خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع

به نام خدا
نام: میدان عطش
نویسنده‌‌: سوما غفاری کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی
ناظر: MaRjAn
خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه می‌دانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی می‌داند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوش‌ها زمزمه می‌شود و اریک کارتر، باز به دنبال داستان جدیدی برای رسوایی، به حریم شخصی دختران و پسران سرک می‌کشد؟ هیچ کس نمی‌داند پشت نقاب‌های روی صورت چه داستانی پنهان شده، اما کم کم پرده کشیده می‌شود و چراغ‌ها روی سن می‌تابد، تا بازیگران این قصه را در دید عموم قرار دهند.


در حال تایپ رمان میدان عطش | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Erarira، Narín✿ و 15 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
می‌گویند جوانی طلایی ترین دوره‌ی زندگی هر فردی است؛ دوره‌ای که مانند قهوه می‌تواند هم شیرین باشد و هم تلخ!
می‌گویند در این دوره، همه چیز زودگذر است؛ خوشی‌ها، غم‌ها، عشق و برخی از دوستی‌ها، مخصوصاً اشتباهات! اما چیزی که بیش از هر چیز در دوره‌ی جوانی به چشم می‌خورد، عطشی است که به سرت می‌زند و وادارت می‌کند کارهایی انجام دهی که شاید چند سال بعد به آنان بخندی!
این دوره‌، دوره‌ای است که تو را وارد یک میدان عطش می‌کند و تو در این میدان، باید راهت را به سوی آینده پیدا کنی!
میدانی که بازیگران قصه‌ی ما نیز از آن محروم نیستند و آن را به گونه‌ای متفاوت تجربه می‌کنند! در میدان عطش آنان، باید حواست به نقابت باشد تا از صورتت نيفتد!


در حال تایپ رمان میدان عطش | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Narín✿، *KhatKhati* و 12 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
"فصل اول"

دخترک به سرعت دویدنش می‌افزاید. درست است که پا عاری از هر پوششی و سنگریزه ها پوست پایش را می‌خراشند، اما چاره‌ای جز دویدن هم ندارد.
پای زخمی اش و درد بازوی خونی اش، کار را برایش سخت می‌کنند. پای مجروحش را روی خاک می‌کشد و سعی می‌کند تندتر بدود.
دستش را روی بازوی خونی اش که یک چاقو وسط آن جا خوش کرده، می‌گذارد. آن‌قدر می‌ترسد که جرعت درآوردن چاقوی بزرگ و تیز را ندارد. از سویی دیگر، می‌داند اگر چاقو را بیرون بکشد، خونریزی اش شدت می‌یابد.
نمی‌خواهد وسط این جنگل دور افتاده، از شدت خونریزی زیاد بمیرد.
از میان درختان سر به فلک کشیده عبور می‌کند. به وقت گرگ و میش، آن‌چنان هوا تاریک نیست، اما امان از مِهی که همه جا را فرا گرفته!
به خاطر مه نمی‌تواند حتی جلو رویش را ببیند. صدای غار غار کلاغ‌ها و صدای هق هق دخترک دست به دست هم داده، مانع نشستن سکوت روی تـ*ـخت پادشاهی می‌شود.
میان گریه‌هایش و درحالی که گونه‌اش به خاطر رد خشک شده‌ی اشک و سیلی باد می‌سوزد، با لبان لرزان و رنگ پریده اش می‌گوید:
_ باید خودم رو به شهر برسونم... من با... باید... .
اما همان لحظه تبر بزرگی از پشت سر به سویش پرت می‌شود. تبر ابتدا هوا را و سپس سر دخترک را از پشت می‌شکافد. جمله‌ی دخترک با آن ضربه‌ی ناگهانی نصفه می‌ماند و قدری سریع جانش گرفته می‌شود، که حتی نمی‌تواند جیغ بزند! نمی‌تواند داد و بیداد کرده، اشک بریزد!
خون از سرش شروع به پاچیدن می‌کند. چشمانش و موهایش زیر سیلی از خون گم می‌شوند و دخترک، ناتوان از یک حرکت کوچک، روی زمین می‌افتد. خونش روی دستان زمین می‌ریزد و در آن هنگامی که پلک‌هایش روی هم فشرده می‌شوند، مردی بالای سرش می‌آید.
او جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و مرد نقاب دار با برداشتن نقابش، لبخند شروری مهمان لـ*ـبش می‌کند. چشمان بی‌رحمش را به سر نصف شده ی دختر می‌دوزد و می‌گوید:
- خداحافظ، خواهر عزیزم!
سپس پرده‌ی سیاه روی فیلم کشیده می‌شود و کلمه‌ی "پایان"، روی صفحه‌ی لپتاپ نقش می‌بندد. ابتدا نام کارگردان، به ترتیب نام فیلنامه نویس و باقی عوامل روی صفحه نشان داده می‌شوند. دستی برای بستن فیلم، سوی لپتاپ دراز می‌شود و همان‌طور که اَلِکسا با کیبورد مشغول است، شِری بالش بـ*ـغل کرده را کنارش می‌گذارد.
- وای! خوبه تموم شد! زهره ترک شدم تا این آخرش رسید.
الکسا می‌خندد و لپتاپش را خاموش می‌کند. در آن هنگامی که برای گذاشتن لپتاپ روی عسلی کنارش خم می‌شود، گِله مند و ناراضی می‌گوید:
- ولی کاراکتر منفی آخرش زنده موند و کاراکتر مثبت مرد! این ضد حال می‌زنه برای بیننده.
به سوی شری می‌چرخد و شری درحالی که از ظرف بزرگ مقابلشان، یک چیپس برمی‌دارد، می‌گوید:
- خب عزیزم، برای دیدن مرگ سخصیت بد باید منتظر اکران شدن قسمت دوم فیلم بمونیم.
الکسا می‌خندد و سری به معنای تأیید تکان می‌دهد.
- آره، حواسم نبود ادامه‌ی فیلم مونده.
شری چیپس را می‌خورد و بدون زدن حرفی، مجله‌ی کنارش را برداشته و به شکم، روی تـ*ـخت دراز می‌کشد. مشغول ورق زدن مجله و نگاه کردن به عکس‌ها و خواندن مطالب می‌شود. در آن هنگام، الکسا نیز موبایلش را برمی‌دارد تا اندکی سرش را با آن گرم کند.
هنوز فکرش درگیر فیلم است. به نظرش فیلم خوبی بود، البته اگر از چندتا اشکال جزئی صرف نظر کنند.
دقایقی نمی‌گذرد، که صدای ذوق زده و پر شور و شوق شری در گوش الکسا طنین می‌اندازد و موجب می‌شود الکسا سرش را از موبایلش بلند کرده و به شری چشم بدوزد.
- وای الکسا، لباسش خیلی قشنگه!
الکسا رد انگشت اشاره‌ی شری را که روی مجله‌ی هفتگی ثابت مانده است، دنبال می‌کند و به پیراهن بنفش رنگِ مدلی که روی صفحه‌ی اول به آنان لبخند می‌زند، نگاه می‌کند. چشمانش برق اندکی پیدا می‌کنند و موبایلش را خاموش می‌کند. آن را کنارش می‌گذارد و مانند شری روی تـ*ـخت دراز می‌کشد.
- آره واقعاً هم! خیلی خوشگله!
این را می‌گوید و مجله را ورق می‌زند تا ببینند دیگر چه چیزی در آن صفحات نهفته است. شری نگاهش را از آن صفحات می‌گیرد و به نیم رخ الکسا نگاه می‌کند. تار موهای کوتاهش را که تا بالای شانه‌اش می‌رسند، از نظر می‌گذارند و می‌گوید:
- هی، الکسا! به نظرت فردا چطور می‌شه؟
الکسا نیم نگاهی به چشمان تاریک و جذاب شری می‌اندازد و همان‌طور که دوباره مشغول بررسی ملجه می‌شود، شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- مثل پارسال حوصله سر بر. روز اول مدرسه همیشه حوصله سر بره.
همان لحظه صدای موبایل سدی میان مکالمه‌شان می‌سازد و آهنگی که پخش می‌شود، به آنان می‌فهماند زنگ موبایل شری است. شری به سوی موبایل روی عسلی دست دراز می‌کند. دیدن نام مادرش روی صفحه‌ی موبایل، موجب خنده‌اش می‌شود و شری قبل از پاسخ دادن به موبایل، متلکی به الکسا می‌اندازد.
- باور کن هیچ چیز به اندازه‌ی سخنرانی‌های مامانم حوصله سر بر نیست.
الکسا نیز می‌خندد و هر دو با هم بلند شده و روی تـ*ـخت چهار زانو می‌نشینند. الکسا دست به سـ*ـینه به تاج تـ*ـخت تکیه می‌دهد و در سکوت به مکالمه‌ی شری با مادرش گوش می‌سپرد.
- الو؟
صدای مادرش در گوش شری می‌پیچد و شری، با شنیدن صدای جدی مادرش تمام انرژی‌اش خالی می‌شود.
- سلام، کجایی؟ برای شام منتظرت بودیم، نیومدی که!
شری لبخند شرمنده‌ای می‌زند و دستی به موهایش می‌کشد.
- مامان، من که به داداش گفتم خونه‌ی الکسا هستم و بعد شام میام.
صدای غافلگیر مادرش اخمی روی ابروان شری می‌نشاند.
- جدی؟ بهمون اطلاع نداده؛ خودش خونه نیست آخه.
اندکی مکث می‌شود و پیش از این‌که شری بتواند حرفی بزند، صدای مادرش و حرفی که او گفت، اوقات تلخی را برای شری ایجاد می‌کند که کامش را حتی تلخ تر می‌کنند.
- به هر حال، الان بیا خونه. پدرت منتظرته، نمی‌خواد دیر وقت برگردی. من باید برم عزیزم، می‌بینمت.
مادرش این را می‌گوید و تماس را قطع می‌کند! پیش از این‌که شری حتی فرصتی برای حرف زدن، اعتراض کردن، یا حتی اصرار کردن برای اندکی بیشتر ماندن پیدا کند.
شری کلافه موبایل را روی تـ*ـخت می‌گذارد و الکسا که از حالات چهره و حرکاتش متوجه عصبی بودنش می‌شود، چهره‌ای غمگین به خود می‌گیرد و می‌پرسد:
- چی شد؟


در حال تایپ رمان میدان عطش | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Narín✿، *KhatKhati* و 11 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
شری کلافه از روی تـ*ـخت بلند می‌شود و درحالی که سوی کوله پشتی اش که کنار عسلی سفید روی زمین رها کرده است، می‌رود؛ می‌گوید:
- مامانم خواست برگردم خونه.
سپس کوله پشتی سبز رنگش را از شانه‌اش آویزان می‌کند و غر زنان موهای سیاهش را روی شانه‌هایش مرتب می‌کند.
- آخه نمی‌فهمم چرا این‌قدر پیگیر منن! یعنی مامانم باید روزی دو سه بار بهم زنگ بزنه بپرسه کجام و چی کار می‌کنم، وگرنه روزش نمی‌گذره!
خسته از این رفتارهای مادرش، در انتظار دریافت واکنشی به الکسا نگاه می‌کند و الکسا درحالی که تک خنده‌ای می‌کند، لبه‌ی تـ*ـخت می‌نشیند. پاهای آویزان از تختش را تکان تکان می‌دهد و در چشمان درشت سیاه شری، که دست به دست صورت قلبی شکل و سیاه‌پوستش داده و او را زیبا می‌سازند، خیره می‌شود. شری که نمی‌فهمد لحن صدای الکسا غمگین است یا بیخیال، بی‌تفاوت به حرفش گوش می‌دهد.
- حداقل حواسشون بهت هست! مامان من که اصلاً نمی‌دونه من زندم یا مرده.
شری لبخند کوچکی کنج لـ*ـبش می‌نشاند و به سوی در روانه می‌شود. دستش را روی دستگیره ی سفید در می‌گذارد و سرش را به سوی الکسا می‌چرخاند.
- پس، فردا توی ایستگاه اتوبوس می‌بینمت؟
الکسا لبخندزنان سری تکان می‌دهد.
- می‌بینمت.
شری لبخندی می‌زند و اتاق را ترک می‌کند.
الکسا پس از رفتن شری، نفس عمیقی می‌کشد و پس از در آوردن دستبندهای جینگیل پینگیل دور مچ دستش و گذاشتنشان روی میز شیری رنگ گوشه‌ی اتاقش، به سوی تـ*ـخت یک نفره‌ی آبی رنگش که در سوی دیگر اتاق به انتظارش نشسته، می‌رود و روی آن دراز می‌کشد. سرش را روی بالش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد.
درون تاریکی پشت پلک‌هایش، در افکارش غرق می‌شود و به فردا فکر می‌کند. فردا اولین روز مدرسه است و آنان امسال سال دومی هستند! آهی می‌کشد و بی‌خبر از این‌که فردا چگونه خواهد شد، درخواب فرو می‌رود.
***
وقتی روز اول سال تحصیلی فرا می‌رسد، برخی با اشتیاق رفتن به مدرسه و برخی فاقد این هیجان، راهی مدرسه می‌شوند، تا سال جدیدی را شروع کنند. سالی که هیچ کدامشان نمی‌دانند چگونه سپری خواهد شد، اما حدس می‌زنند مانند پارسال؛ پر هیجان اما حوصله سر بر، پر مشغله و مملو از دردسر و خوشی باشد.
اما سؤال اين‌جاست که واقعاً این‌گونه خواهد بود؟
شری که حدس می‌زند همه چیز مانند پارسال باشد. پارسال برای او و الکسا اولین سال در دبیرستان لُگناویلت ایالت جورجیا بود. از آن‌جایی که می‌داند بچه‌ها هیچ کدامشان تغییر نکرده‌اند، پس حدس این‌که امسال را نیز مانند پارسال سپری خواهند کرد، چیز سختی نیست.
کنار ایستگاه اتوبوس ابتدای خیابان می‌ایستد و منتظر الکسا می‌ماند. تا آمدن الکسا، موبایلش را بیرون می‌آورد و همان‌طور که با آن سرگرم می‌شود، پیامی از قبیل این‌که "الکسا کجایی؟" برای دوستش می‌فرستد. سپس موبایلش را درون کیفش برمی‌گرداند و کت دخترانه ی سرمه‌ای رنگش را که از روی پیراهن سفید رنگش آمده و آن را می‌پوشاند، در تنش مرتب می‌کند.
همان لحظه صدای بوم گفتن شخصی از پشت سرش، شری را می‌ترساند و او را از جا می‌پراند. شری درحالی که قلبش تند تند به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش مشت می‌زند، می‌چرخد و با الکسایی که هار هار می‌خندد، مواجه می‌شود.
دستش را روی سـ*ـینه‌اش می‌گذارد و نفس عمیقی جهت آرام سازی خود می‌کشد.
الکسا دستش را روی شکمش گذاشته و می‌خندد، درحالی که موهای حنایی رنگ زیبایش نیز روی شانه‌هایش تکان می‌خورند. شری پشت چشمی برای الکسا نازک می‌کند و تشر زنان می‌گوید:
- صبح تو هم بخیر، الکسا جان.


در حال تایپ رمان میدان عطش | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Narín✿، *KhatKhati* و 11 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
الکسا خنده‌اش را قطع می‌کند و چشمان آسمانی رنگش را معطوف شری می‌کند.
- صبح بخیر.
شری نگاهی به دامن تا زانو و سرمه‌ای رنگ الکسا و کتی که دور کمرش بسته، می‌اندازد و کیف یک طرفه و سیاه الکسا را که از شانه‌اش آویزان است، از چشم می‌گذراند. تا می‌خواهد حرفی بزند، صدای اتوبوس توجهشان را جلب می‌کند و شری تصمیم می‌گیرد حرفش را قورت دهد.
الکسا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میدان عطش | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Narín✿، *KhatKhati* و 10 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا