خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان : هوپنوس
نویسنده : Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MaRjAn
ژانر : تراژدی ، فانتزی ، معمایی
خلاصه :
چه کسی قانونی به نام مرز بین خواب و بیداری گذاشت؟ چه کسی آن ها را از هم جدا کرد؟ چه کسی گفته که خواب ها فقط رویایی در ذهن ما هستند؟ من رویایی نمی‌بینم؛ من فقط حقیقتی ترسناک می‌بینم... حقیقتی ترسناک!



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، Elaheh_A، Mohammad Arjmand و 20 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
__lk1y.png

مقدمه:
ما آدم ها یک ویژگی مشترک داریم؛
ما وقتی چیزی را از دست می‌دهیم قیمتش را می‌فهمیم؛
و من منتظرم تا چیز مهمی را از دست بدهم؛
یک چیزی که دیگر برگشتی در آن نیست؛
و سخت‌ترین قسمتش این است که نمی‌توانم جلویش را بگیرم و فقط باید منتظر بمانم‌؛
منتظر از دست دادن با ارزش‌ترین دارایی خودم؛
منتظر از دست دادن... .

سخن نویسنده:
اولا مرسی به خاطر اینکه وقت گذاشتید و داره میخونید
برای کسایی که معنی اسم رو نمیدونن هوپنوس در اسطوره های یونانی به معنی خداوند خواب است که با خوندن و همراهی کردن من متوجه دلیل انتخاب این اسم می‌شوید:گل:



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، Elaheh_A و 21 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:

- نه!
همه شهر در خاموشی به سر برده بود؛ اما دخترکی در کوچه پس کوچه های آن شهر از ترسش رنجیده بود! دختری عادی هماننده همه انسان ها! اما تنها اختلاف آن دختر قدرتش بود! قدرتی که همان طور که جالب بود نابود کننده نیز بود!
- دختر، دختر آروم باش تموم شد... تموم شد! فقط یه کابوس بود! فقط یک کابوس!
ناباوری در اعماق نگاه آن دختر موج زده بود! او باورش نمیشد که خواب مرگ خودش را دید! مرگ خودش... .
***
- لینا! عزیزم بیا کمکم.
- چشم مامان بزرگ
دختر سه ساله دوان دوان به سمت مادربزرگش که مثل همیشه روی آن صندلی محبوبش نشسته بود رفت. به جای نشستن روی پاهای خسته مادربزرگش با تصمیمی بزرگتر از سن خود، روی دسته آبی رنگ مخملی‌اش نشست. با صدا دادن صندلی از زیرش مادربزرگ‌اش خنده‌ای سر داد.
- دختر تو دیگه بزرگ شدی!
دخترک اخم کرده با چشم‌های میشی‌اش به چشم‌های همرنگ مادربزرگش، نگاه کرد! به او بر خورده بود! او همیشه دوست داشت دخترک کوچک مادربزرگش باشد! هیچ وقت به حرف‌های دیگران درباره این کارش توجهی نکرد و هر بار با دیدن مادربزرگش دوست داشت از طرف او نازش‌ کشیده شود! کدام دخترکی با دیدن آن همه محبت لبریز از خوشی نمیشد که حالا باید آن دخترک استثنا باشد!
- من هیچ وقت بزرگ نمیشم!
به حالت دلخوری سرش را به سمت مخالف چرخاند! او بی‌توجه به پنجره جلو رویش که منظره رو به حیاط پر گل و گیاه خانه داشت همچنان به اخم کردن ادامه داد!
با دستی که روی موهای خرمایی‌اش نشست، فهمید که نمی‌تواند در برابر مادربزگ پیرش ناز کند. او بی‌طاقت به سمت مادربزرگش چرخید و خودش را در بـ*ـغل او جای داد.
از آن جایی که او از نظر قدی نسبتاً کوتاه بود موجودی کاملا بـ*ـغلی بود و راحت جا می‌شد.
او کمی از حرف مادربزرگش ناراحت بود اما کم طاقت تر از آن بود که با انسان روبه‌رویش با آن چشم‌ها که همانند چشم‌های او میشی و پر از معصومیت بودند قهر کند.
برای خیلی‌ها این وابستگی‌اش نسبت به مادربزرگش عجیب بود... .


#رمان_هپنوس
#meysa


✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، HoSnA_NHT๛ و 21 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:

برای خیلی‌ها این وابستگی‌اش نسبت به مادربزرگش عجیب بود؛ اما آن ها هیچ از داستان آن دخترک نمی‌دانستند؛ حتی خود مادربزرگش... .
چه کسی باور میکرد آن دخترک چه سختی کشیده بود؛ چه کسی باور میکرد آن دخترک سه ساله عذاب وجدان گرزبانش شده بود؛ چه کسی باور میکرد که آن دخترک... .
***
- مامانبزرگ
روح لینا آرام آرام همانند فیلم‌ها از بدن خوابیده‌اش خارج و به سمتی کشیده شد.
نمی‌دانست به کجا کشانده شده بود ، فقط یک چیز می‌دانست. یک کلمه مدام در حال تکرار شدن در مغزش بود.
- مامانبزرگ
برای هزارمین بار تکرار شد. آن کلمه! آن کلمه همانند ناقوس در مغزش زنگ خرد و خرد و خرد... . آنقدر سرعت کشیده شدن روحش زیاد بود که نمی‌توانست متوجه اطرافش شود، اما حدس اینکه به جا کشیده شده بود سخت نبود. او به سمت مادربزرگش کشانده شده بود. مادربزرگی که مادربزرگ بود اما او کم و بیش به او سر زده بود و زیاد با او ارتباط نداشت. با ایستادن روحش فهمید که درست حدس زده بود. او جلوی خانه مادربزرگش ایستاده بود. جلوی آن خونه باصفا که همیشه رنگ و بوی زندگی داشت؛ اما فضایی که بر مکان حاکم بود فضای همیشگی نبود. انرژی منفی به وضوح از آن فضا به سمت دخترک هجوم آورده بود و روحش را سنگین کرده بود. سنگینی که برای آن دخترک بیشتر از تحملش بود. نگاه دخترک در اطراف چرخید تا منبع این انرژی بد را پیدا کند؛ حتی گیاهان و جانور‌های اطراف آنجا ارزو کردند که کاش آن دخترک چنین صحنه‌ای را در این سن کم ندیده بود. مگر یک دخترک سه ساله چه می‌فهمید‌ که او این‌چنین صحنه از دید.
او با کمی دقت متوجه مادربزرگش شد.
مادربزرگی که کمرش خم شده بود و به صورت دولا ایستاده بود. مادربزرگی که صورتش بی‌روح بود.
روح آن دخترک با دیدن منظره جلو چشم‌هایش‌ به درد آمده بود. آن صحنه برای انسانی بالغ به اندازه کافی سخت بود چه برسد به آن دخترک... .
او صحنه جلو چشم‌هایش را باور نداشت. آن دخترک به صحنه جلوش باور نداشت اما سعی کرد از نزدیک ببیند .
او سعی کرد قدمی به سمت آن در ابی رنگ قدیمی بر دارد، اما روحش ساکن در جایش ایستاده بود. روحی که هر با گذشتن هر لحظه فشار بیشتری بهش وارد شده بود. او نمی‌توانست کاری برای مادربزرگش کند. او نمی‌توانست مادربزرگ در حال مرگش را نجات دهد... .

#رمان_هپنوس
#meysa


✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، Elaheh_A و 18 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:

او نمی‌توانست مادربزرگ در حال مرگش را نجات دهد.
***
- آشتی؟
تنها جواب دخترک به مادربزرگش لبخند روی لـ*ـب‌هایش بود که به دلیل یاد آوری آن لحظه ها کمرنگ و بی‌حس بود. همه فکر می‌کردند او فقط یک دخترک سه ساله‌ای بود که از ذوق یادگیری همه کلمات پر حرف بود و چه کسی از آینده لینا خبر داشت... .
با صدای زنگ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ZaHRa، Elaheh_A و 18 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

او با صدای مادربزرگش به خودش آمد و با پایین آمدن از مبل قدم‌هایش را روی آن کاشی‌های سفید تا آشپزخانه ادامه داد.
با دیدن کیک روی میز سفید با طرف های سنتی آشپزخانه همه چیز یادش رفت و فقط آن کیک جلو چشم‌هایش رژه می‌رفت.
- بچه قول میدم که بهت میدم نیاز نیست این طوری به کیک نگاه کنی.
اما این حرف ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: SelmA، HoSnA_NHT๛، Elaheh_A و 16 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:

ای کاش دخترک آنچه مادربزرگش حس‌ کرده بود را می‌دانست... .
با صدای لرزان مادربزرگش کمی در آ*غو*شش جابه‌جا شد و با دقت به حرکت لـ*ـب‌های مادربزرگش نگاه کرد.
- لینا... بهتره بخوابی دیگه وقته خوابت شده.
لینا که منتظر شنیدن مطلب دیگری بود متعجب قصد برگرداندن سرش را داشت که دست مادربزرگش مانع او شد، و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، Elaheh_A، cute_girl و 15 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:

یک جفت چشم میشی خیس.
***
لینا:
با حرکت دستی در مقابل صورتم به خودم آمدم.
- لینا گوشت با منه؟
سری به نشانه تایید تکان دادم. خسته‌تر از آن بودم که به خودم زحمتی اضافه دهم و حرفی بزنم؛
حتی اگه آن حرف فقط یک دروغ بود.
به نظر می‌آمد دختر عمه پر حرفم زهرا نیز متوجه خستگی‌و بی توجهی‌ام نسب به حرف هایش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 10 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:

- نمی‌دونم با تو چه کنم دختر همه رو فراری میدی، کی میخوای یاد بگیری که بیشتر به بقیه نزدیک بشی.
در چشم‌های میشی مادرش عصبانیت موج می‌زد. البته کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت او همانطور روی فرش طوسی رنگ اتاق قدم میزد و از بالکن سمت راستم به در سمت چپم حرکت می‌کرد.
دری که از دکوراسیون عجیب اتاقم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 9 نفر دیگر

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:

نگاه من ثابت روی آن نخ بود... .
***
- خاله خاله صبر کن، نرو.
صدای آهنگین خنده در گوش دخترک کفش به دستت طنین انداخت.
او عاشق صدای خنده‌ی خاله‌اش بود. با آنکه مادرش مرده بود اما او اولین نفری بود که با جمع کردن خود تونست به همه کمک کنه، از جمله من!
- داره دیر می‌کنی الان میرم.
دخترم با بلند کردن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Elaheh_A و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا