خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: هفت‌تیری به نام قلم
نویسنده: Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی-مافیایی، معمایی

ناظر: MaRjAn
خلاصه‌:

کاترین، دختری که تمام زندگی‌اش روی گلوله چرخیده اکنون دچار تحول عجیبی شده است. او میان دوراهی خوب و بد، اسلحه و قلم، گیر افتاده است. او سردرگم است و نمی‌داند چه‌گونه این سراشیبی مملو از آشوب و دشواری را طی کند. او نمی‌داند در انتها میان اسلحه و قلم کدام را انتخاب می‌کند.


در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، Afsa، raha.j.m و 13 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: من یک هفت‌تیر بودم.
یک هفت‌تیر با هدف‌های نامشخص...
یک هفت‌تیر که گلوله‌اش قلم بود...
هفت‌تیری که جوهرش خون مقتول‌هایش بود...
من مانند باقی هفت‌تیر‌ها عادی نبودم...
من هفت‌تیری به نام قلم بودم!


در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، raha.j.m، ✧آیناز عقیلی✧ و 12 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمی از خون جاری‌شده‌‌‌ی سر مرد به پیراهن سفید رنگش نیز رنگ قرمز بخشیده است. مردم دور جسد خونین‌ و بی‌جانش حلقه زده‌اند و صدای هم‌همه بسیار رسا به گوش می‌رسد. مانند یک کودک خردسال سرش را روی آسفالت خیابان گذاشته و به خواب فرو رفته است. نگاه پلیس‌ها به یکی از کرورها مقتول مشکوک در این چند ماه دوخته شده است؛ اما هیچ سرنخی در دست ندارند‌. دیگر نظاره کردن این سرهای خونین و این بدن‌های بی‌جان برایشان عادی شده است؛ حتی مردم دیگر مانند قبل با دیدن یک جسد بی‌جان از هراس جیغ‌های گوش‌خراش نمی‌کشند. دیگر حتی دکه‌های رنگارنگ و شهربازی مقابل خیابان هم نمی‌تواند کمی از منفور بودن این مکان نفرت‌انگیز را کاهش دهد. حتی کودکان هم لـ*ـب‌های سرخ و کوچک‌شان را باز نمی‌کنند و سکوت بر فضا حکم‌ فرمایی می‌کند. چند صد متر دورتر از صحنه‌ی جرم، کاترین درحالی که نفس نفس می‌زند کلت‌ مشکی رنگش را محکم در دستان یخ‌زده‌اش گرفته است. قلبش مثل گنجشک می‌زند و به ساختمانی قدیمی و فرسوده در یکی از کوچه پس کوچه‌های لندن تکیه داده است. نخستین قتلی نیست که انجام می‌دهد؛ اما اضطراب به جانش افتاده است. هر چند دقیقه یک بار با ترس به عقب برمی‌گردد انگار از سایه‌ی خودش هم می‌ترسد. سرانجام با پرتوهای نور چراغ قوه در تاریکی کوچه با هراس بسیاری به عقب بازمی‌گردد و مامور پلیس را می‌بیند که با احتیاط به سمتش می‌آید. نگاهی به کوچه‌ی بن‌بست می‌اندازد و دیواری که کوچه را از پرتگاه مقابلش جدا کرده است. به پلیسی که با آن چراغ قوه‌ی لعنتی به سویش گام برمی‌دارد هم نظری می‌اندازد. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که میان اضطراب‌هایش سعی می‌کند خونسرد باشد با لرزشی از هراس در صدایش زمزمه می‌کند:
- همیشه راه سومی هست!
زیپ کیف کمری چرم هم‌‌رنگ با کت و دامنش را باز کرد؛ طناب بلندی از داخل آن برمی‌دارد و آن طرف دیوار می‌اندازد. درحالی که پلیس چند گام با او فاصله داشت خود را به آن طرف دیوار می‌اندازد و با سرعت وصف ‌نشدنی شروع به دویدن می‌کند. پلیس نگاهی به بن‌بست و دیوار می‌اندازد و با دیدن طناب روی دیوار و حواس‌پرتی کاترین از اضطراب متوجه حضورش می‌شود. لبخندی می‌زند؛ از طناب بالا می‌رود و خود را به پرتگاه پشت دیوار می‌رساند. با دیدن پرتگاه مقابلش لبخند روی لـ*ـبش پررنگ‌تر می‌شود و پیروزمندانه فریاد می‌زند:
- می‌دونم این‌جا هستی! تسلیم شو! راه فرار ندار...
با فرود آمدن گلوله و قرمز شدن سرش از جاری شدن خون سخنان تهدید آمیـ*ـزش ناتمام می‌ماند. پس از شلیک گلوله فضا در سکوت فرو می‌رود. به جز نسیم ملایم باد که در پرتگاه می‌پیچد و گیسوان بلند و فندقی رنگش را در هوا به رقص درمی‌آورند و نفس‌نفس‌هایش هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. خون مانند رودخانه از سر پلیس جاری می‌شود و بدن یخ‌زده‌اش نیز منظره‌ی حزن‌ آمیزی را پدیده آورده است. از جیب کت چرمش جعبه کبریت مشکی طلایی را بیرون می‌آورد؛ شعله‌ی یکی را به فروغ می‌رساند و روی اثر هنری منزجر کننده‌اش می‌اندازد. هر چه مرد مانند کاه می‌سوزد و کاملا از بین می‌رود حال او خراب‌تر می‌شود. با چند لحظه تماشا کردن صحنه‌ی آزار دهنده‌‌اش از تحمل عاجز می‌شود. با هراس و اضطراب آب دهانش را قورت می‌دهد و با حرکاتی که انگار روی دور کند هستند به آن سوی دیوار بازمی‌گردد. به محض پایین آمدن از طناب و قرار گرفتن در کوچه‌ی تاریک مقابلش با دو از منظره‌ی قتلش دور می‌شود.‌ درحالی که گیسوان‌ فندقی‌اش در هوا می‌رقصد و قلبش مانند گنجشک می‌تپد؛ با رسیدن به ساختمانی به نظر عادی لبخند رضایت روی لـ*ـب‌هایش جای می‌گیرد. با گام‌های یکی و دوتا از پله‌ها بالا می‌رود. هنگامی که مقابل در ساختمان می‌رسد؛ نفس عمیقی میان نفس‌های نامرتبش می‌کشد و زنگ در را می‌فشارد. با صدایی بوق‌مانند که نشان از باز شدن در می‌دهد؛ لبخند خوشنودی روی لـ*ـب‌های سرخی که کنون به خاطر اضطراب رنگ سفید بر خود گرفته است می‌آید و داخل می‌رود. ساختمان فضای کتاب‌خانه مانندی دارد و چراغ‌های خاموشش بیشتر به یک موزه شبیه‌اش کرده است. قفسه‌هایی چوبی و پر از کتاب، میز پذیرش مشتریان و اتاقی میان اتاق‌های بی‌شمار که مقصد او است. می‌تواند بگوید تنها اتاقی که در نیمه شب چراغ‌ روشن دارد. به سوی اتاق می‌دود و بدون در زدن در را باز می‌کند. کسی را در اتاق تمام چوبی نمی‌بیند؛ غیر از رابرت که روی صندلی چرخ‌دارش از پنجره‌ی بزرگ اتاق به لندنی که زیر پاهایش است نگاه می‌کند. لبخندی می‌زند و به آرامی می‌گوید:
- سلام!
رابرت که تازه متوجه حضورش شده است با حیرت و به کمک صندلی چرخ‌دارش رو برمی‌گرداند. با نگاه شک‌برانگیزی با آن چشمان قهوه‌ای که از حیرت‌ برق می‌زنند به صورت استخوانی کاترین که با آن رنگ‌پریدگی شبیه به اسکلت شده است نظری می‌اندازد. درحالی که از چشمان قهوه‌ای‌اش آتش می‌بارد؛ فنجان قهوه‌ی مشکی‌اش را روی میز کار چوبی شیشه‌ای‌اش می‌کوبد و با خشم بسیاری می‌غرد:
- باز چه گندی زدی؟
پس از پرسیدن این سوال مجدد به نوشیدن اسپرسوی در لیوانش ادامه می‌دهد و منتظر جواب کاترین می‌ماند. کاترین درحالی که با خستگی کیف چرمش را روی مبل مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق می‌اندازد؛ خودش نیز روی یکی از مبل‌های مشکی رنگ روبه‌روی میز می‌نشیند و با صدای لرزان و پریشانی پاسخ می‌دهد:
- یه پلیس رو کشتم!
به محض اتمام جمله‌ی کاترین اسپرسو به کمک چند سرفه در گلوی رابرت می‌پرد و تلخی‌اش در گلویش جا خوش می‌کند. بعد از این‌که کمی حالش جا می‌آید با چشم‌های از حدقه‌ درآمده از حیرت و خشم فریاد می‌کشد:
- چی‌کار کردی؟!
کاترین با کلافگی و همان اضطراب قبلی که لرزش خاصی در صدایش ایجاد کرده است زمزمه‌وار تکرار می‌کند:
- یه پلیس رو کشتم.
رابرت با خشم بیشتری که در صدایش ریخته شده است فریاد می‌کشد:
- هنوز شنوایی‌ام رو از دست ندادم شنیدم! پرسیدم چرا این گند رو زدی؟
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و با لحن گلایه‌مند و صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
- می‌شه یه بار هم که شده انقدر زودجوش و عصبی نباشی؟ به جای داد زدن بذار برات توضیح بدم.
رابرت با کلافگی خود را روی صندلی چرخ‌دارش پرت می‌کند. درحالی که لـ*ـب‌های بی‌چاره‌اش را از شدت خشم بی‌وقفه می‌جود با طعنه‌ی خاصی در صدایش می‌گوید:
- می‌شنوم!
کاترین نفس عمیقی می‌کشد؛ نگاهش را به شعله‌های آتش شومینه آجری گوشه‌ی اتاق کار می‌دوزد و دفاعش را با صدای لرزانی آغاز می‌کند:
- من... من یه نفر رو کشته بودم و خوب اون پلیس احمق هم مثل جوجه اردک دنبالم افتاده بود و چاره‌ای نداشتم!
رابرت با خشم فنجان اسپرسو را چنان روی میز می‌کوبد که ته‌ مانده‌هایش به صورت قطره در هوا به پرواز درمی‌آیند. با چشم‌های آتش‌باری که نگاه تردیدآمیزی درشان جا خوش کرده است می‌پرسد:
- دقیقا چرا اون یه نفر رو کشتی؟


در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 12 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان بدن کاترین یخ می‌زند گویا در سردخانه متولد شده باشد. باید حقیقت را بگوید؟ لیوان مشکی، طلایی‌اش را از روی میز برمی‌دارد؛ به سمت قهوه‌جوش می‌رود و کمی نسکافه درون آن می‌رود. با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت رابرت روی صندلی می‌نشیند و لیوان نسکافه را با قاشق طلایی داخلش روی میز قرار می‌دهد. همان‌طور که متفکر به قهوه‌ی داخل لیوان نگاه می‌کند و با قاشق طلایی‌اش محتویاتش را هم می‌زند با صدایی گرفته، که تردید در آن موج می‌زتد می‌گوید:
- اون‌... جاسوس بود.
رابرت پوکر نگاهش می‌کند. آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت می‌دهد. از این‌که آن‌قدر تابلو و بدون فکر دروغ گفته است صد بار در دلش به خود لعنت می‌فرستد. با بلند شدن رابرت از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر می‌شود. دست یخ‌زده و ظریف کاترین را می‌گیرد و او را از روی صندلی بلند می‌کند. به دلیل قد بلندش صورت رنگ‌پریده‌اش تقریبا مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار رابرت قرار گرفته با این حال پنج شش سانتی، از او کوتاه‌تر است. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌ها می‌کوبد. درحالی که سعی می‌کند لحنش تا حد امکان ملایم باشد زمزمه‌وار می‌گوید:
- چرا دروغ می‌گی کاترین؟
چیزی جز سکوت نمی‌شنود. به نگاه گیج کاترین که نمی‌داند دقیقا کجای دروغش اشتباه است پاسخ می‌دهد:
- این ماه کسی رو استخدام نکردیم. استخدام برای ماموریت ویژه از هفته‌ی بعد شروع می‌شه. تو چطور یه جاسوس کشتی؟
در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش کرورها بار لعنت می‌فرستد. اگر هنگام ورود به ساختمان کمی به اطرافش دقت کرده بود به راحتی می‌توانست از نبود منشی چشم بادامی پشت میز پذیرش متوجه قضیه شود. نفس‌های گرم و خشمگین رابرت مستقیم به صورتش می‌خورد. در ذهنش دنبال بهترین جوابی می‌گردد که بتواند با آن خود را از این موقعیت لعنتی رهایی پیدا کند. هنگامی که هیچ بهانه‌ای نمی‌یابد به صورت پوکر رابرت که تیله‌های آبی‌اش از شدت کلافگی و خشم آتشین و قرمز شده می‌اندازد. سرانجام رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با گشودن لـ*ـب‌هایش او را از این موقعیت مزخرف نجات می‌دهد:
- لطفاً حقیقت رو بگو!
با وجود خشم تمام در صدای هشدار‌آمیـ*ـزش باز کاترین سکوت را مقدم می‌داند. پوف کلافه‌ای می‌کشد؛ چانه‌ی کاترین را وحشیانه در دستش می‌گیرد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- بسیار خوب! رابرت نیستم اگه نفهمم چه خبره!
کاترین پوزخند تمسخر‌آمیزی زد. دهانش را به گوش راست رابرت نزدیک و با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:
- الان هم برای من رابرت نیستی، هنوز هم همون پیتر اسمیت لعنتی هستی!
رابرت با حالتی خشمگین صورتش را کنار می‌کشد و با حالتی عصبی کت‌ و شلوار سیاه و سفیدش را صاف می‌کند. برق کفش‌هایش از شدت تمیز بودن می‌تواند چشم‌های عسلی کاترین را کور کند. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که روی صندلی می‌نشیند می‌گوید:
- گمشو بیرون!
کاترین دهانش را باز می‌کند تا جوابش را بدهد که صدای در بلند و بلافاصله دنیز وارد می‌شود. رابرت که بی‌اندازه از دست کاترین کلافه شده است بی‌اختیار فریاد می‌زند:
- ای لعنت بر خرمگس معرکه! در می‌زنی بعد هم سرت رو می‌ندازی داخل میای، خوب در زدنت چیه؟
دنیز نیشخند موذیانه‌ای می‌زند و با شیطنت خاصی می‌گوید:
- اومدم عالی‌جناب رو ملاقات کنم ولی انگار سرت شلوغه. به به چه تیپ هم زدی! انگار داری می‌ری سمینار! نکنه خودت هم باورت شده نویسنده‌ای؟
رابرت سرفه‌ای عصبی از شوخی‌های او در حضور کاترین می‌کند و زیر لـ*ـب می‌گوید:
- خروس بی‌محل!
دنیز می‌خندد و انگار که تازه متوجه حضور کاترین شده باشد با لبخند به او با تیله‌‌های سبز رنگش نظری می‌اندازد و با لحن شیرینی می‌گوید:
- به به خواهر جان هم که این‌جاست! اتفاقا با تو هم کار داشتم. این کلارا رو ندیدی؟ از صبح تا حالا پیداش نیست.
کاترین لبخندی به لحن شیرین برادرش می‌زند و این مسبب نمایان شدن چال روی گونه‌اش می‌شود. چتری‌های قهوه‌ای‌اش را کنار می‌زند و با لبخند ملیح روی لـ*ـب‌هایش می‌گوید:
- معلوم نیست یا با آلیس بیرونه یا با دیوید. من هم از صبح ندیدمش‌.
دنیز اخمی می‌کند و ابروهای بور و طلایی‌اش را بر هم گره می‌زند. انگار که با شنیدن حرف‌های کاترین کمی عصبی شده باشد سرفه‌ای می‌کند‌. بعد سرش را بالا می‌گیرد و با لبخندی خبیث می‌گوید:
- آلیس که خونست با اون مردک بیرونه احتمالا!
کاترین ریز می‌خندد. تقریبا تمام اطرافیان دنیز می‌دانند چقدر از دیوید تنفر دارد؛ اما دلش هم نمی‌آید چیزی به کلارا بگوید‌. بعد انگار که از عالم حواس‌پرتی بیرون آمده باشد مجدداً رو به رابرت کرده و درحالی که به پوشه‌ی قرمز رنگ در دستش اشاره می‌کند بی‌‌حوصله می‌گوید:
- این‌ها مواردی هستن که برای ماموریت ویژه می‌خواستی.
سپس آن‌ها را روی میز می‌گذارد و با صدایی گرفته می‌گوید:
- خیلی خوب من دیگه زحمت رو کم کنم.
و در عرض یک دقیقه، با همان سرعتی که وارد اتاق شده بود خارج می‌شود. به محض بیرون رفتنش از اتاق کاترین آهی می‌کشد؛ به رابرت رو می‌کند و با نگرانی و کنجکاوی خاصی در صدایش می‌پرسد:
- به خاطر دوید ناراحت شد؟
رابرت آرام می‌خندد و درحالی که سیگاری دیگر روشن کرده و کنج لـ*ـبش می‌گذارد می‌گوید:
- نه بابا. نمی‌دونم... شاید یه قسمتی‌ش به خاطر اونه ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
کاترین درحالی که غمگین‌تر شده است دستش را به پیشانی‌اش می‌کوبد و با لحن اندوه‌گینی می‌گوید:
- آخه سر چی؟
رابرت سیگار را از دهانش بیرون می‌آورد و خاکسترهایش را در جاسیگاری چوبی‌اش می‌ریزد. سپس بی‌حوصله رو به کاترین می‌کند و می‌گوید:
- چه می‌دونم. دختره دیوونه می‌گه دیگه کار خلاف و این‌ها نمی‌خواد.
چشم‌های کاترین ریز می‌شود و روی قامت بلند رابرت خیره می‌ماند. یعنی چه که کار خلاف نمی‌خواهد؟ درحالی که سعی می‌کند بدون لرزش در صدایش صحبت کند با لکنت‌های ریزی می‌گوید:
- مگه... مگه خودش... توی همین کار خلاف با دنیز آشنا نشده؟ مگه از اول ندیده؟ اصلا مگه خودش عضو اصلی تیم نیست؟! نکنه به نویسندگی علاقمند شده؟
رابرت بلند می‌خندد و سیگار از دستش روی کت و شلوار می‌افتد. با سرعت سیگار را از روی جامه‌اش برمی‌دارد و به سطل زباله می‌اندازد. همان‌طور که در مقابل نگاه گیج کاترین بلند بلند می‌خندد سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه بابا اون دختره هم دیوونست امروز یه چیز می‌گه فردا یه چیز نگران نباش.


در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 10 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاترین کلافه بازدمش را بیرون می‌دهد و زمزمه‌وار طوری که رابرت نشنود زیرلبی غر غر می‌کند:
- تنها نگرانی من تویی!
رابرت که جمله‌ی پرطعنه‌اش را شنیده است هیستریک می‌خندد و کاترین را متوجه فهمیدنش می‌کند. بعد انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد برگه‌‌ها را از پوشه‌ی قرمز رنگ بیرون می‌کشد و برانداز می‌کند. اخمی روی صورتش می‌نشیند که کاترین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 9 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
خوب می‌داند جولین از همکارهای زن هیچ خوشش نمی‌آید. آخرین بار که نزدیک بود به خاطر یک دختر گیج و تازه‌کار تمام گروه با خاک یکسان شود تا آن موقع دیگر حتی اگر جانش را هم می‌گرفتند تن به کار با زن‌ها نمی‌داد. دستش را روی دست‌های یخ‌زده و سرد جولین قرار می‌دهد و سعی می‌کند به او دلداری دهد:
- ببین این دختره کارش درسته. همه آرزو دارن باهاش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 9 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
در سالن عظیم ساختمان غوغا برپا است. افراد برگزیده‌ پنجاه الی صد نفر و همگی در چند صف منظم مقابل میز پذیرش ایستاده‌اند. طبق معمول رابرت، پشت میز پذیرش می‌ایستد و به منشی می‌گوید می‌تواند برود. حدس این‌که دوباره می‌خواهد سخنرانی کند زیاد دشوار نیست. میکروفون را که صاف می‌کند؛ کاترین به حدسیاتش ایمان می‌آورد و لبخندی روی لـ*ـب‌های شرابی‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، MaRjAn و 9 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
دکوراسیون ملایم و زیبای کافه کمی از اضطرابش می‌کاهد. تمام فضا مملو از گلدان‌ها و گیاه‌های داخل‌شان است. موزیک بی‌کلام و آرامش‌بخشی پخش می‌شود که او را یاد اپرا می‌اندازد. گیج به اطرافش نگاه می‌کند تا سرانجام کلارا را می‌بیند که با خوشحالی از پشت میز چوبی همیشگی‌شان دست تکان می‌دهد. روی صندلی چوبی می‌نشیند و با خوشرویی، با کلارا سلام و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 9 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دو و اضطراب شدیدی به سوی در خوابگاه می‌رود. با نگاه گیجی نظاره‌گر گلاویز شدن افراد برگزیده و تشرها و تلاش‌های رابرت در‌ جدا کردن‌شان است. گوشه‌ی دهان یک دختر جوان خونی شده و از چشمان زمردینش آتش می‌بارد. مردی قوی‌هیکل بالا سرش ایستاده است و با کفش‌های مشکی و براقش به او لگدهای ریزی می‌زند. رابرت با بی‌حوصلگی جلو می‌رود و دختر را از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 9 نفر دیگر

Aynaz1

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/12/21
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
576
امتیاز
203
سن
17
زمان حضور
14 روز 17 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
خم میان ابروان طلایی دنیز کنار نمی‌رود. چشمان سبز رنگ‌اش از فروغ افتاده و چهره‌ی همیشه خندان‌اش وارفته و بی‌حوصله است. جلو می‌آید و روی یکی از صندلی‌های مشکی-طلایی اتاق می‌نشیند. دور چشمان درشتش کمی خیس است که نشان از گریه می‌دهد؛ اما به چه دلیلی باید گریه کرده باشد؟ کاترین با نگرانی به سمت او گام برمی‌دارد و مقابلش زانو می‌زند. کت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ✧آیناز عقیلی✧، M O B I N A و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا