خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم.

✰✩☆✰✩☆✰

چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.

✰✩☆✰✩☆✰

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم.

✰✩☆✰✩☆✰

بچه‌ام را بـ*ـغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تـ*ـخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تـ*ـخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تـ*ـخت منه!»

✰✩☆✰✩☆✰

احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بـ*ـغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
✰✩☆✰✩☆✰

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سـ*ـینه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تـ*ـخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد… ۱۲:۰۶ … در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد…


داستان های کوتاه ترسناک

 

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.

✰✩☆✰✩☆✰

با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تـ*ـخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود…

✰✩☆✰✩☆✰

هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.

✰✩☆✰✩☆✰

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.


داستان های کوتاه ترسناک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا