خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان»

نام اثر: انهزام از انقراض
نویسنده: زهرا بهشتی‌فر
ژانر: علمی_تخیلی، تراژدی
سطح: اختصاصی
ناظر: MaRjAn
ویراستار: YeGaNeH

خلاصه:
زمانی که ویروس ناشناخته‌ای بر جهان چیره می‌شود، دانشمندان برای کشف درمان اقدام می‌کنند. بی‌آن‌که بدانند وقتی کسی تصمیم می‌گیرد به واسطه‌ی علم دنیا را نابود کند، خطرناک‌تر و مخرب‌تر از آنی است که بتوانند آن را جبران کنند!


انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: سارا مرتضوی، Elaheh_A، دونه انار و 18 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
bfbff10b90bf4c5a71240b46739c1353.png

مقدمه:
آن روز وقتی که آزمایشی مرگبار انجام می‌شد، انسان‌ها با خیال آسوده به کارهای روزمره‌شان رسیدگی می‌کردند، بی‌آن‌که بدانند از آن لحظه به بعد هیچ آرامشی برایشان باقی نخواهد ماند و باید برای نجات بشریت تلاش کنند تا نسل انسان‌ها منقرض نشود!


انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، سارا مرتضوی، Elaheh_A و 18 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چشمانی که از بهت و وحشت می‌لرزیدند به رابرت خیره شده بود.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و با ناباوری به او خیره شد، قطره‌ی اشک سمجی از چشمش چکید.
رابرت با دیدن واکنش او لبخند عصبی زد و درحالی‌که سعی می‌کرد خیلی آرام حرف بزند گفت:
- یکیشون پشت سرمه، درسته؟
جولیا با وحشت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. رابرت با ترس آب دهانش را قورت داد. سکوت ترسناکی در فضا حاکم بود و این یعنی آرامش قبل از طوفان! نگاه رابرت به چشمان اشک‌آلود جولیا افتاد؛ احساس کرد آخرین باری است که جولیا را می‌بیند! نمی‌توانست تصور کند که بلایی سر جولیا بیاید، زیرا موجودی که پشت سرش قرار داشت قطعا وجود آن‌ها را حس می‌کرد. تنها یک راه برای نجات جولیا وجود داشت و او باید این کار را برای نجات او انجام می‌داد! حتی اگر این‌کار به قیمت از دست دادن جان خودش باشد! بنابراین فریاد زد:
- جولیا فرار کن!
با اتفاقی که افتاد صدای جیغ جولیا در راهرو پیچید و...
***

کاترین درحالی‌که چند سی‌دی را به ماریا نشان می‌داد گفت:
- کدوم فیلم؟
ماریا موهای طلایی رنگش را از کنار چشمانش کنار زد و درحالی‌که به مبل تکیه می‌داد گفت:
- به انتخاب خودت!
سپس کمی مکث کرد و گفت:
- البته هر فیلمی به جز فیلم ترسناک!
کاترین لبخند شیطنت آمیزی روی لـ*ـبش شکل گرفت و درحالی‌که چشمکی به ماریا میزد گفت:
- فهمیدم! فیلم ترسناک می‌زارم.
ماریا بالشی که کنارش قرار داشت را به سمت کاترین پرت کرد. کاترین با خنده بالش را قبل از این‌که با او برخورد کند گرفت و گفت:
- خب خودت بگو، چه فیلمی بزارم؟
ماریا خمیازه‌ای کشید و گفت:
- به‌نظر من اصلا فیلم نزار. من خوابم میاد؛ می‌خوام بخوابم.
کاترین با اعتراض گفت:
- لوس نشو دیگه! بگو چه فیلمی بزارم؟
ماریا که متوجه شد کاترین لجبازتر از آنی است که دست بردارد، با بی‌حوصلگی سی دی ها را از کاترین گرفت و مشغول دیدنشان شد. سپس یکی از سی‌دی‌ها را برداشت و به کاترین داد. کاترین با دیدن سی‌دی که ماریا انتخاب کرده بود سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان داد و مشغول گذاشتن فیلم شد. ماریا از جایش بلند شد و برق‌ها را خاموش کرد و سپس به سرجایش برگشت. کاترین هم بعد از گذاشتن فیلم به سمت مبل رفت و کنار ماریا نشست.

چند دقیقه از فیلم گذشته بود؛ اما ماریا از فیلم چیزی نفهمیده بود. کاترین برعکس او با اشتیاق به صفحه‌ی تلوزیون چشم دوخته بود. کاترین برای عوض کردن روحیه‌ی ماریا فیلم گذاشته بود؛ اما ماریا در فکر بود و اهمیتی به فیلم نمی‌داد. اصلا چطور می‌توانست طوری رفتار کند که انگار اتفاقی نیوفتاده است؟ دو روز بعد دادگاه برای این‌که حضانت بچه با چه کسی باشد تصمیم گیری می‌کرد. او حتی نمی‌توانست تصور کند که حضانت امیلیا را به پدرش بدهند! او و الکس به خاطر اختلافاتی که داشتند تصمیم به طلاق گرفتند؛ اما او به هیچ وجه نمی‌خواست که امیلیا با پدرش زندگی کند. مگر می‌توانست از تنها دخترش بگذرد؟
با کلافگی نفس عمیقی کشید و به تلوزیون که پایان فیلم را نشان می‌داد خیره شد. زمان چطور این‌قدر زود گذشت؟
کاترین با شوق از جایش بلند شد و گفت:
- به نظر من که خیلی فیلم خوبی بود. نظر تو چیه؟
این را گفت و با چشمان سبز رنگش به ماریا خیره شد. ماریا سعی کرد لبخند ساختگی بزند و گفت:
- آره همینطوره!
***

چشمانش را گشود و به سقف اتاق خیره شد. به بدنش کش و قوسی داد و از جایش بلند شد. کمی احساس خستگی می‌کرد؛ اما دیگر وقت خواب نبود!
به سمت آیینه رفت و به موهای ژولیده‌ی خود خیره شد. چشمانش خیلی خسته به نظر می‌رسیدند و با این‌که تنها 25 سال سن داشت؛ اما ظاهرش خیلی شکسته بود! پس از چند دقیقه مکث با بی‌حوصلگی شانه‌اش را برداشت و مشغول شانه زدن موهایش شد که صدای بلند کاترین را شنید:
- ماریا بیدار شدی؟
- آره بیدارم!
پس از شانه‌ زدن موهایش شانه را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون رفت و سپس از پله‌های چوبی پایین آمد. نگاهش به آشپزخانه افتاد که کاترین مشغول درست کردن صبحانه بود.
لبخندی زد و گفت:
- صبح به خیر!
کاترین هم مانند خودش با لبخند گفت:
- صبح به خیر! راستی گوشیت زنگ خورد.
ماریا با شنیدن این حرف به سمت میز رفت و گوشی‌اش را از روی آن برداشت. شماره‌ی الکس روی آن خودنمایی می‌کرد. اخمی کرد؛ زیرا از وقتی که طلاق گرفته بودند، خیلی کم پیش می‌آمد که الکس به او زنگ بزند. دلشوره‌ی عجیبی گرفته بود و دلیلش را نمی‌دانست.

یعنی اتفاق بدی افتاده بود؟


انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Reyhan.t، Elaheh_A و 17 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با استرس شماره‌ی الکس را گرفت و گوشی را روی گوشش قرار داد.
قلبش مانند پُتکی بر سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. مطمئن بود که اتفاق بدی افتاده است! پس از چند ثانیه صدای غمگین و پُراسترس الکس به گوش رسید:
- الو، ماریا الان کجایی؟
ماریا از نوع حرف زدن الکس نگران‌تر شد و گفت:
- چی‌شده؟
الکس نفس عمیقی کشید:
- بهت میگم؛ اما لطفا آروم باش! باشه؟
ماریا با نگرانی که چند برابر شده بود، گفت:
- زودباش بگو دیگه!
الکس کمی سکوت کرد و گفت:
- امیلیا حالش بد شده!
با شنیدن این حرف سکوت سنگینی خانه را دربر گرفت.
ماریا پس از چند دقیقه درحالی‌که نمی‌خواست این موضوع را باور کندگفت:
- چی‌؟
الکس با عجله گفت:
- ببین ماریا اون الان حالش خوبه؛ لطفا آروم باش!
ماریا حس کرد فشارش افتاده؛ بنابراین روی مبل نشست و به حرف‌های الکس گوش سپرد:
- ببین من و تو هردومون می‌دونستیم که امیلیا سرطان داره! یه مدت تحت درمان بود تا این‌که گفتن حالش داره خوب میشه؛ اما از وقتی که فهمیده ما داریم طلاق می‌گیریم حالش بد شده!
ماریا وسط حرف او پرید و گفت:
- الان کجایین؟
- بیمارستان«...»
ماریا با عجله از جایش بلند شد و گفت:
- من الان میام اونجا!
این را گفت و بدون گوش دادن به حرف الکس، تلفن را قطع کرد.
کاترین که از صحبت های تلفنی او متعجب شده بود، گفت:
- ماریا چی‌شده؟
ماریا بدون توجه به او به سمت پله‌های چوبی دوید و سریع خودش را به اتاقش رساند. کاترین با تعجب از آشپزخانه بیرون آمد و از پله‌های چوبی بالا رفت. کمی دلش شور می‌زد؛ احتمالا برای امیلیا اتفاق بدی افتاده بود که ماریا این‌قدر بهم ریخته بود‌! وارد اتاق ماریا شد و او را دید که کاپشنش را از کمد بیرون می‌آورد و آن را می‌پوشید. خواست از اتاق خارج شود که به کاترین برخورد.
- ماریا چه اتفاقی افتاده؟
ماریا که به سختی خود را کنترل می‌کرد که بغضش نشکند، گفت:
- امیلیا حالش بد شده!
کاترین با این.که این موضوع را حدس می‌زد؛ اما نگران‌تر شد و گفت:
- الان کجان؟
- بیمارستانن، می‌خوام برم اون‌جا!
کاترین درحالی‌که سعی می‌کرد او را آرام کند، گفت:
- باشه، آروم باش! من خودم می‌رسونمت اون‌جا!
ماریا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد:

- باشه! فقط لطفا عجله کن!
صدای کفش‌هایش در راهروی بیمارستان طنین انداخته بود. الکس با بی‌تفاوتی به ماریا خیره شده بود، گویی قصد نداشت دلداری‌اش بدهد تا از نگرانی‌اش کمتر شود. کاترین همان‌طور که به دیوار تکیه داده بود، با اخم به الکس خیره شده بود. چگونه می‌توانست آن‌قدر خونسرد باشد؟ البته می‌دانست که الکس ته دلش برای دخترش نگران است؛ اما هیچ‌وقت احساساتش را در صورتش نشان نمی‌داد. الکس دستی به موهای قهوه‌ای رنگش کشیدو در همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. هر سه نفر آن‌ها از جایشان بلند شدند و روبه‌روی دکتر ایستادند. دکتر کمی مکث کرد و سپس با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد.
- نگران نباشید، حال بیمار الان خوبه؛ اما بیماریش پیشرفت کرده. باید خیلی مراقبش باشید!
ماریا با چشمان آبی رنگش که اشک‌آلود شده بودند، گفت:
- چطور ممکنه؟ شما گفته بودید حالش خوب شده!
دکتر حرفش را قطع کرد و گفت:
- ما جواب قطعی به شما نداده بودیم و امکان بازگشت بیماری وجود داشت. الان هم کاری جز مراقبت از دستمون بر نمیاد.
الکس پس از چند دقیقه مکث کردن گفت:
- کِی مرخص میشه؟
- الان مرخصه. می‌تونید ببریدش؛ اما هفته‌ای یک بار برای کنترل بیماریش به بیمارستان بیاید.
الکس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و به سمت ماریا برگشت:
- من با خودم الیزابت رو می‌برم
ماریا وسط حرفش پرید و گفت:
- اصلا فکرش رو هم نکن! اگه درست ازش مراقبت می‌کردی این اتفاق نمی‌افتاد! این‌دفعه دیگه اجازه نمیدم؛ الیزابت تا روز دادگاه پیش خودم میمونه!
الکس خواست مخالفت کند؛ اما کاترین گفت:
- حق با ماریاست. الیزابت تا روز دادگاه پیش ما میمونه!
الکس وقتی مقاومت آن‌ها را دید، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
***

دستش را میان موهای طلایی رنگش فرو برد و به ماشین‌هایی که روبه‌رویش بودند، خیره شد.
سوئیچ را در دستانش فشرد و به سمت ماشین آلبالویی رنگی که فاصله‌ی زیادی با او نداشت، رفت. در طی راه احساس می‌کرد سایه‌ای پشت سرش درحالِ حرکت است؛ اما خودش را قانع می‌کرد که آن فقط توهم است!
سرش را تکان داد تا از دست این فکر‌های مزاحم خلاص شود. فقط چند قدم تا ماشینش مانده بود. قدم هایش را تندتر کرد.
نمی‌دانست چرا، اما دلشوره‌ی عجیبی در دلش افتاده بود. حس می‌کرد اتفاق بدی بیوفتد! ناگهان با دستمالی که جلوی بینی‌ و دهانش قرار گرفت، شکش به یقین تبدیل شد و فهمید که آن سایه فقط یک توهم نبود!

تلاش کرد تا خود را از دست آن نجات بدهد؛ اما کم‌کم جلوی دیدگانش تاریک شد و چیزی به جز سیاهی باقی نماند!


انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Reyhan.t، Elaheh_A و 17 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با ضعف چشمانش را گشود و لـ*ـب‌های خشکش را با زبانش تر کرد.
چند ثانیه طول کشید تا بتواند اطرافش را به وضوح ببیند.
وقتی نگاهش به تجهیزات پیشرفته و وسایل آن‌جا افتاد، حس کرد که در یک آزمایشگاه است!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Reyhan.t، Elaheh_A و 12 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
آب دهان ماریا به طرز منزجر کننده‌ای از دهانش آویزان شده بود و چشمان سفید رنگش او را ترسناک نشان می‌دادند. مرد از دیدن او جا خورد و قدمی به عقب برداشت. فکر نمی‌کرد این‌قدر سریع عمل کند! مرد خواست ادامه‌ی حرف هایش را جلوی دوربین بزند؛ اما صدای خرخر ماریا این اجازه را به او نداد. صدای پاره شدن طناب‌ها خبر از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Reyhan.t، Elaheh_A و 13 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
الکس با عصبانیت از اداره‌ی پلیس خارج شد. نگران الیزابت بود؛ اما دستش به جایی بند نبود‌!
مطمئن بود که اتفاق بدی برای ماریا افتاده؛ وگرنه او هیچ‌وقت روزی که برای حضانت الیزابت دادگاه داشتند غیب نمی‌شد!
سعی کرد خوش‌بین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، دونه انار، *KhatKhati* و 10 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
الکس به او قول داده بود که به او خبر می‌دهد؛ اما تا حالا به او زنگ نزده بود. بنابراین خودش شماره‌ی الکس را گرفت و به او زنگ زد.
پس از چند بار بوق خوردن بالاخره الکس گوشی‌اش را جواب داد.
کاترین اجازه‌ی حرف زدن به الکس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، MaRjAn، دونه انار و 7 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای غرش رعد و برق و باران مانع سکوت محیط شده بود و الکس را کلافه‌تر می‌کرد؛ اما ناگهان با چیز محکمی که به ماشین برخورد، چشمان الکس و جرمی از بهت گرد شدند. الکس سریع ترمز کرد و به روبه‌رویش خیره شد. جرمی سرش را به سمت الکس چرخاند و با لحن آرامی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، MaRjAn، دونه انار و 7 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
الکس به سرعت از جایش بلند شد و بی‌آن‌که به پشت سرش نگاه کند، شروع به دویدن کرد. بدنش از شدت سرما می‌لرزید و لباسش در اثر باران خیس شده بود. هنوز هم نمی‌توانست تصاویری را که چند دقیقه‌ی قبل شاهدشان بود را باور کند. با نهایت سرعت می‌دوید و به این فکر می‌کرد که سریع خود را از این جهنم خلاص کند! درحالی‌که نفسش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



انهزام از انقراض | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M.hate، Z.A.H.Ř.Ą༻، Elaheh_A و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا