فصل دوم:
آسایشگاهی که مادرم در آن در حال مرگ بود، در محوطه بیمارستان گریتن بود! متعجب بودم که چرا آن ها محوطهی بیمارستان را قبرستان نکرده بودند!
از این فکرها بیرون آمدم و وارد آسایشگاه شدم.
آن جا پر از تـ*ـختخوابهای رنگارنگ و درختان سیب بود و همچنین پل کوچکی وجود داشت که در زیر آن، آب رودخانهای زلال در جریان بود!
روز گرمی بود...
خنده یک کودک در آن محیط آرام که برای پایان زندگی است، جالب بود! بعد از یک دقیقه به ساختمانی دو طبقه با پوشش های سرسبز پیچک رسیدم. تنها صدایی که شنیده میشد صدای ملایم آواز پرندگان بود! سیگاری روشن کردم و لحظه ای نشستم. حتی الان هم برای بازگشت دیر نشده بود.
رانندگی در مسیر اینجا چهار ساعت طول کشیده بود و من حضور گریتن را بیشتر و بیشتر احساس می کردم که در تمام مدت نزدیک تر میشود و ترس درون من هم بیشتر!
ممکن بود آسمان روشن و شفاف باشد، اما من، انگار داشتم به سمت یک رعد و برق رانندگی می کردم و نیمی از انتظارم، شنیدن صدای غرش از راه دور بود و نیمی دیگر دیدن رعد و برق در افق! زمانی که در خیابانهای آشفته و شهرکهای صنعتی مسطح رانندگی میکردم و از کنار ردیفهای مغازهها و کارخانههای فرسوده و محوطههای پراکنده پر از زباله و شیشههای شکسته میگذشتم، آنقدر حالم بد میشد که تلاش میکردم ماشین را دور نزنم.
در حالی که سیگار میکشیدم، دستم می لرزید. بیست و پنج سال از زمانی که من اینجا در گریتن بودم، میگذشت! با خودم گفتم همه چیز خوب خواهد شد و سیگار را خاموش کردم. سپس از ماشین بیرون آمدم و به سمت ساختمان آسایشگاه رفتم. درهای شیشهای در ورودی باز شدند و همراه با کف سیاه و سفید صیقلی، فضای پذیرایی تمیز و مینیمالیستی[1] را نمایان کردند. اسمم را گفتم و با وجود بوی جلا و ضدعفونی کننده در فضا، منتظر ماندم.
جدا از صدای کارد و چنگالی که از جای دورتر آسایشگاه به گوش میرسید، ساختمان مثل یک کتابخانه ساکت بود، و من صرفاً به این دلیل که احساس می کردم نباید سروصدایی کنم، میل به سرفه کردن داشتم!
- آقای آدامز؟ پسر دافنه؟
زنی داشت به من نزدیک می شد، او را بررسی کردم! او در اواسط بیست سالگی بود، قد کوتاه، با موهای آبی کم رنگ، سوراخهای متعدد درگوشهایش، و لباسهای غیر رسمی!
پاسخ دادم:
- بله؟ شما باید سالی باشید، درسته؟
- خودمم!
دستش را فشردم و گفتم: - پل صدام کن!
- حتما!
سالی من را از پلهها بالا برد و سپس در راهروی ساکتی مشغول راه رفتن شدیم و صحبت کوتاهی باهم داشتیم:
- مسافرتت چطور بود؟!
- خوب!
- چقدر از آخرین باری به گرین اومدی میگذره؟
به او گفتم و او شوکه به نظر می رسید.
- واقعا؟ هنوز دوستانی در اینجا داری؟
سوالش باعث شد به جنی فکر کنم و کمی تپش قلب بگیرم. با خود گفتم: بعد از این همه سال دیدن دوباره او چگونه خواهد بود؟ و در نهایت پاسخ دادم:
- نمیدانم!
سالی گفت:
- حدس می زنم فاصله کار رو دشوار میکنه؟
- دقیقا، همینطوره!
منظور او فاصله مکانی و جغرافیایی بود، اما فاصله به روشهای دیگری نیز مؤثر و ممکن بود. سفر امروز با ماشین ممکن بود چهار ساعت طول بکشد، اما این پیاده روی کوتاه در داخل آسایشگاه طولانی تر به نظر می رسید! و در حالی که یک ربع قرن( 25 سال) باید یک دوره تاریخی با وزن و سنگینی باشد، من از درون می لرزیدم.
احساس میکردم این سالها به طرز خطرناکی سپری شدهاند و اتفاقی که همه آن سالها در اینجا، در گریتن افتاده بود، ممکن است دیروز نیز رخ داده باشد. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم همه چیز درست میشه!
سالی گفت:
- خب، خوشحالم که تونستی بیای.
- کارم همیشه در تابستان آرام و آسان است.
- شما یک پروفسور هستید، درسته؟
- اونقدرها هم بالا نیستم، من انگلیسی تدریس میکنم
- نوشته های خلاقانه چطور؟
- این فقط یکی از کلاس هامه!
- میدونی؟ دافنه به تو افتخار می کرد، او همیشه به من می گفت که یک روز نویسنده بزرگی خواهی شد.
- من چیزی نمی نویسم!
مکثی کردم و ادامه دادم:
- مادرم واقعا اینو گفته؟
- آره، کاملا!
- من نمیدونستم!
اما پس از آن، چیزهای زیادی در مورد زندگی مادرم وجود داشت که من نمی دانستم. شاید هر ماه یا بیشتر تلفنی با هم صحبت میکردیم، اما همیشه صحبتهای کوتاه و معمولی بود که در آن او از من سوال میپرسید و من به او دروغ میگفتم و از او چیزی نمیپرسیدم بنابراین او نیازی به جواب دادن نداشت! او هرگز به من اشاره نکرده بود که چیزی در این بین، اشتباه است. و در نهایت سه روز پیش از سالی، از پرستاری که از مادرم مراقبت میکرد، تلفنی دریافت کردم.
من از سالی خبر نداشتم.
همچنین نمیدانستم که مادرم سالهاست از زوال عقل در حال پیشرفت دائمی رنج میبرد و در شش ماه گذشته سرطان او غیرقابل درمان شده است!
به حدی که در هفتههای اخیر مادرم آنقدر ضعیف شده بود که بالا رفتن از پلهها برایش سخت شده بود و به همین علت تقریباً به طور کامل در طبقه همکف خانه زندگی میکرد و این همان دلیلی بود که او از جابجایی امتناع کرده بود!
در غروب یکی از روزهای اوایل هفته، سالی وارد خانه شده بود و او را بیهوش در پایین پله ها پیدا کرده بود. به نظر میرسید که مادرم از سر نا امیدی یا سردرگمی تلاش کرده بود به طبقه بالا برود و بدنش به او خیـ*ـانت کرده بود. جراحت سر او بسیار جدی و کشنده بود، اما سقوط او باعث شده بود تا بقیه اعضای بدن او، به حمله سریع تر وادار شوند.
انگار خیلی چیزها بود که من نمی دانستم!
_____________1. Minimalist: سادهگرایی یا مینیمالیسم یا کمینهگرایی یا هنر کمینه یا هنر موجز یک مکتب هنری است که اساس آثار و بیان خود را بر پایه سادگی بیان و روشهای ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی یا شبه فلسفی بنیان گذاشته است.
⨂ رمان سایهها | zahraa و YeGaNeH_BI کاربران انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: