خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم.

✰✩☆✰✩☆✰

چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.

✰✩☆✰✩☆✰

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم.

✰✩☆✰✩☆✰

بچه‌ام را بـ*ـغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تـ*ـخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تـ*ـخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تـ*ـخت منه!»

✰✩☆✰✩☆✰

احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بـ*ـغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
✰✩☆✰✩☆✰

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سـ*ـینه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تـ*ـخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد… ۱۲:۰۶ … در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد…


داستان های کوتاه ترسناک

 

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.

✰✩☆✰✩☆✰

با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تـ*ـخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود…

✰✩☆✰✩☆✰

هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.

✰✩☆✰✩☆✰

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.


داستان های کوتاه ترسناک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا