خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: بالی شکسته
نام نویسنده: Saba☆ کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: HASTI❅
ژانر:عاشقانه‌، تراژدی
خلاصه:
رنج و سوزم را با موسیقی سر به خاموشی می سپارم؛ اما پشت بندش، صدای فریاد ذهنم مرا به اجبار پای جدال می نشاند.
گویی خستگی با بند بند نفس هایم مچ شده است که راهی جز لنگان زدن ندارم. دلی که زمانی از سخن عشق گونه‌هایش فام می‌گرفت، دگر جانی ندارد. با بال و پری گسسته، دروازه نوگلی که روزی طعم خوشبختی را چشیده بود، جان می‌گیرد؛ لیک جوی‌باری به عمق یک اقیانوس سر به طغیان می دهد که روزی آرام‌ترین حرف او بود!


در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Tiralin و 29 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
جدایی‌ از عشق برام عادت نشد. بعضی وقت‌ها، اینقدر زیر برف می‌موندم که دیگه یادم می‌رفت فردی به نام من هم وجود داره، یه وقتایی به غذای مورد علاقتم بی محلی می‌کنی، موزیک گوش نمی‌کنی، سفر به اعماق وجودت زهر می‌شه، درآخر، میری یه گوشه کز می‌کنی، هیچی نمیگی و به هیچی هم فکر نمی‌کنی و پر می‌شی از تهی بودن، الکی لبخند می زنی؛ اما با دهن بسته!‌ اون جا هست که متوجه شدم که با یک نفر توی چند ماه، می‌شه حس هایی رو تجربه کرد، که قبلا از اون نمی دونستی این حس ها هم وجود داشتن!


در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Tiralin و 28 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت1
فلش بک می‌زنم به گذشته‌ای که درونم غوغاست!
قلبم تند تند می‌کوبه به قفسه‌ی سـ*ـینم، انگار که حالا حالاها قصد نداره آروم باشه.
آخرش هم از این حجم دردسر سکته نکنم هنر زیادیه.
دلم خیلی گرفته، خواستم تنها باشم تا توی تنهایی‌های خودم بمیرم.
حس ضعیف بودن، غم داشتن و درد رو باید توی قفسه سـ*ـینه با خودم حمل کنم، انگار که این حس هرگز تمومی نداره و نمیره.
با خودم ساعت‌ها کلنجار میرم.
شب و روز مهر سکوت رو زدم.
حتی هر از گاهی هم لـ*ـب به غذا نمی‌زنم.
بی‌جون‌تر از قبل شدم و این موضوع همه رو نگران کرده حتی عمو ابراهیم!
حالا من نمی‌فهمم به عمو چه ربطی داره حال من خدا می‌دونه.البته از اون کلک‌هایی که آدم نباید زود همه چیز رو وا بده.مهره‌هایی رو که دارم، هل می‌دم که آدم‌های چاق توی هل دادنش لاغر می‌شن وای به حال من که خودم باتری قلمی‌ام و جونی تقریبا برام نموند.قدم گذاشتم روی شن‌هایی که انگار سال‌هاست پا نگذاشتم.
کنار شعله آتیش نشستم و دستم رو دور زانوهام قلاب کردم.با دیدن گیتارم، غم‌هام همه تا حدی رفت چون با گیتارم خاطرات خوبی رو داشتم.برداشتمش و وقتی دستم به سیم‌های گیتار برخورد کرد، شروع به نواختن کردم:
- چترتو ببند، بیا دوتایی بریم تو بارون، وقتی با همیم چه دیدنیه حال دوتامون. ممنون که می‌گی با من می‌رسی به آرزوهات یه دریا می‌سازه بارونی که می‌ریزه از رو موهات. این لحظه جون می‌ده واسه دیونه‌بازی. از من چه خوب تونستی دیونه بسازی. من فکر نمی‌کردم به تو وابسته بشم، با تو هزار سالم بشه خسته نمی‌شم. تو تموم زندگیمی که می‌خوام برات بمیرم. تو هر جا که بگی، من واسه خاطر تو می‌میرم. عشق همون حسیه که ما رو به سمت دریا می‌کشه. باز با من قدم بزن، این ساحلو شونه به شونه.
من همیشه توی مدرسه به عنوان آهنگ رعنا معروف بودم. کم‌کم لقب دیجی به خودم مهر زدم. فکر می‌کردم که پرستیشم رو بالاتر می‌بره. بعد‌ها دنبال نوشتن، بازی با کلمات و ساختن شعر زدم به مغزم. حتی من و دوستم با هم ساختیم که خیلی خفنم شده. دنبال ساختن متن آهنگ، خیلی علاقه داشتم تا این که دلم خواست دنیام رو به جهان هستی معرفی کنم. با حس پتویی دور شونه‌هام، سرمو برگردوندم و با دیدن عمو تعجب کردم. عمو ابراهیم گفت:
- سلام بر ارمغان خانوم گل دسته! باز هم که می‌بینم، غمگینی و توی خودتی، دختر جون مگه من بهت نگفتم حتی کوچیک‌ترین حس بدی که پیدا کردی، بیا با من صحبت کن. من به عنوان همدم گوش می‌دهم. مگه نگفتم؟
ترسیدم و لـ*ـبم رو جویدم.
عمو ابراهیم به لـ*ـبم خیره شده بود و دستش رو زیر چانه‌ام گذاشت و گفت:
- سرتو بالا بگیر و یالا حرف بزن دختر، وگرنه من خودم باخبر بشم و دردش شدیدتر، خودت خوب می‌دونی دیگه آخرش چی می‌شه.
من با حرص به چشمان سبزش خیره شدم و لـ*ـب زدم:
- قصد مردن دارم، دوست داری شریک من بشی؟ با من همراه بشی؟ یا نه، می‌خوای همین‌طور داد بزنی؟
(عمو ابراهیم)
غرورم کنار رفته بود با دیدن این دختر مظلوم و بی‌گنـ*ـاه و ابهتی که داشتم، همه کنار رفته بود و با چهره‌ی معصومش کل بدنم سست شد.ناخواسته دستم رو دور کمرش گذاشتم و ارغوان رو به سمت خودم کشیدم.حالم اصلاً خوب نبود و سرم رو روی سـ*ـینه‌های عموم گذاشتم و هق‌هق کردم.این چه نیروی بود خودمم نمی‌دونستم ولی در کنار عموم احساس آرامش داشتم.سرم رو بالا گرفتم و به صورت عموم خیره شدم.عمو ابراهیم بـ*ـو*سه‌ای روی پیشونیم زد و گفت:
- هیس!
سرم به نشونه‌ی باشه تکون دادم و خودمو محکم توی بـ*ـغلم جا دادم و در سکوت به دریا خیره شدم.


در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Tiralin و 26 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت2
(ترگل)
با وجود پیچیده بودن زندگی‌ام، با وجود دردهایم، زخم‌های لبریز شده، همه را پشت سرم رها کردم و با قلبی ناآرام وارد شدم.
داداش، اینم لیست دانشجویان دانشگاه مهرگان را درآوردم.
با دست اشاره‌ای ریز کرد که می‌تونی بری.
راستی اسم دختری را نام برند، مثل اینکه گفته بودند دختر فوق‌العاده‌ای بود و یک مدتی است که خانواده‌اش اسرار دارند که ادامه تحصیل نده، ولی خودش دوست داره تحصیل کنه.
یزدان گفت:
-اسم دختر؟
با دستپاچگی ورق‌هایی که توی دستم بود رو کنار زدم و لیستش را پیدا کردم و گفتم:
-اسم دختر ارغوان بود و فامیلی‌اش هم بدیعی است، اگر اشتباه نکرده باشم.
یزدان گفت:
-نگفتند مشکلش با خانواده‌اش چیه؟
-متاسفانه نه!
یزدان گفت:
-خوب باشه، فقط مشخصات دقیق این دخترخانم رو به من بدهید.
از پوشه یک کاغذ درآوردم و رو به یزدان دادم.
یزدان گفت:
-خب، ممنون کارتم تا اینجا با من تمام شده.
از اتاق بیرون رفتم.
(ارغوان)
به سمت کمد قدم برداشتم. مانتوی چهارخانه‌ی آبی آسمانی را برداشتم و شلوار مشکی جذب رو انتخاب کردم. شلوار رو پوشیدم و مانتو رو بر تنم کردم. کرم رو برداشتم و روی صورتم پخش کردم. رژه‌ لـ*ـب صورتی کمرنگم رو برداشتم و روی لـ*ـب‌هایم مالیدم.و مقنعه مشکی‌ام رو سرم کردم. کیفم رو برداشتم و گوشیم را در آن انداختم. با عجله از خانه بیرون رفتم. فقط لحظه‌ی شادی من با روبه‌رو شدن با عمو محو شد. عمو ابراهیم جلوم را گرفت و گفت:
- باز مثل خر سرت رو انداختی پایین. این چندمین بار است که دارم هشدار می‌دهم؟ ها؟ با تو هم ارغوان حرف بزن دختر لجباز.
با صدای لرزون گفتم:
- ببخشید.
عمو ابراهیم انگشتش را زیر چانه‌ی ارمغان گذاشت و سرش را بالا داد. توی چشمانش خیر شد و گفت:
- هه، این شد حرف!
آستین مانتوام رو کشید و داد زد:
-برای کی اینقدر آرایش کردی؟ ها؟ دختر احمق. هلم داد توی دستشویی حیاط و با داد گفت:
- امروز دانشگاه تعطیل، فهمیدی؟ مکث کرد، برگشت و با نگاه تیزش به صورتم خیره شد و گفت:
- زود باش اون آرایش تو پاک کن دختر نفهم! نفرستادیمت دانشگاه که شوهر پیدا کنی، فرستادیمت درس بخوانی.
بغض به گلوم چنگ زد. راه نفس کشیدن برایم سخت شد. حرف‌های عمو توی سرم دو سه بار تکرار شد. دست‌هایم لرزید. دو یا سه بار آب پاشیدم روی صورتم، اما بغض ترکید و اشک‌هایم روی صورتم روانه شد. دیگر هیچ صدایی نشنیدم. در را که باز کردم از حال رفتم.
(عموی ابراهیم)
این دختر چرا انقدر نازک نارنجی است؟ آخه تا بهش یک چیزی می‌گویی، سریع از حال می‌رود. سوار ماشینش کردم و با سرعت هرچه تمام‌تر خودم را به بیمارستان رساندم. چشم‌هایم را باز کردم، اما همه جا برایم تار بود. بعد از دو بار پلک زدن، همه جا واضح شد. با دیدن پرستار بالای سرم متوجه شدم کجا هستم. پرستار گفت:
- الان نامزدتان می‌آید.
نامزدم؟ پوف، حتماً آمپولی که به من زده‌اند، من را توهم‌زده کرده است. عمو ابراهیم آمد و من را از روی تـ*ـخت بلند کرد. عه، عمو، زشته، من رو بزار پایین! عمو ابراهیم گفت:
-چی الان زشته؟ میشه با رسم شکل توضیح بدهی؟ مشتی به قفسه سـ*ـینه عمو زدم و گفتم:
- عمو، خیلی بدی. به‌خاطر این حرکت ناخواسته صورتم سرخ شد و لـ*ـبم رو جویدم. عمو ابراهیم گفت:
- دختر، ما رو باش، چه زود خجالت کشیدی.
من خجالت؟ محال، عمو جون! عمو ابراهیم انگشتش را روی دماغم گذاشت و به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
- نه، نشد دیگه دختر جون، من که قانع نشدم که خجالت نکشیدی.
عه، عمو، اذیت نکن دیگه.
عمو گونم رو بـ*ـو*سید و گفت:
- اذیت کردنت هم مثل خودت خوردنیه. اخم کردم و از بـ*ـغل عمو آمدم بیرون. یک لحظه وایسادم که عموم متوجه وضعیت حالم شد. بدون مکثی من را بـ*ـغل کرد و گفت:
-همین لجبازی‌هات است که برای خودت دردسر درست می‌کنی، خوشگل خانوم. من را جلوی ماشین گذاشت و خودش سوار شد.
انقدر خسته بودم که چشمانم خمار شد و کم کم بسته شد. عمو ابراهیم گفت:
- ارغوان، پاشو ارغوان. چشمانم را به هم مالیدم و دیدم روبه روی رستوران شیکی ایستاده ام. پیاده شدم. دست در دست عمو وارد رستوران شدیم. جایی نشستیم که منظره بیرون نمایان می‌شد. با ذوق دستانم را به هم مالیدم و گفتم:
- اینجا چه جای باصفایی، عمو جون! عمو ابراهیم گفت:
- پس خوشت اومد. دیگه همیشه اینجا رو زیاد زیارت خواهیم کرد. یعنی ممکنه بازم بیام، عمویی؟ از لفظ گفتن عمویی قند تو دلم آب شد.
نمی‌توانستم بگویم ممکنه دیگه نیام، بنابراین گفتم:
- آره، تا دلش نشکنه. منو رو از دست عمو کشیدم و نگاهی به او انداختم. بعدش جلوی عمو گذاشتم و لـ*ـب زدم:
- توی هوای سرد بستنی می‌چسبه. عمو ابراهیم گفت:
- دیگه چی؟ ام، بستنی‌اش حتماً باید شکلاتی باشد. عمو ابراهیم گفت:
- دختر، خل شدی؟ بعدشم اگر سرما بخوری، بگن عمو جونش باعث شد. مثل اینکه خیلی دردسر دوست داری، نه؟ هه! دردسر. کاش فقط زندگیم دردسر داشت. ولی زندگی من فراتر از دردسر است، عمو جون. عمو ابراهیم دستش را بالا آورد و گفت:
- باشه، من تسلیم. هرچی پرنسس ما بگه همونه، فقط سرما خوردی به من ربطی نداره وگرنه چنان بلایی سرت میارم که نمی‌دانی از کجا خوردی.
این هشدار من حالا حاضری بستنی بخوری؟ آره عمو جون من حاضرم. عمو ابراهیم گارسون را صدا زد و گفت:
- یه قهوه و یه بستنی شکلاتی.
گارسون گفت:
- باشه.
و رفت.


در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 20 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت3
ولی سنگینی نگاه گارسون را همچنان روی خودم حس می‌کردم. توی خودم جمع شدم. استرس باعث شد که یک پیچشی توی شکمم رخ بده و چهره‌ام کمی درهم بشه. سعی در آرام کردن خودم بودم اما هر از گاهی هم نیم نگاهی به گارسون می‌نداختم. دخترجون، چرا خشکت زده؟ یهو از خیالات بیرون آمدم و با دست پاچگی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 19 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت4
ترانه جون، ناراحت نباش. در هر صورت، حرف بابام برای یزدان خیلی مهه و می‌دونم که حرفش ردخور ندارد.
ترانه اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- مطمئنی؟ آخه، او حتی به من هم نگاه نمی‌کنه.
خوب، طبیعیِ. دوست جونی، اون الان درگیر یک پرونده سخته که بدجوری به هم گره خورده.اون پرونده اگه اکی بشه،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 17 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت5
عمو، لطفاً
انگشتش رو روی دماغم گذاشت و گفت:
- فسقل جون، بپر سوار ماشین شو تا امروز کار دست جفتمان ندادی.
عمو، مگر من چی گفتما؟ فقط خواستم یک آشنایی بیشتر با این لیدی جذابتون داشته باشم.
سوار ماشین شدیم.
اخم کردم و رویم رو سمت شیشه بردم.
دختر جون، چه سودی برای تو داره؟
من فقط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 17 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت6
وارد شدم و به محض دیدن چهره خشمگین پدر و مادرم عمو رو کنار خودم حس کردم.
انگار یک حس امنیتی رو در کنارم احساس کردم.
داداش، همش مواظبش هستی این دختر هوایی شده.
سلام علیکم، وایسا بیاییم داخل و بعد دعوا رو راه بنداز!
تو برو بالا.
با ترس و لرز به عمو خیره شدم که بابام با دادی که زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 16 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت7
هرکسی برای زندگی من تعیین تکلیف می کنه
از هردری میگن و می شنوی حتی دریغ از یه کلمه که نظر تو چیه
انگار منی وجود نداره و انقدر گرم صحبت های خودشونند که
نوشیدنی رو از کمد عمو برداشتم کنار پنجره لیوان بزرگ رو هم‌ برداشتم و تا نصف لیوان پر کردم سر کشیدم همین که لیوان رو روی میز گذاشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 18 نفر دیگر

Saba☆

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
271
امتیاز
168
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#بالی‌شکسته
#پارت8
تدارکاتی که چیده بود به نحو عالی رو به جلو پیش می رفت. و دقیقا همون لحظه هایی رو تصور می کرد که توی رویاهای خودم خیال بافی می کرد.
لبخند عمیقی زد روی کاناپه لش شد و پای چپ رو روی پای راست گذاشت به صحنه ی رو به رو نگاه اجمالی کرد.
بامسئول برنامه ریز داشت صحبت می کرد که بابا از راه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بالی شکسته | ☆Saba کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، daryam1 و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا