خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: نمایش مرگ
نویسنده: saba1386tt (صبا طهرانی) کاربر انجمن رمان 98
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: جنایی-مافیایی، عاشقانه
خلاصه:
همه چی از انجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش اومد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و...
چند رفیق که اتفاقات پیچیده‌ای براشون رخ میده.
آدم ها تغییر می‌کنند؛ اما این تغییر فرق داشت. او رو از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردن که می‌تونه به راحتی همه رو شکست بده.
اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر می‌کنی خوب پیش نمی‌ره.


در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Matiᴎɐ✼، سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 12 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

قصه اینجاست که شب بود و هوا بهم ریخت.
من چنان دردی کشیدم، که خدا بهم ریخت.


در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، زهرا.م و 7 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد داروخانه شدم. بوی الکل زیر بینی‌م پیچید. از این بو متنفر بودم. از هر چی که به بیمارستان و دارو و درمان ربط می‌شد. همین باعث استرسم می‌شد. نسخه رو دادم و داروهایی که برای جانا بود رو داد. خسته و بی حال بعد یک تشکر به سمت بیمارستان رفتم. وارد سالن شدم و ته سالن نگاهم به آینه‌ی قدی افتاد. دختر ساده‌ای بودم؛ هیچ کسی از گذشته‌‌ی مبهمم خبر نداشت. هه! ولی خود من هم از هیچی خبر نداشتم. لباس کت کرم رنگم با شلوار چرم مشکی که پوشیده بودم ست شده بود. موهایم رو بسته بودم، همیشه می‌بستم. عینک طلایی هم دکوری می‌زدم. چند سالی بود که از ایران دل کنده بودم و در خیابان‌های استرالیا به دنبال یک آینده‌ای سبز می‌دویدم. درسم رو تموم کرده بودم و تو چند شغل فعالیت می‌کردم گاهی خسته می‌شدم ولی باز ادامه می‌دادم. با یاد آوری جانا وارد اتاق وی آی پی شدم. چشم‌هایش رو بسته بود و زیر اون همه دستگاه و چیزهای عجیبی که بهش وصل بود، خوابیده بود. صمیمی ترین کسی که اطرافم بود نباید الان حال روزش این باشه. حق اون بچه‌ی تو شکمش این نبود.
من: جانا بلند شو.
آروم لای چشماهایش رو باز کرد و با دو گوی سبز رنگ مواجه شدم. لبخندی زد. قرص رو دستش دادم.
جانا: چرا الکی زحمت کشیدی.
من: کار خاصی نکردم.
اخمی کرد و پاکت آبمیوه‌ای رو که بهش دادم شروع کرد به خوردن.
من: حال آقا پسرمون چطوره؟
جانا: خیلی بازیگوشه. فکر می‌کنم به باباش...
ادامه‌ی جمله‌اش رو نگفت و سرش رو پایین انداخت. میگم که حق این دختر اصلا این نبود.
من: جانا
نگاه غمگینی کرد.
من: لطفا ناراحت نباش می‌گذره.
جانا: درست میگی می‌گذره ولی همراه باهاش عمر من هم می‌گذره
زانوهایش رو بـ*ـغل کرد و گفت:
- ازش متنفرم دل ‌آرا؛ اما دوستش دارم.
نگاهی بهش ‌کردم و لبخند غمگینی زدم. گاهی حرف‌های تلخی می‌زد که قلبم رو به درد می‌آورد.
جانا: ای کاش بود.
من: تو به اون نیازی نداری. از حرف‌هایی که می‌زنی اصلا خوشم نمیاد تو تنها نیستی.
ابروم رو بالا انداختم و با لحن شوخ طبعانه گفتم:
- چون من رو داری.
لبخندی زد
جانا: راستی امروز برای فیلمبرداری رفتی؟
من: نه وقت نشد ولی بعدا میرم.
جانا: دختر با این همه شغلی که تو داری چجوری وقت می‌کنی به همه‌شون برسی؟
من: این رویای منه ، می‌دونی چندسال تلاش کردم؟ به همین راحتی ازش دست بکشم؟ محاله.
سری تکون داد که سـ*ـینه‌اش به خس خس افتاد و به سختی تونست که نفس بکشه. با عجله اسپری رو دستش دادم و اکسیژن به ریه‌هاش وارد شد.
من: حالت خوبه؟
سری تکون داد. و گفت:
- عالیم.
باید اضافه کنم که دروغ‌گوی خوبی بود


در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، برگزیده۱۴ و 11 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
من: ببین جانا با خودت چیکار کردی. بخاطر اون پسره؟ اون پسره که عشق و عاشقی براش مهم نبود؟
جانا: اون دوستم داشت.
من: چرا نیست؟ چرا نگران زنش و بچه‌اش نیست؟ چرا تو این خراب شده نیست؟
دستم رو دوتا شونه‌اش گذاشتم و ادامه دادم:
- جانا من نگاه کن، از روز اول که وارد یتیم خونه شدم باهات آشنا شدم. من تورو خوب می‌شناسم از اول می‌دونستم این کارت یک اشتباهه؛ اما تو حرفم رو باور نکردی.
با گریه بهم خیره شد. اشک رو گونه‌اش بدجور عصبیم کرده بود.
من: گریه نکن، بیا ببینم.
محکم بـ*ـغلم کرد سرش رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به ناکجا آباد دادم.
چند ساعت بود که رو صندلی داخل سالن نشسته بودم و چشمام در حال بسته شدن بود. چیزی تا زایمان جانا نمونده بود و من هم تو این چند روز خونه نرفته بودم. با صدای کسی به خودم اومدم.
- خانم...خانم بیدارید؟
لای چشمام رو باز کردم و به انگلیسی گفتم:
- بله بیدارم چیزی شده؟
پرستار: دکتر کارتون داره.
سری تکون دادم و همراهش رفتم که در رو باز کرد و پشت میز دکتر جوانی رو دیدم. موهای بور و قیافه‌ی خوبی داشت‌.
لبخندی زد و گفت:
- بفرمائید بشینید.
نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دکتر: باید درمورد چیزی باهاتون صحبت کنم.
من: درمورد جانا؟
سری تکون داد که منتظر بهش زل زدم
دکتر: حال خانم زارعی اصلا خوب نیست. اگه این روند اینجوری پیش رو بچه هم تاثیر می‌ذاره.
من: باید چیکار کنیم آقای دکتر.
دکتر: ایشون هر چقدر راه تنفسیش بسته بشه باعث بدتر شدن شرایط میشه.
غمگین سرم رو پایین انداختم.
دکتر: ناراحت نباشید حتما حالشون بهتر خواهد شد.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
بلند شدم و در رو باز کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. بهتر بود یک سر به خونه هم بزنم.
از خیابون های شهر رد می‌شدم. چقدر دلم برای ایران تنگ شده بود امیدوار بودم یک روزی بتونم برم.
جایی که زندگی می‌کردم محله‌ی آروم با اهالی خوبی بود. کلیدم رو در آوردم که همون موقع خانم کلویی رو دیدم. زن خوبی بود حدود پنجاه سالش بود و شوهرش فوت کرده بود.
لبخندی زد و گفت:
- سلام دلبر حالت چطوره؟
از اینکه عادتش بود دلبر صدام کنه خندم می‌گرفت.
من: ممنون شما چطورید؟
خانم کلویی: مرسی عزیزم جانا چطوره؟
لبخند غمگینی زدم.
من: حالش خوبه در حالی بهبودیه.
سری تکون داد و بعد یکم صحبت کردن طبق معمول به سمت گل فروشی سر خیابون رفت.
وارد حیاط شدم گل ها خشک شده بودن و خونه رنگ بی‌روح به خودش گرفته بود


در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، برگزیده۱۴ و 11 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
وسایل مورد نیازم رو برداشتم و سوار تاکسی شدم . تو رشته‌های مختلفی فعالیت می‌کردم مثل نویسندگی، کارگردانی و بازیگری، ورزش
تو این چند وقت به هیچ کدوم نرسیدم و درگیر جانا بودم.
اصلا حالش خوب نبود. اون پسره رو از دور دیده بودم. از اول هم بهش حس خوبی نداشتم.
بعد اون فهمیدم که خلافکار هستش. وارد سالن شدم. بچه ها در حال فیلم برداری بودن. آدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، برگزیده۱۴ و 11 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد اتاق جانا شدم و دکتر لبخندی بهم زد و گفت:
- فردا روزی که منتظرش بودید فرا می‌رسه.
لبخندی زدم و بلند گفتم
- جدی فردا؟
سری تکون داد و گفت:
- فقط ممکنه حالشون کمی بد بشه.
نفس عمیقی کشیدم.
کنار جانا نشستم که خندید و گفت:
- چیه؟
من: هیچی.
جانا: دل آرا
نگاهی بهش کردم که گفت:
- من اسم براش انتخاب کردم.
با خوشحالی شروع کردم به دست زدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، برگزیده۱۴ و 11 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خانم...خانم.
چشمام رو باز کردم و تکونی خوردم که کمرم تیر کشید.
به خانم مسنی که با تعجب نگاهم می‌کرد، خیره شدم که به انگلیسی گفت:
- از دیشب اینجا خوابت برده
من: مثل اینکه اره. ببخشید ساعت چند؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- ساعت نُه
سریع بلند شدم و تشکری کردم. داخل سالن رفتم. شروع کردم به دویدن تا اینکه به اتاق جانا رسیدم و پرستار جلوم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، برگزیده۱۴ و 11 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد اتاق خواستم بشم و به دستگاه زل زدم.
به خط صاف شده نگاه کردم. ناباور چندبار پلک زدم و به جانا زل زدم و ملاحفه سفید رو کشید.
با چشمای ناباور و صدای لرزون داد زدم:
- چیکار داری می‌کنی؟
پرستار جلوم رو گرفت که اشک تو چشمام پر شد.
من: باید دکتر رو صدا کنید.
پرستار به آلمانی چیزی به دوستش گفت.
کنترلی رو صدام نداشتم. تـ*ـخت رو حرکت دادن و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، برگزیده۱۴، Aseman15 و 10 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
پنج سال بعد***
آلاله: بچه‌ها عروس خانم رو بیارید.
همه جوری نگاهم کردند که به خودم لرزیدم، بیشتر مرد بودند. نیشخندی به داماد زدم. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
رادین: بهتره یه امروز رو مثل آدم دختر خوبی باشی.
من: بودم و هستم.
پوزخندی زد و رو صندلی نشستیم. گیر این آدم پست فطرت افتاده بودم؛ اما نقشه‌ای که داشتم ریسک خیلی بزرگی بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی، برگزیده۱۴، Aseman15 و 10 نفر دیگر

Saba86tt

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/21
ارسال ها
111
امتیاز واکنش
966
امتیاز
163
سن
53
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
زلفا چشم غره ای به سورن رفت و آینور گفت:
- تربیت خودته دیگه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و به همه‌شون زل زدم. تو این پنج سال چیز زیادی عوض نشده بود. فقط سورن بزرگ‌تر شده بود و مرسانا هم بادش خوابیده بود و لاغر تر شده بود.
بعد جانا، با دخترا صمیمی شدم. هر کدوم مشکلات خودمون رو داشتیم. من و سورن تو خونه‌ی کوچیکی که اجاره کرده بودم زندگی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، برگزیده۱۴، Aseman15 و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا