خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند لااقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تـ*ـخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!
کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش سراسر وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی مادامیکه روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی‌ها مغلوب استرس و نگرانی می‌شوند تا خود بیماری…

#ستاره


عاقبت ترس از مرگ!

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، دونه انار، ~ĤaŊaŊeĤ~ و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا