خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: طبقه فوقانی
نویسنده:حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر:ترسناک
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه: ناله هایی پی در پی،دردهایی از عمق جان، وحشت هایی در سکوت و خوابهایی از جنس واقعیت؛همه و همه در کنار هم قربانی ها را آزار می‌دهند و اینها تمام شدنی نیست؛و تا ابد گریبان هر چه هست را خواهد گرفت.


در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، Kameliea_1234 و 30 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

مرگ می وزد و پرده‌های اسقاطی را می‌دَرَد.
پیکر ربایی می‌کند و وجودم را می‌برد.
همچو قاصدکی آزاد در هوای شب.
مرا تا لـ*ـب ساحل می‌برد.
رهایم می‌کند میان امواج خروشان سخت؛
نیم وجودم را دریا و نیم دیگرم را مرگ می‌برد.
نصف و نیمه بر روی تکه‌ای چوب، نیم رفته را می‌بینم و نیم دیگرم را آب می‌برد.

مقدمه از Saghár✿

ببخشید که بدون اجازه استفاده کردم


در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، Kameliea_1234 و 28 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
(:پارت اول(:

هوهوی باد به سرتاسر باغ سرک می کشید و برگ های زرد درختان را به زمین می انداخت زمستان در راه بود و سردی آن از فاصله های نه چندان دور احساس می شد.
سرایدار تازه کار به خوابی عمیق فرو رفته بود و متوجه دنیای اطرافش نبود.
به یکباره همه چی عوض شد و بادهای ملایم و آرام جایشان را به طوفان های سهمگین و گردبادها دادند سرایدار از خواب پرید خشم شب لحظه به لحظه خشمگین تر می شد در میان این همه آشوب صدای خُرناس به گوش می‌رسید سرایدار از ترس به خود می لرزید در مورد این ویلا زیاد شنیده بود اما او فرد کنجکاوی بود به هر قیمتی بود می‌خواست وارد اینجا شود او گمان می کرد تمامی این حرف ها در مورد این ویلا خرافاتی بیش نیست اما حال معنی حرف های دیگران را می فهمید و زمزمه ی حرفهای دوستانش که می‌گفتند:
_ آنها تا ابد اینجا هستند
گوشش را آزار می‌داد!
پشیمانی در چهره‌اش زار می زد او ترسیده بود اما می‌خواست راز اینجا را بفهمد رازی که با یک نفرین دیرینه سروکار داشت
نفرین ابدیت!


بر ترسش غلبه کرد و از جایش برخاست قدم هایش را با ترس و لرز به سمت درکشاند درِ زنگ زده و از رنگ و رو رفته را باز کرد قدم هایش را با ترس و وحشت به بیرون از اتاقش نهاد.
راه دستشویی را در پیش گرفت صداها لحظه به لحظه بیشتر می شد به جز صدای خرناس صدای ضجه و ناله های غم انگیزی که دل هر سنگی را آب میکرد گوشش را پر کرده بود به چهره اش در آینه نگاهی انداخت آبی به صورتش زد و دوباره به آینه نگاه کرد زبانش از ترس قاصر شده بود یک جفت چشم سرخ از آینه به او نگاه می کرد تمام جراتش را جمع کرد و به پشت سرش برگشت هیچکش در پشت سرش حضور نداشت!
بدون اینکه به آینه نگاه کند به سمت اتاقش برگشت حضور فرد یا افرادی را در کنارش احساس می‌کرد سرعت قدم هایش را بیشتر کرد تا به در اتاقش رسید خواست که آن را باز کند اما باز نمی شد. گویی که درب هم همانند زبانش قفل شده بود بود.


سوز سردی می آمد لرزشی به بدن سرایدار افتاده بود؛ که هم به خاطر سرما بود و هم به خاطر ترس.
صداهای ترسناک درست در همان زمانی که چشم سرخ را دیده بود قطع شده بود و دوباره آرامش و سکوت به باغ برگشته بود اما آرامش سرایدار ربوده شده بود و بازگشتش امکان پذیر نبود، آن یک جفت چشم لحظه‌ای از جلوگیری دیدگانش کنار نمی رفت سرما تا مغز و استخوان هایش پیش رفته بود دوباره به سمت در رفت و در با کمی کوشش باز شد و این برایش عجیب بود وارد اتاقش شد بدون توجه به دور و اطرافش به تختش رفت و دوباره خوابید! اما چه خوابی؟
چشمان سرخ هنوز هم جلوی چشمانش بود و لحظه‌ای کنار نمی‌رفت صدای نفس های دیگری در اتاق طنین انداز شد نفس ها آرام و منظم بود، درست برعکس نفسهای سرایدار کنجکاو.
او می دانست که اینها خیال نیست و واقعیت است افرادی بودند که اینجا سرایدار بودند و به چند روز نرسیده از اینجا فرار کرده بودند اما او فرق داشت او می خواست بفهمد که دلیل این اتفاقات چیست او فرد شجاعی بود
زبان باز کرد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟
همانگونه که انتظار داشت هیچ کس به سوال او پاسخی نداد و اتاق را سکوتی محض فرا گرفت اینقدر فکر کرد تا به خواب رفت...
درون یک اتاق حبس شده بود دری بزرگ در پیش روی آن قرار داشت به سمتش رفت در چوبی بود و دستگیره داشت
دستش را بر روی دستگیره گذاشت اما او مردد بود که در را باز کند یا نه آخرین بار در تـ*ـخت خواب اتاقش خوابیده بود و نمی دانست چگونه از اینجا سر درآورده است یاد آن چشمان سرخ لحظه از ذهنش بیرون نمیرفت.
می‌ترسید که در را باز کند و دوباره با آن جفت چشم روبرو شود چشم هایی که فقط چشم بودند و هیچ صورتی نداشتند افکار را از ذهنش دور کرد دستگیر را با قدرت کشید در باز شد درب را به جلو هل داد چشمانش را بست جرات اینکه آنها را باز کند نداشت لرزی که به جانش افتاد باعث شد که چشمانش را باز کند توقع دیدن هر چیزی را داشت به جز سقف اتاق خودش از پنجره بیرون را نگاه کرد صبح شده بود تختش را مرتب کرد و به سراغ کارش رفت...
اتفاقاتی که دیشب برایش افتاده بود بدجور ذهنش را مشغول کرده بود دلش می خواست که این اتفاقات را برای کسی بازگو کند بعد از تمام شدن بخشی از کارش به اتاقش رفت تلفن همراهش را برداشت و به بهترین دوستش زنگ زد.


در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، MĀŘÝM و 27 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
(:پارت دوم:)



ـ سلام سلمان

ـ بَه سلام داش سعید! احوال شما؟

سعید در حالی که پشت گوشش را میخواند گفت:

ـ ممنون داداش، تو خوبی؟!

ـ ما خوبیم ولی معلومه تو خوب نیستی! انگار به تو هم رحم نکردن!

سعید که نمی دانست چگونه بحث را آغاز کند، از اینکه سلمان خودش به قضیه اشاره کرده بود خوشحال بود.

ـ راستش نه، به منم رحم نکردن!

ـ چطور؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟!

سعید تا خواست دهان باز کند و حرفی بزند و اتفاقاتی که برایش افتاده بود را بازگو کند؛ تلفن اش قطع شد.

اول گمان کرد که شاید شارژش تمام شده باشد اما نه،آنتنش رفته بود جایش را جابجا کرد تا شاید فرقی بکند، اما نه افاقه نکرد.

لعنتی به شانسش گفت و مشغول ادامه کارش شد.

بعد از تمام شدن کاری که در آن تجربه کافی نداشت، به اتاقش رفت و بعد از خوردن غذایش به سراغ موبایلش رفت تا دوباره با سلمان تماس بگیرد.

آنتن موبایلش برگشته بود. لبخندی که بر لبانش آمد نشان از شادی او می‌داد.

شماره سلمان را گرفت اما کور بختانه در دسترس نبود؛ باز هم کارش را تکرار کرد و بازهم همان جمله تکراری را از آن زن شنید.

تا شب هر چه تلاش کرد که تماس بگیرد موفق نشد.

با تاریک شدن هوا ترس در جان سعید چیره شد و حالش دگرگون و قلبش مالامال از اضطراب شد نمی دانست که چه اتفاق یا چه اتفاقاتی قرار است برایش بیفتد؛ اما مطمئن بود که شبش با آرامش و عادی سپری نخواهد شد، بلکه ممکن است بسیار وهم انگیزتر از شب قبلش باشد. در دلش خدا را یاد کرد و از ته دلش از او خواست که خودش از او در برابر این موجودات حفاظت کند.

با فکر کردن به خدا آرامشی ناب در قلبش جای گرفت و با نمازخواندن جای آن آرامش را در قلبش تثبیت کرد.

بعد از پایان نماز تصمیم به وارسی چشمی اتاق گرفت اتاق تقریبا دوازده متری بود و ساختی قدیمی داشت.

گلیمی با گلهای درشت به رنگ قرمز و نارنجی و با پس زمینه ای سورمه ای رنگ، نیمی از اتاق را می‌پوشاند. نیمه دیگر نیز گلیمی با همین مشخصات اما با پس زمینه سفید کف اتاق پهن بود.

سجاده یشمی اش را جمع کرد و بر طاقچه کنار تختش گذاشت. به سمت گاز آخر اتاق رفت و ماهی تابه را از کمد کنار گاز برداشت و سپس به سمت چپ آخر اتاقش رفت ابی بر ماهی تابه زد.

ماهیتابه را بر روی گاز قدیمیِ زنگ زده گذاشت و آن را با کبریت روشن کرد؛ چند ثانیه ای صبر کرد تا آب درون ماهیتابه خشک شود بعد از تمام شدن آب های درون ظرف، در آن روغن ریخته تا داغ شود سپس به سمت یخچال رفت و دو تخم مرغ برداشت و آنها را در روغن های داغ شکست.

بعد از خوردن شام کوچک اش باز هم با سلمان تماس گرفت. در دلش دعا می کرد که این بار موفق شود و همین گونه هم شد، بوق های انتظار پشت هم می‌آمدند و می‌رفتند اما کسی جواب نمی داد! سعید ناامید سلمان تلفنش را قطع کرد و دیگر تماس نگرفت.

تلفنش را بر روی طاقچه پر از خاک گذاشت.

روز دومِ کارش هم در اینجا گذشت و خدا را شکر کرد که تا الان سالم است.

متوجه یک دفتر که آن را خاک گرفته بود شد، معلوم بود که حداقل یک سالی است که کسی به طاقچه سر نزده است.

دفتر را برداشت و خاک هایش را پاک کرد دفتر خیلی قدیمی بود و کاغذهای کاهی اش از رنگ و رو رفته و در حال پوسیدن بود. دفتر را باز کرد؛ تمام صفحاتش پر بود از نقاشی و اشکال های عجیب و بعضی از جاهای دفتر هم به خطی عجیب پر شده بود. با خودش فکر کرد که یعنی این دفتر چیست؟ نکند مربوط به همین اتفاقات درون عمارت باشد!

ناگهان صدای عجیبی از بیرون آمد؛ سعید از جایش پرید بعد از آرام شدن حالش به سمت در قدم برداشت! قدم هایش را با استوار و شجاعت به بیرون نهاد.

در را بست و چند صباحی را به جلویش رفت صدایی که از پشت سرش امد او را متوقف کرد! با ترس هزاران خیال به پشت سرش برگشت و در کمال تعجب دید در اتاقش باز شده است! او این اتفاق را منطقی دانست و آن را به باد ربط داد اما خودش خوب می دانست که بادی در کار نیست و هوا کاملا آرام است! درست برخلاف باغ و قلب سعید که هر کدام در درونشان آشوب بود.

دوباره به اتاق بازگشت و کل آن را از نظر گذراند و متوجه عادی بودن همه چیز شد. خواست به تختش پناه ببرد که باز هم از پشت سرش صدای بسته شدن در شد، با خودش گمان کرد که حتماً یادش رفته در را ببندد و باد کارش را راحت کرده است...

ناگهان متوجه یک چیز غیر طبیعی شد و فهمید که...

ادامه دارد...


در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، MĀŘÝM و 27 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
:)پارت سوم(:

ناگهان متوجه یک چیز غیر طبیعی شد و فهمید که آن دفتر عجیب نیست!
مطمئن بود که قبل از این که بیرون برود آن را روی تـ*ـخت گذاشته است....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، MĀŘÝM و 24 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
:)پارت چهارم:)

صدای رعد و برق او را از جایش پراند، سریع در را باز کرد و وارد عمارات دراندشت و تاریک شد.
خواست که گوشی را روشن کند تا با نورش حداقل کلیدِ لامپ‌ها را پیدا کند اما بدبختانه گوشیش را درون اتاق جا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، Z.a.H.r.A☆ و 24 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
(: پارت پنجم(:

باز هم صدای گریه نوزاد از بالا بلند شد، سعید با تفکر اینکه نکند واقعا کسی اینجا سکونت می کند از جایش برخاست و تصمیم گرفت به طبقه بالا برود. چشمانش کاملاً به تاریکی عادت کرده بود و کورسویی در تاریکی می دید.
با دقت سعی کرد که بدون اینکه به چیزی برخورد کند، به سمت پله ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، Z.a.H.r.A☆ و 21 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
):پارت ششم):


با صدای زنگ های متعدد در، از خواب پرید؛ دستی به سر و وضع آشوبناک اش کشید و مسیر اتاق تا در ورودی را پیش رفت، فرد پشت در، در را خیلی محکم می کوبید، و دیگر زنگ نمی زد، گویی که سر آورده باشد.
سعید که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، Z.a.H.r.A☆ و 18 نفر دیگر

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
731
امتیاز واکنش
9,740
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 11 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
(: پارت هفتم:)

سعید در دلش دعا می کرد که امشب باران نبارد تا بتواند برای مهمان عزیزش کباب بپزد. ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طبقه فوقانی | حنانه سادات هاشمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Kameliea_1234، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا