روز تا شب هیچ‌کس خبری نداد. شب شناگران بازگشتند و به رئیس نگهبانی خبر دادند که هیچ‌کس را در شط نیافته‌اند و همچنان منتظر بودند تا کسی خبری از نجات غریق بیاورد.
روز بعد کسی که از بیرون شهر به بغداد وارد شده بود خبر داد که شب گذشته در خارج شهر از دجله صدایی شنیده است، گویی کسی در آب است اما از ترس به رودخانه نزدیک نشده. خبرگزاران این خبر را به رئیس نگهبانی دادند و چون از شهر خبر دیگری نرسیده بود خلیفه گفت شناگران رود دجله را دنبال کنند و تا خبری از زنده یا مرده فتحی پیدا نکنند برنگردند.
بار دیگر شناگران به شط رفتند و روزها جستجو می‌کردند و شب‌ها توقف می‌کردند تا بعد از هفت شبانه‌روز فتحی را در مغاکی کنار دیواره دجله زنده یافتند و او را به خشکی کشیدند و از آبادی نزدیک، اسبان تیزرو آوردند و با شتاب تمام فتحی را نزد خلیفه آوردند و شرح‌حالش را گرفتند و مژدگانی خود را دریافت داشتند.
خلیفه خوشحال شد و خدا را شکر گفت و فوری دستور داد «سفره و غذا بیاورید که غلام هفت روز است گرسنگی کشیده.»
فتحی گفت: «خلیفه به‌سلامت باشد من از ترس و از بی‌خوابی خسته‌وکوفته هستم اما گرسنه نیستم.»
متوکل گفت: «شاید از بس آب خورده‌ای بیمار شده باشی یا از ترس، حواست پریشان شده باشد وگرنه چطور ممکن است بعد از چندین روز گرسنه نباشی؟»
فتحی گفت: «بله، خودم هم تعجب می‌کردم اما در این هفت روز که آنجا بودم هرروز بر روی آب طبقی می‌دیدم که در آن ده قرص نان بود و در آنجا که من بودم فشار آب طبق را به کنار رودخانه می‌آورد و من هرچه می‌خواستم نان برمی‌داشتم و می‌خوردم و امروز هم نان را خورده بودم که شناگران رسیدند.
خلیفه گفت: «چیز عجیبی می‌شنوم، هرروز یک طبق نان روی آب دجله چه می‌کند و از کجا می‌آید؟»
فتحی گفت: «نمی‌دانم، اما چنین بود، طبقی از چوب بود و هرروز می‌رسید و روی نان‌ها هم اسم کسی نوشته بود، اگر درست یادم مانده باشد نوشته بود: محمد بن حسن کفشدوز.»
خلیفه گفت: «عجیب است! آیا این محمد بن حسن کفشدوز چه کسی باشد و برای چه هرروز طبقی از نان بر آب می‌گذاشته؟ باید این داستان تحقیق شود و راز آن دانسته شود، جارچیان را خبر کنید!»
دبیر خلیفه گفت جار بزنند: «خلیفه محمد بن حسن کفشدوز را طلب می‌کند. هر که هست بیاید و نترسد. خلیفه به او بدی نخواهد کرد.»
روز دیگر مردی کارگر با لباس کار و پیشبندی از چرم که کفشدوزان بر روی زانوی خود می‌اندازند و کار می‌کنند به قصر متوکل آمد و گفت: «می‌خواهم به حضور خلیفه برسم.»
گفتند: «چه‌کار داری؟» گفت: «محمد بن حسن کفشدوز را خود خلیفه خواسته است و محمد بن حسن منم.»
او را نزد خلیفه بردند، به خلیفه سلام کرد و گفت: «من آن کفشدوزم که مرا احضار فرموده‌اند.»
خلیفه پرسید: «تویی که هرروز طبقی نان در دجله می‌اندازی؟» جواب داد: «آری منم.»
خلیفه پرسید: «به چه نشانی تویی؟» گفت: «به آن نشانی که نام خود را روی نان‌ها نوشته‌ام.»
خلیفه گفت: «این نشانی درست است. چند وقت است که نان در آب می‌اندازی؟»
گفت: «یک سال است.» گفتند: «غرض تو از این کار چیست؟» گفت: «شنیده بودم که گفته‌اند:
تو نکویی کن و در آب انداز که نکویی رسد به‌سوی تو باز
و من می‌خواستم بدانم چگونه فایده نیکویی به من برمی‌گردد و حال‌آنکه آب دجله می‌رود و بازنمی‌گردد. من می‌دانستم که اگر به کسی نیکی کنم و دلیلی داشته باشد و آن‌کس مرا بشناسد ممکن است اثر آن نیکی به من بازگردد؛ اما می‌خواستم بدانم ناشناخته نیکی کردن و به کسی ناشناس خوبی کردن چگونه اثرش به شخص نیکوکار برمی‌گردد. می‌خواستم بدانم این حرف درست است یا نه؟ و اگر گناهی کرده‌ام امیدوارم خلیفه مرا عفو کند.»

خلیفه گفت: «گناهی نکرده‌ای بلکه ثوابی کرده‌ای، و خطایی نکرده‌ای بلکه کار صوابی کرده‌ای و آن حرف هم که شنیده‌ای درست است، تا آنجا که ما می‌دانیم نان‌های تو یک نفر را از گرسنگی و از مرگ نجات داده است و باقی را خدا می‌داند.»

خلیفه دستور داد پنج پارچه از املاک و دهات خارج از شهر بغداد را به نام محمد بن حسن کفشدوز نوشتند و قباله آن را مهر کردند و به او بخشیدند و محمد بن حسن کفشدوز مردی ثروتمند و محتشم شد و در اطراف دهات خود کارهای خیر بسیار کرد و بیابان‌ها را به آبادی رسانید و به شکر این نعمت، دکان کفش‌دوزی خود را هم به شاگردش بخشید.


داستان های قابوسنامه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان نان و حلوا

یک روزی بود و یک روزگاری. در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار می‌خوردند.
یکی از آن‌ها نان و حلوا می‌خورد. دومی و سومی نان و پنیر می‌خوردند و چهارمی نان خالی می‌خورد.
یکی از آن‌ها که نان و پنیر داشت به آن‌یکی که نان و حلوا داشت گفت: «من هم حلوا می‌خواهم، یک‌کمی حلوا هم به من بده.»
پسرک حلوایی گفت: «اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا می‌دهم.» او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند.
سومی گفت: «من هم حلوا می‌خواهم، به من هم بده.» پسرک حلوا خور گفت: «اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا می‌دهم.» او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت.
پسرک چهارمی که نان خالی می‌خورد گفت: «حالا که به آن‌ها حلوا دادی به من هم بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر گربه من باشی و معومعو بکنی حلوا می‌دهم.»
جواب داد: «نه، من گربه کسی نمی‌شوم و حلوا هم می‌خواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همین‌طوری بده.»
حلوایی گفت: «نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا می‌خواهی باید گربه من باشی.»
پسرک فکری کرد و گفت: «صبر کن من از این آقا که دارد تماشا می‌کند می‌پرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟» بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: «آقا، آیا به عقیده شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟»
مرد دانشمند جواب داد: «فرزند عزیزم، نمی‌دانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچه‌ای و دلت حلوا می‌خواهد و حرف‌های شما هم خیلی جدی نیست اما این را می‌دانم که من خودم سی سال است حلوا نخورده‌ام و می‌بینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام می‌گذارند، همسایه‌ای هم دارم که هرروز حلوا می‌خورد و پیش هیچ‌کس هم عزیز و محترم نیست.»
پسرک گفت: «حالا که این‌طور است من هم نان خودم را می‌خورم و حلوا نمی‌خواهم. وقتی آدم می‌تواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم می‌تواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟»


داستان های قابوسنامه

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا