ویژه رمان۹۸ رمان جزیره تبعید شدگان (جلد اول) | ☆Z.a.H.r.A کاربر انجمن رمان ۹۸

Z.a.H.r.A☆ · 28/7/23

پارت نهم
-مثل همیشه! فکر کنم داشتی جایی میرفتی، منم دارم میرم بازار.
-نه جای خاصی نمی‌رفتم فقط می‌خواستم یکم هوا بخورم. اگه چیزایی که قراره برای بازار بخری زیادن می‌خوای همراهت بیام و کمکت کنم؟!
‌-نه عزیزم زیاد نیستن، من میرم توام به کارت برس.
سپس از مارسلو دور شد و از...

Z.a.H.r.A☆ · 2/8/23

پارت دهم
مارسلو در فکر و خیال‌ بود که به یاد آورد امشب به خانه‌ی سوفیا دعوت شده‌اند. با به یاد آوردن این موضوع حجمی از احساسات ناخوشایند او را فرا گرفت. اصلا نمی‌خواست به آن‌جا برود اما چاره‌ی دیگری نداشت!
***
هر سه روبروی عمارت بسیار بزرگی ایستاده بودند. کمی دیر شده...

Z.a.H.r.A☆ · 14/8/23

پارت یازدهم
کمی که گذشت مارسلو متوجه شد که تنها مهمان‌های این خانه آن‌ها نبودند! زیرا کمی که با سوفیا همراهی کرد تا از آن قصر دیدن کند، متوجه شد که بعضی از افرادی که او آن‌هارا نمی‌شناخت پشت میز چوبی کوچکی که روی آن‌ها جام های نوشیدنی قرار داشت، ایستاده بودند. بسیاری از...

Z.a.H.r.A☆ · 14/8/23

پارت دوازدهم
هرگز دلش نمی‌خواست در این ماجرا مهره‌ی سوم باشد. پس بهترین تصمیمی که می‌توانست در آن زمان بگیرد این بود که با هرچه در توان دارد از آن‌ها دوری کند تا این شب نفرین شده به پایان برسد.
***
مایکل درحالی که چندتار مو از موهای طلایی رنگ سوفیا را به پشت...

Z.a.H.r.A☆ · 31/8/23

پارت سیزدهم
هنوز سخن آنتونیو کامل نشده بود که با دیدن مایکل و سوفیا که برای رقص به وسط مجلس آمدند، از حیرت خشکش زد. مارسلو برخلاف پدرش از این اتفاق خشنود بود زیرا با این اتفاق گویا بار سنگینی را از دوشش برداشته بودند. به سمت جلو قدم برداشت و درست در پشت سر پدرش...

Z.a.H.r.A☆ · 1/9/23

پارت چهاردهم
مارسلو با اینکه از ته دلش می‌دانست حق با او اوست، گفت:
-پس قضاوت آدما با یه بار دیدنشونم از خصوصیاتته، مگه نه؟
-من کسی رو قضاوت نکردم! فقط چیزی که عین روز روشنه رو بهت گفتم.
مارسلو می‌خواست جوابش را بدهد که با شنیدن صدای نازک و از نظر او، زننده‌ای...

Z.a.H.r.A☆ · 11/9/23

پارت پانزدهم
کمی که گذشت کورسوی نوری خانه را روشن کرد. این نور، ناشی از نور ماه بود که در حاق آسمان می‌درخشید و خودنمایی می‌کرد. در خانه به آرامی باز شده بود و قامت پدر و مادرش نمایان شده بود. مایا کمی خسته بود و با آن کفش‌های پاشنه بلند به سختی می‌توانست راه برود. او...

Z.a.H.r.A☆ · 11/9/23

پارت شانزدهم
دختر بچه‌ای حدود ده یا یازده ساله که پیراهن گران قیمتی به تن کرده بود از کالسکه بیرون آمد.
موهای طلایی رنگ و چشمان آبی رنگش با آن فاصله نیز قابل تشخیص بودند و او...

Z.a.H.r.A☆ · 14/9/23

پارت هفدهم
-مارسلو تمام ماجرا همین بود! تو به من حق میدی مگه نه؟
مارسلو کنار شومینه روی صندلی نشسته بود و حرفی برای گفتن نداشت.
-تو به مایکل یا بقیه چیزی نمیگی مگه نه؟
مارسلو سرش را بالا و به چشمان اشک آلود سوفیا خیره شد. دلش نمی‌خواست که موجب آزار او شود. در...

Z.a.H.r.A☆ · 17/9/23

پارت هجدهم
سوفیا، دختر رنج کشیده‌ای بود که هیچ پشتیبانی نداشت. اما تا جایی که او مایکل را شناخته بود، به خاطر این موضوع سوفیا را سرزنش نمی‌کرد! سوفیا، خواستگار چندساله‌ای داشت که پدرش حق ازدواج با او را به سوفیا نمی‌داد. اما سوفیا بسیار دلباخته‌ی آن فرد بود و...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب رمان چیه؟

عالی

خوب

متوسط

بد

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

مدیر تالار ماورا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین