خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aragol_ras

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/1/22
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
97
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
6 روز 9 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: مأوایم باش
نویسندگان: تسنیم بانو ، Aragol_ras ، Maryamjkmj کاربران انجمن رمان 98
ناظر: MaRjAn
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
دختری از جهنم رانده شده در اعماق جهنمی که گیتی در نظر داشت تا آن‌ها را بر هم پیوند زند؛ برای نجات، به هر ریسمانی چنگ می‌انداخت تا خود را از جهنمی که گیتی در سرنوشتش برای او رقم زده بود، رهایی دهد؛ اما ثمره‌ای جز باز شدن درهای مشکلات و خوش‌آمدگویی به دخترک را نداشت! وقتی عزرائیل با طناب داری آمد تا اکسیژن را بر ریه‌های او حرام کند و مهر خواب ابدیت را بر دیدگانش بکوبد، او آمد؛ همان که با آمدنش قلب مرده و خاک گرفته‌ی دخترک را شست و گل سرخ جاودانه‌ای را کاشت تا نبض زندگی را آرام به آن برگرداند!


در حال تایپ رمان مأوایم باش | کار گروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، SaNia♡ و 4 نفر دیگر

Aragol_ras

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/1/22
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
97
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
6 روز 9 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
اینجایی که من ایستاده‌ام، قرار است جانم را بگیرد؛ باکی نیست... روحم را که آن‌ها گرفتند، بریدند و دوختند و تنم کردند و در آخر گفتند بازی روزگار است دیگر... کدام بازی روزگار؟ اگر این بازی روزگار است من اعتراض دارم! چرا من باید همش بازنده شوم؟ پدرم، جوانی‌ام و انگی که برای محافظت از خود مرتکب شده بودم... روزگار چرا من هربار ببازم؟ یک بار هم تو بباز... نه، نه نمی‌خواهد ببازی؛ همین‌که مرا و قلب زخمی‌ام را بگذاری و بروی خودش بزرگ‌ترین کار است!
نمی‌توانی نه؟ باشد... پس من بال‌هایم را می‌گشایم و جسمم را از زیر دست شکنجه‌گرت آزاد می‌کنم! یک، دو... چه شد؟ آن چیست؟ نه نه... تحمل ضربه‌ای دیگر نبود! دستانم را جلویش گرفتم و نگذاشتم... اما او ضربه‌اش را زد؛ ضربه‌ای شیرین از جنس دوست داشتن و دوست داشته شدن!


در حال تایپ رمان مأوایم باش | کار گروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، MaRjAn و 3 نفر دیگر

Aragol_ras

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/1/22
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
97
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
6 روز 9 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پرده مشکی رنگ رختکن را کنار زده و به آرامی قدم به رختکن گذاشتم. به سوی کمد نیلی رنگ که بر روی آن عدد طلایی هفت مزین شده بود، قدم برداشتم؛ کلید را درقفل گرداندم و به آرامی لباس مخصوص ورزشی‌ام را با مانتوی زرشکی‌ام که تا زانویم می‌رسید به همراه شلوار جین مشکی به تن کردم و کوله‌ی مشکی رنگم را بر روی شانه انداخته و به سمت ورودی رختکن قدم برداشتم. روبه‌روی آیینه قدی که با طرح‌های مینیاتوری تزئین شده بود، ایستادم؛ روسری بلند مشکی قواره صد و چهل‌ام را بر روی سرم تنظیم کردم و دسته‌ای از موهای لـ*ـخت مشکی‌ام را از بند اسارت روسری‌ام خارج کردم! پس از خداحافظی با هم باشگاهی‌هایم از باشگاه خارج شده و به سمت خانه محوطه خشک باشگاه که زیر انوار طلایی رنگ خورشید هم‌چون کویر به نظر می‌رسید زیر پاگذاشتم.به پیاده‌رو وارد شدم و همراه با قدم‌هایم به تکاپوی مغازه‌دارها و وانتی‌هایی که میوه و سبزی می‌فروختند چشم دوختم. با نمایان گشتن خیابانی که مرا به خانه‌ام می‌رساند چشم از گردن‌بندهای نقره پشت ویترین گرفتم و خرید را به روزهای دیگر موکول کردم، حال وقت این چیزها نبود! وقت را هدر ندادم و به راه خود تا رسیدن به کوچه‌‌ی خلوتی که تنها ماشین‌های پارک شده جلو در خانه‌ها نشان از وجود حیات در آن می‌داد، شدم. چیز عجیبی برایم نبود، این کوچه همیشه همین‌گونه بود، ساکت و آرام است یعنی اگر کسی می‌آمد و کسی را می‌کشت احدی متوجه نمی‌شد! شانه‌ام را بالا انداختم، درب افکارم را قفل کردم و به راهم ادامه دادم؛ اما با محکم کشیده شدن کوله‌ام جیغ کوتاهی کشیدم و به عقب جایی که کیفم کشیده شده بود برگشتم. با دیدن پسر لاغر انـ*ـدام و سیاه‌پوشی که کیفم را در دست گرفته بود و درونش را جستجو می‌کرد غلیان خشم در رگ‌هایم مرا از بهت و وحشتی که اندامم را از ترس آب می‌کرد به خود آورد. اخم‌هایم را درهم کشیدم و به سمت کیف خم شده و آن را به سمت خودم کشیدم، پسر با حرکت کیف سرش را از آن بیرون آورد و با چشم‌های مشکی ریزش که در حاله‌ای از خون می‌درخشید و آن را بی‌حال‌تر از همیشه می‌کرد تای ابروی شکسته‌اش را بالا انداخت. پوزخندی به لـ*ـب‌های نازکش بخشید و کیف را محکم سمت خودش کشید. جیغی از ته دل کشیدم و با توفی در صورتش تقلا کردم؛ اما تنها نتیجه‌اش سیلی بود که بر دهانم کوبیده شد. دستم را به جایی که حال احتمال می‌دادم کبود شود گذاشتم و اشکی که تا پشت پلکانم آمده بود تا ضعفم را آشکار کند را با نفس عمیقی درون چشمان لرزان و ترسیده‌ام نگاه داشتم و دیدگانم را به صورت خنثی پسر و چشمان نافذش کشاندم. دستان لرزانم را به سمت دستان لاغر استخوانی‌اش کشاندم و چنگ محکمی انداختم بلکه فرجی شود و کیفم را پس بدهد؛ اما تنها چیزی که نصیبم شد پوزخند حرص درآرش بود. دستانم را بالا بردم تا با آن همه شجاعتی که نمی‌دانم سر منشأش کجا بود بر صورتش بکوبم که با دست آزادش دستم را از پشت پیچاند و با گذاشتن کوله بر زمین و درآوردن چاقو جیبی‌اش زیر گلویم گفت:
- بهتره راهت رو بدون دردسر درست کردن...‌‌‌‌ .
با شنیدن آژیر پلیس نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم و بغضم را قورت دادم. با رهایی چاقو از زیر گلویم بدن سر شده‌ام را مجبور به ایستادگی کردم. لعنتی گفت و کیف را از زمین برداشت و قصد فرار کرد. به خود آمدم و لرزش بدنم را پنهان کردم و دنبالش دویدم و داد زدم:
- کیفم رو پس بده... کجا داری میری هان؟ گفتم کیفم رو پس بده دزد!
با دیدن سنگ متوسطی کنار لوله گاز آن را برداشته و به سمتش انداختم که به کله‌اش بر خورد و باعث شد کمی مکث کند و کیف را به طرفی بیاندازد و سریع مهلکه را ترک کند.آرام‌آرام به سمت کیفم قدم برداشتم؛ اما طولی نکشید مقاومتم در هم شکست و جسم لرزانم به آ*غو*ش زمین افتاد. دقیقه‌ای همان‌گونه روی زمین افتاده بودم و گویا فقط جسمم حضور داشت و نفس می‌کشید و هرچه می‌گشتم رد پایی از روحم نمی‌دیدم.


در حال تایپ رمان مأوایم باش | کار گروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، MaRjAn و 4 نفر دیگر

Maryamjkmj

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/1/22
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
18
امتیاز
73
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 56 دقیقه
- خانم؟ خانم حالتون خوبه؟
سر سنگین شده‌ام را به طرف فردی که گویا یک پسر جوان بود برگرداندم، چشمان تارم را چند باری باز و بسته کردم تا کمی دیده‌گان تارم را بهبود ببخشم.
- خو... بم.
پسر نفس راحتی کشید و با ترحم گفت:
- اتفاقی براتون افتاده؟ این وضع و حال و صورت کبود شده‌تون نشونه خوبی نیست! نگاه کجی به چشمان درشت آبی پسر که در زیر سایه ابروهای مشکی‌اش عجیب می‌درخشید انداختم و با لحن تندی گفتم:
- فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه جناب!
پسر ابروهای مشکی و خوش فرمش را در هم کشید و گفت:
- بله راست می‌گید من اشتباه کردم.
سرم را از خجالت پایین انداختم و شروع کردم به کندن پوست کنار ناخن‌های کاشته‌ شده‌ام و با گونه‌هایی که می‌دانم از خجالت سرخ شده‌اند لـ*ـب زیرینم را به دندان کشیدم و من‌من کنان گفتم:
- عذر... می‌خوام... تند برخورد کردم.
پسر لبخند کم‌رنگی زد؛ اما سریع جایش را به اخم داد و گفت:
- موردی نیست! کمک لازم ندارید؟
سرم را بلند کردم و آرام گفتم:
- نه، ممنون مزاحم شما نمی‌شم!
و بعد سعی کردم با کمک دیوار مانند کودکانی که تازه می‌خواهند راه رفتن را یاد بگیرند پا شوم؛ اما نتیجه‌ای نداشت، ضعف بر پاهایم حکم می‌راند و قصد رفتن نداشت! دوباره سعی کردم تا بلند شوم؛ اما با قرار گرفتن دست مردانه‌ای پیش رویم به چشمان صاحب دست خیره شدم:
- یالا دختر! چرا وایسادی؟ دستت رو بده بهم کمکت کنم تا شب همین‌طور می‌خوای اینجا بشینی؟
چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم تا ضربان‌های ناآرام قلبم را آرام کنم... سپس با خجالت دستش را گرفتم و بلند شدم:
- خیلی ممنون ازتون آقای... .
دستانش را در جیب شلوار جین مشکی‌اش گذاشت و گفت:
- محمدعلی مهراسبی.
- بله آقای مهراسبی!
و بعد از خداحافظی با آن پسر که حال نامش را می‌دانستم به سمت پراید سفیدی که کیفم روی کاپوتش جا خوش کرده بود قدم برداشتم. روسری کج و کله‌ام را در آیینه پراید تنظیم کردم سپس آرام؛ اما با احتیاط گام‌های نیمه جانم را تا خانه شمردم.
صدای داد و هوارهایی که باد آن‌ها را از درب خانه‌مان جابه‌جا می‌کرد مرا از حرکت باز ایستاد این‌ها دیگر که بودند؟ چند مرد کت و شلوار پوش که یکی از آن‌ها با دیدن من ابروهای کلفتش را درهم کشید، چشمان پر جذبه و خشمگینش را که با تماشایشان حس می‌کردی درون چاهی سیاه و عمیق گیر افتاده‌ای به تیله‌های لرزانم که ثمره تعجب، ترس بود دوخت و با تاب دادن سیبیل کلفت فرمانی‌اش تسبیح آبیش را یک دور چرخاند و رو به بقیه گفت:
- من این دختر رو می‌شناسم؛ دختر همین فیاضی کثافته!
همه مردانی که آن‌جا حضور داشتند رد انگشتان آن مرد را دنبال کردند. با زوم شدن آن همه نگاه‌ روی خودم از بهت و گیجی قدمی جلو برداشتم، افکار منفی‌ام را کنار گذاشتم و با صدای لرزانی به آن مردی که جرأت کرده بود به پدر عزیز تر از جانم کثافت را روا بداند گفت:
- اولاً آقای محترم احترام خودت رو حفظ کن اگه خودت کثافتی قرار نیست همه مثل تو باشن! دوماً چه‌خبره اومدین اینجا و همه جا رو گذاشتین رو سرتون؟
و بعد از نگاه کوتاه به جمعیتی که بعضی از آن‌ها در حال فیلم‌ برداری بودند ادامه دادم:
- و آبرو تو در و همسایه برامون نذاشتید!
مرد که خشمگین شده بود و چشمانش از خشم می‌درخشید با دندان‌های قفل شده گفت:
- حرف دهنت رو بفهم ضعیفه! برای زنده کردن پولمون اومدیم، هی امروز فردا کرد تا اینکه صبر ما سر اومد.
سرم را گیج تکان دادم و گفتم:
- نمی‌دونم درباره چی صحبت می‌کنید!؟
یکی از مردانی که انـ*ـدام لاغری داشت از پشت جمعیت بیرون پرید و لبخند کجی زد، دستی به صورت کشیده‌اش کشید و با لحن چندشی گفت:
- خانم کوچولو می‌خوای بگی از چک‌های بی‌محل بابات خبر نداری و ما هم عرعر؟
و پشت بندش خنده بلندی سر داد که همراه با او بقیه طلبکار‌ها هم بلند زیر خنده زدند جز آن مردی که سیبیل‌ فرمانی‌اش را تاب می‌داد و ابروهایش تنگ یک‌دیگر را در آ*غو*ش کشیده بودند.


در حال تایپ رمان مأوایم باش | کار گروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Ryhwn و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا