#بالیشکسته
#پارت2
(ترگل)
با وجود پیچیده بودن زندگیام، با وجود دردهایم، زخمهای لبریز شده، همه را پشت سرم رها کردم و با قلبی ناآرام وارد شدم.
داداش، اینم لیست دانشجویان دانشگاه مهرگان را درآوردم.
با دست اشارهای ریز کرد که میتونی بری.
راستی اسم دختری را نام برند، مثل اینکه گفته بودند دختر فوقالعادهای بود و یک مدتی است که خانوادهاش اسرار دارند که ادامه تحصیل نده، ولی خودش دوست داره تحصیل کنه.
یزدان گفت:
-اسم دختر؟
با دستپاچگی ورقهایی که توی دستم بود رو کنار زدم و لیستش را پیدا کردم و گفتم:
-اسم دختر ارغوان بود و فامیلیاش هم بدیعی است، اگر اشتباه نکرده باشم.
یزدان گفت:
-نگفتند مشکلش با خانوادهاش چیه؟
-متاسفانه نه!
یزدان گفت:
-خوب باشه، فقط مشخصات دقیق این دخترخانم رو به من بدهید.
از پوشه یک کاغذ درآوردم و رو به یزدان دادم.
یزدان گفت:
-خب، ممنون کارتم تا اینجا با من تمام شده.
از اتاق بیرون رفتم.
(ارغوان)
به سمت کمد قدم برداشتم. مانتوی چهارخانهی آبی آسمانی را برداشتم و شلوار مشکی جذب رو انتخاب کردم. شلوار رو پوشیدم و مانتو رو بر تنم کردم. کرم رو برداشتم و روی صورتم پخش کردم. رژه لـ*ـب صورتی کمرنگم رو برداشتم و روی لـ*ـبهایم مالیدم.و مقنعه مشکیام رو سرم کردم. کیفم رو برداشتم و گوشیم را در آن انداختم. با عجله از خانه بیرون رفتم. فقط لحظهی شادی من با روبهرو شدن با عمو محو شد. عمو ابراهیم جلوم را گرفت و گفت:
- باز مثل خر سرت رو انداختی پایین. این چندمین بار است که دارم هشدار میدهم؟ ها؟ با تو هم ارغوان حرف بزن دختر لجباز.
با صدای لرزون گفتم:
- ببخشید.
عمو ابراهیم انگشتش را زیر چانهی ارمغان گذاشت و سرش را بالا داد. توی چشمانش خیر شد و گفت:
- هه، این شد حرف!
آستین مانتوام رو کشید و داد زد:
-برای کی اینقدر آرایش کردی؟ ها؟ دختر احمق. هلم داد توی دستشویی حیاط و با داد گفت:
- امروز دانشگاه تعطیل، فهمیدی؟ مکث کرد، برگشت و با نگاه تیزش به صورتم خیره شد و گفت:
- زود باش اون آرایش تو پاک کن دختر نفهم! نفرستادیمت دانشگاه که شوهر پیدا کنی، فرستادیمت درس بخوانی.
بغض به گلوم چنگ زد. راه نفس کشیدن برایم سخت شد. حرفهای عمو توی سرم دو سه بار تکرار شد. دستهایم لرزید. دو یا سه بار آب پاشیدم روی صورتم، اما بغض ترکید و اشکهایم روی صورتم روانه شد. دیگر هیچ صدایی نشنیدم. در را که باز کردم از حال رفتم.
(عموی ابراهیم)
این دختر چرا انقدر نازک نارنجی است؟ آخه تا بهش یک چیزی میگویی، سریع از حال میرود. سوار ماشینش کردم و با سرعت هرچه تمامتر خودم را به بیمارستان رساندم. چشمهایم را باز کردم، اما همه جا برایم تار بود. بعد از دو بار پلک زدن، همه جا واضح شد. با دیدن پرستار بالای سرم متوجه شدم کجا هستم. پرستار گفت:
- الان نامزدتان میآید.
نامزدم؟ پوف، حتماً آمپولی که به من زدهاند، من را توهمزده کرده است. عمو ابراهیم آمد و من را از روی تـ*ـخت بلند کرد. عه، عمو، زشته، من رو بزار پایین! عمو ابراهیم گفت:
-چی الان زشته؟ میشه با رسم شکل توضیح بدهی؟ مشتی به قفسه سـ*ـینه عمو زدم و گفتم:
- عمو، خیلی بدی. بهخاطر این حرکت ناخواسته صورتم سرخ شد و لـ*ـبم رو جویدم. عمو ابراهیم گفت:
- دختر، ما رو باش، چه زود خجالت کشیدی.
من خجالت؟ محال، عمو جون! عمو ابراهیم انگشتش را روی دماغم گذاشت و به چشمهایم نگاه کرد و گفت:
- نه، نشد دیگه دختر جون، من که قانع نشدم که خجالت نکشیدی.
عه، عمو، اذیت نکن دیگه.
عمو گونم رو بـ*ـو*سید و گفت:
- اذیت کردنت هم مثل خودت خوردنیه. اخم کردم و از بـ*ـغل عمو آمدم بیرون. یک لحظه وایسادم که عموم متوجه وضعیت حالم شد. بدون مکثی من را بـ*ـغل کرد و گفت:
-همین لجبازیهات است که برای خودت دردسر درست میکنی، خوشگل خانوم. من را جلوی ماشین گذاشت و خودش سوار شد.
انقدر خسته بودم که چشمانم خمار شد و کم کم بسته شد. عمو ابراهیم گفت:
- ارغوان، پاشو ارغوان. چشمانم را به هم مالیدم و دیدم روبه روی رستوران شیکی ایستاده ام. پیاده شدم. دست در دست عمو وارد رستوران شدیم. جایی نشستیم که منظره بیرون نمایان میشد. با ذوق دستانم را به هم مالیدم و گفتم:
- اینجا چه جای باصفایی، عمو جون! عمو ابراهیم گفت:
- پس خوشت اومد. دیگه همیشه اینجا رو زیاد زیارت خواهیم کرد. یعنی ممکنه بازم بیام، عمویی؟ از لفظ گفتن عمویی قند تو دلم آب شد.
نمیتوانستم بگویم ممکنه دیگه نیام، بنابراین گفتم:
- آره، تا دلش نشکنه. منو رو از دست عمو کشیدم و نگاهی به او انداختم. بعدش جلوی عمو گذاشتم و لـ*ـب زدم:
- توی هوای سرد بستنی میچسبه. عمو ابراهیم گفت:
- دیگه چی؟ ام، بستنیاش حتماً باید شکلاتی باشد. عمو ابراهیم گفت:
- دختر، خل شدی؟ بعدشم اگر سرما بخوری، بگن عمو جونش باعث شد. مثل اینکه خیلی دردسر دوست داری، نه؟ هه! دردسر. کاش فقط زندگیم دردسر داشت. ولی زندگی من فراتر از دردسر است، عمو جون. عمو ابراهیم دستش را بالا آورد و گفت:
- باشه، من تسلیم. هرچی پرنسس ما بگه همونه، فقط سرما خوردی به من ربطی نداره وگرنه چنان بلایی سرت میارم که نمیدانی از کجا خوردی.
این هشدار من حالا حاضری بستنی بخوری؟ آره عمو جون من حاضرم. عمو ابراهیم گارسون را صدا زد و گفت:
- یه قهوه و یه بستنی شکلاتی.
گارسون گفت:
- باشه.
و رفت.