خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,343
امتیاز واکنش
9,227
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
164 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان
نام اثر: به دنبال آرامش
نویسنده:زهرا بهشتی فر کاربر انجمن رمان 98
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
گاهی مواقع چشمانت را به روی این دنیای بی‌رحم میبندی!
و تنها چیزی که به دنبالش می‌گردی، آرامش است!


داستانک به دنبال آرامش | zahraa کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، ~narges.f~، FaTeMeH QaSeMi و 7 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,343
امتیاز واکنش
9,227
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
164 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
به انبوه جمعیت روبرویش خیره شد. صداهای اطرافش، دیوانه‌اش کرده بودند!
صداهای بوق ممتمد ماشین ها، صدای حرف زدن مردم و.....
سرش را تکان داد، گویی با این کار می‌خواست جلوی این افکار دیوانه کننده را بگیرد! دستش را میان موهای مشکی رنگش فرو برد و سعی کرد ذهنش را خالی کند. خالی از هر فکر آزار دهنده‌ای! اما مگر می‌شد؟ بی اختیار شروع به قدم زدن کرد که ناگهان با کسی برخورد کرد. اگر عجله نمی‌کرد به زمین برخورد می‌کرد! به سختی خود را کنترل کرد و سرجایش ایستاد.
- هی! حواست کجاست؟ مگه کوری؟
سرش را بلند کرد و به مرد کت و شلوار پوش روبرویش خیره شد.
- ببخشید، ندیدمتون!
مرد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- کورین دیگه! دست خودتون نیست! تازه هم به من میگه ببخشید!
مرد همانطور که غر میزد از آن جا دور شد. او بدون توجه به حرف‌های مرد به راهش ادامه داد. مقصدش کجا بود؟
نمی‌دانست!
دلش خیلی از این مرد بی‌رحم پر بود و دلش می‌خواست به جایی برود که هیچ انسانی نباشد که به او توهین کند!
مردمی که به خاطر پول، هر کاری می‌کردند و بی خبر از آن که هیچکس مال و اموالش را با خود به آن دنیا نمی‌برد!
اگر مردم معنی این جمله را می‌فهمیدند، الان اوضاع فرق داشت!
اگر مردم می‌دانستند دنیا دوروز است، با هم مهربان و صادق بودند!
شاید اگر مردم به یکدیگر نیکی می‌کردند، او حالا پیش خانواده‌اش بود، نه در سفری که مقصدش نامعلوم است!
پسر شانزده ساله‌ای که حال باید پیش خانواده‌اش باشد، نه در میان این مردم ترسناک!
همیشه مردم در داستان های ترسناک، درمورد موجودات ترسناک می‌خوانند، اما اگر به خودشان توجه کننند می‌فهمند حتی خودشان از آن موجودات ترسناک تر و وحشتناک تر هستند!
او خیلی وقت بود که به این نتیجه رسیده بود.
شاید او با شانزده سال، درکش خیلی بیشتر از یک مرد پنجاه ساله بود!
مردم این شهر همگی به دنبال ثروت و معروف شدن بودند، اما او خیلی با آن‌ها فرق داشت!
او به دنبال آرامش بود!
اما مگر می‌شد به راحتی به آرامش دست یافت؟
اصلا چطور می‌شد آرامش پیدا کرد؟
مردم به او تنه می‌زدند و از کنار او رد می‌شدند. گویی احترامی در این شهر وجود نداشت!
اولین بار بود که عصبانیت را با تمام وجودحس می‌کرد! سرش را تکان داد و از میان جمعیت خارج شد.
ناگهان چشمش به پیرزنی که روی زمین نشسته بود، افتاد. آن پیرزن نیاز به پول داشت و مردم خیلی راحت از کنار او می‌گذشتند!
دستش را در جیبش فرو برد و پول های درون جیبش را لمس کرد.
به جز این‌ها پس انداز دیگری نداشت!
میخواست از آن جا برود اما چیزی مانعش می‌شد.
دلش به حال پیرزن سوخت!
به سمت آن رفت و پول های درون جیبش را به او داد. پیرزن با خوشحالی از او تشکر کرد!
حال پسر خوشحالی عجیبی در دلش حس می‌کرد. ناگهان آن پیرزن تبدیل به پری زیبایی شد، که به او نگاه می‌کرد.
از بهت و حیرت قدمی به عقب برداشت.
آن پری با مهربانی به سمت او آمد و گفت:
- من از صبح اینجا نشسته بودم و به خودم قول داده بودم، اولین کسی که بهم کمک کنه، آروزش رو برآورده کنم!
این را گفت و با چشمان صورتی رنگش، چشمکی به پسر زد.
پسر با ناباوری گفت:
- واقعا میتونی آرزوم رو برآورده کنی؟
پری با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- البته هر آرزویی که بخوای رو برات برآورده میکنم، اما باید بدونی من قدرت زنده کردن کسی رو ندارم!
پسر از حرف او کمی نا امید شد، چون دلش می‌خواست آرزو کند که خانواده‌اش زنده شوند! ولی با فکری که به سرش زد، لبخندی از روی هیجان زد و گفت:
- من دنبال آرامش می‌گردم! من میخوام به آرامش برسم تو میتونی کمکم کنی!؟
پری متفکر به پسر خیره شد و گفت:
- آره میتونم تورو به آرزوت برسونم! فقط قبلش چشمات رو ببند!
پسر با خوشحالی چشمانش را بست.
کمی بعد احساس سرگیجه کرد و پس از چند دقیقه چشمانش را باز کرد.
روبروی او خانه‌ای چوبی بود و او درون طبیعت قرار داشت!
حال دیگر نه خبری از آن شهر پرجمعیت بود و نه دیگر خبری از آن مردم ترسناک!


پایان


داستانک به دنبال آرامش | zahraa کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، ~narges.f~، FaTeMeH QaSeMi و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا