خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان ترسناک واقعی ایرانی مجموعه چند داستان از ترسناکترین داستان های واقعی ایرانی

مجموعه ای از داستان ترسناک ایرانی برای شما تهیه گردیده میتوانید که از سراسر وب ایران تهیه و گرداوری شده که کاربران ادعایی مبنی برا واقعی بودن آنها میکنند اکثر داستان ها در جاهای دور افتاده ایران مانند روستا و یا دها و یا جاهای دور از جمعیت رخ داده که به صورت کلی میتوان گفت در این جور جاها اجنه ساکن هستند و وقتی کسی به منطقه و خانه ها بی احترامی میکند حالت دفاعی میگیرند و برای بیرون راندن انسان ها از منطقه و خانه خود تلاش میکنند و یا وقتی به صورت خود آگاه یا ناخوداگاه به آنها آسیب میرسانیم آنها شروع به انتقام جویی میکنند و ممکن است منجر به آسیب های روانی بلند مدت یا مرگ منجر شود.



قتلگاه

اولین داستان ترسناک مربوط میشه به چند جوان به منطقه به نام قتلگاه می روند و در این میان اتفاقات ترسناکی می افتد این داستان ترسناک را از زبان خود نویسنده بشنوید بدون اضافه کم کردن حتی یک کلمه

سلام نوید هستم میخوام یکی از بهترین داستان هامو برای شما دوستان تعریف کنم این داستان واقعیت داره درمورد منو پسرخالم جنی که جون مارو نجات داد هرکی میبینه حتما بخونید

منو خوانواده میخواستیم برای تعطیلات تابستونی بریم داهاتمون توی داهاتمون خیلی چیزا دیدیم ولی این یکی واقعا محشر بود ما زه داهات رفتیم دیدم پسرخالم هم اومده ما باهم سلام علیکم کردیم ولی با پسرخالم بعد چند شب شرط گذاشتیم گفتیم بریم تو قتلگاه هرکی میترسه نیاد بحث سر ترس اینا شد ومنو پسر داهاتمونم وسط کوه دشت یه قبرستان بزرگ یه مسجد جنگل ها و باغ ها من خودم عاشق اینجام ولی هیچکی پاشو از ساعت ۹شب به بعد بیرون نمیزاره اونایی که بیرون میزارن هم بخاطر گاو گوسفند ایناست اخه داهاتمون بالایی کوه بعدش قتلگاه یکی از خطرناک ترین نقطه شبه هرکی رفته یا از قتلگاه داستان هایی گفته که من سر پل یه دختر بچه در حال گریه کردن دیدم فلان هیچکس باور نمیکرد ولی ما رفتم چالش شوروع شده بود ما همین میخواستیم بریم ساعت یازده شب بیرون یکدفعه دست پای هردوتامون خود به خود فلج شداز جامون نمیتونستیم تکون بخوریم دیگه اون شب نرفتیم بیرون بعدش که خوابیدیم من یه خوابی دیدم یه پیر زن توی بخوابم دیدم هی میگفت نرو بیرون این یه هشداره تو با اون پسر خالت منو پسر خالم برای صبحانه بیدار شدیم نکته جالب اینجاست خود پسر خالم گفت تو دیشب خواب یه پیر زن ندیدی من تعجب کردم گفتم عه منم خواب پیر زن دیدم هی منو تهدید میکرد نرم بیرون پسر خالمم دقیقا همین خواب میدید ماهم همون شب قرار داشتیم بریم توی قتلگاه همون شب خواب پیر زنه رو دیدیم ولی گفتیم کصشعره معلوم نبود چی بود ما ایندفعه تونستیم ساعت ۱۲شب بریم وقتی رسیدیم به قتلگاه کنار یه سنگ بزرگ یه پیر زن نشسته بود من به پسر حالم گفتم عه این پیر زنه همون پیر زنه نیست مارو خواب نما میکرد پسر خالمم گفت اره اینو منم دیدم رفتیم سمتش گفتیم مادر جان چرا تنهایی این وقت شب اینجا نشستی یکدفعه پیر زنه نمیدونم چطوری بگم روی هوا معلق موند تا هشت متری ما رفت بالا سرمون وایساد ما ریدیم به خودمون همون لحضه داشتیم بهش نگاه میکردیم بهمون با یه صدای وحشتناک گرفته که نمیشه بهتون گفت چه صدایی داشت گفت مگه بهتون نگفتم از خونه بیرون نیاید منو پسر خالم همونجا پا به فرار گذاشتیم رفتیم خونه که موضوع همین به خوانواده گفتیم همون لحضه دوتا سگ خیلی وحشی گنده از طرف قتلگاه داشتن میومدن توی محل هی پارس میکردند وقتی منو پسر خالم فهمیدیم این سگ از قتلگاه دارن میان یه جوری شدیم گفتیم عه یعنی اگه ما تو قتلگاه بودیم این دوتا سگ مارو پاره پوره میکردند این داستان واقعیت داشت خودم تو کف موندم که اون پیر زنه از کجا میفهمید اگه ما میرفتیم توی قتلگاه دوتا سگ وحشی باید بیان بالا مارو میکشتن با صدای پارس این دوتا سگ همه از خونه پنجره ها کله هارو انداختن بیرون امید وارم لـ*ـذت برده باشین این اتفاق واقعا برامون افتاد ولی این اتفاق دومین اتفاقی بود که برامون افت.


داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی

 
  • تشکر
Reactions: cute_girl

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
انتقام خانوادگی
داستان بعدی ما درمورد انتقام خانوادگی هست در رابـ*ـطه با یک جوان ۱۹ ساله در عطیقه فروشی کارمیکند و نا آور خانه هست دارای یک مادر و خواهر ۵ سال کوچک تر از خودش است و اتفاقات ترسناکی در زندگی اش می افتد و باعث مرگ مادر او بمیرد با هم این داستان ترسناک را میخوانیم

سلام.اسم من سامیار هست.من ۲۷سالمه و دانشجوی رشته تاریخ هستم.این داستانی که میخوام براتون بگم مال ‌۸سال پیشه.اون موقع من ۱۹ساله بودم.راستی اینم بگم که من پدرم رو تو۶سالگی از دست دادم و خودم از ۱۴سالگی هم کارمیکردم هم درس میخوندم و خرجی خواهرم با مادرم رو میدادم.خواهرم اسمش سمیرا س و ۴سال از من کوچیکتره.مادرم هم اسمش خورشیدبود و اونم تو این قضیه ای که برام پیش اومد مرد.خب دیگه بریم سراغ داستان…

من اون موقع برای کنکور درس میخوندم و کار هم میکردم.کار من فروشندگی تو یه عطیقه فروشی قدیمی بود.صاحب کارم هم یه پیرمرد چاق بد اخلاق بود با یه قیافه ترسناک.همیشه چشماش قرمز بود و دهنش بو میداد یه بوی عجیب انگار گوشت خام خورده باشه.همیشه بهم گیرمیداد و به بهانه های مختلف منو کتک میزد.تو مغازه یه اتاق داشت که همیشه درشو قفل میکرد.بعضی شبا میرفت تو اتاق و درشو قفل میکرد.بعد از تو اتاق یه صدا های خنده گریه و مثل خرناس کشیدن میومد.یکی دو ساعت که میگذشت میومد و چشماش قرمزتر بود و سعی میکرد قیافشو بهم نشون نده و صداش هم تغیرمیکرد و کلفت تر میشد دستاش رو نمیدیدم ولی بنظر میرسید بجای ۵تا انگشت ۴تا داره و پاهاشم مثل سم اسب بود چون موقع راه رفتن صدای سم اسب میداد.من واقعا میترسیدم ازش.البته همیشه اینطور نبود.معمولا یکی دوروز در ماه اینطوری میشد و تو اون مدت زیاد مغازه نمیومد.
یه شب که صاحب کارم مغازه نیومده بود یه نفر اومد تو مغازه یه پالتو ی داغون سیاه داشت با دستکش و کلاه لبه دار و عینک دودی.اومد تو سلام کردم گفتم بفرمایین.همینطوری یه چرخی زد تو مغازه،وقتی داشت راه میرفت متوجه شدم پاهای اونم صدای معمولی نمیده و صدای عجیبی میده.ترسیدم و باخودم فکرای عجیب غریب میکردم که نکنه این ادم نباشه یا جن باشه یا …که دیدم بهم داره نگاه میکنه یه لحظه نزدیک بود قلبم وایسته.چون خیلی با خشم منو نگاه میکرد گفتم الانه ک یه بلایی سرم بیاره.اروم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:ببخشید….امری داشتین در خدمتم….
-اسمت چیه پسر
-سامیار
-چند وقته اینجا کارمیکنی؟
_دوهفته س.از کارقبلیم تازه اومدم بیرون اومدم اینجا
-چندسالته ؟؟
-‌۱۹٫
-صاب کارت کجاس؟
-نمیدونم امروز نیومده
-تاکی کارمیکنین؟
-الان ساعت۹ونیمه.تا۱۰بازیم معمولا بعدش میبندیم.ببخشید میشه امرتونو بکنین؟؟
-پس یعنی الان تنهایی؟؟و کسیدهم این اطراف نیس؟؟
(اینم بگم که مغازه ما تو یه پاساژقدیمی متروکه بود که تقریبا تمام مغازه هاش خالی بود.و معمولا ما آخرین مغازه ای بودیم که می بستیم)
من با اینکه ترسیده بودم بهش گفتم آره تنهام الان.
یه دفعه دیدم شال گردنشو داد پایین ک کلاهشو برداشت.وای خدای من یه صورت درازی داشت که پوست صورتش کاملا سوخته بود حتی موهاشم سوخته بود.انگار ازجهنم اومده بود.دندوناشو که دیدم حالت عادی نداشتن مثل دندونای حیوون وحشی بودن تیز بودن.از اونور مغازه یهو اومد اینور تو یه چشم بهم زدن.بعدش بادستاش که هنوز تو دستکش بود


داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
اومد گلومو گرفت و صورت وحشتناکشو اورد جلو.انگارمیخاست گلو مو جر بده با دندوناش ولی من چاقومو از جیبم دراوردم و توپشتش فرو کردم.یه جیغ خیلی مهیبی کشید که موهای بدنم سیخ شد.بعد دیدم داره ازم دور میشه منم همینطوری افتاده بودم رو زمین و هیچکارنمیتونستم بکنم.اون همینطور ناله کنان داشت جیغ میکشید که یه دفه چاقورو ازپشتش دراورد و به سمت من پرت کرد من سریع سرمو کج کردم بهم نخورد.چشامو بستم و همونجا افتادم و ازحال رفتم…وقتی چشمامو باز کردم دیدم از اونوموجود عجیب خبری نیست و اون رفته بود.ترس تموم وجودمو گرفته بود.خیلی میترسیدم سریع رفتم در مغازه رو بستم.وقتی در رو بستم دیدم یکی با خون نوشته ((بازم میبینیمت سامیار))خیلی ترسیدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم.توی راه همش تو فکر اون بودم که چیه و با من چیکار داشته؟همینطور توجاده داشتم میرفتم…دوطرف جاده یه پارک جنگلی بود که درختای ترسناک بلندی داشت و همه جا تاریک بود فقط نور چراغای ماشینموجلوی راهمو تا یه ۱۰متری روشن میکرد.همینطور داستم سراسیمه گازمیدادم میرفتم که یه دفه شنیدم یه صدای جیغ یه دختربچه میاد تا اومدم ببینم ازکجاس یهو به یه ادم زدم.سرعتم زیاد بود تقریبا ۱۰۰تا میرفتم خیلی بدجور بهش خوردم…گفتم حتما طرف مرد.رفتم پایین ببینم کیه.انقد شوک زده شده بودم که جریان توی مغازه یادم رفت.تمام بدنم توی اون هوای سرد عرق کرده بود.رفتم جلوی ماشین فک کردم یارو افتاده رو زمین ولی وقتی جلوی ماشینو دیدم اصلن خبری از اون نبود.دیگه کم مونده بود که خودمو خیس کنم.دعا میکردم که همه ی اینا خواب باشه ولی نبود.رفتم سوارماشین شدم یکم سرمو رو فرمون گذاشتم تا اروم بشم.یه دفه متوجه یه صدا شدم.به خودم اومدم سرمو بلند کردم صندلی عقبو نگاه کردم دیدم هیچی نبود.یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم.یه ۵ دقه ای که رفتم دوباره همون صدا اومد.یه صدایی مثل کسی که ازعصبانیت نفس میکشه…دوباره صندلی عقبو نگاه کردم بازم هیچی نبود.اعصابم خورد شده بود.برگشتم یهو دیدم همون مرده که تو مغازه بود سرشو چسبونده بود به شیشه جلوی ماشین و باخشم بهم گفت((دوباره میبینیمت سامیار))یه داد بلند کشیدم نزدیک بود سکته کنم یه لحظه ناخوداگاه چشامو بستم بعد که باز کردم دیدم دوباره یارو نیست.نمیدونم اون حس توهم بود یا واقعی بود….اون شب با هربدبختی بود رفتم خونه.اینم بگم ک مادرمو خواهرم تو روستا زندگی میکردن و منم مجبوربودم برای کاربیام تو شهرستان.با اینکه ۱۹ سالم بود ولی دیگه واقعا مرد شده بودم.و یه خونه مجردی اجاره کرده بودم.خونم یه واحد کوچیک۵۵متری تو یه آپارتمان ۶واحدی تویه محله قدیمی بود.ماشینو خاموش کردم و ازماشین پیاده شدم.ازپله ها رفتم بالا.خونه ی من طبقه دوم بود.خواستم چراغ راه پله رو روشن کنم ولی طبق معمول سوخته بود و ساعت ۱۲و ربع نصف شب بود و همه جا تاریک بود.چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم تا جلو پام و ببینم…رسیدم دم درخونم و کلیدو انداختم درو باز کردم رفتم تو درو بستم و قفل کردم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه غلط بکنم برم تو اون مغازه لعنتی.رفتم تو دسشویی که دست و صورتمو بشورم تو ایینه خودمو نگاه کردم.قیافم خیلی خراب شده بود.صورتمو شستم همینطور ک سرم خم بود حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم .همینطور که صورتم و خشک میکردم دوباره یه صدایی شنیدم مثل اینکه یه چیزی بنویسن.اروم حوله رو آوردم پایین.موهای تنم سیخ شد.!!دست و پام میلرزید.دوباره اون جمله رو رو ایینه دیدم که با خون نوشته بودن((بازم میبینیمت سامیار))
نمیدونم این موجودات چی بودن و با من چیکارداشتن.ولی واقعا داشتم میمردم ازترس.باهربدبختی بود اون شبو گذروندم و خوابم برد.صب بیدار شدم.ساعت۹و۴۵دقه بود.تمام بدنم دردمیکرد.سرما خورده بودم.سرمم دردمیکرد.اصلا حالم خوب نبود و داعما به فکر اون مرده تو مغازه بودم و اینکه منظورش از اون جمله چیه.و مگه چند نفرن که میخان دوباره منو ببینن و باهام چیکاردارن…یه قهوه درست کردم و ریختم تو لیوان و اومدم تو اتاق پشت کامپیوتر تا ببینم میشه یه چیزی دربارشون فهمید؟؟
یکم درباره مشخصات اون مرد سرچ کردم و یه اطلاعاتی دستگیرم شد.فهمیدم که اونا فقط شب میان بیرون و معمولا روزها تو غارهای تاریک یا خرابه ها یا خونه های قدیمی و حتی تو جنگل ها قایم میشن چون به نورخورشید و روشنایی حساسن و نمیتونن بیرون بیان.ولی نفهمیدم که چی هستن فقط فهمیدم که موجودات خبیثی هستن که قصد خوبی ندارن و باید مواضب خودم باشم.یادم افتاد که یکی ازدوستام درباره جن و ارواح و موجودات ماورا طبیعی اطلاعات زیادی داره گفتم شاید بتونه کمکم کنه.بهش زنگ زدم و گفتم بیاد یه جایی که بتونیم باهم حرف بزنیم…ساعتای۱۲بود که دوستم اومد.


داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام دانیال
-سلام آقاسامیار
-خوبی داش؟
-مرسی شما چطوری؟
-بدنیستم
_منم بدنیستم خب داداش چه عجب یاد ما کردی؟
-دانیال گوش کن میخام موضوعی رو بهت میگم بین خودمون بمونه و فقط کمکم کنی خب؟
-اوکی داداش حالا چیکارداری بگو بینم.
-ببین من دیروز تو مغازه بودم که یه دفه…(هرچی دیشب اتفاق افتاد رو برای دانیال توضیح دادم دقیق و مو به مو آخرش دانیال هم از ترس نمیتونست چیزی بگه)
-دانیال!؟دانیااال!؟کجایی پسر چیشدی؟
-ها ها ….هیچی یکم ترسیدم رفتم تو فکر…
-خب حاجی بلخره نگفتی اینا چی بودن میشناسیشون؟؟
-آره فک کنم…
-خب؟؟؟
-خب…خبرای خوبی برات ندارم داداش…
-ینی چی؟
-عهههه….ینی اینکه…اینا یکی از قبایل اجنه هستن .اونیم که شما دیدی پسر رییس قبیلشون بوده تاجایی که من میدونم رییس قبیلشون از قدیم با دار و دستش میرفتن خانمای زیبا رو تحت نظر میگیرن و بعدش اونارو میدزدن و باخوشون میبرن به پناهگاهشون و روحشونو درمیارن و برای زیبا شدن خودشون استفاده میکردن.۱۳سال پیش تو یکی از همین مواقع رییس قبیله با دار و دستش به یه خانواده ۴نفره حمله میکنن که زن خانواده رو بدزدن چون زن جوان و زیبایی بوده.ولی پدر خانواده با انگشتری که داشته اونا رو از خودشون دور میکنه چون اون انگشتر سنگی داشته که میگن از خورشید به زمین افتاده و خواص خورشید و داره.خلاصه پدر خانواده همه ی جن هارو ازبین میبره بغیراز رییسشون.بعد مثل اینکه پدر و رییس جن ها باهم درگیرمیشن و جنه مرده رو داشته خفه میکرده که یه دفه مادر خانواده میاد جن رو بزنه که جنه زنه رو بادست میزنه زنه میفته رو زمین و ازحالومیره درهمین لحظه مرده انگشترو میزنه تو چشمای جنه و جنه همینطور میسوزه و میسوزه تا همه ش خاکسترمیشه.بعد ازاون سال به بعد اون قبیله میخان انتقامشونو از باعث و بانیه اینکاربگیرن…
من مونده بودم چی بگم واقعا هنگ کرده بودم ک اینا چه ربطی داره به من…بهش گفتم خب اینایی که گفتی چه ربطی داره به من؟؟
-نمیدونم ولی ممکنه ک…
-ممکنه چی؟
-ممکنه ک…شاید…
-دانی حرف بزن میگم ممکنه چی؟
-خب ممکنه اون خانواده خانواده شما باشن…
-ینی چی؟ینی تو میگی پدر من رییس اون جن هارو کشته و اونا الان میخان با کشتن منو خونوادم ازما انتقام بگیرن؟؟
-اینطور که بوش میاد اره رفیق..
-دانی..دانی دستم به دامنت چیکارکنم؟چطور ازدستشون راحت شم؟
-دادا من نمیدونم خودت به فکر باش دور منم خط بکش من دیگه بات کاری ندارم ازالان به بعد دوستیمون تمومه.
-چرا دانیال مگه چیشده؟دانیال منو تنها نذار رفیق الان تو بیشتر بدرد من میخوری جان من نرو رفیق.
-شرمنده داش من نمیتونم بخاطد تو خودمو تو خطر بندازم الان دنبال تو و خانوادتن اگه من بهت کمک کنم منم بدبخت میکنن.شرمنده کاری نداری؟؟
-دانیال!!!خواهش میکنم…
-نه داداش الکی خواهش نکن.منو فراموش کن خب؟مادیگه همدیگه رو نمیشناسیم.فقط تنها کمکی که میتونم درحقت بکنم اینه که اگ بتونی اون انگشتر باباتو پیدا کنی جونت در امانه.دیگه من باس برم خدافظ.
-دانیال….دانیال نرو احمق …

ولی دیگه فایده نداشت.رفیق فابم هم بخاطر ترسش پشتمو خالی کرد.کسی که میگفت اگ جون بخوای برات میذارم الان سر همچین قضیه ای رفت و من تنهاموندم و آینده ای که درانتطارمه….


داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
خنده های جنی

این داستان ترسناک درمورد زنی که گمشده و دخالت جنیان در زندگی انسان ها به صورت خیلی ترسناک در قالب متن دراورده شده شده است با هم این داستان را میخوانیم

ماجرا از روز زایمان انیس خانم و گمشدن این زن و چند نفر دیگر در محل زندگی اش آغاز شد. زهرا خانم ،زن همسایه که از ناپدید شدن شوهرش و انیس خانم و دیگران دلهره داشت وقتی از زبان مادر شوهر خود قصه خیالی شنید که امکان دارد جن ها به این زن زائو و دیگران آسیب رسانده باشند نگرانی اش بیشتر شد. آن روز ماجراهای عجیب و غریبی برای زهرا خانم رخ داد و آخرین اتفاق صدای قهقهه شبح سیاه از پشت پنجره بود

با فریاد پیرزن،محبوبه به عقب برگشت. آرام راه می رفت. زهرا خانم فکر می کرد محبوبه می خواهد به داخل کمد دیواری برود. اما او از جلوی کمد دیواری آرام رد شد. دختر جوان دستش را به طرف دیوار دراز کرد. کلید برق را فشار داد. اما کلید را اشتباه زد. لامپ کوچک قرمز رنگی که شوهر زهرا خانم به عنوان چراغ خواب زده بود روشن شد. پیرزن که حرصش در آمده بود دادی زد و گفت: دختر جان چرا لامپ رنگ جن ها را روشن کرده ای؟! محبوبه قهقهه زنان جواب داد: خوب است که نمردیم و فهمیدیم که رنگ جن ها قرمز است، مادر جان، من می خواستم لامپ مهتابی را روشن کنم و از این لامپ اجنه بی خبر بودم. زهرا خانم که در درگاه آهنی در ایستاده بود گفت: می شود دیگر از اجنه حرفی نزنید. خواهر شوهرش به طرف او آمد. زهرا داشت از ترس سکته می کرد. مادر شوهرش که از دست دخترش عصبانی شده بود دادی زد و گفت: محبوبه خیلی مسخره ای. چرا این اداو اطوار را از خودت در می آوری، کوری، نمی بینی اعصاب مان خرد و خمیر است و حالا شوخی ات گرفته است؟ در این لحظه محبوبه دستانش را بالا آورد و در حالی که شکلک در می آورد و صدایش را می لرزاند گفت: من یک جن هستم، آمده ام سر وقت شما دو تا، انیس را هم…

زهرا خانم به خواهر شوهرش خیره مانده بود که مادر شوهرش دوباره داد زد و گفت: دست بردار محبوبه، وقت پیدا کرده ای؟ دختر جوان چند قدم جلو آمد. زهرا در روشنایی قرمز رنگ اتاق با خشم به صورت خواهرشوهرش نگاه می کرد. می خواست وانمود کند نمی ترسد. دستش را آرام جلو برد و گفت:بیا ببینم چکار می خواهی بکنی. محبوبه چند قدم جلوتر آمد. زهرا خانم فکر می کرد خواهر شوهرش می خواهد دست او را بگیرد. در این لحظه صدای زنگ تلفن خانه سکوت اتاق را شکست. ترس و وحشت زهرا خانم و مادر شوهرش چند برابر شده بود. محبوبه مثل آدم های برق گرفته از جلوی زن برادرش رد شد و به داخل هال دوید. در این لحظه زهرا خانم درد عجیبی روی پایش احساس کرد. انگار میله آهنی سرخ شده ای روی پنجه های پایش فرو کرده بودند. جیغی کشید و زانو زد. با دستانش روی پای خود را ماساژ Massage می داد.


داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,014
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما صدای زمین خوردن محبوبه در وسط هال ،حس درد را از یاد زن جوان برد. مادر شوهر زهرا خانم. استغفرا… کنان جلو آمد و گفت:دخترجان، چه اتفاقی افتاد. خب چرا مثل عقب مانده ها شده ای و برق ها را روشن نمی کنی. محبوبه که انگار ترسیده بود ناله کنان سرش را بالا آورد و گفت: به طرف گوشی تلفن دویدم ،اما کسی پایم را گرفت و زمین خوردم ،حاج خانم تو راست می گویی امشب جن ها به ما حمله کرده اند.

پیرزن که خودش هم ترسیده بود پاورچین پاورچین جلو رفت و کلید برق هال را روشن کرد. محبوبه گفت خودم هم می خواستم لامپ اتاق را روشن کنم ،صدای زنگ تلفن مرا به داخل هال کشاند. محبوبه از جابرخاست. صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. لنگان لنگان جلو رفت و گوشی تلفن را برداشت. او با صدای بلند سلام کرد و گفت:داداش معلوم است توکجایی، من و مادرجان از ظهر آمده ایم اینجا و دل مان هزار راه رفته است. زهرا خانم و مادر شوهرش هم جلو آمدند. زن جوان گوشی را از دست محبوبه کشید و گفت:آقا محمد سلام ،کجایی تو مرد حسابی دلم هزار راه رفته است. مرد جوان خیلی خونسرد جواب داد: از مغازه زنگ می زنم. الان مشتری دارم و سرم شلوغ است. تا یک ساعت دیگر می آیم. چای را آماده کن،خدا حافظ.

آقا محمد گوشی را قطع کرد. زهرا خانم که هاج و واج مانده بود رو به مادر شوهرش گفت:آقا محمد دروغ می گوید از ساعت ۱۰ صبح تا یکی دو ساعت قبل مغازه اش تعطیل بود و حالا می گوید مغازه ام هستم و… . او که دچار شک و تردید شده بود گفت:نکند این آقا محمد نبود و… . زن جوان ،مادر شوهرش و محبوبه (خواهر شوهرش ) به فکر فرو رفته بودند که چه سری در این تماس تلفنی فوری و فوتی نهفته بود

سخن بلاگر: جن یکی پر رمز و رازترین و پر سر و صدا ترین مجمود علوم غریبه است و مردم از سراسر دنیا داستان های که فیزیک نمیتواند آن ها را بیان کند دارند
#اسک_۹۸


داستان ترسناک واقعی کوتاه ایرانی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا