خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
با نام و یاد او
نام رمان:آخرین خدا
نام نویسنده: فریان کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر:فانتزی، عاشقانه
خلاصه: حکومتی ظالم حکم فرماست؛ و جهان چیزی جز نابرابری ندیده؛ ناگهان کورسویی از نور، در عالمی از تاریکی شکل گرفت؛ نوری امید بخش و زیبا، از جنس پیشگویی که منشاء نامعلومی داشت


در حال تایپ رمان آخرین خدا | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: مهدیه باقری، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 10 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول:گرگ صفت

چیزی جز ساختمان های ویران شده از این شهر نمانده بود

گودال های عمیقی در سرتاسر شهر دیده میشد

رد تانک و ماشین های نظامی در حاشیه شهر دیده میشد

در نقطه بالایی این شهر ویران شده، پسرکی کوچک قامت بی جان و بی حال راه میرود

کوچک ترین جانی در بدنش نمانده بود

خودش را کشان کشان حرکت میداد تا شاید به غذا یا سرپناهی برسد

ولی همه جا پر بود از ساختمان های خرابه و انواع ماشین های جنگی خراب شده

خونی که از سرش سرازیر بود، جلوی دیدش را گرفته بود

دستش را که مثل بید میلرزید را به چشمانش مالید و خونی که جلوی چشمانش بود را پاک کرد

چشمان نیمه بازش را به روبرویش دوخت و در کمال ناباوری یک انسان را دید

کنار یک خانه خرابه کوچک ایستاده بود

برای او دست تکان داد و با حرکات دستش به او میگفت که به سمتش بیاید

لبخند ریزی بر لبان لطیف و زخمی پسرک نشست

از آخرین باری که لبخند زده بود، ماه ها میگذشت

با کلی ذوق و شوق و امید فراوان به سمت دوید

با اینکه دفعات زیادی زمین میخورد، ولی بلند میشد و به سمت ان مرد میدوید

جلوی پای آن مرد زمین خورد

سرش را بالا برد و چهره آن مرد را دید

لبانش را باز کرد و به سختی گفت:

-غ...غذا!

مرد که تیشرت سیاه به تن داشت، پسرک را گرفت و بلندش کرد و گفت:

-اینجا چند نفر هستیم؛ کلی غذا داریم

دست پسرک را گرفت و همراه خود برد

وارد یک خانه خرابه شدند که سقفش فرو ریخته بود

داخل خانه دو پسر و یک دختر دور آتش نشسته بودند

دختر که درحال کباب کردن گوشت بود گفت:

-مارکو، این نفله رو از کجا آوردی؟

مارکو خاک های روی تیشرت سیاهش را پاک کرد و گفت:

-یک تیکه از اون گوشت رو بده بهش

دختر که متوجه تن لرزه پسرک شد دلش سوخت و یک تکه گوشت بزرگ به پسرک داد

پسرک که چشمانش برق زده بود، وحشیانه شروع به خوردن کرد

با اینکه از شدت داغ بودن گوشت زبانش میسوخت، ولی بیشتر و بیشتر تکه های گوشت را میدرید

مارکو دستی بر سر پسر کشید و گفت:

-اسمت چیه عمویی؟

پسرک با قدرت گوشت را قورت داد و گفت:

-علی

مارکو که تعجب کرده بود گفت:

-چه اسم ساده ای

پسر سمت چپ آتش، به خودش اشاره کرد و گفت:

-من جیکوب هستم

به پسر روبرویش اشاره کرد و ادامه داد:

-این هم دیویده

دیوید درحالی که گوشت در دهانش بود گفت:

-خوشبختم

دختر یک تکه گوشت دیگر به علی داد و گفت:

-منم آنجلا هستم

به چشمان درخشان و سرخ علی خیره شد و با عشوه گفت:

-چقدر نازی!

علی درحالی که چیزی متوجه نمیشد گوشت کباب شده را لای دندانش گذاشت و از هم درید

مارکو رو به علی گفت:

-تو چند سالته؟

علی انگشت به دهانش گذاشت و فکر کرد و گفت:

-فکر کنم هفده

همه با تعجب گفتند:

-فقط هفده؟

دیوید با چشمش قد و قواره علی را برانداز کرد و گفت:

-تو کلا صد و پنجاه سانتی!

جیکوب از چمدانی که کنارش داشت، هودی و شلوار سیاه به علی داد و گفت:

-با این لباسی که داری قطعا سردت میشه

علی گفت:

-مگه چیکار میخواییم بکنیم؟

مارکو به بیرون خیره شد و گفت:

-از دنیا بی خبری!

علی درحالی که لباس خونی و پاره اش را در می آورد گفت:

-دقیقا یادم نیست چطور اینطور شد

تک تک استخوان های سـ*ـینه علی واضح قابل مشاهده بودند

تمام بدنش پر بود از زخم های سطحی و عمیق و کبودی های زیاد

جیکوب نگاهی به زخم ها انداخت و گفت:

-چطور این همه زخم عفونت نکرده؟

علی هودی و شلوارش را پوشید و گفت:

-من فقط سعی کردم زنده بمونم، به دنبال دلیلش نبودم

مارکو نقاب سیاهی بر صورتش گذاشت و گفت:

-وقت حرکته


در حال تایپ رمان آخرین خدا | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: مهدیه باقری، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 9 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
رو به علی کرد و گفت:

-اگه دوست داری توی این دنیای وحشی زنده بمونی باید همراه ما باشی

دیوید به علی ماسک سفید داد و گفت:

-برای شناسایی نشدن نیازت میشه

همه پشت سر مارکو شروع به حرکت کردند

تمام شهر پر شده بود از بوی اجساد پوسیده انسان و دود و آتش

زمین در برخی نقاط به چندین قسمت شکسته شده بود

صدای تیر اندازی از شهر کناری شنیده میشد

علی همانطور که ساختمان های ویران شده را نگاه میکرد گفت:

-چرا اینجا انقدر نابود شد هست؟

مارکو از روی سراشیبی پایین پرید و گفت:

-همه چیز از حکومت قبلی شروع شد

دستی علی را گرفت و او را از سراشیبی پایین آورد و ادامه داد:

-قبل از این ها دنیا فقط دست یک نفر بوده

روی زمین نشست و درحالی که جسدی را برسی میکرد گفت:

-و انقلابی با منشا نامعلوم شکل گرفت و اون حکومت نابود شد

جیکوب ادامه داد:

-بعد از این انقلاب نتیجه این شد که الان میبینی

علی همانطور که کنجکاوانه به جسد نگاه میکرد گفت:

-حالا هدف ما چیه؟

مارکو گوی نورانی و عجیبی از دل جسد بیرون کشید و گفت:

-هدف اینه!

بلند شد و گوی را نشان بقیه داد

داخل این گوی نوری درخشان به همراه کمی دود سیاهی که به شکل گراز تغیر شکل میداد وجود داشت

مارکو که به پیداکردن این گوی افتخار میکرد گفت:

-به این میگن روح!

گوی را در دستش شکاند و گفت:

-حالا قدرت این انسان در وجود من میره

آنجلا فریاد زد:

-نباید استفاده اش میکردی

مارکو بی محلی کرد و به راهش ادامه داد

آنجلا دستانش را محکم مشت کرد و با اخم سنگینی به مارکوچشم غره رفت

مارکو بی توجه به به راهش ادامه داد و گفت:

-باید از این شهر بیرون بریم

هنوز چند دقیقه از حرکت شان نگذشته بود

که ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد

این لرزیدن هیچ شباهتی به زمین لرزه نداشت، بلکه با ریتم خاصی بود

مارکو گفت:

-یکی از شکارچی های روحه

رو به بقیه کرد و گفت:

-باید سریع.......

ناگهان ساختمانی که ده متر با آنها فاصله داشت منفجر شد

و از درون سنگ و گرد و خاکش

رباتی عظیم الجثه پدیدار شد

رباتی قرمز با آناتومی انسانی و شمشیری بزرگ و آهنین در دستش

ربات تکاف زدنش را متوقف کرد و ایستاد و گفت:

-انسان شناسایی شد

همه را با دوربین خاصش شناسایی کرد و گفت:

-ارزش روح؛ بسیار بالا

گارد حمله گرفت و گفت:

-یا در آرامش بمیرید، یا همراه با درد

مارکو مشتش را بر سـ*ـینه اش کوباند و عربده کشید:

-من این همه روح نگرفتم که تو من رو بکشی!

جیکوب و دیوید به سمت یک ساختمان فرار کردند

علی هم پشت سرشان

ربات هر سه نفر را اسکن کرد و گفت:

-مرگ با درد انتخاب شد

جیکوب و دیوید وارد خانه شدند

وقتی خواست وارد شود، جیکوب یک لگد محکم بر سـ*ـینه نحیف علی کوباند و فریاد زد:

-جایی برای تو نیست!

درد این ضربه چنان زیاد بود که علی به زور نفسش بالا می آمد

ربات عظیم و الجثه به سمت علی آمد

آنجلا به سمت علی دوید و دست علی را گرفت و فرار کردند

ربات دستش را محکم بر ساختمان کوباند

با این حرکت سریع راه جلو و پیش شان را ویران کرد

جیکوب، دیوید را گرفت و جلوی دستان ربات انداخت و خودش از راهروی خراب کنارش به سمت سقف خانه رفت

ربات با انگشتانش جیکوب را گرفت

جیکوب، دیوید را دست دیگر ربات دید

دیوید عربده کشید:

-من تو رو دوست خودم میدونستم

ربات دیوید را در مشتش گذاشت و مشتش را بست

آنقدر دستش را فشار داد که تمام استخوان ها و بدن دیوید مثل خمیر فشرده شدند و خونش از مشت فولادین ربات به بیرون فوران زد

ربات جسد له شده دیوید را رها کرد و روح درونی اش را داخل بدنش کرد

سپس با یک دستش نیمه پایینی بدن جیکوب را گرفت و با دست دیگرش نیمه بالایی بدنش را

و با کمی فشاراو را از دو طرف نصف کرد

روح درونی اش را گرفت و جسدش را رها کرد

ربات چشمش به مارکو افتاد که با چشمان گرد شده به او خیره شده

با انگشتش سرش را گرفت و او را تا جلوی صورتش بالا آورد و گفت:

-آخرش چی؟

این را گفت و سر او را مچاله کرد

سپس روح وجودی اش را در دستانش گرفت

تمام این گوی را دود سیاه فرا گرفته بود

دودی که هرزگاهی تبدیل به گرگی درنده میشد

نگاهی به دور و برش انداخت

انجلا را دید که دست علی را گرفته و با تمام سرعت میدود

کف دستش را جلو آورد و گفت:

-انسان مونث تشخیص داده شد

صدای شلیک تیر در تمام شهر پخش شد

انجلا بی جان روی علی افتاد و هر دو محکم بر زمین خوردند

علی سعی کرد آنجلا را کنار بزند ولی تکان نمیخورد

همانطور که وزن سنگینش را تحمل میکرد گفت:

-چرا حرکت نمیکنی؟ ربات الان میاد

ناگهان از دهان آنجلا خون بالا آمد و روی صورت علی ریخته شد

آنجلا لبخند تلخی زد و به سختی گفت:

-زنده بمون!

لبخند آنجلا باقی ماند، ولی دیگر روحی در بدنش نمانده بود

علی نفس هایش به تنگلا افتاده بود

نفس هایش صدای خس خس شدیدی میداد

و تمام بدنش میلرزید

ربات فقط انجلا را دیده بود که کمرش سوراخ شده بود

و علی که زیر او بود را ندید

از کف پایش جتپک روشن کرد و آنجا را ترک کرد

علی همانطور که درد میکشید رو به آسمان کرد و با خودش گفت:

-تا کی میخوای صبر کنی؟

سرفه ای خونی کرد و ادامه داد:

-چرا من رو نمیبینی؟

از چشمانش سیلی از اشک سرازیر شد و چشمانش را تار کرده بود

با تمام وجود فریاد زد:

-مگه تو مهربون نیستی؟

-مگه به فکر تمام چیزهایی که خلق کردی نیستی؟

مشتش را بر زمین کوباند و زیر لـ*ـب گفت:

-خواهش میکنم من رو رها نکن

همانطور بی حال روی زمین افتاد و درحالی که چشمانش رو به سیاهی میرفت گفت:

-تو تنها خدای منی

علی بیهوش و بی حال روی زمین افتاد


در حال تایپ رمان آخرین خدا | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH، MaRjAn و 5 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را داخل خانه اش دید

خانه ای که هفته پیش ویران شده بود

همانطور تعجب زده به اطرافش خیره شده بود و نمیدانست چه کار کند

وقتی احساس تنهایی کرد پدر و مادرش را صدا زد

و از پشت سرش صدایی شنید:

-ما اینجاییم

علی رویش را به عقب برد و یک زن و مرد که صورت شان مشخص نبود را مشاهده کرد

علی با خوشحالی فریاد زد:

-شما زنده این؟

خواست به سمت شان بدود که ناگهان به عقب پرتاب شد

مرد با عصبانیت گفت:

-تو پسر من نیستی!

زن با صدای تحقیر آمیزی گفت:

-هنوز برای به دست آوردنش ضعیفی

علی بلند شد و با نگرانی گفت:

-برای چه کاری ضعیفم؟

مرد گفت:

-حتی لیاقت هدفی که برات تایین شده رو نداری

علی پاهایش سست شد و روی زمین افتاد و عربده کشان اشک میریخت

وسط اشک ریختنش به خودش آمد

او وسط ناکجا آباد درحال گریه کردن بود

هوا تاریک بود و حتی نمیشد جلوی پا را دید

علی بیش از پیش وحشت کرد و با خودش گفت:

-حالا باید کجا برم؟

همانطور که عقب عقبی راه میرفت به چیزی برخورد کرد

آب دهانش را قورت داد و رویش را به عقب برگرداند

یک مرد تمام سیاه پوش و نقاب به صورت را دید که به او زل زده

علی نفسش در سـ*ـینه حبس شده بود حتی نمیدانست چیه کار کند

مرد سرش را به نشانه تعظیم پایین آورد و گفت:

-سرنوشت دروغینت را پیدا کن و روح وجودی ات را خدایی کن

از ردایش گوی روح بیرون آورد و گفت:

-وقتی جانی در بدنت نمونده این رو استفاده کن

علی گوی را گفت و درحالی که یک کلمه از حرف های مرد متوجه نشده بود گفت:

-تو کی هستی؟ من چرا اینجام؟

مرد به پشت سر علی اشاره کرد و حرفی نزد

علی رویش را برگرداند و با یک نور آتش در فاصله دور مواجه شد

وقتی سرش را برگرداند، مرد ناپدید شده بود

علی با کوهی از سوال، ناچار به سمت نور رفت

وقتی راه میرفت صدای ماسه های زیر پاهای برهنه اش را میتوانست حس کند

صدای گرگ های گرسنه و حرکت کردن عقرب های صحرا در این تاریکی

وقتی به آتش رسید متوجه دو چادر ساده و پارچه ای شد

تازه میخواست کمی اینجا را برسی کند که صدایی جلوی این کار را گرفت:

-تو کی هستی؟

صدای شخص دیگری هم آمد:

-داداش این فقط یک پسره

-هرکی میتونه ما رو بکشه

-جان من این بار این بدبینی رو کنار بزار

علی که پشت به آنها بود گفت:

-من فقط به اینجا پناه آوردم، هیچ کاری با شما ندارم

-میتونی ما رو ببینی رفیق

علی بدنش را سمت دو صدا برد

دو پسر قدبلند تر از خود را دید

پسر سمت راست نیزه های سنگی به بر دست داشت را بر زمین فرو کرد و گفت:

-من تام هستم دا

به دوستش اشاره کرد و گفت:

-این هم ....

پسر دست دوستش را کنار زد و گفت:

-من آرتور هستم

بدون توجه به علی وارد چادر سمت راست شد

چمدان پشمی که همراه خود داشت را باز کرد و چهار خرگوش که شکار کرده بود را داخل چادر گذاشت

تام رو به علی کرد و گفت:

-شما کی هستی؟

علی گفت:

-من علی و....

ناگهان خون بالا آورد و روی زمین افتاد

تام علی را بلند کرد و گفت:

-همین الان دراز بکش سریع

درحالی که لباس علی را بالا میکشید گفت:

-چرا بوی چرک و خون میدی؟

وقتی زخم ها و کبودی ها و البته زخم کبودی بزرگ علی که ناشی از لگد بود را دید با نگرانی گفت:

-تو چطوری زنده ای؟

-الان باید از کم خونی بمیری!

علی را بلند کرد و داخل چادر سمت چپ کرد و گفت:

-همینجا باش تا ضد عفونی کنم تو رو

وارد چادر کناری شد

صدای آرتور از چاد کناری به گوش علی رسید:

-مثل اینکه نمیدونی نباید به هرکسی اعتماد کرد

تام گفت:

-اون هم قطعا کسی رو نداشته که مجبور شده به ما اعتماد کنه

بعد از چند ثانیه تام با یک شیشه باریک و بلند به کنارش آمد

همانطور که با نگاه آشفته ای زخم های سیاه و چرک آلود علی را نگاه میکرد گفت:

-آماده دردش هستی؟ اگه تحملش نکنی قطعا میمیری

علی گفت:

-من دو هفته برای زنده موندن هیچی نخوردم

تام کمی از ماده ضدعفونی را داخل پنبه ریخت و گفت:

-گفته بودی چند سالته؟

علی درحالی که خودش را محکم داشت گفت:

-هفده سال

تام با اینکه سختش بود، پنبه را در زخم اول که در نزدیکی شکمش بود گذاشت

سوزش تا مغز و استخوان علی پیش رفت و گوشت پاره شده زخمش را سوزاند

علی دستانش را محکم مشت کرد و سعی کرد فریاد نزند

تام همانطور پنبه را نگه داشت تا تمام چرک ها، همراه گوشت ذوب شود

بعد از چند دقیقه پنبه را رها کرد

خون چرک آلود به همراه تکه های گوشت از زخم فوران زدند و روی زمین ریختند

تام همه چرک ها را با دستمالش پاک کرد و گفت:

-این از زخم اول

بدن علی مثل بید میلرزید و از شدت درد چشمانش پر از اشک شده بود

تام دوباره پنبه بزرگتری را به ضدعفونی آغشته کرد و گفت:

-شرمنده، ولی باید تحملش کنی

از پشت سر آرتور آمد و گفت:

-اگه کمکی میخوای من هستم

تام به زخم درازی که از زیر گردن تا زیر قفسه سـ*ـینه علی امتداد داشت اشاره کرد و گفت:

-برای این زخم باید پنبه رو بالا و پایین بکشم

آرتور کنار علی نشست و گفت:

-اگه تقلا کرد میگیرمش تا کارت رو ادامه بدی

علی آب دهانش را قورت داد و گفت:

-من آماده هستم!

تام پنبه خیس را در بالای زخم گذاشت

مایع ضدعفونی وارد زخم شد و تمام عفونت گوشت را ذوب کرد

این کار همراه با کشیدن پنبه به بالا و پایین زخم ادامه داشت

علی بی اختیار عربده میکشید و سعی داشت خود را آزاد سازد

ولی آرتور با دستان قدرتمندش او را نگه داشته بود

این کار تا جایی ادامه داشت که زخم از دو طرف باز شد و هرچه خون و چرک کثیف بود از آن فوران زد

علی که تمام تن و بدنش میلرزید آرام شد و مثل مرده ها پخش زمین شد

تام تکه پارچه بزرگی را برداشت و جای زخم علی گذاشت

سپس طنابی را دور بدنش پیچاند و پارچه را سر زخم محکم کرد

برای زخم های ریز و درشتش هم همین حرکت را زد

روی سر علی پوست بزرگ گوسفند گذاشت

نفس عمیقی کشید و گفت:

-چقدر دردناک بود

آرتور به علی که بیهوش بود انداخت و گفت:

-هنوز نمیشه بهش اعتماد کرد

-باید امتحان بشه

خورشید تاریکی شب را درید و خودش را نمایان کرد

حالا میشد کویر بی پایان را بهتر دید

در فاصله بسیار دور میشد چندین شهر ویران شده را دید

و پشت این شهر ها، رشته کوه های عظیم و برفی با اقتدار ایستاده بودند

چادرهای آرتور و دیوید در مقابل این کویر نقطه هم نبودند

آرتور، چاقوی درازش را با سنگ تیز میکرد

تام درحالی که وسایلش را داخل کیف بزرگش میذاشت گفت:

-کجا میخوایم بریم؟

آرتور چاقویش را چرخاند و گفت:

-سمت اولین ارباب روح؛ باید بریم پشت اون رشته کوه ها

صدای علی آمد:

-ارباب روح کیه؟

آرتور که سعی داشت خشم خودش را مخفی کند گفت:

-الان اگه قرار باشه حرف های شخصی بزنیم باید اینطوری بیای؟

بلند شد و موهای بلندش را دم اسبی بست و گفت:

-واقعا پیشگویی رو نشنیدی؟

علی چشمانش خواب آلودش را مالید و هاج و واج آرتور را نگاه کرد

آرتور چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:

-چطور بدون دونستنش زنده موندی؟

کمی مکث کرد و گفت:

-چند سال بعد از انقلاب بزرگ، حاکمانی که رهبران این انقلاب بودند، باهم وارد جنگ شدند و نتیجه اش چنین چیزی شد؛ ولی در همان زمان یک پیشگویی بزرگ از دل درباریان بیرون آمد که سرنوشت تمام مردم جهان رو تغیر داد

چشمان باریک و تیزش را به علی دوخت و گفت:

-بزودی انسانی برگزیده متولد میشود که حامل روح وجودی قهرمان است؛ و این انسان شش ارباب قدرتمند را شکست میدهد و حاکم برحق جهان میشود

علی که موضوع برایش جالب شده بود گفت:

-الان شما فکر میکنید انسان برگزیده هستید؟

تام شانه هایش را بالا برد و گفت:

-هرکی بخواد فکر کنه برگزیده هست که نمیشه؛ ولی هدف ها برقراری صلحه

آرتور نگاه سنگینش را بر چشمان علی دوخت و گفت:

-میخوای به زندگی بی هدفت ادامه بدی یا زندگی هدف داری داشته باشی؟

علی دستان باندپیچی شده اش را مشت کرد و گفت:

-چیز زیادی از هفده سال گذشته ام ندارم

سرش را بالا آورد و با اقتدار گفت:

-ولی اجازه نمیدم بقیه زندگیم به نیستی تبدیل بشه

آرتور که برایش مهم نبود رویش را پشت کرد و گفت:

-کلاه هودیت رو بالا ببر؛ نباید شناسایی بشی

چاقویش را به کمرش بست و چمدان بزرگش را روی دوشش گذاشت و حرکت کرد

تام که چادر را جمع کرده بود گفت:

-حالا باید بریم پشت اون کوه ها

هر دو پشت سر آرتور حرکت کردند

ساعت ها از پیاده روی آنها گذشته بود

ولی حتی نزدیک آن شهر هم نشدند

آفتاب سوزان، لبان علی را بیش از پیش خشک کرده بود

علی که به زور خودش را میکشاند گفت:

-یکم آب میخوام!

آرتور که حتی یک ذره هم خسته نشده بود گفت:

-آب کم داریم

علی روی زانوهایش افتاد و کمی تلو تلو خورد رو روی شن های کویر افتاد

شن ها صورت علی را سوزاندند؛ ولی علی نای حرکت نداشت

آرتور گردن علی را یک دستی گرفت و بلندش کرد و فریاد زد:

-بلند شو و حرکت کن!

تام که دلش به حال علی سوخته بود گفت:

-یکم درکش کن؛ کلی زخم داره و بدنش خیلی لاغره

آرتور نگاه اخم آلودش را به چشمان بی جان علی دوخت

کمی مکث کرد و گفت:

-برای قوی شدن فاصله داری

علی را روی کولش گذاشت و حرکت کردند

چند کیلومتر حرکت کردند و از یک تپه شنی بزرگ بالا رفتند

وقتی به بالای این تپه رسیند، تازه توانستند شهر را واضح تر ببینند

تام با خوشحالی رو به علی کرد و گفت:

-بالاخره رسیدیم

علی به زور لبخند زد و چیزی نگفت

همه به شهر و رشته کوه ها خیره بودند، که صدای ربات مانندی حواسشان را پرت کرد:

-روح درونی قوی دارین

یک ربات قد بلند با آناتوی انسانی در فاصله ده متری آنها قرار داشت

به علی خیره شد و گفت:

-این بدبخت حتی ارزش نداره روحش رو بگیرم

آرتور با گوشه چشمش به ربات نگاه کرد

بدنی فلزی و تماما سیاه داشت

موهای مصنوعی و قرمز و بلندی داشت

یک چشم دایره ای قرمز در وسط چهره اش قرار داشت

چهار متر قد داشت و دو برابر آرتور بود

ربات دست به سـ*ـینه شد و گفت:

-نمیخوای مقاومت کنی؟

آرتور نگاه سنگینش را به ربات نشان داد و گفت:

-مقاومتی که تو میگی اسمش التماس کردنه

کف دستش را باز کرد و با صدای بلند گفت:

-من میجنگم!

کف دستش منفجر شد و از دل این انفجار یک شمشیر بزرگ و زیبا نمایان شد

تام علی را روی کولش گذاشت و فاصله گرفت

ربات کاتانای سرخی از قلافش پشت کمرش در آورد

آرتور با تمسخر گفت:

-وسط کویر هم سامورایی پیدا میشه؟

ربات درحالی که کاتانا را ماهرانه در دستش میچرخاند گفت:

-برای یک سامورایی همه جا ژاپنه!


در حال تایپ رمان آخرین خدا | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH، MaRjAn و 4 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
467
امتیاز واکنش
5,538
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 12 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
در یک به سمت آرتور جهید
آرتورکه شوکه شده بود، شمشیرش را سپر خودش کرد
ربات با لگد محکمی به شمشیر آرتور زد و او را به عقب پرتاب کرد
با پایش دور خودش یک دایره کشید و گفت:
-طوفان شن میتونه نبرد رو خفن کنه؟

در پاهایش انرژی بیکران جمع شدند
به طوری که باد این انرژی شن ها و موهای آرتور را به جنب و جوش در می آورند
یک پایش را تکیه گاه و پای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین خدا | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH، Reyhan.t و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا