خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

irana

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: من سه رگه هستم
نویسنده: زهرا یساقی کاربر انجمن ۹۸
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر:عاشقانه، فانتزی
خلاصه:جانان دختری که روز تولدش پدر و مادرناتنیش می‌میرن و همون روز تبدیل به یک سه رگه می‌شه. خوناشام، گرگینه و ماورا یخ. جانان می‌فهمه که باید انتقام بگیره، اون هم انتقام مرگ مادرش......


در حال تایپ رمان من سه رگه هستم | irana کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، Cadman، Mahii و 16 نفر دیگر

irana

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
دختري که قربانی گذشته است...
کدام گذشته؟
همان گذشته‌ای که مادرش را گرفت؛ پدرش را سال‌ها در زندان قاتل مادرش نگاه داشت...
قاتلی که احساسات جانان را از بین برده و نیمه گرگینه جانان در دستان اوست.
حال جانان باید انتخاب کند...
زندگی با قاتل مادرش و یا کشتن او... آیا قاتل مادرش را می‌کشد؟!
یا با او زندگی می‌کند؟


در حال تایپ رمان من سه رگه هستم | irana کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مرضیه، YeGaNeH، Cadman و 16 نفر دیگر

irana

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
(جانان)
از صبح چند بار به مامانوبابا زنگ زدم جواب نمیدادن خیلی غیر عادی بود!
هر موقع زنگ میزدم بهشون بوق اول نه دوم نه سوم جواب میدادن دوباره بابا رو گرفتم بلاخره جواب داد
_الو؟! سلام بابا چرا جواب نمیدی؟
؟ :
_سلام خانم یه آقایی با همسرشون تصادف کردن والدین شمان؟
یا امام زاده مش کیش میش!!!
_آره حال پدر و مادرم چطوره؟
؟:
_متاسفانه هر دوشون فوت شدن
چشمام سیاهی رفت...
_آدرس بدین الان میام...
از صبح سر درد و بدن درد داشتم خیلی بی علت بود
رفتم لباسام رو پوشیدم و چشمم به چمدونم افتاد مثلا برای فردا پرواز به کیش داشتیم رفتم به سمته آدرسی که اون یارو عه داده بود...
***
انقدر گریه کرده بودم اشکام نمیومدن بیرون عمه مریم هم برای مامان هم برای بابا سنگ قبر خریده بودو نصب کرده بود حالم خیلی بد بود مثلا امروز تولدم بود تولد شونزده سالگیم هنوز باورم نشده عمه منو تا خونه رسوند میخواست کنارم بمونه ولی خودم نخواستم به سکوت و تنهایی نیاز داشتم داخل خونه شدم از شدت تنهایی و درد خودمو روی کاناپه انداختم و خوابیدم...
***
آروم چشمامو باز کردم کمرم خشک شده بود دیگه بدنم درد نمی‌کرد و هیچ حسی نداشتم رفتم لباسامو عوض کردم و پریدم توی حموم بعد یک ربع اومدم لباسامو پوشیدم و موهای بلند لَخت مشکیم رو دورم ریختم رنگم پریده بودو بدنم سرد
شده بودم مرده متحرک پوزخندی به حال مزخرف خودم زدم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم به عقب برگشتم
یه پسر که قد بلند بودو هیکلی یقشم تا نافش باز بود! چهرش تا حدودی شبیه به چهره خودم بود ولی پسرونه اومد سمتم دویدم از اتاق بیرون اون بی توجه میومد دنبالم که یه فکری به سرم زد داد زدم
_جرات داری بیا جلو خِشتَک جدو ابادتو میکشم پایین!!!
خو چیکار کنم هر وخ استرس میگیرم مخم درست کار نمیکنه. :)
یه نگاه عاقل اندر سهیفی بهم کردو پقی زد زیر خنده حالا نخند کی بخند بعد از این که خنده هاش تموم شد اومد سمتم بازومو گرفت سرشو آورد جلو
؟:
_فک کردی میتونی از دستم فرار کنی؟
بعد خندید دندوناش معلوم شد یا امام زاده کامران! چرا نیشای این انقد درازن؟ سرشو برد سمت گردنم و دندوناشو فرو کرد داخل گردنم، درد بدی توی بدنم پیچید و چشمام سیاهی رفت و بعد از اون بیهوش شدم...
(رایان)
دندونامو از گردنش خارج کردم انقدر تشنه بودم که حرفای اقاجون یادم رفت که گفته بود نباید یه مو از سرش کم شه اون شیشه خونی که آقا جون داده بود که داخلش یه سری عصاره افزایش قدرت که واسه تبدیل شدن جانان داخلش بود رو ریختم توی لیوانی که روی میز بود به خوردش دادم نگاهی به چهرش کردم شبیه مادرم بود تنها کسی که میتونست بابا رو آزاد کنه و انتقام مامان رو بگیره این دختر بود زنگ زدم به آقا جون
اقا جون:
_سلام چیکار کردی پسر؟ چیشد؟
_سلام آقاجون اون شیشه خون رو به خوردش دادم الان بیهوشه با دوتا از دخترا بیاین تا ببریمش
آقا جون:
_باشه الان میایم
آقا جون به همراه مارتا و اریکا با دریچه زمانی اومد(امیر(پدر بزرگ جانان) یه ساحره قدرتمند و اصیلِ آلفا) دخترا رفتن وسایل جانان رو بیارن که آقا جون یه نگاهی به جانان کرد و گفت
آقا جون:
_ ازش تغذیه کردی؟
_اره
آقا جون:
_ تو خیلی بی جا کردی! پام برسه رگدگودوو تا وقتی که بهوش بیاد باید توی انبار گوشه حیاط زندانی باشی! فهمیدی؟
_آره
آقا جون:
_حالا دخترمو بردار بیار
چاره ای جز اطاعت نداشتم
_چشم
رفتم سمتشو یه دستمو گذاشتم زیر زانو هاش اون یکی دستمم گذاشتم پشت سرش و بغ*لش کردم خیلی سبک بود نگاهی بهش کردم خیلی گوگولیو کوچولو بود و صد البته لاغر مردنی
اقا جون نگاهی به قیافه متفکر من انداخت و گفت
آقا جون:
_ به چی فک میکنی؟
_به این که چرا این انقدر لاغره؟
مارتاو اریکا با یه چمدون و چند تا کیف اومدن بیرون
مارتا(به انگلیسی):
_ واو! چقد خوشگله
اریکا :
_آره هم خوشگله هم خوش هیکل
این؟! نه آخه این؟! عه بیخیال ولی خدایی مثل مانکن میمونه
وجدان:
_هیز بدبخت عنتر خواهرته ادم نباید به خواهرش این جوری نگاه کنه
من که ادم نیستم دو رگه خوناشام و گرگینه ام
وجدان:
_حالا در کل
از فکر و خیال بیرون اومدم و نگاهی به اقا جون کردم
آقا جون:
_همه وسایل مورد نیازش رو برداشتین؟
اریکا، مارتا:
_ بله رییس
آقا جون دریچه زمان درست کرد و ما به رگدگودوو رفتیم....


در حال تایپ رمان من سه رگه هستم | irana کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مرضیه، YeGaNeH، Cadman و 17 نفر دیگر

irana

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
(آراد)
بعد از چند ساعت اقا جون با یه دختره که دست رایان بود برگشتن بردن تو یه اتاق از فضولی رفتم داخل اتاق
رایان با قیافه ای ناراحتروی کاناپه نشسته بود اقاجونم پتو روی اون دختره میکشید رفتم کنار رایان نشستم
_چی شده؟
رایان:
_هچ! من قراره یه مدت به انباری تبعید بشم میری شفاعتم کنی؟
_ببینم چیکار میتونم بکنم
اقا جون:
_رایان بلند شو ببرمت انباری.....
_اقاجون به خاطر من نندازینش توی انباری تو اتاقش زندونیش کنین
رایان با ارنجش کوبید تو پهلوم
وجدان:
_که یعنی خفه شو!
هـــــــــــیـــــــــــس
اقا جون یکم فک کرد
اقاجون
_راس میگی انباری زیاده
رو به رایان ادامه داد:
_ تو اتاقت تا وقتی بهوش بیاد زندانی هستی اگه بری بیرون میوفتی توی انباری فهمیدی؟
رایان بدبخت:
_بله
اقاجون:
_خب بلند شو
رایان بلند شد در برم گرفت و مشتی به کتفم زد و پس از وداع به بندش منتقل شد منم رفتم و خوابیدم
***
الان حدود دو هفته میشه که رایان بدبخت توی اتاقش زندانی شده تا اون دختره بهوش نیاد اون تو میمونه هر کاری کردم نتونستم آقا جون رو راضی کنم آزادش کنه دلم به حالش میسوخت توی خیالات بودم که موجودی به نام جو سرشو انداخت پایین و وارد شد
جو:
_ آراد بیا ناهار بخور
_برو اومدم
بلند شدم رفتم پایین مثل همیشه باید نودل می‌خوردیم اینا هیچ کدوم آشپزی بلد نبودن واسه همین همش یا نودل می‌خوردیم یا سوسیس و کالباس! نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن که صدای داد اریکا با صدای سرفه یکی دیگه بلند شد
اریکا:
_ رییس..... رییس....
آقا جون بلند شد رفت بالا...
(جانان)
به سختی چشمامو باز کردم اینجا اتاق من نبود خیلی تشنم بود به سختی رفتم به سمت در درو باز کردم بایه دختره رو به رو شدم آب دهنم پرید تو گلوم سرفه م گرفت به شدت سرفه میکردم اونم سرفه خشک خیلی بد سرفه میکردم انگار که قلبم میخواست از دهنم بزنه بیرون دختره اینگیلیسی حرف می‌زد ولی انقدر حالم بد بودکه نمیتونستم معنی حرفاشو بفهمم تا این که یه مَرد از طبقه پایین اومد سمتم به اون دختره یه چیزی گفت که دختره بایه سرعت فرا طبیعی رفت پایین یا عجیبا غریبا!...این دیگه چه عقد ایه پرام ریخت!...
بایه کیسه پلاستیکی که رنگ قرمزی داشت و شبیه خون بود برگشت مَرده در کیسه رو باز کرد جلوی دهنم گرفتو
مَرد:
_بخور
چه عجب اینجا یکی فارسی بلده آروم آروم از اون مایع خوردم اون مَرد کم‌کم منو کنارش کشید. حالم خیلی بهتر شده بود. بلندم کرد منو برد داخل همون اتاق و روی تـ*ـخت گذاشت از قیافه ولحن صحبتش فهمیدم که خیلی مضطرب و نگرانه
مَرد:
_ گرسنه نیستی؟
اوخی! ترسیده.. صِدام گرفته بود خیلی آروم گفتم
_ نه گرسنه نیستم
مَرد باهمون لحن:
_ درد نداری؟
_نه حالم خوبه
روی چهرش دقیق شدم ته چهرش شبیه اون پسره بود که گازم گرفت.
_اینجا کجاست؟ چرا منو اوردین اینجا؟ شما کی هستین؟
مَرد:
_ به یه شرط بهت میگم
_چه شرطی؟!
مَرد :
_ باید از این به بعد بهم بگی آقا جون
یکم فک کردم آقا جون بهتر از اینه که هی بهش بگم مَرد،مَرد،مَرد! والاااااا
_باشه قبول
آقا جون:
_ باشه ولی الان خسته ای یکم بخواب یک ساعت دیگه میام حرف بزنیم درضمن هر چیزی خواستی بگو رودربایستی نداشته باش
_باشه
از در رفت بیرون دروغ چرا فوضولیم گل کرده بود بلند شدمو همه جای اتاق رو زیرو رو کردم تا به یه اینه قدی رسیدم چشمام گرد شد موهای سرم کامل سفيد شده بود. پوستمم رنگ کچ شده بود. از همه عجیب تر چشمام دیگه زاغ نبود پس زمینه چشمام مشکی بود و روی مشکی اصلی چشمام رگه‌های طلایی و سفيدو کمی هم قرمز دیده می‌شد دروغ چرا خیلی خوشگل شده بودم لبخند دندون نمایی زدم که دوتا دندون نیش گنده و تیز از دهنم زد بیرون یا استوخودوس! اینا دیگه چین حدودا پنج سانتی متر بود قشنگ ضایه شدم و صد البته تابلو وای ننهه کی میاد منو با این دندونای بیریخت بگیرههه ینی من میترشمم؟؟
نویسنده:
_نمدونم چرا جانان توی این موقعیتم فکر شوهره!


در حال تایپ رمان من سه رگه هستم | irana کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: مرضیه، YeGaNeH، Cadman و 12 نفر دیگر

irana

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
102
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
(جانان)
بیخیال فوضولی شدمو رفتم یه کم خوابیدم تازه خوابم برده بود که یکی داشت تکونم میداد بیدار شدم یه نگاهی بهش کردم که بهم توپید:
_ اون رایانِ بیچاره به خاطر تو دو هفتس تو اون اتاق کپک زده به خاطر جنابعالی بعد تو گرفتی خوابیدی؟ پاشو اون بدبخت اون تو مُرد یه کاری بکن
اعصابم خورد شد بهش توپیدم
_به تو ربطی نداره که من چی کار میکنم حتما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان من سه رگه هستم | irana کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مرضیه، Mana17، YeGaNeH و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا