جایی که من زندگی میکردم هوا دیگر تاریک شده بود و من در خانه تنها بودم. سگم بیتابی میکرد. شکمش دچار مشکلاتی شده بود و با وجود اینکه او را به دامپزشکی هم برده بودم و دارو به خوردش داده بودم، باز هم مریض بود و باید بیشتر از حد معمول او را برای پیادهروی بیرون میبردم. میدانستم نیاز دارد به دستشویی برود ولی من همیشه از بیرون رفتن در شب میترسیدم. با اینکه در شهر کوچکی که من در آن زندگی میکردم خطر جرم و جرایم آنقدرها هم بالا نبود، در عوض خطر مواجهه با حیوانات وحشی مثل خرس، گربۀ جنگلی و گرگ زیاد بود.
برای همین ما به حیاط پشتی رفتیم و من نشستم و منتظر ماندم تا کار او با دستشویی تمام شود. همچنین اجازه دادم کمی دور و بر را بو بکشد؛ چون این از کارهای مورد علاقهاش بود. میخواستم پیش از بازگشت به خانه تمام انرژیاش را تخلیه کرده باشد.
همانطور که سگم را تماشا میکردم دچار احساس عجیبی شدم؛ انگار که کسی به من زل زده باشد. برای همین به سمت راستم و جایی در میان جنگل نگاه کردم. جایی که این احساس از آن نشئت میگرفت. یک هیکل تیره را دیدم که بیحرکت ایستاده بود و به من مینگریست. خشکم زد و امیدوار بودم که اگر بیحرکت بمانم او میرود و فراموش میکند که اصلا من را دیده است. احمقانه بود، میدانم، ولی من هیچ اسلحهای به همراه نداشتم.
چراغقوهام روشن بود و سمت جنگل تاریک، برای همین به ذهنم رسید که شاید دچار خطای دید شده باشم. اگرچه او به وضوح قالب یک مرد را داشت، باز هم فکر کردم شاید چشمانم با تاریکی جنگل مطابق نشدهاند و من توهم زدهام. به همین دلیل بود که لحظاتی صبر کردم و با امیدواری منتظر بودم که آنچه دیدهام، تغییر پیدا کند.
ولی بعد سگم شروع کرد به پارس کردن در همان جهت. او به جلو دوید و با تمام قدرت به پارس کردنش ادامه داد. میخواست به طرف آن قالب سایهای برود تا جایی که فنسهای حیاط مانع از جلوتر رفتنش شدند. وقتی او نزدیکتر رفت، مرد سایهای در تاریکی ناپدید شد و من گمان کردم هر چه که بود، با دیدن سگم منصرف شده است.
اما سگم گوشهایش را خواباند و به گونهای نالید که انگار کسی به او آسیبی وارد کرده باشد. او گویی که به دنبال سرپناهی باشد به سمت در شیشهای حیاط پشتی آمد. قلبم در سـ*ـینه میکوبید و در همان حین اشکهای ناشی از ترس از گونهام سرازیر بود. نه بخاطر آن چیز مرموزی که در تاریکی جنگل دیده بودم، بلکه به این خاطر که هرگز ندیده بودم سگم تا این حد بترسد و از آنجا فهمیدم که اتفاقی واقعا بد در شرف وقوع است و من از اینکه نمیدانستم چه اتفاقی، کاملا وحشت کرده بودم.
من و سگم به سرعت خودمان را توی خانه انداختیم. در شیشهای را محکم بستم و قفلش کردم. سر تا پایم میلرزید و حس میکردم تمام حرکاتم روی دور آهستهاند.
اما هیچکدام اینها باعث نشد احساس بهتری پیدا کنم. هنوز حس میکردم که کسی در حال تماشای من است و من نمیخواستم که آن مرد یا موجود یا هر چیزی که بود، به من خیره شود، برای همین تمام چراغهای خانه و چراغقوهام را خاموش کردم تا او نتواند مرا ببیند و نتواند به در شیشهای نزدیک شود، چرا که بیرون از خانه تاریکی محض بود.
وقتی این کار را کردم، موبایلم را برداشتم و توی جیبم انداختم. جرئت نکردم از آن استفاده کنم. نمیخواستم در آن تاریکی چهرهام با نور موبایل روشن شود و به این ترتیب دیده شدن و پیدا کردنم آسان بشود. من و سگم روی کاناپۀ اتاق نشیمن نشسته بودیم و یکدیگر را بـ*ـغل کرده بودیم. عملا نفسم را حبس کرده بودم. نمیدانستم چرا، اما احساس میکردم اگر تکان بخورم یا حرکت اشتباهی از من سر بزند، مرد سایه مرا خواهد گرفت.
نشستن در آن تاریکی محض، واقعا سخت بود. تخیلاتتان بیوقفه شما را میترسانند. نمیتوانستم برای مدت طولانی به آن حالت ادامه دهم و سعی میکردم به صداهایی که از حیاط پشتی میآمد، توجه کنم. انگار فنسهای حیاط قیژ قیژ میکردند که معمولا بر اثر باد اینطور میشد. صدا آنقدر غیرطبیعی نبود، اما با توجه به شرایط، میترسیدم که صداها نه بخاطر باد، بلکه بخاطر مرد سایهای باشد که دارد از روی فنس میپرد. هنوز هم آن احساس ناراحت را داشتم که کسی نگاهم میکند.
برای همین روی پنجۀ پا به سمت کلید برق رفتم. باید همه جا را حس میکردم تا پیدایش کنم. فقط میخواستم برای لحظهای حیاط پشتی را نگاه کنم تا مطمئن شده باشم که آن چیز رفته است و شاید دیگر لازم نباشد که بترسم.
اما به محض زدن کلید برق، دیدم که پیکری سیاه به در شیشهای فشار میآورد. مردی با قد بلند که صورتش را به در چسبانده بود و دستش در بالای سرش به شیشه چنگ میزد. سرش جوری به طرف من چرخیده بود که انگار در تمام مدتی که من به دنبال کلید بودم، با نگاهش مرا دنبال میکرده است.
قبلا شاید فکر کرده بودم که او انسان است، اما آن لحظه مطمئن بودم که نیست. او تاریکی محض بود؛ کاملا خالص. تاریکی ضخیمی که به شیشه چسبیده بود و نگاه کردن به او حسی مشابه نگاه کردن به عصارۀ شیطان داشت.
سگم نالید و به طرف اتاق خوابم دوید. من هم به همان سمت دویدم چرا که نمیتوانستم نگاه مرد سایه روی خودم را تجمل کنم. در را قفل کردم و هر دو زیر پتوها پنهان شدیم.
قصد داشتم با پلیس تماس بگیرم، اما نمیدانستم که به آنها چه بگویم. اگر واقعیت را به آنها میگفتم، گمان میکردند من دیوانه شدهام و همین فکر را خانوادهام نیز در موردم میکردند.
پس فقط به پدرم پیام دادم که:«بیا خونه. عجله کن. من ترسیدهام.» بدون آن که توضیحی داده باشم.
زیاد پیش میآمد که من بترسم، برای همین پدرم آن را خیلی جدی نگرفت و تازه بعد از آن که فیلمی که به دیدنش رفته بودند، به پایان رسیده بود - یعنی یک ساعت بعد - برگشتند. وقتی به خانه آمدند، آرامش وجودم را فرا گرفت و من برایشان گفتم که آن بیرون چیز ترسناکی دیدهام و حتی برای اثباتش چراغ قوه را روشن کردم (که یک جوری خود به خود خاموش شده بود، در حالی که قبلش روشن بود)، اما وقتی برق را زدم، هیچ چیز آنجا نبود و همهشان فکر کردند که من دیوانه شدهام.
بدترین قسمتش آنجا بود که مادرم روز بعد به من یادآوری کرد که وقتی سگ را بیرون برده بودم، فراموش کردهام که در شیشهای را قفل کنم، اما من میدانستم که در را قفل کردهام. وقتی سعی کردم بفهمم که قفل در چگونه باز شده، ترسیدم و حالا فکر میکنم نکند که آن مرد سایه بدون اطلاع من وارد خانه شده باشد...