خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
roman98.jpg
نام اثر: اصل یادگیری | Mother of Learning
نویسنده: Domagoj Kurmaić
مترجم: Ali_Master
ژانر: ماجراجویی، معمایی، فانتزی، جادویی، زندگی روزمره


خلاصه: زوریان یک جادوگر نوجوان از خانواده متوسط و با مهارتی کمی بالاتر از حد متوسط است، که به عنوان یک سال سومی در حال تحصیل در آکادمی هنرهای جادویی سیوریا می‌باشد. در آستانه جشنواره تابستانی سالانه سیوریا، او کشته شده و به ابتدای همان ماه باز می‌گردد. دقیقاً روزی که قرار است سوار قطاری به مقصد سیوریا شود. زوریان متوجه می‌شود که درون یک حلقه‌ی زمانی گیر افتاده، حلقه‌ای که او در آن تنها نیست و بایستی حقیقت را آشکار سازد تا از آن رهایی یابد... .
تکرار اصل یادگیری ـست، اما زوریان ابتدا باید مطمئن شود که نجات پیدا می‌کند تا دوباره تلاش کند. در دنیایی جادویی، حتی یک مسافر زمان هم از کسانی که برایش آرزوی مرگ دارند در امان نیست.

به علت تخطی از قوانین انجمن رمان 98 و عدم پیگیری مترجم برای رفع موارد غیرقانونی این اثر غیرقابل بازیابی می‌باشد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Solan bano، YeGaNeH، MaRjAn و 17 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت اول)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
چشمان زوریان همراه با درد شدیدی از شکمش باز شد. تمام بدنش متشنج شد و با جسمی که بر روی او افتاده بود کلنجار رفت و به یکباره بیدار شد. درحالی که دیگر اثری از خواب آلودگی در ذهنش باقی نمانده بود.
- صبح بخیر داداش!
صدایی شاد و آزاردهنده دقیقاً بالای سرش به گوش رسید.
- صبح بخیر، صبح بخیر، صبح بخــیـــــــــــــــر!!!
زوریان به خواهر کوچکش چشم غره‌ای رفت، اما در جواب تنها یک لبخند موزیانه گیرش آمد و دخترک هنوز هم روی شکمش جا خشک کرده بود. و در حال مطالعه یک نقشه بزرگ از جهان بود که زوریان به دیوار کنار تختش چسبانده بود، یا به بیان بهتر، وانمود می‌کرد که در حال مطالعه‌ش است. با رضایت خاصی که بر چهره‌اش نقش بسته بود زیر لـ*ـبش آهنگی را زمزمه می‌کرد و با پاهایش هوا را لگد می‌زد. زوریان می‌توانست ببیند که وروجک از گوشه چشمش نگاه می‌کرد و منتظر واکنشی از او بود.
<اینم از نتیجه قفل نکردن جادویی در اتاق و نگذاشتن یک ورد ساده هشدار دور تـ*ـخت.>
او با آرام ترین صدایی که می‌توانست از خودش در کند به او گفت:
- از روم بلند شو.
کیریل با قیافه‌ای حق به جانب جواب داد:
- مامان گفت که بیدارت کنم.
زوریان غرغر کنان گفت:
- اینجوری که نه!
زوریان غضب و ناراحتیش را پنهان کرد و به آرامی منتظر ماند تا او گاردش را پایین بیاورد. به طور قابل پیش‌بینی، کیریل تنها پس از چند لحظه از این بی‌اعتنایی ظاهری شدیداً آشفته شد. درست قبل از اینکه نق زدن‌هایش شروع شود، زوریان به سرعت پاها و قفسه سـ*ـینه‌اش را گرفت و او را به لبه تـ*ـخت خواباند. کیریل با صدایی بلند و جیغ خشمگینی روی زمین افتاد و زوریان به سرعت روی پای خود ایستاد تا در برابر هرگونه اقدام تلافی جویانه‌ای آماده باشد. نگاهی به او انداخت و با خرناسی تحقیر آمیز گفت:
- دفعه بعد که ازم خواستن تا تو رو بیدار کنم؛ امروز رو به یادم می‌مونه.
- به همین خیال باش.
کیریل گستاخانه جوابش را داد و ادامه داد:
- تو همیشه دیرتر از من بیدار می‌شی.
زوریان فقط آهی به نشانه تسلیم کشید. <لعنت به این وروجک>، اما در این مورد حق با او بود.
- خب... .
کیریل با هیجان شروع کرد و از زمین بلند شد و گفت:
- هیجان زده‌ای؟
در حالی که دخترک داشت مانند یک میمون نئشه از کافئین در اتاقش پرسه می‌زد، زوریان لحظه‌ای را به تماشای او پرداخت. گاهی اوقات آرزو می‌کرد که ای‌کاش مقداری از این انرژی بی حد و حصر را خودش هم داشت. ولی فقط ذره‌ای از آن را نه بیشتر.
- در مورد چی؟
زوریان با چهره‌ای از همه جا بی خبر پرسید. هرچند می‌دانست که منظورش چیست، اما مدام پرسیدن سئوال‌های واضح و تابلو سریعترین راه برای منصرف کردن خواهرش برای شروع گفتگویی بود که او هیچ رغبتی به آن نداشت.
- برگشتن به آکادمی دیگه!
کیریل ناله کنان در جوابش گفت، به وضوح از ترفندی که برادرش می‌خواست بزند خبردار بود.<همف، لازمه که چندتا ترفند جدید یادبگیره.>
- تا جادو یادبگیری. می‌تونی یه‌کم بهم جادو نشون بدی؟
زوریان آهی بلند از ته دلش کشید. کیریل همیشه او را همبازی خودش تصور می‌کرد، علیرغم اینکه تمام تلاشش را کرده بود تا او را از چنین وهمی رها سازد، اما معمولاً کیریل هم خارج از یک سری محدودیت‌های ناگفته رفتار نمی‌کرد. هرچند امسال مطلقاً غیر‌قابل کنترل شده بود و مادر هم کاملاً درخواست‌هایش برای مهار کردن او را نادیده می‌گرفت. از نظر مادرش زوریان تمام روز فقط کتاب می‌خواند و انگار نه انگار که کار خاصی انجام می‌دهد... خوشبختانه تابستان بالاخره تمام شده و او می‌تواند از دست خانواده‌اش خلاص بشود.
- کیریل، باید وسایلم رو جمع کنم. چرا برای محض تفریح هم که شده نمی‌ری فورتوف رو اذیت کنی؟
کیریل لحظه‌ای با اخم به او نگاه کرد و سپس بلند شد، انگار که چیزی را به خاطر آورده و سریع از اتاق بیرون رفت. زوریان با چشمانی گرد شده اندکی دیر متوجه شد که کیریل در پی چیست.
- نـــــه!
زوریان در حالی که به دنبال او می‌دوید فریاد زد، اما کیریل در دستشویی را به صورتش کوباند. زوریان هم با ناراحتی مشتی به در زد و گفت:
- لعنت بهت کیریل! کلی وقت داشتی قبل بیدار شدن من بری دستشویی.
تنها جواب کیریل این بود:
- جای تو بودن خیلی بده.
زوریان پس از حواله کردن چند فحش به سمت در، با سرعت به اتاقش برگشت تا لباس بپوشد. مطمئن بود که خواهرش تا بتواند آن تو وقت تلف خواهد کرد تا فقط حرص او را در آورده باشد.
سریع لباسش را عوض کرد و عینکش را زد به چشم، لحظه‌ای درنگ کرد و به اتاقش نگاهی انداخت. با خوشحالی متوجه شد که کیریل قبل از بیدار کردنش در وسایل هایش سرک نکشیده بود. دخترک تصور بسیار مبهمی از حریم خصوصی (دیگران) داشت.
خیلی طول نکشید که زوریان وسایلش را جمع کند. راستش هرگز چمدانش را باز نکرده بود که بخواهد هم دوباره چیزی در آن بگذارد، و اگر فکر می‌کرد که مادر اجازه‌اش را می‌دهد؛ یک هفته پیش به سیوریا برگشته بود. زوریان در حال جمع کردن وسایل مدرسه‌اش بود که با عصبانیت متوجه شد برخی از کتاب‌های درسی‌اش گم شده‌اند. می‌توانست از یک ورد مکان یاب استفاده کند، اما مطمئن بود که می‌داند کتاب‌هایش از کجا سر در آورده‌اند. کیریل عادت داشت آنها را به اتاق خودش ببرد، برایش مهم نبود که زوریان چند بار به او گفته بود که انگشتان کوچک و لزجش را از کتاب‌هایش دور نگه دارد. در همان لحظه فکری به ذهنش خطور کرد تا لوازم التحریر و مدادهایش را هم بررسی کند، بی‌هیچ تعجبی متوجه شد که از آنها هم بشدت کم شده است.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Solan bano، Elaheh_A، YeGaNeH و 16 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت دوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
در هر حال، با اینکه زوریان دیگر هیچ امیدی به برگرداندن لوازم التحریرش نداشت، اما واقعاً کتاب‌های درسی‌اش را لازم داشت. پس با این ذهنیت، راهی اتاق خواهرش شد و با نادیده گرفتن علامت هشدار«وارد نشوید!!» روی در وارد اتاقش شد. و خیلی سریع کتاب‌های گم شده‌اش را در همان جای همیشگی‌شان پیدا کرد؛ پنهان در زیر تـ*ـخت و جاساز شده پشت چندین عروسک.
بستن چمدان‌هایش تمام شد، رفت طبقه پایین تا هم صبحانه‌ای بخورد و هم ببیند که مادر چه کارش دارد.
اگرچه خانواده او تصور می‌کردند که زوریان عاشق خوابیدن است، اما او در واقع دلیلی برای دیر از خواب بلند شدنش داشت. و آن این بود که بتواند در آرامش صبحانه بخورد چون که تا او از خواب بیدار شود همه صبحانه‌شان را خورده بودند. در این دنیا چیزی بیشتر از صحبت کردن هنگام خوردن غذا او را آزار نمی‌داد، و وعده صبحانه هم دقیقاً زمانی بود که خانواده‌اش بیش از حد، مشغول وراجی کردن بودند. متأسفانه، مادر امروز حتی حاضر نبود که منتظر او بماند و بلافاصله وقتی که دید او از پله‌ها پایین می‌آید به سراغش رفت. حتی کامل از پله‌ها پایین نیامده بود که متوجه شد مادرش دلیلی برا غر زدن به او پیدا کرده.
- واقعاً قصد نداری که با این لباس بری بیرون، مگه نه؟
با اخم از زوریان پرسید.
- چشه مگه؟
زوریان جواب داد.
او یک ست لباس قهوه‌ای ساده پوشیده بود؛ کمی متفاوت از چیزی که دیگر پسران موقع رفتن به شهر می‌پوشیدند.اما به نظرش لباسش هیچ ایرادی نداشت.
- نمی‌تونی با همچین سر و وضعی بری بیرون.
مادرش آهی بلند کشید و گفت:
- مردم چی می‌گن اگه ببینن با همچین لباسی رفتی بیرون؟
- هیچی؟
زوریان سعی کرد که حداقل جوابی داده باشد.
مادرش داد زنان گفت:
- زوریان اینقدر ادا نده.
- خانواده ما یکی از ارکان این شهرـه. ما هر بار که از خونه خارج می‌شیم زیر نظر مردمیم. می‌دونم که تو به همچین چیزهایی اهمیت نمی‌دی، ولی ظاهر برای بسیاری از مردم مهمه. باید بفهمی که تو، تو یه جزیره نیستی و نمی‌تونی جوری تصمیم بگیری که انگار تو دنیا تنها زندگی می‌کنی. تو عضوی از این خانواده هستی و نمی‌تونم اجازه بدم که رفتارت رو آبروی ما تاثیر بذاره. نمی‌ذارم که با لباس پوشیدن شبیه یه کارگر ساده خجالت زده‌مون کنی. برگرد به اتاقت و یه چیز درست و حسابی بپوش.
زوریان به زور جلوی خودش را گرفت تا قبل از اینکه برگردد به اتاقش به مادرش چشم غره‌ای نزند. شاید اگر این سخنرانیش را اولین بار بود که می‌شنید تاثیر بیشتری روی او می‌ذاشت. با این حال، ارزش بحث کردن را نداشت، پس رفت و لباس گران قیمت تری را به تن کرد. که با توجه به سفر طولانی‌اش که با قطار داشت کاملاً لباس نامناسبی بودش، ولی وقتی که دوباره از پله‌ها می‌آمد پایین دید که مادرش به نشانه‌ی رضایت سرش را تکان می‌دهد. مجبور شد مدتی مثل حیوانات نمایشی بچرخد و ژست بگیرد تا بالاخره امتیاز《نسبتاً مناسب》را از مادرش بگیرد. به آشپزخانه رفت، اما در نهایت تاسف متوجه شد که مادرش هم به دنبال او می‌آید. انگار که امروز قرار نیست در آرامش غذا بخورد.
خوشبختانه پدر باز هم در یکی از به اصطلاح سفرهای کاری‌اش به سر می‌برد و لازم نبود که امروز با او هم سر و کله بزند.
وارد آشپزخانه شد و با دیدن یک کاسه فرنی‌ای که روی میز منتظر او بود، اخمی کرد. معمولاً خودش صبحانه‌اش را درست می‌کرد، و اینطوری هم دوست داشت، اما می‌دانست که مادرش هرگز همچین چیزی را قبول نمی‌کند. این به نوعی دست پیش گرفتن مادرش برای آشتی کردن بود؛ قبل از خواستن چیزی از او که قرار نبود به هیچ وجه به مزاج زوریان خوش بیآید.
مادرش گفت:
- گفتم که بهتره امروز چیزی برات درست کنم، و یادمه که از بچگی عاشق فرنی بودی.
زوریان جلوی خودش را گرفت تا به مادرش یاد آوری نکند که از هشت سالگی به بعد دیگر از فرنی خوشش نمی‌آید.
- هرچند، بیشتر از چیزی که انتظار داشتم خوابیدی، برای همین یه کم سرد شده.
زوریان چشم غره‌ای رفت و وِرد گرم کردن آب را روی فرنی اجرا کرد، که فوراً آن را در دمای مطلوبی برای خوردن قرار داد.
در سکوت خودش مشغول خوردن صبحانه‌اش بود؛ درحالی که مادر به طور مفصل راجع به جر و بحثی که با یکی از تامین کننده‌های غلاتشان داشت حرف میزد و یا بی مقدمه بحث‌های مختلفی را پیش می‌کشید. زوریان تمام حرف‌های او را پشت گوشش می‌انداخت. پشت گوش انداختن عملاً برای هر بچه‌ای در خانواده کازینسکی یک مهارت لازم برای زنده ماندن بود؛ زیرا مادر و پدر هر دو مستعد سخنرانی‌های طولانی در مورد هر موضوعی بودند که بشود تصورش را کرد، اما برای زوریانی که گربه سیاه خانواده بود، دو برابر بیشتر از بقیه در معرض چنین مونولوگ‌هایی قرار داشت. خوشبختانه مادرش سکوت او را زیاد به دل نمی‌گرفت، زیرا زوریان همیشه تا آنجا که ممکن بود دور و بر خانواده‌اش سکوت اختیار می‌کرد. او سال‌ها پیش فهمیده بود که این ساده ترین راه برای کنار آمدن با آنها است.
- مادر!
زوریان پرید وسط حرف مادرش.
- من تازه توسط کیریل با پریدنش رو شکمم از خواب پا شدم؛ و هنوز حتی فرصت نکردم که برم دستشویی و الانم تو داری مخم رو با این حرفات می‌خوری. یا برو سر اصل مطلب یا چند دقیقه صبرکن تا صبحونه‌ام تموم بشه.
مادرش با چهره‌ای که سعی در پنهان کرد شادمانی‌اش داشت، گفت:
- بازم همچین کاری کرده؟
زوریان چشمانش را ماساژ داد و هیچی نگفت، و سریع به طور مخفیانه سیبی را از کاسه روی میز برداشت و در حالی که مادر نگاه نمی‌کرد در جیبش پنهان کرد. کیریل کارهای آزار دهنده زیادی را بارها و بارها تکرار می‌کرد، ولی غر زدن راجع به آنها پیش مادر هیچ فایده‌ای نداشت. هیچکس در این خانواده از او طرفداری نمی‌کرد.
مادرش با مشاهده واکنش نچندان خوب زوریان گفت:
- عه، اینطوری نباش حالا.
- اون فقط حوصله‌اش سر رفته و دلش میخواد باهات بازی کنه، مثل پدرت همه چیز رو خیلی جدی می‌گیری.
- من اصلاً هم شبیه پدر نیستم!
زوریان با اصرار و صدایی بلند گفت و به او خیره شد. به همین خاطر بود که او از غذا خوردن با سایر اعضای خانواده متنفر بود. با اشتیاق بیشتری مشغول خوردن صبحانه‌اش شد تا هر چه سریعتر این شکنجه را هم تمام کند.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Solan bano، Elaheh_A، YeGaNeH و 15 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت سوم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
مادر قبل از اینکه ناگهان موضوع را عوض کند گفت:
- البته که شبیه‌اش نیستی.
- راستش، یه لحظه یادم اومدش. من و پدرت قراره که برای دیدن دیمن بریم به کوث.
زوریان قاشق را در دهانش گاز گرفت تا مانع از اظهار نظر خود شود. همیشه راجع به دیمن است، دیمن اینکار را کرد، دیمن فلان کار را کرد. روزهایی بود که زوریان با خودش فکر می‌کرد که چرا والدینش به خودشان زحمت دادن و سه فرزند دیگر هم به دنیا آوردند وقتی که به وضوح فقط عاشق پسر بزرگ خود بودند. <خدایی فقط برای ملاقات با اون به یه قاره دیگه می‌رید؟ اگه یه سال نبیننش دق می‌کنند؟>
زوریان پرسید:
- به من چه ربطی داره؟
مادرش در جواب گفت:
- قراره که یه سفر طولانی باشه. شش ماهی اونجا می‌مونیم، البته بیشتر این زمان صرف رفتن به اونجا می‌شه. تو و فورتوف هم که قراره برید آکادمی. برای همین من نگران کیریل‌ام. اون فقط نه سالشه و من نمی‌تونم خودم رو راضی کنم که به همچین سفر طولانی‌ای ببرمش.
رنگ از رخسار زوریان پرید، بالاخره فهمید که مادرش چه درخواستی دارد. <عمراً>
در اعتراض گفت:
- مادر من فقط 15 سالمه.
- که چی؟
مادرش پرسید.
- من و پدرت هم سن تو بودیم که ازدواج کردیم.
زوریان در جواب مادرش گفت:
- زمونه تغییر کرده، درضمن من بیشتر اوقاتم رو تو آکادمی سپری می‌کنم.
چرا از فورتوف نمی‌خواید که ازش نگه داری کنه؟ یه سال از من بزرگتره و آپارتمان خودش رو هم که داره.
مادرش با لحنی جدی گفت:
- اون یه سال چهارمی‌ـه، امسال قراره که فارغ التحصیل بشه باید رو درس‌هاش تمرکز کنه.
زوریان با صدای بلند گفت:
- منظورت اینه که قبول نکردش.
- در ضمن... .
مادرش حرف او را نادیده گرفت و ادامه داد:
- مطمئنم که می‌دونی فورتوف گاهی اوقات تا چه حد می‌تونه بی‌مسئولیت باشه. واقعاً آدم مناسبی برای نگه داری از یه دختربچه نیستش.
- و این تقصیر کیه؟
زوریان با خشم گفت، قاشقش را با صدایی بلند انداخت و بشقاب را با دستش دور کرد. <شاید دلیل اینکه فورتوف غیرمسئوله بخاطر اینه که می‌دونه اگر به اندازه کافی گنگ بازی در بیاره مادر و پدر به سادگی مسئولیت‌های فورتوف رو به دوش من می‌ندازند، یعنی واقعاً همچین چیزی به ذهنشون هم خطور هم نکرده؟>
<چرا سر کله زدن با این وروجک همیشه برعهده منه؟>
<خب، عمراً بذارم که اینجوری ازم سواری بگیرند! اگه فورتوف خان وقت نگهداری از کیریل خانم رو نداره، پس من هم ندارم!>
علاوه بر این، دختره‌ی زبون دراز بی هیچ تردیدی تمام کارهای زوریان را بی‌کم و کاست به مادرش گزارش خواهد داد. بهترین چیز راجع به رفتن به یک مدرسه شبانه روزی خیلی دور از خانه این بود که خانواده‌اش دیگر نمی‌توانستند در کارهایش دخالت کنند، و محال هست که او بخواهد این چنین آزادی‌اش را از دست بدهد. راستش، کاملاً واضح است که این نقشه شوم مادرش برای جاسوسی از او می‌باشد؛ تا که بتواند باز هم از آن سخنرانی‌های تمام نشدنی‌اش درباره غرور خانوادگی و آداب معاشرت مناسب تحویلش دهد.
- گمون نکنم که منم مناسب همچین وظیفه‌ی خطیری باشم.
زوریان با صدایی کمی بلندتر ادامه داد:
- همین چند دقیقه پیش گفتی که من مایه خجالت خانواده‌ام. نمی‌خوایم که کیریل کوچولو رو هم به وسیله بی‌احتیاطی‌‌های من از راه به‌در کنیم، مگه نه؟
- من... .
زوریان فریاد کشید:
- نـــه!
مادرش آهی به نشانه تسلیم کشید و گفت:
- باشه هرجور که راحتی.
- ولی واقعاً، پیشنهاد نمی‌دادم که... .
- راجع به چی حرف می‌زنید؟
صدای کیریل از پشت سرشان به گوش رسید.
- داشتیم راجع به اینکه چقدر بچه‌ی بدی هستی حرف می‌زدیم.
زوریان فوراً جوابش را داد.
- نخیر اصلاً هم!
زوریان چشم غره‌ای رفت و از سر جایش بلند شد تا برود دستشویی، ولی متوجه شد که یک خواهر کوچولوی عصبی سر راهش ایستاده.
ناگهان صدای در زدن به گوش رسید.
- من باز می‌کنم.
زوریان سریع گفت؛ به خوبی می‌دانست که مادرش از یکی از آن‌ها خواهد خواست که در را باز کنند و اینکه کیریل هم قرار نبود به این زودی از جایش تکان بخورد. دخترک گاهی می‌توانست تبدیل به یک موجود لجباز بشود.
و بدین صورت بود که زوریان جلوی در، نگاهش به زنی عینکی با لباس خاکی رنگ گران قیمتی افتاد که یک کتاب بسیار زخیم هم زیر بـ*ـغلش قرار داشت.
زن نگاهی اندر خم به او انداخت و عینکش را تنظیم کرد و گفت:
- زوریان کازینسکی؟


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Solan bano، Elaheh_A، YeGaNeH و 15 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت چهارم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- آه، بله؟
زوریان بدون اینکه مطمئن باشد چه اتفاقی دارد می‌افتد پاسخ داد.
- من ایلسا زیلِتی هستم، از آکادمی سلطنتی هنرهای جادویی سیوریا. اومدم تا درباره نتایج آزمون اخذ مجوز شما باهاتون حرف بزنم.
رنگ از رخسار زوریان پرید.<اونها یه جاودگر واقعی رو برای حرف زدن با من فرستادند؟ مگه چیکار کردم؟ مادر زنده زنده پوستم رو می‌کنه!>
جادوگر با چهره‌ای سرگرم شده لبخندی زد و گفت:
- به دردسری نیوفتادی آقای کازینسکی.
- آکادمی عادت داره تا نماینده‌ای برای سال سومی‌ها بفرسته تا در مورد موضوعات گوناگون باهشون حرف بزنند. اعتراف می‌کنم که بایستی زودتر از اینها می‌اومدم، ولی امسال، سال پر مشغله‌ای بودش. امیدوارم عذر خواهی من رو بپذیرید.
زوریان چند لحظه‌ای به او خیره شد.
- می‌تونم بیام تو؟
- ها؟ عه!
زوریان گفت:
- عذر می‌خوام خانم زیلِتی. تشریف بیارید تو، تشریف بیارید تو.
- متشکرم.
او مودبانه درخواست زوریان را پذیرفت و پا به خانه گذاشت.
پس از یک خیر و مقدم گویی مختصر با مادر و کیریل، ایلسا از او خواست که برای گفتگو درباره مسائل آکادمی به یک مکان خصوصی‌تری بروند. ولی مادر به ناگهان تصمیم گرفت که باید به بازار شهر برود و کیریل را هم با خود برد و او را در خانه با جادوگر تنها گذاشت که بلافاصله مشغول پراکنده کردن کاغذهای مختلفی روی میز آشپزخانه شد.
- خب، زوریان... .
جادوگر ادامه داد:
- همین الانش هم می‌دونی که تو آزمون قبول شدی.
زوریان گفت:
- بله، نامه قبولی رو دریافت کردم.
- سیرین برج جادو نداره، پس می‌خواستم وقتی که به سیوریا برگشتم نشانم رو تحویل بگیرم.
ایلسا یک طومار مهر و موم شده را به دستش داد. زوریان طومار را برای چند ثانیه بررسی کرد و سپس تلاش کرد تا مومش را بشکند که بتواند آن را بخواند. متاسفانه، شکستن موم به طور غیرطبیعی‌ای سخت‌تر از آن چیزی بود که انتظارش را داشت.
زوریان اخم کرد. ایلسا اگر می‌دانست که او توانایی باز کردن این نامه را ندارد، همچین چیزی را به او نمی‌داد. <یه نوع تست‌ـه؟> او آدمی آنچنان خاص هم نبود، پس باز کردن این طومار باید آسان باشد. آخر مگر یک دانش آموزی که به تازگی جادوگر شده تا چه حد توانمند است... .
<عه>، تقریباً به خودش چشم غره‌ای رفته بود که فهمید جریان چیست. او مقداری مانا به موم تزریق کرد و بلافاصله در باز کردن طومار موفق شد. با خطی بسیار تمیز و مرتب نوشته شده بود؛ گویا نوعی مدرکی بود که اعلام می‌کرد که او اکنون یک جادوگر حلقه یکم است. او نگاهی به ایلسا انداخت، که حدس زوریان را با تکان دادن سرش تایید کرد، مثل اینکه او همین الان هم یک نوع تستی را از سرگذارنده.
- مجبور نیستی تا تموم شدن تحصیلاتت برای گرفتن نشانت صبر کنی.
- این نشان‌ها گرون هستند و هیچکس قرار نیست که برای احراز هویتت ازت نشانی درخواست کنه مگر اینکه بخوای مغازه‌ای باز کنی یا اینکه با مهارت‌های جادوییت اقدام به کسب درآمد کنی. ولی اگر به هر دلیلی مزاحمت شدند، می‌تونی به آکادمی ارجاعشون بدی تا ما باهاشون طرف باشیم.
زوریان به نشانه‌ی بی‌اهمیتی شانه‌ای بالا انداخت. با این که او قصد داشت از خانواده‌اش جدا شود، اما ترجیح می‌داد تا فارغ‌التحصیلی صبر کند؛ که دو سال دیگر زمانش فرا می‌رسید. با اشاره دست از او خواست که ادامه دهد.
- بسیار عالی، تو پرونده‌ات نوشته که از اول در خوابگاه آکادمی زندگی می‌کردی. گمونم بازم بخوای همونجا بمونی، نه؟
زوریان سری تکان داد و ایلسا دست در جیب خود کرد و کلیدی دراز و بس عجیب به او داد. زوریان آشنایی نسبی‌ای با طرز کار قفل‌ها داشت و حتی اگر به او زمان کافی‌ای می‌دادید می‌توانست قفل‌ها را به راحتی و بدون کلید برای‌تان باز کند؛ اما هرگز از طرز کار این نوع کلید‌ها سر در نیاورده بود. هیچ دندانه‌ای برای جا دادن آن داخل سوراخ قفل وجود نداشت. با یک حدس لحظه‌ای، مقداری مانا به آن تزریق کرد؛ و به سرعت خط‌های طلایی محوی روی سطح فلزی آن ظاهر شد. با چهره‌ای پر از سئوال به ایلسا نگاه کرد.
ایلسا به او گفت:
- خوابگاه سال سومی‌ها با بقیه مقاطع متفاوت‌تر هستش.
- همانطور که احتمالاً می‌دونی، حالا که یه جادوگر مجوز دار حلقه یکم هستی، آکادمی اجازه این رو داره که به تو وردهای مختص حلقه یکم و بالاتر رو یاد بده. از اونجایی که قراره از این به بعد با مواد حساس‌تری کار کنی، باید مجوز امنیتیت هم تغییر پیدا کنه، برای همین به یه اتاق جدید نقل مکان می‌کنی. کلید در وصل هستش به مانای تو، پس فقط کافیه تا کمی از مانای شخصیت رو مثل همین کاری که الان کردی بهش تزریق کنی تا در باز بشه.
زوریان گفت:
- آه... .
بی سر و صدا کلید را در دستش می‌چرخاند، در حیرت بود که چگونه توانستند که پاراف مانای او را به دست آورند. به خودش یادآوری کرد که بعداً در موردش تحقیقی بکند.
- معمولاً به طور کامل بهت توضیح می‌دادم که یه دانش آموز سال سومی بودن در آکادمی سیوریا به چه معناست، ولی شنیدم که باید به قطارت برسی، پس چطوره که مستقیم بریم سر اصل مطلب و دلیلی که چرا اینجام. یعنی انتخاب استاد راهنما و گرایشت. بعدش می‌تونی هر سئوالی که ازم داشتی بپرسی.
زوریان با شنیدن این حرف، علی‌الخصوص ذکر نام«استاد راهنما» صاف‌تر نشست. هر سال سومی یک استاد راهنما در اختیارش گذاشته می‌شد و این استاد قرار بود به شیوه هایی که تدریسش در کلاس درس استاندارد ممکن نبود به دانش‌آموز خود مهارت‌هایی را یاد بدهد و به شکوفایی استعداد او کمک کند. انتخاب استاد راهنما تاثیر بسزایی در مسیر حرفه‌ی شغلی یک جادوگر داشت و زوریان می‌دانست که باید در انتخابش بسیار دقت کند. خوشبختانه او از چندتا از بچه‌های سال بالایی راجع به این که کدام یک از اساتید بهتر و کدام بدتر هستند پرس و جو کرده بود؛ پس امیدوار بود که حداقل یک استاد متوسط به بالا گیرش بیایید.
زوریان پرسید:
- خب، از بین کدوم اساتید می‌تونم انتخاب کنم؟
- خب، راستش، متاسفانه حق انتخابی نداری.
ایلسا با عذرخواهی گفت:
- همونطور که گفتم، قرار بود زودتر به تو سر بزنم. متأسفانه، همه مربیان به جز یکی سهمیه دانش آموزان‌شون رو در این مرحله پر کردن.
حس بدی از این بابت به زوریان دست داد... .
-و ایشون کی هستند؟


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Solan bano، Elaheh_A، YeGaNeH و 14 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت پنجم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
- ژِویم چائو.
زوریان ناله‌ای سر داد و صورتش را در دستانش فرو برد. از بین همه اساتید، به اتفاق آرای تمام دانش‌آموزان، ژِویم بدترین استادی بود که می‌توانست گیرتان بیایید. <حتماً باید این یارو استادم می‌شد، مگه نه؟>
ایلسا با لحنی اطمینان دهنده گفت:
- اونقدرام بد نیستش
- اکثراً شایعات اغراق آمیزی‌اند و توسط دانش‌آموزهایی پخش شده که هیچ تمایلی برای انجام دادن تکالیفی که پرفسور ژویم ازشون می‌خواسته نداشتند. من مطمئنم که یه دانش‌آموز با استعداد و سخت کوش مثل تو به‌هیچ وجه به مشکلی با اون بر نمی‌خوره.
زوریان خرناسی کرد و گفت:
- گمون نکنم که دیگه فرصتی برای انتخاب یه استاد دیگه مونده باشه، مگه نه؟
- نه راستش. ما سال گذشته هم از میزان قبولی بسیار خوبی برخوردار بودیم برای همین همه اساتید ظرفیتشون پره. پروفسور ژِویم کمترین تعداد دانش آموزان رو داره در حال حاضر.
- موندم دلیلش چی می‌تونه باشه.
زوریان زیر لـ*ـبش زمزمه کنان گفت.
- خیلی خب، حالا هرچی، گرایش چی می‌تونم انتخاب کنم؟
ایلسا یک طومار دیگر به او داد، این یکی بدون مهر و موم، که حاوی لیستی از تمام گرایش‌های ارائه شده توسط آکادمی بود. لیست طولانی‌ای بود؛ بسیار طولانی. می‌توانید تقریباً هر گرایشی را انتخاب کنید، حتی چیزهایی که چندان ماهیت جادویی ندارند؛ مانند ریاضیات پیشرفته، ادبیات کلاسیک و معماری. و راستش قابل انتظار هم بود، زیرا مکتب جادویی ایکوِسیان با سایر مکتب‌های فکری پیوند ناگسستنی‌ای داشت.
- امسال می‌تونی حداکثر پنج تا گرایش انتخاب کنی اما نباید کمتر از سه تا هم باشه. اگه همین الان انتخابت رو بکنی برامون خیلی راحت تر می‌شه تا بتونیم برنامه‌ها رو در هفته آخر قبل از شروع کلاس ها نهایی کنیم. از بزرگی لیست نترس. حتی اگر چیزی رو انتخاب کنی که برات جذابیتی نداشت می‌تونی بعد از ماه اول تغییرش بدی.
زوریان اخمی با خود کرد. گزینه‌های زیادی برای انتخاب موجود بودند و او هم از انتخاب هایش مطمئن نبود. همینجوریش هم تو انتخاب استاد به فنا رفته بود، پس نمی‌تواند این یکی را هم خراب کند. از قرار معلوم اینکار قرار است حسابی طول بکشد.
- لطفاً از این حرفم بد برداشت نکنید خانم زیلتی، اما اشکالی نداره که قبل از ادامه کار یه استراحت کوتاه داشته باشیم؟
او گفت:
- معلومه که نمی‌کنم... .
- مشکلی پیش اومده؟
زوریان با اطمینان به او گفت:
- به هیچ وجه.
- مسئله اینه که واقعاً لازمه که برم به دستشویی.
احتمالاً بهترین راه برای ایجاد اولین وجه مثبت از خودش در ذهن او نبود. کیریل بدجور قراره بهای قرار دادنش در همچین موقعیتی را پس بدهد.



* * *



⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، YeGaNeH، MaRjAn و 13 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت ششم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
صدای تپق تپق بلندی به گوش می‌رسید و به دنبال آن صدای یک زنگ بلندی به صدا در آمد.
- در حال توقف در کورسا،
صدای بی روحی، همراه با صدای تپق تپق قبلی طنین انداز شد،
- تکرار می‌کنم، درحال توقف در کورسا هستیم. متشکرم از همراهی شما.
بلندگوها برای آخرین بار قبل از ساکت شدن صدای نویز بلندی از خود در کردند.
زوریان آهی طولانی ناشی از عصبانیت کشید و چشمانش را باز کرد. از قطارها متنفر بود. بی حوصلگی، گرما و صدای ضرباهنگ موزون ریل ها همه و همه توطئه می‌کردند تا او را خواب آلود نگه دارند، چرا که هر بار که سرانجام موفق می‌شد بخوابد، گوینده ایستگاه بی‌ادبانه او را بیدار می‌کرد. هرچند هدف گوینده این بود که مسافرانی که به مقصدشان رسیده بود را از خواب بیدار کند، ولی با این حال چیزی از آزار دهنده بودنش نمی‌کاست.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت ولی ایستگاهی همانند پنج ایستگاهی که تا به کنون از آن گذر کرده بودند را دید. هرچند تفاوت این یکی با مابقی یک تابلوی آبی رنگ به اسم«کورسا» بود. ظاهراً سازندگان ایستگاه‌ها این روزها اعتقادی به طراحی‌های متنوع و متفاوت از هم نداشتند. با نگاهی به سکوی ایستگاهی که در آن ایستاده بودند، جمعیت زیادی را دید که منتظر بودند تا سوار قطار شوند. کورسا یک مرکز تجاری بزرگ بود و بسیاری از خانواده‌های تجار تازه به دوران رسیده در اینجا زندگی می‌کردند و فرزندان خود را به آکادمی معتبر سیوریا می‌فرستادند تا جادوگر شوند و با فرزندان سایر افراد با نفوذ دیگر معاشرت داشته باشند. زوریان متوجه شد که در ته دلش دعا می‌کند که هیچ کدام از هم مدرسه‌ای‌های عزیزش به کوپه او نیایند، اما می‌دانست که با توجه به تعداد افراد حاضر در ایستگاه آرزویی بیش نبود و کوپه او هم تقریباً خالی بود. او تمام تلاش خود را کرد تا دوباره بتواند در صندلیش احساس راحتی کند و چشمان خود را بست.
اولین فردی که در کوپه‌اش به او ملحق شد، دختری چاق و عینکی، با پیراهن یقه‌اسکی سبز رنگی که به تن‌داشت، بود. دخترک نگاه کوتاهی به او انداخت و در سکوت خود شروع به خواندن کتاب کرد. اگر این تنها همسفر زوریان بود او بسیار خوشنود می‌شد، اما چیزی نگذشت که گروهی متشکل از چهار دختر دیگر وارد شدند و چهار صندلی باقی مانده را اشغال کردند. دختران تازه وارد پر سر و صدا بودند و بسیار می‌خندیدند و مستعد نیش خندهای بی‌مورد و اعصاب خوردکن هم بودند؛ زوریان وسوسه شده بود که برود و در جستجوی کوپه‌ای جدید برای خود باشد. او بقیه سفرش را به طور متناوب بین نگاه کردن از پنجره به مزارع بی‌انتهایی که از کنارشان عبور می‌کردند و رد و بدل کردن نگاه‌های آزرده‌ای با دختر یقه‌اسکی‌پوش که به نظر می‌رسید او هم به دلیل رفتار دخترها به همان اندازه او آزرده خاطر شده بود، گذراند.
وقتی که بالاخره درختانی را در افق دید می‌دانست که به سیوریا نزدیک شده‌اند. تنها یک شهر در این مسیر وجود داشت که تا این حد به جنگل بزرگ شمالی نزدیک بود. در غیر این صورت قطارها از نزدیک شدن به چنین مکان بدنامی اجتناب می‌کردند. زوریان کیفش را برداشت و رفت تا کنار در خروجی بایستد.ایده‌ش این بود که جز اولین نفرهایی باشد که از قطار پیاده می‌شوند، تا که از ازدحام جمعیتی که معمولاً هنگام ورود به سیوریا رخ می‌داد اجتناب کند. ولی متوجه شد که دیر کرده است، چرا که افراد زیادی جلوی در خروجی قطار منتظر بودند. او به پنجره مجاور تکیه داد و در آرامش منتظر ماند و به گفتگوی سرزنده بین سه دانش آموز سال اولی که در کنارش بودند گوش داد؛ پسربچه‌ها بسیار هیجان زده بودند که قرار است بالاخره جادو یاد بگیرند. <پسر،بدجور قراره که ناامید بشن>. سال اول فقط راجع به مطالعه تئوری‌ها و تمرین مدیتیشن و دسترسی مداوم به مانا بود.
- هی، تو، یکی از سال بالایی‌ها هستی، مگه نه؟
زوریان به دختری که با او صحبت می‌کرد نگاهی کرد و ناله‌ای ناشی از عصبانیت خود را سرکوب کرد. او نمی‌خواست که با این افراد صحبت کند. از صبح زود سوار قطار شده بود، قبل از آن هم مادر به خاطر اینکه در خانه به ایلسا نوشیدنی‌ای تعارف نکرده، او را در معرض یکی از طولان ترین سخنرانی هایش قرار داده بود.
با احتیاط گفت:
- گمونم می‌تونی سال بالایی در نظرم بگیری.
دخترک با اشتیاق پرسید:
- می‌تونی بهمون جادو نشون بدی؟
زوریان بی‌مقدمه و دروغ جوابش را داد:
- نه!
- در قطار حفاظ‌هایی به منظور جلوگیری از شکل گیری مانا کار گذاشته شده. دلیلش هم افرادی بودن که یهویی قطار رو به آتش می‌کشیدند یا تخریبش می‌کردند.
دخترک با ناامیدی جواب داد:
- عه
دخترک در فکر فرو رفت، انگار که به دنبال فهمیدن چیزیست، با احتیاط پرسید:
- شکل گیری مانا؟
زوریان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونی مانا چیه؟
او یک سال اولی بود؛ بله، اما این مبحث برای دوره ابتدایی است. هرکسی که دوره ابتدایی را گذرانده باشد باید حداقل در این حد بداند.
دخترک با تلاشی بی‌نتیجه سعی کرد جوابی دهد:
- همون جادوـه دیگه، نه؟
زوریان ناله‌ای سر داد:
- آعخخ... .
- اگه این جواب رو به یه معلم می‌گفتی یه نمره خوشگلی واسش بهت می‌داد. نه، جادو نیست چیزیه که به جادو قدرت می‌ده. یه انرژی‌ـه، قدرته، که یه جادوگر به صورت جادو ازش استفاده می‌کنه. تو کلاس‌ها بیشتر باهاش آشنا می‌شید. گمونم لپ کلام اینه که: بدون مانا جادویی هم وجود نداره، و من در حال حاضر نمی‌تونم از مانا استفاده کنم.
جواب مناسبی نبود، ولی به هر حال قرار نبود که در یک قطار همچین مبحثی را به یک غریبه توضیح دهد. مخصوصاً اینکه باید این چیزها را در ابتدایی یاد می‌گرفت.
- آم، باشه. ببخشید که مزاحمت شدم.
با سر و صدای زیاد و بخاری بی‌حد و حصر، قطار در ایستگاه سیوریا توقف کرد، و زوریان به سریعترین حالت ممکن از آن پیاده شد. و از میان سال اولی‌هایی که با منظره آکادمی حیرت زده شده بودند، گذر کرد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Elaheh_A، YeGaNeH، MaRjAn و 13 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت هفتم)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
ایستگاه قطار سیوریا بسیار بزرگ بود، فضای بسته آن کاملاً این واقعیت را که چقدر عظیم است به رخ می‌کشید؛ و شبیه یک تونل بسیار بزرگ بود. در واقع، کل ایستگاه از این هم بزرگتر بود؛ چرا که چهار تونل دیگر با همین اندازه همراه با تمام امکانات‎شان وجود داشت. در هیچ کجای دنیا چنین چیزی وجود نداشت و تقریباً همه اولین بار که آن را می‌دیدند حیرت زده می‎‎‌شدند. زوریان هم هنگامی که برای اولین بار در اینجا پیاده شد نیز چنین بود. تعداد زیادی از افرادی که از این ترمینال عبور می‌‎کردند، خواه مسافرانی که به سیوریا رفت و آمد می‌کردند، یا کارگرانی که در حال بازرسی قطار و تخلیه چمدان‌ها بودند؛ یا پسرک‌های روزنامه فروش که سرفصل‌ها را فریاد می‌زدند یا افراد بی‌سرپناه که برای کمی پول خرد التماس می‌کردند؛ احساس بی‌نظمی و آشفتگی شدیدی را در زوریان به وجود آورده بودند. تا آنجا که او می‎‌دانست، این جریان عظیم رفت و آمد مردم هرگز متوقف نمی‎‌شد، حتی شب هنگام، و امروز هم روز به خصوص شلوغی بود.
او به ساعت غول پیکر آویزان شده از سقف نگاهی کرد و متوجه شد که زمان زیادی دارد؛ پس برای خود نانی از نانوایی که در آن نزدیکی‌ها بود خرید و سپس راهی میدان مرکزی سیوریا شد و قصد داشت غذای تازه به دست آمده خود را در حالی که در حاشیه آبنمای میدان می‎‌نشست بخورد. آبنمای آنجا مکان خوبی برای استراحت کردن بود.
می‌شود سیوریا را به نوعی یک شهر کنجکاو معرفی کرد. این شهر یکی از پیشرفته ترین و بزرگترین شهرهای جهان بود که در نگاه اول عجیب و غریب به نظر می ‎رسید؛ زیرا سیوریا به طور خطرناکی به مکان‌هایی مملو از هیولاها نزدیک بود و مرکز تجاری مناسبی محسوب نمی‌شد. اما چیزی که واقعاً آن را برجسته کرده حفره دایره‌ای عظیم در سمت غرب شهر بود، احتمالاً یکی از بارزترین ورودی سیاه چال‌ها و تنها منبع مانای رتبه 9 معروف و شناخته شده، بود. مقادیر بسیار زیاد مانا که از آن بیرون می‌زد؛ مانند آهنربا جادوگران را به این شهر جذب می‌کرد. وجود تعدادی زیاد از جادوگران باعث شد که سیوریا از هر شهر دیگری در این قاره متفاوت‌تر باشد؛ چه در فرهنگ مردم ساکن آن و یا معماری به وضوح متمایزش. بسیاری از ساختمان‌هایی که ساختن آنها در شهرهای دیگر غیرعملی به نظر می‎‌رسید به طور معمول در اینجا ساخته می‎‌شدند و اگر می‎‌توانستید مکان مناسبی برای تماشای شهر پیدا کنید، منظره‌ای الهام بخشی داشت. زوریان وقتی که متوجه دسته‎‌ای از موش‌ها در پایین راه پله‌‎ایی که قصد پایین رفتن از آن را داشت، شد؛ سر جایش خشکش زد. رفتار آنها به اندازه کافی عجیب بود؛ اما وقتی نگاهش به سر آنها افتاد، ضربان قلبش بالاتر رفتند. <خدایی..مغزشون بیرون افتاده!؟> آب دهانش را با قدرت بلعید و یک قدم به عقب برداشت و به آرامی از راه پله عقب‌نشینی کرد و سپس برگشت و دوپا داشت و دوپای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. او مطمئن نبود که آنها چه هستند؛ اما قطعاً موش‌های معمولی‌ای نبودند.
او متوجه شد که نباید آنچنان هم شوکه می‌شد، درسته که جایی مثل سیوریا بیشتر از مکان‌های دیگر جادوگر داشت. پس طبیعی است که هیولاهای جادویی هم به اندازه جادوگران جذب این شهر شوند. او فقط خوشحال بود که موش‌ها دنبالش نکردند، زیرا هیچ چیزی در زمینه وِردهای جنگی یاد نگرفته بود. تنها وردی که او می‌دانست که می‌تواند در چنین شرایطی مورد استفاده قرار گیرد، ورد «ترساندن حیوانات بود» بود و آن هم مطمئن نبود که چقدر می‌تواند در برابر چنین موجودات جادویی موثر باشد.
زوریان تا حدودی متزلزل اما هنوز مصمم به رسیدن به آبنما بود. او سعی کرد با عبور از پارک مجاور موش‌ها را دور بزند؛ اما شانس امروز با او یار نبود. چرا که بلافاصله به دختری برخورد که بر روی پل به شدت مشغول گریه بود و فقط پنج دقیقه طول کشید تا او را آرام کرده و جویای حالش شود. به خودش گفت می‎‌تواند به سادگی از کنار دخترک رد شود و کاری به کارش نداشته باشد، ولی حتی او هم در این حد بی‌رحم و بی‌تفاوت نبود.
دخترک سکسکه کنان و گریان گفت:
- دووووچــــــــــــــــــرخم!
- ااافتاد تـــــــــو رووووودخونــــــــــــــــــه!
دخترک هق هق کنان گفت و به گریه‌اش ادامه داد.
زوریان پلکی زد و سعی کرد آنچه را که می‌خواست به او بگوید را تفسیر کند. متوجه شد که حرف‌هایش با عقل جور نمی‌گوید، دخترک به سمت زیر پل اشاره کرد. زوریان از لبه‌‎ی پل نگاهی انداخت و چشمش به یک دوچرخه بچگانه گیر کرده در گِل افتاد.
زوریان گفت:
- آها... .
- موندم چطوری افتاده اون تو.
دخترک دوباره گفت:
- افتاده تو آب!
گویی که بار دیگر قصد داشت شروع به گریه کردن کند.
- خیلی خب لازم نیست حالا آبغوره بگیری، از آب درش میارم برات، باشه؟
زوریان با عجله گفت و نگاهی به دوچرخه انداخت.
دخترک با صدایی آرام گفت:
- ولی کثیف می‌شی آخه!
زوریان از لحن دخترک متوجه شد که در هرصورت امیدوار است که او دوچرخه‌اش را از گل در بیآورد.
- نگران نباش، قصد ندارم که تو گِل شنا کنم،
زوریان ادامه داد:
- تو فقط نگاه کن.
او چند حرکت با دستش انجام داد و یک ورد«شناور کردن اجسام» را به زبان آورد و باعث شد دوچرخه به طور جالب توجهی از آب بیرون بیاید و در هوا شناور شود. دوچرخه بسیار سنگین‌تر از وسایلی بود که معمولاً با آن تمرین می‌کرد، و مجبور شد دوچرخه را بسیار بالاتر از آنچه قبلاً عادت داشت بلند کند، اما کاری خارج از توانایی‌های او نبود. وقتی دوچرخه را به اندازه کافی به خود نزدیک کرد، آن را با دست گرفت و روی پل گذاشت.
زوریان گفت:
- بفرما!
- خیس و گلی شده ولی دیگه نمی‌تونم کاریش کنم، وردی برای تمیزی بلد نیستم.
دخترک جواب داد:
- باشه!
و جوری دوچرخه را دو دستی چسبید که گویی هر لحظه ممکن است از دستش در برود و پرواز کند.
زوریان از او خداحافظی کرد؛ و تصمیم گرفت که استراحت کردن در آبنما دیگر قسمت او نیست. به نظر می‌رسید که آب و هوا نیز به سرعت در حال بدتر شدن است؛ ابرهای تیره به طرز شومی در امتداد افق سرازیر شده و خبر از باران می‎‌دادند. او تصمیم گرفت دیگر وقتش است به گروه پراکنده دانش‌آموزانی که به سمت آکادمی می‌رفتند بپیوندد و سفرش را دیگر به اتمام برساند.
از ایستگاه قطار تا آکادمی فاصله زیادی بود؛ زیرا ایستگاه در حومه شهر و آکادمی هم درست در کنار حفره بود. بسته به میزان آمادگی جسمانی شما و میزان چمدان‌هایی که باید با خود حمل می‌کردید، می‌توانستید در عرض یک یا دو ساعت به آنجا برسید. زوریان از نظر ظاهری لاغر بود و تناسب انـ*ـدام چندان مناسبی هم نداشت، اما او قبلاً این سفر کوتاهش به آکادمی را پیش بینی کرده بود و عمداً بارش را سبک بسته بود. او به دسته دانش آموزانی که هنوز از ایستگاه قطار به سمت آکادمی حرکت می‌کردند، پیوست و از سال اولی‌هایی که گاه و بی‌گاه با چمدان‌های زیادشان دست و پنجه نرم می‌کردند، چشم پوشی کرد. با آنها همدلی می‌کرد، چرا که برادران احمقش سال اول به او نگفته بودند که باید بارش را سبک ببند و او هم همانند این سال اولی‌های بخت برگشته عذاب کشیده بود. اما به هرحال کاری برای کمک به آنها از دستش بی نمی‌آمد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 13 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: «صبح بخیر داداش» (پارت هشتم/نهایی)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
بارش قریب‌الوقع باران و بدشانسی‌ها را که کنار بگذاریم، با نزدیک شدن به محوطه آکادمی، زوریان سرزنده‌تر شد. او از مانای سرشار در اطراف حفره استفاده کرد و مانایی را که برای بیرون آوردن دوچرخه دخترک از آب خرج کرده بود؛ جایگزین کرد. آکادمی‌های جادوگری تقریباً همیشه بر روی چا‌ه‌های مانا به منظور استفاده منبع بی‌نهایت از مانا، ساخته می‌شوند. منطقه‌ای با سطح بالایی از مانا جایی مناسب برای جادوگران بی‌تجربه است تا با خیال راحت جادوی خود را تمرین کنند، چرا که هر بار مانای آنها ته می‌کشید به راحتی می‌توانند آن را از طریق محیط اطراف خود دوباره جایگزین کنند.
زوریان سیبی را که هنوز در جیبش داشت بیرون آورد و در کف دستش شناور کرد. این کارش در واقع یک وِرد نبود؛ بیشتر شبیه شکل دهی مانای خام بود (یک تمرین شکل دهی مانا استکه به جادوگرها کمک می‌کند تا توانایی کنترل مانایشان را افزایش دهند). به نظر چیز ساده‌ای می‌رسید اما دوسال طول کشید تا زوریان بر آن مسلط شود. گاهی به این فکر می‌کرد که نکند حق با خانواده‌اش بود و او بیش از حد روی درس‌هایش تمرکز کرده. او به طور حتم می‌دانست که اکثر همکلاسی‌هایش کنترل بسیار کمتری نسبت به او بر جادوی خود داشتند و به نظر نمی‌رسید که مانعی برای آنها باشد.
او مانایی را که باعث شناور شدن سیب بود را از میان برد و اجازه داد که سیب دوباره به کف دستشش برگردد. او آرزو کرد که ای‌کاش نوعی ورد حافظت در مقابل باران یا حداقل یک چتر داشت. چراکه اولین قطرات باران شروع به بارش کردند. هر کدام که باشد راضی بود؛ البته اینکه یک چتر چندین سال آموزش برای استفاده از آن لازم نداشت هم نکته‌ای بود که باید در نظر گرفت.
زوریان با غم و اندوه گفت:
- هر ازگاهی حس می‌کنم جادو یه کلاهبرداره ، تا زمان با ارزش ما رو ازمون بدزده.
زوریان نفسی عمیق کشید و شروع به دویدن کرد.


* * *


- ها، پس ورد محافظت در برابر بارون هم داریم.
زوریان وقتی که دید قطرات باران بر روی حفاظ نامرئی روبروی‌اش می پاشند، زمزمه‌ای با خود کرد. او دست خود را به سمت حفاظ دراز کرد و بدون مقاومتی از آن گذشت. دستش را که به ناگهان خیس شده بود را سریع به داخل حفاظ آورد و با چشمانش به دنبال حد و مرز آن گشت. تا آنجا که می‌توانست بگوید؛ حفاظ در شکل یک حباب کل محوطه آکادمی را احاطه کرده بود (کار کوچکی نبود، زیرا محوطه آکادمی بسیار گسترده و وسیع بود.) و فقط جلوی نفوذ باران را می‌گرفت و نه چیز دیگری. ظاهراً آکادمی حفاظ‌های خود را دوباره ارتقا داده، زیرا آنها آخرین باری که باران می‌بارید چنین ویژگی‌ای را نداشتند.
شانه‌ای بالا انداخت و برگشت، و به سمت ساختمان اداری آکادمی رفت. مایه تاسف بود که وقتی از حفاظ رد می‌شوید شما را خشک هم نمی‌کند، چرا که کاملاً خیس آب بود. خوشبختانه کیفش ضد آب بود؛ بنابراین لباس‌ها و کتاب‌های درسی‌اش از خطر خیس شدن در امان بودند. سرعتش را در حد قدم زدن کم کرد و به مجموعه ساختمان‌هایی که آکادمی متشکل از آنها بود، نگاهی انداخت. حفاظ‌ها تنها چیزی نبودند که ارتقا یافته بودند. کل مکان... به نظر زیباتر می‌رسید. تمام ساختمان‌ها به تازگی رنگ آمیزی شده بودند، جاده آجری قدیمی با جاده‌ای بسیار رنگارنگ‌تر جایگزین شده بود؛ دسته گل‌های کاملاً شکوفه زده همه جا را فرار گرفته بودند و آبنمای کوچکی که سالها کار نکرده بود، به یکباره کار می‌کرد.
زوریان زیر لـ*ـبش گفت:
- موندم همه اینا برای چیه؟
پس از چند دقیقه تفکر، او تصمیم گرفت که یافتن دلیلش آنچنان هم برای او اهمیت نداشت. اگر مهم بود، دیر یا زود متوجه می‌شد.
ساختمان اداری، به طور قابل پیش‌بینی‌ای عمدتاً خالی از دانش‌آموزان بود. بیشتر آنها به جای آن که مانند زوریان به راهشان ادامه دهند تصمیم گرفته بودند که جایی برای پناه گرفتن از باران پیدا کنند. و آنهایی که در خوابگاه آکادمی زندگی نمی‌کردند دلیلی نداشتند که امروز به اینجا بیایند. هر چند از نظر زوریان اتفاق خوش‌یومی بود چرا که می‌توانست هر چه سریعتر کارش را تمام کند.
«سریع» معلوم شد فقط یک اصطلاح نسبی است. دو ساعت تمام طول کشید تا با دختری که در میز روبروی‌ش نشسته بود، کارهای اداری‌اش را به اتمام برساند. در مورد برنامه کلاسی‌اش پرس و جو کرد؛ اما به او گفتند که هنوز نهایی نشده است و باید تا صبح دوشنبه منتظر بماند. <الان که فکرش رو می‌کنم، یادمه که ایلسا هم همچین چیزی گفته بودش.>قبل از رفتن، دخترک کتابی از قوانین را به او داد که انتظار می‌رفت دانش‌آموزان سال سوم آن را مطالعه کنند. زوریان در حالی که به دنبال اتاق 115 بود؛ بیهوده کتاب قوانین را ورق می زد، و طولی نکشید که آن را در یکی از محفظه‌های مبهم کیفش قرار داد. احتمالش کم بود که دوباره آن را بخواند و یا شاید هم هرگز.
خوابگاه‌های ارائه شده توسط آکادمی خیلی افتصاح بودند و زوریان تجربیات خیلی بدی را در آنها بدست آورده بود. ولی مفت باشد، کوفت باشد چرا که اجاره بهای یک آپارتمان در سیوریا بسیار بالا بود. حتی فرزندان اشراف هم اغلب در خوابگاه آکادمی زندگی می‌کردند تا در آپارتمان های شخصی، پس او چه حقی داشت که غر بزند؟ علاوه بر این، زندگی در نزدیکی سالن سخنرانی، هر روز صبح زمان پیاده روی‌اش تا آنجا را کاهش می‌داد و او را به بزرگترین کتابخانه شهر نزدیک‌تر می‌کرد، بنابراین قطعاً جنبه‌های خوب خود را هم داشت.
یک ساعت بعد، وقتی وارد یک اتاق نسبتاً جادار شد، با خودش لبخندی زد. و وقتی فهمید که حمام شخصی خودش را دارد، بر خوشحالی‌اش افزوده شد. <دوش هم داره، خدای من!>در مقایسه با یک اتاق تنگ و کوچک و هم اتاقی بی‌ملاحظه‌اش و یک حمام مشترک برای کل طبقه، تغییر قابل توجهی بود. از نظر مبلمان هم، اتاق دارای یک تـ*ـخت‌خواب، کمد و مجموعه‌ای از کشوها، میز کار و صندلی بود. و تنها چیزهایی هم بودند که زوریان واقعاً نیاز داشت.
قبل از آن که به آرامی روی تـ*ـخت جدیدش دراز بکشد چمدانش را زمین گذاشت و لباس‌های خیسش را عوض کرد. او دو روز کامل قبل از شروع کلاس‌ها وقت داشت؛ بنابراین تصمیم گرفت باز کردن چمدانش را به فردا موکول کند. در عوض، روی تـ*ـخت بی‌حرکت ماند و برای لحظه‌ای تعجب کرد که چرا صدای برخورد قطرات باران به پنجره اتاقش را نمی‌شنود تا آن که به یاد حفاظ افتاد.
با خود گفت:
- باید هرجور شده این ورد رو یاد بگیرم.
مجموعه وردهایی که او در حال حاضر می‌توانست اجرا کند بسیار محدود بود و فقط شامل حدوداً 20 ورد ساده بود؛ اما او امسال برنامه‌هایی برای تغییر این رقم داشت. به عنوان یک جادوگر حلقه یکم، به بخش‌هایی از کتابخانه دسترسی داشت که قبلاً نداشت و قصدش این بود که بدون رحم و مروت تمام کتاب‌های آن را مطالعه کند. علاوه بر این، کلاس‌های امسال قرار بود بیشتر بر روی وردهای عملی متمرکز باشند، زیرا آنها دیگر توانایی خود را ثابت کرده بودند؛ پس نتیجتاً باید بتوانند در کلاس‌ها چیزهای جالب‌تر بیشتری بیاموزند.
خسته از سفر طولانی، زوریان چشم هایش را بست و قصد داشت که یک چرت کوتاه بزند. اما دیگر تا فردا صبح بیدار نشد.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 11 نفر دیگر

Ali_master

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/9/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
503
امتیاز
203
محل سکونت
maraghe
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم: مشکلات کوچک زندگی (پارت اول)
در صورتی که از این رمان خوشتان آمده لطفاً لایک کنید. با تشکر
اگرچه آکادمی دوست داشته خودش را به خاطر داشتن اساتید نخبه‌اش جزء موسسات برتر آموزش جادو بداند، اما حقیقت این بود که دلیل اصلی برتری آنها کتابخانه‌شان بود. آکادمی از طریق مشارکت فارغ التحصیلان خود، اختصاص بودجه سخاوتمندانه توسط تعدادی از مدیران سابق، مزایای قوانین جزایی محلی و اتفاقات محض تاریخی، کتابخانه‌ای بی‌بدیل جمع آوری کرده بود. شما می‌توانید هر چیزی را که می‌خواهید در آن بیابید، صرف نظر از این که موضوع کتاب جادویی باشد یا نباشد. به عنوان مثال یک قسمت کامل برای رمان‎‌‌های عاشقانه اختصاص داده شده بود. این کتابخانه آنقدر عظیم بود که تا تونل‌های زیر شهرهم گسترش می‌یافت. و بسیاری از طبقات آن فقط برای جادوگران قابل دسترس بود؛ بنابراین فقط بعد از کسب مجوز، زوریان اجازه داشت که نگاهی به مطالب آن بی‌اندازد. خوشبختانه کتابخانه در تعطیلات آخر هفته هم باز بود، بنابراین اولین کاری که زوریان هنگام بیدار شدن انجام داد این بود که به اعماق کتابخانه رفت تا ببیند در دو سال گذشته چه چیزی را از دست داده بود و شاید هم کمی ورد جدید یاد بگیرد.
او از تعداد زیاد وردها و راهنماهای آموزشی که برای یک جادوگر حلقه یکم در دسترس بود؛ بسیار شگفت زده شد. تعداد کتاب‌ها و وردها بیشتر از آن بود که بتواند در طول عمرش به آنها تسلط یابد. بیشتر جادوها یا بسیار محیطی بودند یا ورژن‌های مختلفی از همدیگر بودند؛ بنابراین او نیازی به یادگیری وسواس گونه همه آنها نداشت، اما می‌توانست حدس بزند که این مکان کل سال او را مشغول خود خواهد کرد. بسیاری از آنها به طرز شگفت انگیزی آسان و بی‌ضرر به نظر می رسیدند؛ و او نمی‌توانست از خود بپرسد که چرا آنها به جای اینکه در دسترس همگان قرار گیرند، چنین در خفا نگهداری می‌شدند. بعضی از این کتاب‌ها می‌توانستند کمک به‌سزایی برای او در سال دوم باشند.
او درست در میانه تلاشش برای یافتن حفاظ بارانی که آکادمی از آن استفاده می‌کرد، بود که ناگهان متوجه شد صبحانه‌ای نخورده و بشدت گرسنه می‌باشد و ساعت از 12 ظهر هم گذشته. با بی‌میلی تمام چند کتاب را قرض کرد تا بعداً در امنیت و آرامش اتاقش به مطالعه آنها بپردازد و سپس رفت تا چیزی بخورد.
متأسفانه آشپزخانه‌ای در اتاق او وجود نداشت، اما آکادمی یک سلف غذاخوری بسیار خوب در اختیار دانش آموزان قرار داده بود. غذایی که آنها ارائه می دادند ارزان و در عین شگفتی قابل خوردن بود. با این حال، سلف گزینه‌ای برای فقرا بود و اکثر بچه‌های ثروتمند در یکی از رستوران‌های متعدد در مجاورت آکادمی غذا می‌خوردند. به همین دلیل بود که زوریان وقتی وارد سلف شد کمی تعجب کرد و متوجه شد که تغییرات در آکادمی فقط در ظاهر بیرونی آن نبوده. سلف به طور مثبتی درخشان بود و همه میزها و صندلی‌ها کاملاً جدید بودند. دیدن این چنین مکان بسیار تمیز در آکادمی... حس عجیبی داشت.
سرش را تکان داد و به سرعت چند بشقاب روی سینی خود گذاشت و با بی‌اعتنایی متوجه شد که آشپزها به طور ناگهانی نسبت به گوشت و سایر قسمت‌های گرانقیمت غذا چندان بخل نمی‌ورزند و سپس شروع به بررسی چهره‍های آشنا در میان دانش‍آموزانی کرد که مشغول خوردن غذا بودند. واضح است که در اینجا اتفاقی در حال رخ دادن است و او از بی خبر ماندن متنفر بود.
- زوریان، اینجام!
چه شانس خوبی. زوریان بلافاصله به سمت پسر چاقی حرکت کرد که از او می‌خواست برود پیشش. زوریان در طول این سال‌ها آموخته بود که همکلاسی پرشورش به شبکه شایعات آکادمی وصل هست و تقریباً همه چیز و همه کس را می‌دانست و می‌شناخت. اگر کسی می‌دانست که چه اتفاقی دارد می‌افتد، آن بِنیسک بود.
زوریان گفت:
- سلام بن.
- تعجب کردم که به این زودی تو آکادمی می‌بینمت، معمولاً همیشه با قطار آخر می‌اومدی.
-من باید اینو ازت بپرسم.
بنیسک نیمه فریاد زنان پاسخ او را داد. زوریان هرگز درک نکرد که چرا پسرک همیشه باید از همچین تن صدای بلندی استفاده کند.
- من اینقدر زود اومدم ولی تو حتی زودتر از منم اینجایی!
زوریان جلوی خودش را برای چشم غره رفتن گرفت و گفت:
- بِن، درست دو روز قبل از شروع کلاس‌ها برگشتی!
فقط بنیسک بود که تصور می‌کرد چند روز زودتر آمدن دستاورد قابل توجهی است.
- که همچین هم زود نیستش، منم تازه دیروز رسیدم.
بنیسک گفت:
- منم همینطور.
- لعنتی. اگر باهام تماس می‌گرفتی، می‌تونستیم با هم بیاییم یا کاری کنیم. یک روز تمام تنها بودی، اینجا حتماً حوصله‌ت سررفته.
زوریان لبخندی از روی ادب زد و گفت:
- آره یه چیز تو همون مایه‌ها
بنیسک ناگهان موضوع را عوض کرد و پرسید:
- خب، هیجان زده‌ای؟
- راجع به چی؟
زوریان از او پرسید. <جالبه، مگه کیریلی هم همچین سئوالی ازم نپرسیده بود؟>
- شروع سال جدیده دیگه، ما حالا دیگه سال سومی هستیم، کیف و حال اصلی از این به بعد قراره که شروع بشه.
زوریان پلکی زد. بنيسك، تا جایی که اطلاع داشت، از آن دسته افرادي بود كه چندان نگران موفقيت خود در هنرهاي جادویی نبودند. او در حال حاضر یک شغل تضمینی در حرفه خانودگی‌شان داشت و آمدن به اینجا صرفاً برای کسب اعتبار بود. نیمی از زوریان انتظار داشت که او بلافاصله پس از اخذ مجوز حلقه یکم ترک تحصیل کند، اما در حال حاضر او نیز مانند زوریان هیجان زده بود که سرانجام قرار است اسرار واقعی جادو را بی‌آموزد. همین باعث شد که احساس گنـ*ـاه کند که چرا او را چنین نسبت به جادو بی‌انگیزه می‌پنداشت. زوریان واقعاً نباید در این حد متکبر باشد... .
- عه، اون. البته که هیجان زده‌ام اگرچه باید اعتراف کنم که هرگز نمی‌دونستم که در این حد به درس‌هات اهمیت می‌دی.
- چی می‌گی تو؟
بنیسک از او پرسید و نگاهی مشکوک به سمتش فرستاد.
- دخترا، مرد، دارم راجع به دخترا حرف می‌زنم. جونترهاشون عاشق کلاس‌های فوق العاده ما هستند! دخترای ورودی جدیدی از سر و کله‌مون می‌رن بالا، حالا ببین.
زوریان خرناسی از روی ناامیدی کشید. باید از قبل حدس می‌زد.
- به هر حال... .
زوریان سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- از اونجایی که می‌دونم عاشق غیبت کردنی... .
بنیسک با لحنی تمسخر آمیز حرف او را قطع کرد و گفت:
- که صددرصد از همه چیز باخبرم.


⨂ رمان اصل یادگیری | Ali_Master کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، "zhina" و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا