خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام داستان کوتاه: بازگشت میرانا
نویسندگان: زهرا بهشتی‌فر و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان 98
ژانر: ترسناک، فانتزی، معمایی
ناظر: Vahide.s.shefakhah
خلاصه:
زمانی که پادشاه «مانتیس»، از وجود نیروی شیطانی دختر تازه متولد شده‌اش باخبر می‌شود. سعی بر از بین بردنش می‌کند؛ غافل از این که دست سرنوشت، تقدیر دیگری را برای «میرانا» می‌نویسد. و او حالا برگشته است؛ پر قدرت و مخوف!
عکس نوشته: عکس نوشته‌ی داستان کوتاه بازگشت میرانا | zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان 98
#بازگشت‌میرانا
#زهرا‌بهشتی‌فر
#ساحل‌صالحی‌زاده


داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Zeynab Savary، Mohammad Arjmand، MaRjAn و 8 نفر دیگر

S.salehi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/4/21
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
2,718
امتیاز
203
محل سکونت
×سرزمین عجایب×
زمان حضور
74 روز 21 ساعت 23 دقیقه
مقدمه:
چشمان قرمز رنگش در تاریکی برق می‌زد! هیچ‌کس جرئت نزدیک شدن به او را نداشت و همه از او وحشت داشتند! لبخند شیطانی از روی لـ*ـبانش برچیده نمی‌شد! هیچ‌کدام از آن‌ها، از افکار شوم او خبر نداشتند! هر کس چهره‌ی وحشتناک او را میدید، قبض روح شده و کلامی بر زبان نمی‌آورد!
به راستی که آن دختر خود تاریکی بود!
#بازگشت‌_میرانا
#به_قلم_زهرا_
ساحل


داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Zeynab Savary، Mohammad Arjmand، MaRjAn و 9 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
آرام و بی صدا در تاریکی قدم میزد. با دقت به اطرافش نگاه میکرد. به صورت مظلوم بچه ای که در بـ*ـغلش بود خیره شد. دلش نمی‌آمد او را بکشد! هر بار که میخواست این کار را انجام دهد، پشیمان میشد! با سردرگمی نگاهی به جنگل تاریکی که درونش قرار داشت خیره شد. نمی‌دانست باید چه کند! صدایی از پشت سرش شنید! با ترس به عقب برگشت. میتوانست چشمان سرخ و آتشین کسی که در تاریکی ایستاده بود ببیند! بی اختیار قدمی به عقب برداشت.
- ت.. تو کی هستی؟
آن شخص آهسته از تاریکی بیرون آمد. موهای بلندی به رنگ سرخ داشت و با چشمان ترسناکش به او خیره شده بود!
- اون بچه رو به من بده! در عوضش میزارم از اینجا زنده بری بیرون!
لیانا مردد به او خیره شد.به این فکر کرد که اگر قبول نکند، کشته می‌شود! از طرف دیگر او نمی‌توانست آن بچه را بکشد! بنابراین قبول کرد و بچه را به دست او داد.اما همین که او بچه را گرفت زیر قولش زد و در یک حرکت قلب لیانا را بیرون کشید. قهقهه‌ی شیطانی اش به هوا رفت و به بچه ای که در بـ*ـغلش خواب بود خیره شد.
***
تکه ای از موهای طلایی رنگش را که جلوی چشمش را گرفته بود، پشت گوشش گذاشت. بار دیگر در آیینه نگاهی به خود انداخت. پیراهن بلند و مشکی رنگی که پوشیده بود، با موهای طلایی رنگش تضاد جالی را ایجاد میکرد. با شک و تردید نگاهی به لباسش انداخت. به نظرش پیراهن اصلا بهش نمی آمد! چشمانش را با عصبانیت بست. فقط یک ساعت به مهمانی مانده بود و او هنوز لباس زیبایی را پیدا نکرده بود‌! دقایقی بعد، در اتاق باز شد و ماریا وارد اتاق شد. لبخندی روی لـ*ـبش شکل گرفت و گفت:
- میرانا! با این لباس فوق العاده شدی!
چشمانش را باز کرد و دوباره نگاهی به لباسش انداخت.
- راست میگی؟
- آره! این لباس خیلی بهت میاد!
کمی مکث کرد و گفت:
-زودباش برای مهمونی دیر میشه!
- تو برو، منم چند دقیقه ی دیگه میام!
ماریا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از اتاق خارج شد. میرانا با کلافگی نفس عمیقی کشید. دستی به گردنبند قرمز رنگش که برق میزد، کشید. این گردنبند را بیشتر از همه چیز دوست داشت!
نگاهش را از گردنبند گرفت و از اتاق خارج شد. به سمت پنجره رفت. کالسکه ای بیرون خانه منتظرش ایستاده بود! شنل مشکی رنگش را برداشت و بعد از پوشیدنش از خانه خارج شد.


#بازگشت‌_میرانا
#به‌قلم‌زهرا


داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Zeynab Savary، Mohammad Arjmand، MaRjAn و 9 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

با چشمانی که از بهت گرد شده بودبه الیزابت خیره شد. هضم حرف های الیزابت برایش خیلی سخت بود!
- واقعا پادشاه میخواد با من حرف بزنه؟
الیزابت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. با نگرانی آب دهانش را قورت داد. یعنی پادشاه چه کار مهمی می‌تواند با او داشته باشد؟ با استرس از روی صندلی اش بلند شد. به پادشاه که در انتهای تالار مشغول حرف زدن با وزیرش بود، خیره شد. با تردید به سمت پادشاه رفت. استرس در تک تک حرکاتش نمایان بود. تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- پادشاه امری داشتید؟
پادشاه نگاه کوتاهی به میرانا کرد و به وزیر گفت:
-چند دقیقه مارو تنها بزار
وزیر تعظیم کرد و از پیش آن ها رفت. پادشاه لبخندی زد و گفت:
- بله! برات یه ماموریت داشتم! انجامش میدی؟
میرانا با کمی تردید گفت:
- بله باعث افتخارمه!
پادشاه کمی مکث کرد و گفت:
- میخوام تورو به کشور همسایه بفرستم!
چشمان میرانا گرد شد و با تعجب به پادشاه خیره شد.
پادشاه که تعجب او را دید، گفت: نگران نباش! چند نفرو همراهت میفرستم! وظیفه‌ی تو اینه که از کشور همسایه برام خبر بیاری!
میرانا با لحن مشکوکی گفت:
-یعنی جاسوسی کنم؟
پادشاه سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
-درضمن در این مورد به کسی چیزی نگو!
میرانا با سردرگمی تعظیمی کرد و از پادشاه دور شد. فکرش خیلی مشغول بود! به سمت میز رفت و روی یکی از صندلی‌های نشست.
-پادشاه چی‌گفت؟
میرانا جوابی نداد زیرا نمیتوانست به کسی چیزی بگوید! دلش می‌خواست به یک بهانه‌ای جواب الیزابت را ندهد که با شنیدن صدایی، بهانه دستش آمد!
- بانوی زیبا، افتخار یک رقص رو به من میدید؟
میرانا سرش را بالا آورد و به چشمان سبز پسری که روبرویش ایستاده بود خیره شد. اگر در موقعیت دیگری بود هرگز قبول نمی‌کرد، اما الان چاره ای جز قبول کردن نداشت! دستش را در دست پسری که حتی اسمش را هم نمی‌دانست گذاشت و به وسط تالار رفتند. می‌توانست نگاه مشکوک الیزابت را حس کند! هردو مشغول رقص باهم شدند. پسر با چشمان سبز رنگش به میرانا خیره شد و گفت: اسم من آستین هست! و اسم شما‌؟
میرانا که دلش می‌خواست سریع این موقعیت تمام شود و به خانه برگردد، تند جواب داد:
-اسمم میراناست!
پسر میخواست سوال دیگری بپرسد اما با تمام شدن آهنگ، میرانا گفت:
-خب از آشنایی باهات خوشحال شدم! دیگه باید برم!
این را گفت و بدون توجه به نگاه متعجب پسر به سمت در تالار رفت و از آن جا خارج شد.
#بازگشت_میرانا
#به‌قلم‌زهرا


داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zeynab Savary، Mohammad Arjmand، MaRjAn و 7 نفر دیگر

S.salehi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/4/21
ارسال ها
78
امتیاز واکنش
2,718
امتیاز
203
محل سکونت
×سرزمین عجایب×
زمان حضور
74 روز 21 ساعت 23 دقیقه
پارت سوم
نگاهی به اطراف انداخت و از پله‌های قصر پایین آمد. و کم کم از محوطه‌ی قصر دور شد. و به سمت صخره‌ی بالای دریاچه‌، دوید. تاریکی شب همه جا را احاطه کرده بود و سوز سرمای عجیبی، را حس کرد. موهای تنش سیخ شدند و در این حین دستانش را محکم به دور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Zeynab Savary، MaRjAn، Vahide.s.shefakhah و 7 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
الیزابت با نگاهی مشکوک به رفتن میرانا خیره شد. اخمی کرد و زیر لـ*ـب گفت:
- بالاخره که میفهمم چی‌ رو داری ازم پنهون میکنی!
این را گفت و سرش را با تردید تکان داد.
***
میرانا از پنجره‌ی اتاقش به بیرون خیره شده بود. نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق شد. او...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Artemis-ZH97، The unborn و 5 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
سرش را تکان داد تا از دست این فکرهای مزاحم خلاص شود!
کلاهش را تا روی پیشانی‌اش کشید.
هوا خیلی سرد بود و میرانا مانند بید می‌لرزید.
باید به خانه‌اش می‌رفت و برای چند روز دیگر آماده می‌شد، اما دل کندن از این سرزمین برایش سخت بود!
بچه‌ها با خوشحالی برف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه بازگشت میرانا | Zahraa و ساحل صالحی زاده کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Ryhwn، زهرا.م، MaRjAn و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا