پارت دوم
مارسلو خودش را از حصار دستان پدرش رها کرد و خود را عقب کشید. سپس برای اینکه نشان دهد قصدش از این کار ناراحت کردن پدرش نبود، آن لبخند فریبندهی همیشگی را روی لـ*ـبش راند و گفت:
- پدر بهتره که بریم داخل، دیر میشه!
سپس دستش را به سمت دستگیرهی در برد که با حرف پدرش، سر جایش خشک شد. پدرش با صدایی رسا و بلند گفت:
- میریم اما اینطوری نه!
نگاه کنجکاوش را به پدر دوخت.
-شونههات خیلی افتادن و سرت رو به پایینه، نکنه قاتلی هستی که از وارد شدن به جمع شرم میکنی!؟
شانههایش را صاف کرد و سرش را بالا گرفت. هرگاه که اینگونه میایستاد حس مجسمهای بیش به او دست نمیداد! پدرش که قد و قدارهاش حدود دوبرابر او بود به سمت در رفت و آن را باز کرد. با باز شدن در، هجومی از هوای گرم به صورت آنها برخورد و در همین حال، سوز هوای سرد وارد آنجا شد. در کافه پس از وارد شدن آنها خود به خود بسته شد. باد شدیدی که میوزید اجازهی بیشتر باز ماندن در را نداد. میزهای بزرگی در سرتاسر مغازه جای گرفته بودند. وسط هر میز یک چراغ نفتی قرار داشت که باعث روشنایی کمی در مغازه میشد. دورتادور هر میز پنج تا شش صندلی چوبی قرار داشت و حدود ده یا یازده نفر درون مغازه قرار داشتند که با یکدیگر نوشیدنی میخوردند و گپ میزدند.
کارلو* مردی با چشمان و موهای طلایی رنگ که بیشتر تار موهای آن سفید شده بودند، برای احترام گذاشتن به آنتونیو* از جای خود برمیخیزد و برای سلام و احوالپرسی جلو میآید. به غیر از او دو نفر دیگر نیز سر میز نشسته بودند که با بلند شدن کارلو، آنها نیز از جایشان بلند شدند اما نزدیک نیامدند و سر جای خود ایستادند. کارلو پس از درآغوش کشیدن او گفت:
-آنتونیو، دوست قدیمی! دوروزی هست که به جمعمون نپیوستی! چیزی شده بود؟
آنتونیو لبخندی زد و گفت:
-نه همونطور که میدونی گاهی وقتا کار پیش میاد، ولی مهم اینه که من الان اینجام!
سپس به دو نفری که سر جایشان ایستاده بودند و سلام کرد و آنها را دعوت به نشستن کرد.کارلو در همان حال که وانمود میکرد تازه متوجه مارسلو شده است، به سمتش رفت و گفت:
-مارسلو! خوشحالم که دوباره اینجا میبینمت! بیا اینجا بشین!
سپس همگی روی صندلیها نشستند و مشغول گپ زدن شدند. فرانکو*، مردی که در روبروی مارسلو نشسته بود، فردی شهرت طلب و مغرور بود. همیشه خود را نسبت به دیگران برتر میدانست و لباسهای گران قیمت به تن میکرد. تمام مدتی که در جمع حضور مییافت لفظ قلم صحبت، و از کلماتی استفاده میکرد که وانمود کند از تمام این جمع باسواد تر و فهمیده تر است. او نیز مانند آنتونیو موهای جوگندمی داشت، با این تفاوت که چشمانش قهوهای روشن بودند.
آلدو* که در کنار او نشسته بود، فردی متواضع بود که میتوان از هم صحبتی با او لـ*ـذت برد. او عاشق کتابها بود و علاقهی زیادی به نویسندگان داشت. او موها و چشمان مشکی رنگی داشت و در این جمع، به غیر از مارسلو، کم سن و سال تر از بقیه بود. چهرهی دلنشین و آرامی داشت و کمی ساکت تر از دیگران بود. و اما کارلو، فردی دورو و محتاط بود که هرگز نمیتوان به طور کامل متوجه شخصیت او شد! فردی که میتوانست تا ساعتها با تو گپ بزند و در پشت سرت نقشهی نابودی تو را بکشد! افراد هیچگاه متوجه احساس واقعی کارلو نسبت به خود نمیشدند و شخصیتش برای دیگران مانند یک راز بود!
___________________________
1_Carlo
2_Antonio
3_franko
4_Aldo