خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

◀ کدام داستان از نگاه شما بر اساس واقعیت بود؟


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
برای تجربۀ بهتر، از قالب شب انجمن استفاده کنید!

به اولین رویداد هالووین در کنار تالار ترجمۀ انجمن رمان 98 خوش آمدید!
تیم ترجمۀ
Metallic Era امسال همراه شماست تا ترس را برایتان تضمین کند...


موضوع: مردان سایه

مردان سایه مردانی هستند که از تاریکی ساخته شده‌اند. آن‌ها از شیطانی‌ترین موجوداتی هستند که تا به حال دیده‌ام. حالا که یکی از آن‌ها را دیده‌ام، از آن‌ها هراس دارم و می‌ترسم نوشتن در موردشان باعث شود که بخواهند از من انتقام بگیرند. آن‌ها به کسانی که در موردشان کنجکاو هستند، جذب می‌شوند.

هشدار! با مسئولیت خودتان بخوانید! مطالعه در مورد مردان سایه می‌تواند باعث شود آنها به شما سر بزنند!

یک داستان حقیقی و دو دروغ
عده‌ای از مردم وجود دارند که تاریکی را جذب می‌کنند. این به آن معنا نیست که آن‌ها آدم‌های بدی هستند. بلکه این فقط خواستۀ زندگی برای آن‌هاست. مردمی مثل ما وقتی با یکدیگر رو به رو می‌شوند، احساس آشنایی می‌کنند. چون هیچکس دیگری نمی‌تواند درک کند که ما چه چیزی دیده‌ایم.
امثال ما خیلی از اوقات به نوعی آسیب دیده‌اند. به عنوان مثال من پدر و مادری داشتم که خیلی از من محافظت نکردند، که باعث شد من در معرض افراد خاصی قرار بگیرم که در غیر این صورت هرگز آن‌ها را نمی‌دیدم. بسیاری از ماها نیز واقعا حساس هستیم. ما متوجه چیزهای ماوراءالطبیعه‌ای می‌شویم که دیگران متوجهشان نمی‌شوند.
من هرگز نمی‌دانستم که تجربیاتم چقدر واقعاً عجیب بودند تا اینکه تصمیم گرفتم یکی از داستان‌هایم را در یک وبسایت به اشتراک بگذارم و بعد از آن با حجم زیادی از نظرات مردم رو به رو شدم.
اینکه بتوانم بار این چیزها را با بیان کردن از روی سیـنه‌ام بردارم تاثیری درمانی دارد اما من هرگز دوست ندارم که کسی متوجه شود که گوینده‌شان من بوده‌ام، چرا که این جور داستان‌ها به قدر کافی بحث‌برانگیز هستند.
تصمیم گرفتم داستان‌هایم را یکی یکی بنویسم، اما هر بار دو داستان تخیلی با مضامین مشابه به هر کدامشان اضافه کنم. به این صورت هیچکس نمی‌تواند با اطمینان بگوید کدام یک از این‌ها واقعا برای من اتفاق افتاده‌اند و کدام یکی نه. بدون این اطلاعات، ردیابی داستان‌ها دشوارتر است.
فرقی نمی‌کند که مرا باور داشته باشید یا نه، فقط این را بدانید که تنها یکی از این داستان‌ها واقعیست و دوتای دیگر جعلی هستند. اینکه کدامشان واقعیست، بستگی به انتخاب شما دارد.

Dark Mistress Aurora -
اسامی داستان‌ها تغییر کرده‌اند (به جز نام ارواح چون نمی‌توانند از من شکایت کنند.)

تیم ترجمۀ رمان 98


هالووین با تالار ترجمه | HALL◯WEEN ₂₀₂₁

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، سیده کوثر موسوی و 7 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
داستان اول
{ برگردان توسط cute_girl }​
بیدار در اتاقم دراز کشیده بودم و به شانه‌های شوهرم که پشت به من بود خیره شده بودم. امیدوار بودم به نحوی از شر بی‌خوابی‌ام راحت شوم و بخوابم؛ اما پلک‌هایم سنگین نمی‌شدند - مهم نبود که چقدر به یک نقطه خیره می‌شدم - داشتم خسته و بی‌تاب می‌شدم. پس آهی از روی خشم کشیدم و دوباره چرخیدم.

انتظار دیدن او را نداشتم. هیچ‌کس به جز من و شوهرم قرار نبود در خانه‌ام باشد. او جلوی کمدم ایستاده بود و انگار برای سرگرمی به من خیره شده بود. دست‌هایش کنارش بود و پاهایش محکم و باثبات بر زمین نهاده شده بودند. او چنان هیجان‌زده ایستاده بود و به من خیره شده بود که انگار می‌خواست به من حمله کند و روی من بپرد.

او هیچ چهره‌ای در صورتش نداشت. فقط یک هیکل سیاه سه‌بعدی بود که جلوی کمد سفید من ایستاده بود و به همین دلیل من میتوانستم تصویر سایه‌نمایش را واضح ببینم. می‌دانید که وقتی بخاطر سایه‌ها مردی را می‌بینید که در اتاق شما ایستاده‌ است و شما می‌ترسید، چجوری است؟ خب، این مثل آن نبود. چیزی که داشتم می‌دیدم خطای دید نبود. زمانی که یک مرد شبحی واقعی را می‌بینید، فقط یک چیز عجیب و فریب‌آمیز بخاطر دید گوشه چشم شما نیست. این خیلی واضح است و شما را شوکه می‌کند.

او قد کوتاه بود، حدودا هم قد من. مثل یک مرد، شلوار و لباس آستین بلند معمولی پوشیده بود. می‌توانستم حضورش را حس کنم و آن حضور از روی یک بدخواهی مهار شده بود. به نظر نمی‌رسید که می‌خواهد همین حالا به من صدمه بزند، اما می‌توانستم آن را حس کنم که ممکن است ناگهان با یک هـــوس وضعیت تغییر کند.

هر کاری که می‌کردم، تماشا می‌کرد؛ انگار من نوعی موش آزمایشگاهی بودم و او یک دانشمند در حین تشریح من بود. او هیچ چشم یا دهانی نداشت, بنابراین هیچ حالت چهره‌ای هم نداشت, اما می‌توانستم از روی آن که سرش را به‌ سمت من کج کرده بود، زبان بدنش را ببینم. فکر و ذکرش مشغول من بود.
در ابتدا هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم چه واکنشی نشان دهیم. هر دوی ما از اتفاقی که افتاده بود شگفت‌زده شدیم. فکر ‌کنم او انتظار نداشت که من غلت بزنم و من هم انتظار نداشتم یک هیبت سیاه سه‌بعدی را ببینم که مرا از کنار کمدم بررسی می‌کند. می‌ترسیدم به من حمله کند. اگر به من حمله می‌کرد، آیا زمان کافی برای بیدار کردن همسرم و کمک خواستن از او داشتم؟ با اشتیاق برای انجام کاری نگاهم می کرد، می‌توانستم حس کنم که به چیزی فکر می‌کند.

اما به جای آن که به من حمله‌ور شود ناپدید شد. که من بعداً فهمیدم وقتی تو مستقیم به چشمانشان نگاه می‌کنی باعث فراری دادنشان می‌شود. آن‌ها نمی‌خواهند دیده شوند.

می‌خواستم باور کنم که او فقط یک تصور از فلج خواب بود. قبلاً فلج خواب شده بودم - چیزهای ترسناکی را می‌دیدم که آنجا نبودند - اما این بار کاملا بیدار بودم. من نخوابیده بودم و تمام مدت حرکت می‌کردم. شما نمی‌توانید در طول فلج خواب حرکت کنید. یا به خواب می‌روید و یا وقتی که این اتفاق می‌افتد بیدار می‌شوید و همیشه اینجور مواقع به پشت دراز کشیده‌اید. درحالی که من به پهلو دراز کشیده بودم و به سمت دیگرم غلت خوردم.

وحشتناک‌ترین قسمت قضیه برای من این است که او مدتی به پشتم خیره شده بود و فقط به من نگاه می‌کرد. فکر می‌کردم اگر کسی آنگونه به من خیره شود، می‌توانم حسش کنم. فکر می‌کردم وقتی زیر نظر باشم، احساس عجیبی یا همچین چیزی خواهم داشت و یا فقط عصبی می‌شوم. اما این اتفاق نیفتاد و جوری که آنجا ایستاده بود معلوم می‌کرد که مدتی آنجا بوده‌. چون پشتم به او بود، ممکن بود فکر کرده باشد که من در خواب هستم و آن وضعیت برای اینکه مراقب من باشد - بدون اینکه گیر بیفتد - امن بود.

و در این فکر بودم که آیا شب‌های دیگری نیز بوده که او فقط مرا که به خواب می‌روم نگاه کند. آن‌جور که من خوانده‌ام, مردان سایه دوست دارند به همان کسانی که قبلا دیده‌اند بارها و بارها نگاه کنند. به خاطر همین, تلاش می‌کنم تا به خواب روم. هر شب, به مرد سایه فکر می‌کنم. کنجکاوم که او چه می‌خواهد و آیا او کاری بیشتر از تماشای من در خواب انجام می‌دهد؟ امشب چند ساعت بیدار می‌مانم تا ببینم آیا دوباره او را خواهم دید یا نه و امیدوارم که نبینمش.


هالووین با تالار ترجمه | HALL◯WEEN ₂₀₂₁

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، سیده کوثر موسوی و 7 نفر دیگر

Tucangirl7

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
45
امتیاز واکنش
668
امتیاز
153
محل سکونت
دیار تنهاترین ها
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 41 دقیقه
داستان دوم
{ برگردان توسط Tucangirl7 }
من در آشپزخانه ام، در خانه تنها و مشغول پختن شام بودم که دیدم چیزی سیاه و چهار دست و پا از گوشۀ چشمم می‌خزد. آن چیز به اتاق خواب مهمان که در سمت راست آشپزخانه بود و با دروازه ای از اتاق نشیمن جدا می شد، رفت.
فکر کردم این سگ من است که او هم سیاه پوست است و گاهی اوقات از اتاق نشیمن فرار می‌کند و سعی می‌کند ضایعاتی را در کف آشپزخانه یا در سطل زباله بیابد (قبل از اینکه در اتاق مهمان پنهان شوم)، بنابراین سر او فریاد زدم. و کاری را که برای فرار او از اتاق مهمان انجام می‌دادم کنار گذاشت. اما وقتی سگم سرش را بلند کرد و با سردرگمی به سمت من چرخید، حرکتی را از اتاق نشیمن دیدم. او در تمام این مدت خواب بود.
من خیلی گیج بودم که چطور او به سرعت بدون اینکه متوجه باشم به آنجا برگشته بود، تا اینکه متوجه شدم دروازه حتی باز نیست. او نبود.
پس آن چیز چه بود؟ آیا تصور کرده بودم؟ به هر حال، من آن را با گوشه چشم خود دیده بودم و گاهی اوقات چشمانم با من بازی می کنند.
همچنین سگ من پارس نمی‌کرد و وقتی چیزی را می‌دید که او را می‌ترساند، معمولاً دیوانه می‌شد. باید تخیل من بود.
به آرامی به سمت اتاق خواب رفتم. نمی‌دانم چرا در خانه خودم اینقدر ساکت بودم، اما از نگاه کردن به داخل آن اتاق می‌ترسیدم. با این حال مجبور بودم، وگرنه نمی‌توانستم به آشپزی برگردم. من باید مطمئن می‌شدم که همه چیز سالم است، در هر صورت. منطقم می‌دانست که بی خطر است، اما باید احساساتم را نیز متقاعد می‌کردم. قلبم به شدت در سـ*ـینه‌ام می‌کوبید، اما سعی کردم به خودم بگویم نترس و من فقط یک جوجه هستم.
وقتی به در رسیدم، به داخل اتاق خواب خیره شدم. هیچ چیز آنجا نبود. نفس راحتی کشیدم و راحت شدم. من قطعا چیزهایی را می‌دیدم و بی دلیل خودم را می ترساندم.
سگم با شرارت شروع به پارس کرد. با تعجب از جا پریدم و دور خودم چرخیدم. او اکنون در دروازه بود و به سمت من غر می زد، اما چیزی آنجا نبود. شاید او صدای باغبان یا چیزی را شنیده بود.
من او را نادیده گرفتم و کاملاً وارد اتاق شدم، فقط برای اینکه مطمئن شوم به هر گوشه ای نگاه کردم و آن وقت بود که او را دیدم. به راست برگشتم و دیدم او در گوشه ای ایستاده است ، در قسمتی از اتاق که تا زمانی که وارد آن نشده‌اید قابل دیدن نیست. همه جایش سیاه بود. او مانند یک سایه سه بعدی به نظر می‌رسید. قدش خیلی از من بلندتر بود و دستش بالای سرش بود. او در جای خود یخ زده بود، اما حالت او تهاجمی بود، مثل اینکه در میانۀ حمله به سمت کسی بود.
من در شوک ایستادم، فقط به او خیره شدم و خواستم ناپدید شود. چیزی را که جلوی چشمانم می دیدم باور نمی‌کردم. می‌خواستم بدوم، اما می ترسیدم هر حرکتی او را متوجه من کند و به سمت من حرکت کند.
من یک چوب بیسبال در اتاق دیگر داشتم، چاقوهایی در آشپزخانه داشتم که می توانستم او را با آن چاقو بزنم، اما آیا واقعاً می‌توانی به چیزی فوق طبیعی مانند آن ضربه بزنی؟ او سیاهی خالص و غلیظی بود و با وجود اینکه حالت چهره اش را نمی دیدم، قدرت و نفرت را از چشمانش احساس می کردم.
به سختی پلک زدم، وقتی دوان دوان به سمتم آمد، مشت هایش را گره کرده بود و سرم را نشانه گرفته بود. من با دویدن به پهلو و بیرون آمدن از در اتاق خواب از راه دور شدم ، اما می‌دانستم این کار نمی‌تواند من را برای مدت طولانی ایمن نگه دارد. او آنقدر سریع حرکت می‌کرد که چشمانم به سختی می‌توانست با او همگام باشد و من می دانستم وقتی او از اتاق خواب بیرون برود، من هم در رحمت او بودم، آیا او تصمیم به کشتن من می‌گیرد یا نه؟
بنابراین من در آشپزخانه به زانو افتادم و سرم را با دستانم پوشاندم تا از آسیب شدید محافظت کنم. این یک برنامه عالی نبود، اما من در آن مرحله بر اساس غریزه می دویدم. هیچ ضربه ای به من وارد نشد و سگم پارس نکرده بود، به همین خاطر چشمانم را به آرامی باز کردم و سرم را باز کردم. هیچ موجود سایه ای در اطراف من نبود.
به اتاق برگشتم و به اطراف نگاه کردم ، حتی در کمد را جستجو کردم. هیچ موجود سایه ای در آنجا نبود. او باید به نحوی ناپدید شده باشد.
بقیه روز در حالی که تنها در خانه بودم وحشت داشتم ، اما سگم مرا همراهی کرد و من دیگر مرد سایه را ندیدم.
الان هر وقت از کنار آن اتاق می گذرم کمی عصبی می شوم تا به آشپزخانه برسم. اما وقتی مهمان داریم حالم بهتر می شود.


هالووین با تالار ترجمه | HALL◯WEEN ₂₀₂₁

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، سیده کوثر موسوی و 4 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سوم
{ برگردان توسط Erarira }​
جایی که من زندگی می‌کردم هوا دیگر تاریک شده بود و من در خانه تنها بودم. سگم بی‌تابی می‌کرد. شکمش دچار مشکلاتی شده بود و با وجود اینکه او را به دامپزشکی هم برده بودم و دارو به خوردش داده بودم، باز هم مریض بود و باید بیشتر از حد معمول او را برای پیاده‌روی بیرون می‌بردم. می‌دانستم نیاز دارد به دستشویی برود ولی من همیشه از بیرون رفتن در شب می‌ترسیدم. با اینکه در شهر کوچکی که من در آن زندگی می‌کردم خطر جرم و جرایم آنقدرها هم بالا نبود، در عوض خطر مواجهه با حیوانات وحشی مثل خرس، گربۀ جنگلی و گرگ زیاد بود.
برای همین ما به حیاط پشتی رفتیم و من نشستم و منتظر ماندم تا کار او با دستشویی تمام شود. همچنین اجازه دادم کمی دور و بر را بو بکشد؛ چون این از کارهای مورد علاقه‌اش بود. می‌خواستم پیش از بازگشت به خانه تمام انرژی‌اش را تخلیه کرده باشد.
همان‌طور که سگم را تماشا می‌کردم دچار احساس عجیبی شدم؛ انگار که کسی به من زل زده باشد. برای همین به سمت راستم و جایی در میان جنگل نگاه کردم. جایی که این احساس از آن نشئت می‌گرفت. یک هیکل تیره را دیدم که بی‌حرکت ایستاده بود و به من می‌نگریست. خشکم زد و امیدوار بودم که اگر بی‌حرکت بمانم او می‌رود و فراموش می‌کند که اصلا من را دیده است. احمقانه بود، می‌دانم، ولی من هیچ اسلحه‌ای به همراه نداشتم.
چراغ‌قوه‌ام روشن بود و سمت جنگل تاریک، برای همین به ذهنم رسید که شاید دچار خطای دید شده باشم. اگرچه او به وضوح قالب یک مرد را داشت، باز هم فکر کردم شاید چشمانم با تاریکی جنگل مطابق نشده‌اند و من توهم زده‌ام. به همین دلیل بود که لحظاتی صبر کردم و با امیدواری منتظر بودم که آنچه دیده‌ام، تغییر پیدا کند.
ولی بعد سگم شروع کرد به پارس کردن در همان جهت. او به جلو دوید و با تمام قدرت به پارس کردنش ادامه داد. می‌خواست به طرف آن قالب سایه‌ای برود تا جایی که فنس‌های حیاط مانع از جلوتر رفتنش شدند. وقتی او نزدیکتر رفت، مرد سایه‌ای در تاریکی ناپدید شد و من گمان کردم هر چه که بود، با دیدن سگم منصرف شده است.
اما سگم گوش‌هایش را خواباند و به گونه‌ای نالید که انگار کسی به او آسیبی وارد کرده باشد. او گویی که به دنبال سرپناهی باشد به سمت در شیشه‌ای حیاط پشتی آمد. قلبم در سـ*ـینه می‌کوبید و در همان حین اشک‌های ناشی از ترس از گونه‌ام سرازیر بود. نه بخاطر آن چیز مرموزی که در تاریکی جنگل دیده بودم، بلکه به این خاطر که هرگز ندیده بودم سگم تا این حد بترسد و از آنجا فهمیدم که اتفاقی واقعا بد در شرف وقوع است و من از اینکه نمی‌دانستم چه اتفاقی، کاملا وحشت کرده بودم.
من و سگم به سرعت خودمان را توی خانه انداختیم. در شیشه‌ای را محکم بستم و قفلش کردم. سر تا پایم می‌لرزید و حس می‌کردم تمام حرکاتم روی دور آهسته‌اند.
اما هیچکدام این‌ها باعث نشد احساس بهتری پیدا کنم. هنوز حس می‌کردم که کسی در حال تماشای من است و من نمی‌خواستم که آن مرد یا موجود یا هر چیزی که بود، به من خیره شود، برای همین تمام چراغ‌های خانه و چراغ‌قوه‌ام را خاموش کردم تا او نتواند مرا ببیند و نتواند به در شیشه‌ای نزدیک شود، چرا که بیرون از خانه تاریکی محض بود.
وقتی این کار را کردم، موبایلم را برداشتم و توی جیبم انداختم. جرئت نکردم از آن استفاده کنم. نمی‌خواستم در آن تاریکی چهره‌ام با نور موبایل روشن شود و به این ترتیب دیده شدن و پیدا کردنم آسان بشود. من و سگم روی کاناپۀ اتاق نشیمن نشسته بودیم و یکدیگر را بـ*ـغل کرده بودیم. عملا نفسم را حبس کرده بودم. نمی‌دانستم چرا، اما احساس می‌کردم اگر تکان بخورم یا حرکت اشتباهی از من سر بزند، مرد سایه مرا خواهد گرفت.
نشستن در آن تاریکی محض، واقعا سخت بود. تخیلاتتان بی‌وقفه شما را می‌ترسانند. نمی‌توانستم برای مدت طولانی به آن حالت ادامه دهم و سعی می‌کردم به صداهایی که از حیاط پشتی می‌آمد، توجه کنم. انگار فنس‌های حیاط قیژ قیژ می‌کردند که معمولا بر اثر باد اینطور می‌شد. صدا آنقدر غیرطبیعی نبود، اما با توجه به شرایط، می‌ترسیدم که صداها نه بخاطر باد، بلکه بخاطر مرد سایه‌ای باشد که دارد از روی فنس می‌پرد. هنوز هم آن احساس ناراحت را داشتم که کسی نگاهم می‌کند.
برای همین روی پنجۀ پا به سمت کلید برق رفتم. باید همه جا را حس می‌کردم تا پیدایش کنم. فقط می‌خواستم برای لحظه‌ای حیاط پشتی را نگاه کنم تا مطمئن شده باشم که آن چیز رفته است و شاید دیگر لازم نباشد که بترسم.
اما به محض زدن کلید برق، دیدم که پیکری سیاه به در شیشه‌ای فشار می‌آورد. مردی با قد بلند که صورتش را به در چسبانده بود و دستش در بالای سرش به شیشه چنگ می‌زد. سرش جوری به طرف من چرخیده بود که انگار در تمام مدتی که من به دنبال کلید بودم، با نگاهش مرا دنبال می‌کرده است.
قبلا شاید فکر کرده بودم که او انسان است، اما آن لحظه مطمئن بودم که نیست. او تاریکی محض بود؛ کاملا خالص. تاریکی ضخیمی که به شیشه چسبیده بود و نگاه کردن به او حسی مشابه نگاه کردن به عصارۀ شیطان داشت.
سگم نالید و به طرف اتاق خوابم دوید. من هم به همان سمت دویدم چرا که نمی‌توانستم نگاه مرد سایه روی خودم را تجمل کنم. در را قفل کردم و هر دو زیر پتوها پنهان شدیم.
قصد داشتم با پلیس تماس بگیرم، اما نمی‌دانستم که به آنها چه بگویم. اگر واقعیت را به آنها می‌گفتم، گمان می‌کردند من دیوانه شده‌ام و همین فکر را خانواده‌ام نیز در موردم می‌کردند.
پس فقط به پدرم پیام دادم که:«بیا خونه. عجله کن. من ترسیده‌ام.» بدون آن که توضیحی داده باشم.
زیاد پیش می‌آمد که من بترسم، برای همین پدرم آن را خیلی جدی نگرفت و تازه بعد از آن که فیلمی که به دیدنش رفته بودند، به پایان رسیده بود - یعنی یک ساعت بعد - برگشتند. وقتی به خانه آمدند، آرامش وجودم را فرا گرفت و من برایشان گفتم که آن بیرون چیز ترسناکی دیده‌ام و حتی برای اثباتش چراغ قوه را روشن کردم (که یک جوری خود به خود خاموش شده بود، در حالی که قبلش روشن بود)، اما وقتی برق را زدم، هیچ چیز آنجا نبود و همه‌شان فکر کردند که من دیوانه شده‌ام.
بدترین قسمتش آنجا بود که مادرم روز بعد به من یادآوری کرد که وقتی سگ را بیرون برده بودم، فراموش کرده‌ام که در شیشه‌ای را قفل کنم، اما من می‌دانستم که در را قفل کرده‌ام. وقتی سعی کردم بفهمم که قفل در چگونه باز شده، ترسیدم و حالا فکر می‌کنم نکند که آن مرد سایه بدون اطلاع من وارد خانه شده باشد...


هالووین با تالار ترجمه | HALL◯WEEN ₂₀₂₁

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، سیده کوثر موسوی و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا