خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب‌ القلم
نام رمان: خاکستر تاریک
ژانر: فانتزی
نویسنده:
MaRjAn کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MĀŘÝM
سطح: -
خلاصه:
اعتقاد داشت هرچه که می‌نویسند، به واقعیت تبدیل می‌شود! چه می‌دانست در اوج نوجوانی‌اش، خطرناک‌ترین صحنه‌های عمرش را می‌بیند؟! چرا باید بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌اش را در پانزده سالگی می‌گرفت؟! سن کمی بود! و او از همین گله داشت؛ از شخصی که داستانش را نوشته بود گله داشت؛ چرا که او فقط دختری پانزده ساله بود!
در این سن، تنها مشکل او باید نمرات امتحاناتش می‌بود؛ ولی جور دیگری برایش نوشته بودند؛ زیرا او با موجوداتی که زاده‌ی ذهنی خشمگین بودند، همنشین شده بود.
***
برای اطلاع از پارت گذاری، تاپیک را اشتراک کنید.
«این اثر اختصاصی انجمن رمان 98 می‌باشد!»



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tiralin و 36 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تا به حال فکر نکرده‌ای که چرا خدایت باید به قلمی که آدمیزاد ساخته، قسم بخورد؟ به یاد می‌آوری درمورد قلم چه می‌گفتند؟
این‌که آروزهایت را بنویس و روزی برآورده شدن آن‌هارا تماشا کن؛ این‌که هدف‌هایت را بنویس تا به آن‌ها برسی؛ این‌که علم را به چنگ بیاور با نوشتن و...
حال می‌خواهم جمله‌ای که چندبار بیشتر نشنیده‌ام را بر روی کاغذ بیاورم، که تا شاید روزی بیشتر از این جمله استفاده کنند:
- تو در برابر نوشته‌هایت مسئولی؛ چرا که هرچه می‌نویسی، دیر یا زود به حقیقت تبدیل می‌شود!
***
سخن نویسنده:
سلام... ممنون ازتون اگه وقت می‌ذارین و می‌خونین! حرف خاصی نیست فقط امیدوارم از روی پارت‌های اول رمان قضاوت نکنین چون اولش ممکنه گیج بشین.
و رمان فقط همین یه جلد نیست؛ احتمالاً پنج-شیش جلده! امیدوارم خوشتون بیاد... یا حق!
#خاکستر_تاریک

#مرجان_حبیبی


در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tiralin و 32 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل اول: آواره‌های تاریک»
***
خیره به نقطه‌ای نامعلوم، به تصمیمش فکر می‌کرد. در مرحله‌ای قرار داشت که از هیچ چیز مطمئن نبود و به هیچکس اعتماد نداشت؛ حتی به یاس!
دو طرف پالتوی مشکی رنگش را به هم نزدیک کرد و بیشتر در خودش مچاله شد. نیمکت سرد پارک آزاردهنده بود؛ ولی نه به اندازه‌ی فضای خانه! آن‌جا اصلا برای قابل تحمل نبود!
جلد مشکی دفتر مدام جلوی چشمش رژه می‌رفت، دور کردن دفتر از خودش، اصلاً عاقلانه نبود! همان دفتر، منبع تمام دردسرهایش بود.
کوله‌ی مشکل رنگ را روی نیمکت گذاشت؛ روی همان نمیکت دراز کشید و سرش را روی کوله گذاشت. گرمایی بود؛ ولی عجیب سردش شده بود!
چشمان سیاهش، سرد و بی‌احساس نبود؛ برعکس، از همیشه مظلوم‌تر بود. با این‌حال، اصلاً برایش مهم نبود که افرادی که او را می‌بینند، چه فکرهایی که نمی‌کنند؛ دیدن دختری پانزده ساله که روی نیمکت پارک خوابیده، منظره‌ای نبود که همیشه ببینند و برایشان عادی باشد؛ اتفاقاتی که برای این دختر افتاده بود، حتی از این منظره هم غیرعادی‌تر بود!
نفسش را لرزان بیرون داد و فکر کرد و فکر کرد؛ اما آخر همه‌‌ی راه‌هایی که در ذهنش بود، به یک چندراهی می‌رسید و او نمی‌دانست کدام یک از آن‌ها درست‌تر و بهتر است.
این‌ بار، حتی موسیقی‌های مورد علاقه‌اش هم آرامش نمی‌کردند؛ او به چیزی فراتر از این‌ها احتیاج داشت!
با پوزخندی به خودش گفت:
- نیازهاتم غیرطبیعیه؛ لابد انتظار داری جبرئیل نازل بشه و بگه کدوم راه درسته؟!
غیرطبیعی بود و غیرممکن!
- این‌جا چه کار می‌کنی؟
فوراً سر جایش نشست و به چشمان عسلی یاس خیره شد. کلمه‌ای سخن نگفت؛ ولی یاس بدجور شاکی بود و قصد حرف زدن داشت:
- کر شدی؟ دارم می‌گم این‌جا چه کار می‌کنی؟
آب دهانش را قورت داد و کوله‌اش را در آ*غو*ش گرفت و آن را بین دستانش فشرد؛ فکر می‌کرد با این‌کار، جای دفتر کاملاً امن است و احدی نمی‌تواند آن را در دست گیرد:
- دراز کشیدم!
منفجر شد؛ به معنای واقعی کلمه، یاس از عصبانیت منفجر شد:
- جا کمه برا دراز کشیدن که اومدی این‌جا تو این سرما؟ تو پارک؟! مگه خونه نداری؟ حالا اون‌جا نمی‌خوای بری؛ خونه‌ی ما چی؟! ریحانه چی؟! مگه جا قحطه؟!
بدون ذره‌ای توجه به آن همه داد و فریادی که توجه اکثر مردم را به خود جلب کرده بود، بی‌حوصله گفت:
- توروخدا ولم کن! به جون خودم به جون خودت الان واقعاً تو موقعیتی نیستم که بخوام دلیل تک تک کارام و برات توضیح بدم.
#خاکستر_تاریک
#مرجان_حبیبی


در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، ZaHRa، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 34 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
عصبانی‌تر شده بود؛ ولی با نفس عمیقی خود را کمی آرام‌تر کرد و کنارش نشست. با این‌کار، هلیا کمی خود را آن طرف‌تر کشید؛ سعی داشت فاصله‌شان به بیشترین حالت ممکن برسد. و یاس متعجب و دلخور شد:
- چی شده که حتی حاضر نیستی درموردش حرف بزنی؟!
بغض مهمان گلویش شد؛ چشمانش پر از اشک و دور آن‌ها نیز کمی سرخ شد.
لبانش را به دندان گرفت که مبادا اشکی از چشمانش بریزد؛ هیچوقت نمی‌توانست اشک‌هایش را کنترل کند.
با آرام‌ترین لحن و صدایی که در همه‌ی عمرش کسی از او شنیده بود گفت:
- حس می‌کنم الان تو سخت‌ترین مرحله‌ی زندگیمم! مسخره‌اس که این و تو این سن می‌گم؛ ولی واقعاً الان جایی‌ام که... می‌تونم بگم اگه برم جلو انگشتم می‌بُره و اگه وایسم سر جام دستم رو از دست می‌دم! احمقانه به نظر می‌رسه که من می‌خوام وایسم سر جام؟ که الان اون دلرحمی و مهربونی‌ای که همه فکر می‌کنن اصلاً تو وجودم نیست فوران کرده و من دلم می‌سوزه؟! که حس می‌کنم اگه درست‌ترین تصمیم رو بگیرم یه تیکه از وجودم و از دست می‌دم؟
به چشمان یاس که رنگ دلسوزی به خود گرفته بود نگاه کرد و ادامه داد:
- واقعاً حس می‌کنم اگه تصمیمی که فکر می‌کنم درست‌ترینه رو انجام بدم، یه تیکه از وجودم و از دست می‌دم! تاحالا همچین احساس احمقانه‌ای داشتی؟
با همه‌ی تلاشش، لبانش لرزید و قطره اشکی از چشمانش ریخت. کوله‌اش را در آ*غو*ش یاس پرت کرد و این‌بار به جای کوله، پاهایش را در آ*غو*ش خود کشید! سرش را روی زانوهایش گذاشت و با صدای گرفته‌ای گفت:
- یه جا خوندم اتفاقاتی که الان برات می‌افته حاصل آرزوهای گذشته‌اته! من کجای زندگیم آرزو کردم همچین حالی داشته باشم؟ شاید آرزو کرده باشم که زندگیم هیجان داشته باشه، که یه اتفاق غیرطبیعی و جادویی برام بیفته! ولی این حال... به خدا که من همچین سردرگمی‌ای رو نمی‌خواستم!
دماغش را بالا کشید:
- من باهاشون دوست بودم! اونا ترسناک و خطرناک بودن ولی بازم من دوستشون بودم، اونا دوستم بودن! من باهاشون حرف زدم، اونا به من غذا دادن، من... من داشتم کمکشون می‌کردم! فقط... مسئله این‌جاست که من بعضی وقتا خودم نبودم! بخش بدترش این‌جاست که من خودمم از این موضوع باخبر نبودم! من زمان و گم می‌کردم؛ نمی‌دونستم چقدر خوابیدم، نمی‌دونستم می‌رم تو یه خلسه، من فقط حس می‌کردم که... زمان از دستم در رفته!
حال که لـ*ـب باز کرده بود، هیچکس نمی‌توانست جلویش را بگیرد که سخنانش را ادامه ندهد:
- وقتی بهم می‌گفتن که دیشب این کار و کردی تعجب می‌کردم چون من خواب بودم...
با مکثی کوتاه، تک خنده‌ای کرد:
- در عین حال، نبودم! من خواب نبودم و فکر می‌کردم خوابم!
سرش را برگرداند و مستقیم به یاس نگاه کرد؛ او هنوز از خیلی مسائل بی‌اطلاع بود و چهره‌ی گیج شده‌اش این موضوع را کاملاً ثابت می‌کرد!
- یاسی... تو می‌گی چه کار کنم؟! می‌تونم اونارو نابود کنم؟! اونم با دستای خودم؟!
هنوز هم گیج بود؛ ولی ترجیح داد بعداً از هلیا درمورد این موضوع بپرسد؛ حال هلیا واقعاً خوب نبود:
- به این فکر کن که اگه تو نابودشون نکنی، اونا نابودت می‌کنن! نابودمون می‌کنن!
چند دقیقه‌ای سکوت شد. گفتن این حرف برای هلیا، از هرچیزی سخت‌تر بود؛ ولی گفت:
- راست می‌گی! اونا دوستای واقعی نبودن، اونا قدرت طلب بودن!
#خاکستر_تاریک
#مرجان_حبیبی


در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: daryam1، ZaHRa، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 34 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخند محوی زد و از جا بلند شد:
- پاشو بریم؛ مامانت و مامانم خیلی نگرانتن.
او هم بلند شد و کوله را از دست یاس گرفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~ASAL~ و 27 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
یاس ابتدا اندکی نگاهش کرد؛ انگار باورش نمی‌شد که هلیا در طول روز، آنقدر احساسات به خرج دهد! آن هم برای یارا و دوستانش! سپس پوزخندی زد و با لحنی که کمی تمسخر در آن شنیده می‌شد گفت:
- همونی که از همه خطرناک‌تر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، ~ASAL~، Tabassoum و 26 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا قصد کرد از اتاق خارج شود، صدای یاس بلند شد:
- کجا داری میری؟
مکث کرد؛ آرام برگشت و چشمان سیاه رنگش را به چشمان خوشرنگ یاس دوخت:
- کار رو تموم کنم. هر دقیقه که دیر کنیم بیشتر تو خطریم؛ نه فقط ما، همه!
برخلاف انتظارش، سریعاً با مخالفت یاس مواجه شد:
- عمراً اگه بذارم! الان حالت خوب نیست؛ نمی‌خوام با عجله...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، ZaHRa، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 23 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
پسر دوباره چشمکی زد و ناپدید شد.
یاس با خیالی آسوده نفسش را بیرون داد و پشت سر هلیا به راه افتاد.
هلیا آرام‌تر قدم برمی‌داشت و به این فکر می‌کرد که چه بر سر دوستانش خواهد آمد. عذاب وجدان داشت؛ درست از زمانی که فرار کرده بود. او در کنار دوستانش لحظات بسیار خوبی را تجربه کرده بود و از وقتی از دستشان فرار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، ZaHRa، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 20 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
باحسرت به اویی که دفتر را ورق میزد و دور چشمانش سرخ شده بود نگاه کرد؛ روزی که مسئولیتش را قبول می‌کرد، فکر نمی‌کرد این‌قدر سخت باشد!
روبه‌روی او دخترکی به نام هلیا نشسته بود؛ دخترکی که با غمی عجیب دفتر را ورق میزد و کم مانده بود از یادآوری‌شان به گریه بیفتد!
انگشتان تقریباً کشیده‌اش را نوازش‌وار روی دفتر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~ASAL~ و 18 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,921
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
حقش بود؟ آری حقش بود! او حق داشت حداقل یک خاطره داشته باشد؛ او حق داشت یک یادگاری داشته باشد؛ او حق داشت تنها یک کاغذ را پیش خودش نگه دارد! یک کاغذ که چیزی نبود!
با فکر به همین حرف‌ها، آب دهانش را همراه بغضش فروفرستاد و رو به یاس کرد:
- واقعاً... واقعاً فکر می‌کنی حقمه؟!
یاس مهربان نگاهش کرد؛ هلیا این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر تاریک | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، ZaHRa، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 16 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا