خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

~ZAHRA~

مدیر آزمایشی تالار ماورا+ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,067
امتیاز واکنش
6,582
امتیاز
258
زمان حضور
116 روز 15 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان
نام رمان: جزیره تبعیدشدگان
نویسنده: زهرا بهشتی فر کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تاریخی، تراژدی، عاشقانه
ناظر:
Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
زمانی که ویروس طاعون بر جهان چیره می‌شود، زندگی پسری به نام مارسل را تحت شعاع خود قرار می‌دهد. وقتی هر دقیقه مرگ او را به سمت خود فرا می‌خواند، او به چیزی جز کمک کردن به مردم فکر نمی‌کند.
اما او از کجا می‌دانست که تاوان کمک کردن به مردم، چیزی فراتر از مرگ است؟
#جزیره‌_تبعید_شدگان
#~ZAHRA~

(نکته: ایده‌‌ی کلی این رمان بر اساس واقعیت می‌باشد و درمورد اتفاقی است که سال ها پیش در ایتالیا رخ داده است، اما شخصیت‌های رمان ساخته‌ی ذهن نویسنده می‌باشند و هیچکدام از آن‌ها واقعیت ندارند.)


V.I.P رمان جزیره تبعید شدگان (جلد اول) | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سویل، Maryam Sadeghi، Tabassoum و 37 نفر دیگر

~ZAHRA~

مدیر آزمایشی تالار ماورا+ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,067
امتیاز واکنش
6,582
امتیاز
258
زمان حضور
116 روز 15 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
می‌گریزم از جهان؛
از لبخندهای دروغین متعلق به جهان
از عشق‌های ظاهریِ حکم‌فرما در آن
از تهمت های حقیقی؛ اما دروغین!
دائم می‌گریزم، از جهان و ذرات بر روی آن؛
هر کجا را می‌نگرم دلیلی برای گریز وجود دارد. دیگر همچون مجرمی خانه به دوش، از گریختن درمانده‌ام!
در حصار دست‌هایشان محبت آمیز اسیرت می‌کنند؛
اما در ذهن، نقشه‌ی نابودی‌ات را می‌کشند!
دلیل موجهی برای گریز نیست؟
دو چهره‌ای و کودن تجسم کردن آدمیان؟
( دل نوشته لیدوکائین از ~حنانه حافظی~:roseb:)


V.I.P رمان جزیره تبعید شدگان (جلد اول) | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ~narges.f~، سویل، Maryam Sadeghi و 37 نفر دیگر

~ZAHRA~

مدیر آزمایشی تالار ماورا+ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,067
امتیاز واکنش
6,582
امتیاز
258
زمان حضور
116 روز 15 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
پرتوهای نور خورشید، داغ تر و پرنورتر از همیشه به زمین می‌تابیدند و موهای پرپشت و کوتاهش در باد می‌رقصیدند.
بادی گرم وسوزان که حتی در بیابان ها نیز اینگونه نمی‌وزید اما در این مکان شوم، همه چیز گویای شباهت آن به یک جهنم واقعی بود.
اما این باد گرم باید گویای چیز دیگری باشد واگرنه چرا باید چنین مکانی به جای داشتن آب و هوایی معتدل، اینگونه هوای گرمی داشته باشد؟
چشمانش از فرط بی‌خوابی نیمه باز بودند و به دلیل گرد و غبارهایی که ناشی از وزش باد بود، چشمانش قرمز شده بودند.
اما این دردها اهمیتی نداشتند زیرا کسی را در کنار خود داشت که با کنار او بودن، دیگر هر دردی را فراموش می‌کرد.
دستش را فشرد و مصمم تر از همیشه به سمت جلو قدم برداشت.
هرچه جلوتر میرفت آن باد، گرم و سوزان‌تر میشد به طوری که پس از چند قدم احساس کرد که به سمت یک کوره‌ قدم برمی‌دارد!
پاهایش توان جلوتر بردن او را نداشتند، گویا که تا همین‌جا نیز به زور و اجبار او را رسانده بودند!
هرچه نزدیک تر می‌شدند، دود سیاه رنگی در مقابل آن‌ها جان می‌گرفت و واضح ترمیشد. دودی بسیار سیاه‌رنگ که از پشت ساختمانی نیمه کاره قابل روئیت بود. مارسلو* که نمی‌دانست پشت آن ساختمان نیمه کاره چه خبر است، دست کاترینا* را رها کرد و خود به ساختمان نیمه کاره نزدیک شد.
کاترینا از کاری که او کرد، متوجه شد که مارسلو نمی‌خواهد چیزی که پشت آن ساختمان اتفاق می‌افتد را ببیند.
سرجایش ایستاد و اعتراضی نکرد. گویا هیچکدام رمق صحبت کردن را نداشتند.
لبان هردو خشک شده بود و رنگ از رخسارشان پریده بود.
کاترینا نگاهش را برگرداند و به پشت سرش نگاهی انداخت. افرادی که شهامت دور شدن از جایی که در آن توقف کرده بودند را نداشتند و منتظر سربازان تزئینی بودند که قرار بود به دنبالشان بیایند.
نگاهش را از آن‌جا گرفت و دوباره به مارسلو خیره شد. مگر می‌توانست خودش را از شر کنجکاوی که پس از دیدن مارسلو که مانند جسدی خشکش زده بود خلاص کند؟!
***

چشمان مظلوم و سیاه رنگش به پدرش که جلوتر از او راه می‌رفت دوخته شده بود. آیا این عادلانه بود که اکثر شب‌ها همراه پدرش به کافه‌‌ای در نزدیکی خانه‌شان برود تا با دوست‌های پدرش همکلام شود؟ هرگز مشتاق چنین کاری نبود! زمان‌هایی که اعتراضش را به زبان می‌آورد، پدرش او را پسر‌بچه‌ی بی‌عرضه‌ای می‌خواند و او نیز چاره‌ی دیگری به جز گوش فرا دادن به خواسته‌های پدرش نداشت!
زمانی که به در ورودی رسیدند، پدرش نگاه امیدواری به او کرد. موها و سبیل‌های کم پشت و گندمی رنگی داشت و با اینکه سن و سالی از او گذشته بود هنوز نیز محکم و استوار بود و چون جوانی نیرومند بود.
کلاه لبه‌داری روی سرش گذاشته بود و شنل مشکی رنگش او را در تاریکی همچون قهرمان‌های افسانه‌ای که تنها در قصه‌ها وجود داشتند، نشان میداد.
شنلش در باد خنکی می‌رقصید و کلاهش در امتداد افتادن از سرش بود. دستانش را به قصد گرفتن کلاهش بلند کرد و آن را محکم تر روی سرش گذاشت. سپس دستانش را از روی سرش حرکت داد و روی شانه‌های مارسل گذاشت. شانه‌هایش را فشرد و گفت:
- پسرم میدونم که هیچوقت ناامیدم نمیکنی! مطمئنم که یه روز مرد قوی و نامداری مثل من میشی! فقط باید یکم بیشتر خودت رو با شرایط وفق بده و بیشتر تلاش کن، همین.
مارسلو با چشمان تیره‌اش، به چشمان آبی‌رنگ پدرش خیره شد. اندوه در تمام چهره‌اش نمایان بود و با این اوصاف، لبخندی فریبنده!
لبخندی که هرگاه از چیزی نارضایتی داشت در چهره‌اش نقش می‌بست.
چهره‌ای معصوم و پاک، که در این سن پسرانی با افکار و طرز فکر او کم پیدا می‌شدند و پدرش نمی‌دانست مارسلو هیچوقت نمی‌تواند آن گرگی باشد که او همیشه تصورش را داشته است!
1-Marcello
2_Caterina


V.I.P رمان جزیره تبعید شدگان (جلد اول) | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Maryam Sadeghi، SelmA، ~MARJAN~ و 30 نفر دیگر

~ZAHRA~

مدیر آزمایشی تالار ماورا+ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,067
امتیاز واکنش
6,582
امتیاز
258
زمان حضور
116 روز 15 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
مارسلو خودش را از حصار دستان پدرش رها کرد و خود را عقب کشید. سپس برای اینکه نشان دهد قصدش از این کار ناراحت کردن پدرش نبود، آن لبخند فریبنده‌ی همیشگی را روی لـ*ـبش راند و گفت:
- پدر بهتره که بریم داخل، دیر میشه!
سپس دستش را به سمت دستگیره‌ی در برد که با حرف پدرش، سر جایش خشک شد. پدرش با صدایی رسا و بلند گفت:
- میریم اما اینطوری نه!
نگاه کنجکاوش را به پدر دوخت.
-شونه‌هات خیلی افتادن و سرت رو به پایینه، نکنه قاتلی هستی که از وارد شدن به جمع شرم میکنی!؟
شانه‌هایش را صاف کرد و سرش را بالا گرفت. هرگاه که اینگونه می‌ایستاد حس مجسمه‌ای بیش به او دست نمی‌داد!
پدرش که قد و قداره‌اش حدود دوبرابر او بود به سمت در رفت و آن را باز کرد.
با باز شدن در، هجومی از هوای گرم به صورت آن‌ها برخورد و در همین حال، سوز هوای سرد وارد آن‌جا شد.
در کافه پس از وارد شدن آن‌ها خود به خود بسته شد. باد شدیدی که می‌وزید اجازه‌ی بیشتر باز ماندن در را نداد.
میزهای بزرگی در سرتاسر مغازه جای گرفته بودند. وسط هر میز یک چراغ نفتی قرار داشت که باعث روشنایی کمی در مغازه میشد. دورتادور هر میز پنج تا شش صندلی چوبی قرار داشت و حدود ده یا یازده نفر درون مغازه قرار داشتند که با یکدیگر نوشیدنی می‌خوردند و گپ می‌زدند.
کارلو* مردی با چشمان و موهای طلایی رنگ که بیشتر تار موهای آن سفید شده بودند، برای احترام گذاشتن به آنتونیو* از جای خود برمی‌خیزد و برای سلام و احوالپرسی جلو می‌آید. به غیر از او دو نفر دیگر نیز سر میز نشسته بودند که با بلند شدن کارلو، آن‌ها نیز از جایشان بلند شدند اما نزدیک نیامدند و سر جای خود ایستادند. کارلو پس از درآغوش کشیدن او گفت:
-آنتونیو، دوست قدیمی! دوروزی هست که به جمعمون نپیوستی! چیزی شده بود؟
آنتونیو لبخندی زد و گفت:
-نه همونطور که میدونی گاهی وقتا کار پیش میاد، ولی مهم اینه که من الان اینجام!
سپس به دو نفری که سر جایشان ایستاده بودند و سلام کرد و آن‌ها را دعوت به نشستن کرد.
کارلو در همان حال که وانمود می‌کرد تازه متوجه مارسلو شده است، به سمتش رفت و گفت:
-مارسلو! خوشحالم که دوباره اینجا میبینمت! بیا اینجا بشین!
سپس همگی روی صندلی‌ها نشستند و مشغول گپ زدن شدند.
فرانکو*، مردی که در روبروی مارسلو نشسته بود، فردی شهرت طلب و مغرور بود. همیشه خود را نسبت به دیگران برتر می‌دانست و لباس‌های گران قیمت به تن می‌کرد.
تمام مدتی که در جمع حضور می‌یافت لفظ قلم صحبت، و از کلماتی استفاده می‌کرد که وانمود کند از تمام این جمع باسواد تر و فهمیده تر است. او نیز مانند آنتونیو موهای جوگندمی داشت، با این تفاوت که چشمانش قهوه‌ای روشن بودند.
آلدو* که در کنار او نشسته بود، فردی متواضع بود که می‌توان از هم صحبتی با او لـ*ـذت برد. او عاشق کتاب‌ها بود و علاقه‌ی زیادی به نویسندگان داشت. او همانند مارسلو موها و چشمان مشکی رنگی داشت و در این جمع، به غیر از مارسلو، کم سن و سال تر از بقیه بود. چهره‌ی دلنشین و آرامی داشت و کمی ساکت تر از دیگران بود.
و اما کارلو، فردی دورو و محتاط بود که هرگز نمی‌توان به طور کامل متوجه شخصیت او شد! فردی که می‌توانست تا ساعت‌ها با تو گپ بزند و در پشت سرت نقشه‌ی نابودی تو را بکشد! افراد هیچگاه متوجه احساس واقعی کارلو نسبت به خود نمی‌شدند و شخصیتش برای دیگران مانند یک راز بود!

1_Carlo
2_Antonio
3_Franco
4_Aldo


V.I.P رمان جزیره تبعید شدگان (جلد اول) | ~ZAHRA~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: نگار 1373، ~MARJAN~، Maryam Sadeghi و 26 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا