خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
"الهی به امید تو"
عنوان رمان: طلای سیاه
ژانر: جنایی-پلیسی، جنایی-مافیایی، عاشقانه
نویسنده: ژاله یوسفی کاربر انجمن رمان 98
ناظر محترم: MaRjAn
خلاصه:
پرونده‌‌‌‌ی قاچاق نفت، مدت‌هاست که روی میز مأمورین اطلاعات و امنیت دست به دست می‌چرخد. درست زمانی که روزنه‌ای برای رخنه پیدا کردند، سازمان اطلاعات با از دست دادن یک مهره‌ی سوخته در تشکیلاتی عظیم، راه نفوذ خود را از دست داد. اکنون باید دید چگونه می‌خواهند راهی به درون آن تشکیلات باز کنند. غیرممکن برای آن‌ها وجود ندارد، وقتی می‌دانند تنها یک راه باقی مانده است. آیا این همان فرصت طلایی و شانس دوباره است یا... .
همیشه گفته‌اند تاوان خیـ*ـانت مرگ است. اگر این خیـ*ـانت برای نجات زندگی کسی باشد، باز هم تاوانش مرگ است؟


در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، YeGaNeH، Cadman و 10 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: به نگاه روباه مانندشان اعتماد نکن، آن‌ها گرگ‌هایی هستند در کالبد انسان؛ زمانش که فرا برسد همچون درنده‌ای تو را می‌درند و یادشان می‌رود روزی که بودی و چه کردی.
دست دوستی می‌دهند امّا نامردها، خنجرهایشان از پشت س*ی*نه‌ات را می‌شکافد. خیلی وقت است این جماعت، انسانیت را فراموش کرده‌اند. سرشان را مانند کبک در برف فرو کرده‌اند و نمی‌ترسند از عاقبت کاری که می‌کنند.
دیگر بس نیست این ناحقی‌ها؟ زمان آن رسیده از سایه‌ها بیرون بیایی. بازگرد که منتظر تو هستند.


در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دل‌ آشوبه‌ای پنهان ماگ قهوه را به دست پدرش داد و کنار او روی کاناپه نشست. باربد ماگ را روی میز گذاشت، کف‌ دست‌هایش را به هم مالید و آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت؛ اضطراب و پریشان‌حالی‌اش برای دخترش تازگی داشت که آن‌طور نگران نگاهش می‌کرد. تمام مدّت شاهد بی‌قراری‌های پدرش بود و حرفی نمی‌زد؛ حتی داغی و سوزش کف‌ دست‌های حلقه‌ شده‌اش دور ماگ هم نتوانست نگاهش را لحظه‌ای از باربد جدا کند. همراه با دم عمیقش دستی به صورتش کشید و به سمت دخترک نگاه کرد.
در گفتن حرف‌هایش هیچ تردیدی نداشت؛ تأخیرش در اقرار کردن فقط برای سامان دادن به ذهن مشوشش بود. دخترک با پاشنه‌ی پایش روی زمین ضرب گرفته بود و انگشت شستش را به دیواره‌ی سفالی ماگ می‌فشرد.
- حرف‌هایی که امروز می‌شنوی رو خوب به خاطر بسپر. سازمان از خیـ*ـانت من خبردار شده، دیر یا زود میان سراغم. خیالم راحته تموم ردپاهای تورو از ماجرا پاک کردم. تحت هیچ شرایطی نباید بدونن تو، توی ماجرا بودی. فهمیدی؟
شنید آنچه را که نمی‌خواست بشنود. شنید و فکر عاقبت کارشان تنش را لرزاند. پلک بست و بغض چنبره در گلویش را با درماندگی بلعید. فکر چنین روزی را می‌کرد، امّا نمی‌دانست که به این سرعت همه چیز تمام می‌شود. به همین آسانی، نرفته در میدان نبرد باخت داده بودند. فکش لرزید، چشم‌های لبالب اشک دردانه دخترش را که دید، عاجزانه رو برگرداند.
صدایش بم‌تر از حالت عادی شده بود وقتی گفت:
- زمانی که پا تو این راه گذاشتیم، از همه‌ی عواقبش با خبر بودیم. دیگه واسه پشیمونی خیلی دیر شده. پاک کن اشکات‌و.
نگاهش به گل‌های قالی خشک شده بود. دیگر چیزی نمی‌شنید، حتی صدای زنگ تلفن پدرش که مدام زنگ می‌خورد. با تکان شدید شانه‌اش، بالأخره دل از گل‌های قالی کَند و به چهره‌ی شکسته‌ی پدرش زل زد. می‌شود دردانه دخترش باشی، تنها پناه و همه‌ی دار و ندارت در دنیا باشد و دیدن رنگ پریدگی و لـ*ـب‌های خشکش تو را تا مرز جنون نبرد؟ وقتی نگاه درمانده‌ و ناامید پدرش را دید، خیسی زیر چشم‌هایش را پاک کرد. امّا طولی نمی‌کشید اشک‌های تازه‌ جای قبلی‌ها را پر می‌کردند.
- بابا... .
باربد اجازه نداد حرفی بزند؛ انگشت اشاره‌اش را روی لـ*ـب گذاشت و نجوای «هیس» سر داد. باید تا دیر نشده حرف‌های ناتمامش را به انتها می‌رساند. نمی‌دانست چه‌قدر دیگر زمان دارد، برای همین باید عجله می‌کرد.
- امروز فقط من حرف می‌زنم و تو گوش می‌کنی. هر اتفاقی افتاد، تأکید می‌کنم، هرچی شد تو دخالت نمی‌کنی و جلو نمیای. نباید به خاطر اشتباه من تو جونت رو از دست بدی. ردپاهاتو پاک کردم امّا برای امنیت سازمان هم که شده بعد من میان سر وقتت، و اون‌جا دیگه من نیستم که کمکت کنم. خودتی و خودت. باید بتونی موقعیتت‌ رو تو سازمان حفظ کنی تا کار نیمه تموم منو تموم کنی و در آرامش و امنیت زندگی کنی.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- آبا که از آسیاب افتاد برو بهبهان؛ اون‌جا محمدعلی رو پیدا کن، یه امانتی دستشه. حواست باشه، اون دیسک نباید به دست افراد سازمان بیفته. متوجه‌ای چی میگم؟ مدارک و اطلاعات اون دیسک بهت میگن باید چی‌کار کنی.


در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
دستی به گوشه‌ی لـ*ـب چاک خورده‌اش کشید، ناله‌کنان چهره درهم کرد و دست خون‌آلودش را زیر آب گرفت. هنوز سـ*ـینه‌اش با همان شتاب بالا و پایین می‌شد. از آینه‌ی کوچک دور پلاستکی میخ شده به دیوار نگاهی به چهره‌ی زخمی و خون‌آلودش کرد؛ در آن فضای نیمه‌تاریک حیاط به سختی چیزی دیده می‌شد. با لمس بالای ابرویش سوزشی در پیشانی‌اش پیچید که چشم‌هایش روی هم فشرده شد و فریادش در گلو خفه.
«تف به ذاتت بی‌پدر.»
برای بار چندم بود که مصبب این اتفاق را لعنت می‌کرد؟
هم‌چنان با درد و فحش‌های زیرلبی‌اش درحال تمیز کردن شکاف بالای ابرویش بود که صدایی از پشت سر، حرکت دستش را کند کرد.
- به‌به آقا رستم، خوش گذشت عیاشی؟
شیر آب را بست و روی پاشنه‌ی پا به عقب چرخید. رویا دست به کمر و طلبکار پشت سرش ایستاده بود. آب از روی تیغه‌ی چانه‌اش سُر خورد و تا روی گردنش روان شد. نگاهش که از زور خستگی و بی‌خوابی، قرمز و خمارگونه شده بود را به رویا دوخت.
- بوی زهرماری هم که میدی.
نم دستش‌هایش را با تیشرت پاره‌پاره‌اش گرفت. پلک خواباند و خمیازه‌ای کشید.
- جون رویا اعصاب مصابم تعطیله، یا راهتو بکش برو رد کارت یا هم بی‌صدا بیا این زخما رو ببند.
- از کی کتک خوردی؟ از ضرب دستش مشخصه خیلی حرفه‌ای بوده که این‌جور از قیافه انداختت.
خنده‌ی ریزی کرد و ضربه‌ای به بازوی رستم کوبید.
- بیا بریم تو. مامان این‌طوری نبینتت بهتره.
رستم گیج و بدون حرف، با بدنی خسته و کرخت به دنبال رویا روانه شد. باری دیگر اتفاقات مهمانی را در ذهنش مرور کرد؛ باری دیگر از نامردی جابر که او را در مهلکه انداخت و فرار کرد خونش به جوش آمد. درد پیچده در انگشت‌هایش، نگاهش را به زخم‌های کوچک و مفصل‌های متورمش کشاند. کلافه نفسی کشید و سرش را پایین انداخت که با دیدن کفش‌های مردانه جلوی در هال کنجکاو پچ زد:
- خان‌دایی کی برگشت؟
رویا بدون ایجاد کوچک‌ترین صدایی در را بست، درحالی که در تاریکی راه اتاق رستم را پیش گرفته بود زمزمه کرد:
- غروب. خیلی سراغت رو می‌گرفت.
- اینم وقتی کارش گیره یادش می‌افته خواهرزاده داره.
جلوی در اتاق ایستاد و به داخل اشاره کرد.
پوزخند سوک لـ*ـبش از روی تمسخر بود و نگاهش معنادار. کلامش همچون نیش عقرب بود.
- آتیشش طرف هیچ‌کس‌و گرم نمی‌کنه اما دودش چش‌وچال آدم‌و کور می‌کنه. دفعه پیش‌و یادت رفته؟ حالا بکش کنار دکتر دوزاری، می‌خوام کپه‌مرگم‌و بزارم.
رویا با تأسف سری تکان داد. واقعیت را نمی‌توانست انکار کند، دایی‌اش همینی بود که رستم می‌گفت. خوب یا بد فقط همین دایی را داشتند. از جلوی در اتاق با اکراه کنار رفت. نگاهش را به در بسته‌ی اتاق مادرش دوخت و با صدایی آرام گفت:
- اون زهرماری که خوردی مغزت‌ رو کمپلت داده اجاره، نمی‌دونی داری چی میگی. زدی دماغ طرف رو آسفالت کردی، انتظار داشتی ازت تقدیر و تشکر بکنه؟
نیشخند زد و سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی رستم ایستاد. پشت دستش را چندبار آهسته به سـ*ـینه‌ی او کوبید و گفت:
- فعلاً همین دکتر دوزاری شب و نصفه شب از دست عزرائیل کشیدت بیرون. منتی نیست، فقط یکم آدم باش و قدر بدون.


در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه به ظاهر بی‌تفاوتش را از باریکه‌ی خون روان شده از شقیقه‌ی رستم گرفت و به سمت اتاقش چرخید. مچ دستش که اسیر دست رستم شد او را نگه داشت. رستم فاصله‌شان را با یک گام بلند به حداقل رساند، خم شد و کنار گوشش گفت:
- می‌دونی الان حالم خوش نیس و فاز قهر برمی‌داری؟ شب بدی رو گذروندم رویا، خواهش می‌کنم تو بدترش نکن. من نوکر همین دکتر قلابی‌ام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
- بچه نیستی که بخوام هربار یه چیز رو برات تکرار کنم. مهمونی‌های آن‌چنانی و آدمایی که باهاشون برو بیا داری... .
هیس کش‌دار رستم نطق بلندبالای او را قطع کرد. دوباره همان حرف‌های تکراری و حوصله سربر رویا، گوش‌هایش را آزار داد؛ این حرف‌های پوچ و محدود کننده‌ و احتیاط افراطی که رویا به خرج می‌داد برایش عجیب بود.
- شد یه بار من برم بیرون و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
کلاه کپش را برعکس روی سرش فیکس کرد و تا جای ممکن آن را پایین کشید. هنوز سرش سنگین بود و میل شدیدی به خواب داشت. باری دیگر ضامن چاقو را فشرد و با تصور گردن جابر میان دست‌هایش، انگشتش را لبه‌اش کشید. تیغه‌ی چاقوی ضامن‌دارش در برابر نور خورشید برق می‌زد، و اگر با خون سرخ جابر رنگین می‌شد قطعاً برق زیباتری خواهد داشت. آن را بست و درون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

Z.Yousefi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
84
امتیاز
58
سن
22
زمان حضور
9 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
تته‌پته‌کنان با لبخند دستپاچه‌ای گفت:
- سلام داش رستم، خوبی؟ جهانگیر واسه داش‌مون... .
با ضربه‌ی محکمی که رستم به گردن جابر کوبید، صدایش در نطفه خاموش شد. موهای پشت سرش را در چنگ گرفت و سرش را به عقب خم کرد. نگاه جابر دو دو می‌زد و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌شد.
کنار گوشش با صدای وهم‌آوری زمزمه کرد:
- که با دوس‌دختر اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلای سیاه | Z.Yousefi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، مرضیه، YeGaNeH و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا