خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان

0--1.jpg
نام اثر: مال من | Mine
نویسنده: Delacorte press | پرس دلاکورت
مترجم: زهرا بهشتی‌فر
ژانر: علمی-تخیلی، فانتزی

خلاصه:

این کتاب درمورد یک معمای ماوراءالطبیعه پیچیده و وحشتناک درمورد لیلی دوازده ساله است که به تازگی به خانه جدید و وحشتناکی که در فلوریداست، نقل مکان کرده است. غافل از اینکه در خانه جدیدش، شبح یک دختر جوان است که قبلا در آن جا زندگی می‌کرده!
لیلی هورن یک ملکه درام است. این موضوع به او کمک کرد تا در نمایشنامه مدرسه به یک ستاره تبدیل شود، اما با این اتفاق در دردسر افتاد. والدینش به او هشدار می‌دهند که در فلوریدا باید متفاوت باشد زیرا این یک شروع تازه است نه تئاتر! اما این شروع یک کابوس واقعی است...
استخر پر از لجن اسکله پوسیده است و باتلاق هر روز نزدیک‌تر می‌شود. اما بدتر از همه این است که خانه خالی نیست...
پر از زباله و خاطرات است و لیلی از روح دختری که قبل از او در آن‌جا زندگی می‌کرد شروع به ترسیدن می‌کند!
و آن دختر در سایه منتظر است تا برای بازی بیرون بیاید!


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، تسنیم بانو و 14 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول
لیلی هورن در حال مرگ بود.
یعنی به معنای واقعی کلمه در حال مرگ بود!
خب شاید نه به معنای واقعی کلمه، اما خیلی خیلی تئاتری!
- این آخرشه!
او نفس نفس زد و به همان اندازه که کمربند ایمنی خود را باز می‌کرد،
گفت:
- دنیا... رو به تاریکیه. نمی تونم نفس بکشم…
او چند لحظه وقت گذاشت و صدای نفس نفس زدن را امتحان کرد. مطمئن بود که مانند همیشه نقشش را طبیعی بازی می‌کند!
توجه مطلق مخاطبان به او جلب شده بود.
مرگ دراماتیکی که همیشه مخاطبانش را به گریه می انداخت.
او با صدای آهسته و پرسشگر و دنبال آن می خواند:
- من آسمان را هدف گرفته بودم.
با کندوپاش مادرش ناله کرد:
- اوه خدا، دیگر همیلتون نیست.
با آخرین نفس، لیلی بی‌حرکت ماند.
چشم هایش از شوک و وحشت گشاد شد. نفسش را بیرون داد و اجازه داد استخوان هایش ذوب شود، به طوری که بدنش سست و غیرطبیعی شد. نفس هایش را کاملاً ساکت نگه داشت، سـ*ـینه اش به سختی حرکت می کرد.
ترفندی که او انجام می داد از ویدیوی یک بازیگر جسد در یوتیوب یاد گرفته بود - مردی که واقعاً خوب بلد بود خود را به مردن بزند!
شاید کمی بیمارگونه باشد، اما به او کمک کرد تا این قسمت را بسازد.
- تو خوب هستی،
پدرش با وجود این که از تئاتر خوشش نمی‌آمد، این حرف را زد.
او وانمود کرد که از اینکه او ستاره تئاتر در مدرسه‌اش است خوشحال است!
با دندان های روی هم فشرده صحبت می کرد. نگاهی به مادرش انداخت که بی سر و صدا روی صندلی مسافر قلاب بافی می کرد و سعی می کرد سرش را با دقت پایین بندازد.
- درسته، لورا؟
مادرش به بالا نگاه کرد. او به دروغ گفت:
- عالی هستی!
کمی مکث کرد و گفت:
- البته وقتی به خونه‌ی جدیدمون بریم، همه چیز مثل یک شروع جدید میشه!
وقتی بابا آهی کشید، فهمیده شد که از همه ناامید شده است
لیلی از اینکه قرار بود دوباره یک شروع جدید داشته باشد ناراحت بود.
چگونه می‌توانست مدرسه‌ای که در آن ستاره تئاتر بود را کنار بگذارد؟
یادش می‌آمد که اولین باری که به مدرسه‌اش در این شهر رفت، همه از استعداد او در تئاتر تعجب کرده بودند!
اصلا او چگونه می‌توانست دوست هایش را فراموش کند؟


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Nazgol.H و 11 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
آهی کشید.
از زمانی که بابا اعلام کرده بود به فلوریدا نقل مکان می‌کنند، هفته ها گذشته بود و او هرروز غصه می‌خورد.
لیلی نمی خواست به فلوریدا نقل مکان کند زیرا آن‌جا مکان وحشتناکی بود و مدرسه جدید او احتمالاً یک باشگاه نمایشی نداشت یا حتی جستجوهای اینترنتی او نشان داده بود که تئاتر محلی درآن‌جا وجود ندارد. او همه چیز را در مورد بولدر در کلرادو دوست می‌داشت، او در کلرادو، آسمان ها و کوه های بلند تا طوفان های ناگهانی، برف شگفت انگیز و مزارع پر سگ های دشتی، به خصوص خانه بازی محلی آنها را دوست داشت.
او هرگز نمی خواست شهرش را حداقل تا زمانی که به یک چهره‌ی هالیوودی تبدیل شود، ترک کند. او هر لحظه که بیشتر از شهرش دور می‌شد، آرزوهایش را پشت سر می‌گذاشت!
چه لحظه‌ی دردناکی!
تمام کلرادو پر بود از شگفتی های درخشان، اما فلوریدا بسیار پیر و پژمرده به نظر می رسید.
لیلی حتی به خودش اجازه نمی داد به زندگی جدیدش در فلوریدا فکر کند!
پدرش اصرار داشت که فلوریدا فرصتی برای شروع دوباره است. اما او وقتی آن تابلوی آبی فلوریدا با پرتقال روی آن را دید، چشمانش را بست.
دقیقا همان لحظه ای که آنها از آن دیوار نامرئی مرز عبور کردند، گویی سد اندکی در برابر او مقاومت می کرد، گویی آفتاب داغ تابستان دقیقاً او را رد کرد. انگار آن‌ها می‌خواستند سرنوشت لیلی راعوض کنند!
مایل ها گذشت و ماشین در امتداد بزرگراه ترک خورده و خلوت حرکت کرد.
آن. ها هر لحظه به مرکز فلوریدا نزدیک تر می‌شدند.
ماجراجویی و مرگ در حال خزیدن به سمت لیلی بودند!
در حالی که کرکس ها بالای سرشان می چرخیدند، وحشتی در دل لیلی افتاد.
در واقع آن‌جا واقعا وحشتناک بود.
پدر گفت:
- فقط چند مایل دیگر مانده!
اگرچه کاملاً واضح بود.
به لطف برنامه نقشه روی گوشی او آن‌ها زودتر به مقصد می‌رسیدند!
خورشید غروب بدجوری از شیشه های ماشین عبور کرد و لیلی سعی کرد از نور آفتاب دور شود، زیرا پوست رنگ پریده او به راحتی آفتاب سوخته می شد.
اما در صندلی عقب آنقدر وسایل بسته بندی شده با کیسه ها و جعبه ها وجود داشت که جایی برای پنهان شدن وجود نداشت.


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Aseman15 و 8 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه چیزهایی که او می خواست - راحتی، انتخاب، آزادی، توانایی او،
نمایش بیش از حد دراماتیک او - از بین رفته بود.
با ناراحتی به موبایلش خیره شد، شارژش تقریباً تمام شده بود!
او حتی نمی توانست پیامکی برای بهترین دوستش ارسال کند!
او الان تنها چیزی که می‌خواست این بود که پدرش دور بزند و به سمت کلرادو برگردد.
او دوست داشت به خانه ای که در آن بزرگ شده بود، جایی که او همه را می شناخت و دوست داشت برگردد.
جایی که او کمد دیواری بزرگ خود را در یک صحنه چیده بود.
از زمانی که در مرکز خرید بابا نوئل کار جدید در تامپا را پذیرفته بود،
گویی هر روز صد بار می‌توان گفت که این حرکت خوبی برای تابستان است.
اما حالا او باید در تابستان چه می‌کرد؟
قرار بود به کلاس هشتم در مدرسه ای که احتمالاً هیچ باشگاه نمایشی و موزیکال پاییزی نداشت، برود.
و اگرچه او خواسته بود تا عکس‌هایی از خانه جدید را ببیند، اما والدینش
فقط یک عکس از بیرون خانه را به او نشان داده بودند.
سرانجام آنها از کنار درختان نخل و گیاهان عبور کردند.
البته بیشتر شبیه آناناس های غول پیکر بود!
او حتی نمی توانست وانمود کند که هیجان زده است.
- کم کم داریم به خونه‌ی جدید می‌رسیم!
آنها از فروشگاه ها و رستوران های زنجیره ای و در کمال تعجب از گاوها عبور کردند.
خورشید شروع به غروب کرد.
آن ها وارد یک منطقه مسکونی شدند و لیلی متوجه شد که بیشتر خانه های اینجا پشت حصار ها و دیوار های سنگی پنهان شده اند.


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Aseman15 و 7 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
گویا قدمت این‌خانه‌ها به قرن‌ها پیش می‌رسید!
بچه‌ها دوچرخه‌سواری می‌کردند یا در استخرهایی شنا می‌کردند که با قفس‌های عجیب و غریب ساخته شده‌ بودند!
نگاه پر از تعجبی به بیرون انداخت. پدرش ماشین را نزدیک هیچ‌کدام از آن حصارها پارک نکرد. او وارد یک جاده خاکی کثیف شد. جاده توسط بوته‌های تیزِ تو در تو، احاطه شده بود. جنگل از آنچه که فکر می‌کرد ترسناک‌تر بود. چراغ‌های جلو روی شاخه‌های کم ارتفاع می‌چکیدند و شکلی شبیه خزه‌های خاکستری عجیب و غریب موهای جادوگران را به وجود می‌آوردند.
مادرش گفت:
- به این چیزها دست نزن. پر از شپش است.
لیلی تمام راه‌های مردن در فلوریدا را در گوگل جستجو کرده بود. یعنی حاضر بود بمیرد اما به این جا نیاید.
صدای مامان می لرزید و انگار می خواست گریه کند:
- فقط به آن دست نزن
جلوتر، شکلی در میان درختان ظاهر شد و لیلی ساختمان را شناخت. عکسش را در موبایل پدر دیده بود، خانه قهوه ای و زاویه دار بود و با سقف‌های شیب‌دار و پنجره‌های بزرگ - تقریباً عجیب به نظر می‌رسید.
خانه کاملاً با عکسی که او دیده بود مطابقت نداشت. به نظر می رسید خانه غمگین تر بود و علف ها تا زانو رشد کرده بودند.
ماشین جلوی خانه توقف کرد.
به نظر می رسید که این خانه سال ها پیش رها شده است.
-مشکلش چیه؟
مادرش این را گفت.
پدرش آرام اما محکم گفت:
- فقط کمی نیاز به تعمیر داره!


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، S.salehi و 6 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرش در حالی که نگاهی به چهره گیج لیلی می‌انداخت، گفت:
- درسته فقط به کمی تعمیر نیاز داره!
بوی زباله همه را آزار می‌داد. مامان طوری بو کشید که انگار هق هق می کند. کیف نخی‌اش را برداشت.
- شبیه خونه‌ی زباله‌هاست!
پدرش به او اشاره کرد که وارد خانه شود. وقتی لیلی تکان نخورد، پدرش در پشتی را برای او باز کردو محکم گفت:
- این مزخرفات را بس کن و از ماشین پیاده شو. اینجا آنقدر ها هم بد نیست! چرا این مسئله کوچک را بزرگ می‌کنین؟
لیلی تکان خورد. پدرش همیشه با مهربانی با او صحبت می‌کرد اما الان چون در این شرایط بودند، لیلی او را کاملا درک می‌کرد! بنابراین چانه‌اش را بالا آورد، کمربندش را باز کرد و تاریکی را دید. فراتر از خانه، جایی که درختان بلند و بوته های نوک تیز ازدحام کرده‌اند. سایه‌ها به‌طور بی‌قراری به دور از دسترس چراغ‌های خودرو جابه‌جا می‌شوند. همچنین چشم‌های ترسناکی در تاریکی دیده می‌شوند. لیلی خوانده بود که حیوانات در فلوریدا به نوعی وحشی تر از آن هم هستند. مثل اینکه این‌جا از زمان دایناسورها تغییر چندانی نکرده بود! مارهای بزرگ در طبیعت پرورش یافتند و باعث وحشت آنها شدند.
باتلاق ها، و درختان با گربه های بزرگ و پرندگان قاتل آویزان بودند. اوتعجب کرد که چه نوع موجود عجیبی در آنجا زندگی می کند.از ماشین پیاده شد. خیس عرق شده بود. موهای تیره‌اش که از گرما خیس شده بودند، در هوا می‌رقصیدند.


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، S.salehi و 4 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
صداهای ترسناک شب، او را ترسانده بود. صدای زمزمه های وحشتناک، خرناس حیوانات وحشی و... این مکان بیشتر شبیه باغ وحش بود تا مکانی برای زندگی! او نمی‌توانست خانه همسایه‌ای را از اینجا ببیند. زمانی که به ساختمان مقابلش نگاه کرد بدنش از ترس بی‌حس شد فقط احساس کرد... حضورش در این‌جا اشتباه است! مغزش او را وادار می‌کرد تا فریاد بزند و پدر و مادرش را قانع کند که این مکان عادی نیست! اما او این کار را نکرد! لیلی این احساس را داشت که خانه می خواهد دهانش را باز کند و او را ببلعد. او احساس کوچکی و درماندگی می‌کرد و از آن متنفر بود! ترسش به خشم شدید تبدیل شد؛ از پدر و مادرش که او را به اینجا آوردند و از خودش به خاطر کاری که می کرد متنفر بود.
او به ماشین برگشت، در را محکم بست و دستانش را روی هم گذاشت. غر زد:
-کاش مرده بودم!
او درواقع نمی‌خواست بمیرد، بلکه فقط نمی‌خواست اینجا باشد.


فصل دوم
والدینش حتی سعی نکردند با او صحبت کنند تا از ماشین پیاده شود. در حقیقت، آنها به طور کامل اعتراضات او را نادیده گرفتند، مهم نبود که چقدر آشکارا خشمگین شده بود. اما لیلی بالاخره از ماشین پیاده شد. کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و گوشی اش را در جیب عقبش گذاشت.
مسیر ورودی شن بود، اما مسیر پیاده روی به خانه به طرز عجیبی زیر پایش خرد می شد. لیلی متوجه دریاچه ای در پشت شد که آبش صاف و در تاریکی سیاه بود. با احساس قلقلک دستش، سرش را برگرداند و متوجه پشه‌ای شد که با قباحت خون دست او را می‌مکید. با عصبانیت دستش را تکان داد تا پشه از او دور شود.
پدر در حالی که حلقه ای از کلیدها را در دست گرفته بود، در حال تقلا بود تا در خانه را باز کند. در با صدای جیر جیر باز شد و بوی زباله های گندیده از آن خانه بیرون آمد.
چراغی روشن شد، دهان لیلی باز ماند و او بالاخره همه چیز را فهمید _که چرا هیچ عکسی از داخل خانه وجود نداشت. چگونه آنها اصلاً توانستند خانه ای بخرند بعد از اینکه پدرش برای مدت طولانی بیکار بود؟!


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، M O B I N A و 2 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
او در حالی که بینی خود را گرفته بود گفت:
-اوه خدای من!
برج های روزنامه و مجلات قدیمی وکیسه های زباله سیاه درست در وسط خانه بودند. خاک و گلوله‌های مو و جوراب‌های قهوه‌ای در خانه پراکنده بودند! خانه مملو از کوه زباله ها بود.
مامان زمزمه کرد:
- تو قول دادی که اینقدر بد نباشه.
پدرش با ناامیدی گفت:
- جک گفت که اینطور نمی شود.
کمی بعد با لحن خوش بینی ساختگی و درحالی که سعی می‌کرد آن‌ها روحیه‌ی خودشان از دست ندهند گفت:
- خود خانه در شرایط خوبی است.از نظر ساختاری اشکالی ندارد. ما فقط باید کمی تمیز کنیم.
- ما؟
لیلی غرغر کرد و گلویش فشرده شد.
قرار بود در تمام تابستان در میان این انبوه زباله های بدبو زندگی کند؟ او آرزو داشت که حداقل مبل راحتی که او می‌توانست خود را روی آن پرت کند وجود داشته باشد اما اینطور نبود! کیسه های زباله مانند قارچ مرطوب و نرم به نظر می رسید، بنابراین او فقط آن را تکان داد. با ناراحتی دستش را از کیسه‌ی زباله دور کرد و سعی کرد تا از طریق دهانش نفس بکشد. وقتی لیلی به سیل زباله ها که در اطرافش بودند نگاه می کرد، تابستان نابود شده خود را دید.
چیزی که او می خواست - اردوگاه تئاتر، نوعی حیوان خانگی، فرصتی برای بازگشت به کلرادو بود.
او پس از چند دقیقه پرسید:
-اتاق من کجاست؟
پدر گفت:
- می‌توانی از طبقه بالا اتاقت را انتخاب کنی. مشاور املاک به من گفت که طبقه بالا تمیز تر از قسمت های دیگر خانه است.
سپس کمی مکث کرد و گفت:
- باید در اینجا چند پله که به طبقه‌ی بالا می‌رسند، وجود داشته باشد. فقط کافیست چند چراغ دیگر را روشن کنم!
سپس چند چراغ را روشن کرد و پله‌ها را دیدند. لیلی با ناراحتی به پله‌هایی که هیچ سطح تمیزی نداشتند، نگاه کرد. گرد و غبار و تار عنکبوت در گوشه‌ای به سقف چسبیده بود. جعبه های چرب پیتزا و مجلات و... روی هم انباشته شده بودند. لیلی می‌دانست که هیچ امیدی وجود ندارد، بنابراین دور انبوهی از روزنامه‌ها رفت.


رمان مال من | zahraa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Erarira و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا