خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: بغض آسمان
نام نویسنده: سوما غفاری کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: The unborn
ویراستاران: . faRiBa . _mah_
سطح: *اختصاصی
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
خلاصه‌: همه‌چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ‌کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازه‌وارد مرموز به شهر باشد. حال این تازه‌وارد با شعله‌های سیاه و آبی‌‌‌رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و‌ بی‌خیال همه‌چیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.


رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: . faRiBa .، Narín✿، M O B I N A و 14 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
گذشته در گذشته نمی‌ماند.
پاک نمی‌شود. از بین نمی‌رود.
مگر اینکه معادلاتش حل شود و یک بار برای همیشه صفحه‌اش بسته شود.
زندگی مشق روی دفتر نیست که با اشتباه‌نوشتن بتوانی پاکش کنی و اثری از آن باقی نماند.
وقتی تاریخ برگشت، ایستادن در برابر آن خیلی سخت بود؛ شاید آن‌قدر سخت که قلب آسمان شکافته شد و گلوله‌های اشک با بی‌رحمی، ترس را روی قلب زمین نشاندند. آن روز، در آن جنگ، بغض آسمان شکست. بغضی که سال‌ها به پل مشت می‌زد و بالاخره توان پل از بین رفت و خود را کنار کشید.
بازی تاریخ آغاز شد و حال وقت انتخاب بازیکن‌ها و شروع بازی بود.


رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، _mah_ و 11 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستی به داخل حوض کشیدم. نوازش دست‌هایم توسط آب خنک، حس سرزندگی را هدیه‌ی وجودم کرد. لبخندی لـ*ـب‌هایم را زینت داد. پلک‌هایم را بر روی هم نشاندم و سرم را بالا گرفتم. به باد اجازه دادم که به موهای بلوندم رقصیدن یاد دهد. دست خود را از آب بیرون آوردم و پری را که روی پایم گذاشته بودم به دست گرفتم. دفترم را که تشکیل‌یافته از کاغذهای کاهی بود، باز کردم و افکارم را روی کاغذ ریختم.
«امروز پدر از سفر سه‌روزه‌اش به جزیره‌ی میروالند برمی‌گرده. در طول این سه روز همه‌جا خیلی ساکت بود و من بیشتر اوقات یا تو اتاقم بودم یا حیاط. امروز از سپیده‌دم توی قصر هیاهو به پا شده بود و همه‌ی ندیمه‌ها و محافظ‌ها برای برگشتن پدرم تدارکات می‌دیدن. من خودم هم به‌خاطر سروصدایی که توی قصر ایجاد شد از همون موقع بیدار شدم.»
نوشتن را رها کرده و نفسی عمیق کشیدم. همان موقع بود که ندیمه‌ی شخصی‌ام، یعنی امِی، چشم‌انداز نگاهم شد. امی رفته‌رفته نزدیک‌تر شد و‌ بالاخره به نزدم رسید. از پیراهن بلند آبی آسمانی‌رنگش که لباس مخصوصی برای ندیمه‌ها بود، گرفته و تعظیمی کرد. بدین واسطه موهای بلند قهوه‌ای‌رنگش آبشاری بر روی شانه‌هایش ساختند. پس از تعظیم صاف ایستاد و گفت:
- پرنسس کلارا پدرتون رسیدن.
با شنیدن این حرف چشم‌هایم از فرط خوشحالی گرد شدند و لبخند عمیقی لبانم را آراسته کرد. از لبه‌ی حوض بلند شده و دفتر و پرم را به دست امی سپردم، سپس‌ در‌حالی‌که از پیراهن زرشکی‌رنگم که ترکیب‌شده با‌‌ رنگ زرد بود و مرا مثل آسمان در حال غروب جلوه می‌داد، گرفته بودم به‌سمت حیاط مقابل قصر دویدم. از بین محافظانی که لباس مخصوص سیاه‌‌رنگ پوشیده بودند، می‌گذشتم و درختان زینتی درون باغچه را که برخی شکوفه‌های بنفش‌رنگ، برخی آبی و حتی صورتی و زرد داشتند پشت‌سر می‌گذاشتم. با رسیدن به حیاط مقابل قصر، پا به محوطه‌ای سنگی‌ که کناره‌هایش مملو از چمن بودند، گذاشتم. از همین جا دیدم که دروازه‌ی سفید‌‌رنگ قصر در انتهای حیاط باز شد و کالسکه‌ی سلطنتی طلایی‌‌رنگ وارد حیاط شد. کالسکه چون خورشیدی می‌درخشید و نشان سلطنتی، یعنی همان نشان اژدها، بر رویش حک شده بود. مردی که کالسکه را می‌راند از جایگاهش پایین آمد و در را برای پدرم گشود. با پیاده‌شدن پدرم، چشمانم بر رویش قفل شدند. کت بلند و شلوار سیاه چرم و چسبانش برازنده‌ی تنش بودند و شنل قهوه‌ای خزدارش که تا ساق پایش می‌رسید پشت‌سرش زمین را جارو می‌کرد. لبخندی زدم و به سرعت دویدنم افزوده و از بین سیلی از جمعیت که برای خوشامدگفتن به پدرم آمده بودند و جزء کارکنان قصر بودند، عبور کردم. خود را در آ*غو*ش پدرم انداختم. شور و شوق درون وجودم حتی در لحن صدایم آشکار بود.
- پدر! خیلی خوشحالم که می‌بینمت. خوش اومدی!
پدرم با دست‌های قوی و مردانه‌اش دور کمرم حصاری ایجاد کرد.
- سلام پرنسسم! من هم از دیدنت خوشحالم.
از او جدا شدم و‌ در‌حالی‌که از دستش گرفته و او را به‌سمت قصر می‌کشیدم، گفتم:
- پدر باید همه‌چی رو برام تعریف کنی؛ اینکه اون جزیره چطور بود، جاهای دیدنیش و اماکنی که مردم اونجا ساختن، چطوری بودن.
دستش را رها کردم و ایستادم.‌ به‌سمتش برگشتم و در چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش که همرنگ موهایش بودند، خیره شدم. با لـ*ـب‌ولوچه‌ی آویزان و اخمی مصنوعی گفتم:
- اصلاً چرا من رو با خودت نبردی؟ این سه روز رو توی قصر تنها مونده بودم. می‌دونی که مارگاریت و جیمس هم رفتن.
پدرم خنده را مهمان لـ*ـب‌هایش کرد.
- کلارا برای کار رفته بودم اونجا، نه برای تفریح.
بدون توجه به حرفش راهم را کشیدم و به‌سمت قصر حرکت کردم؛ البته بماند که پدر هم شانه‌به‌شانه‌ی من می‌آمد.
- ولی یه چیزی برات از اونجا آوردم.
سرم را با هیجانی بچگانه چرخاندم و چشم‌های آبی‌رنگم را محو چهره‌اش کردم.
- چی؟
- هر موقع به قصر رسید خودت می‌بینی.
اخمی از سر کنجکاوی بر روی ابروهایم نشست.
- پدر منظورت چیه؟
- گفتم که هر موقع رسید، می‌بینی.
این را گفت و پا تند کرد و قبل از من از در بزرگ سفید‌‌رنگ قصر که دو نگهبان مقابلش ایستاده بودند و در را باز ‌می‌کردند، عبور کرد. من نیز در خماری هدیه‌ی پدرم ماندم.


رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، M O B I N A و 9 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحظاتی بعد به‌دنبال پدر وارد قصر شدم. یک سالن گرد با دیوارهای کرمی‌‌رنگ که در سمت چپ و راست آن عکس اژدهای قرمز‌‌‌‌رنگی نقاشی شده بود. از پله‌های مرمری وسط سالن که فرش قرمزی روی آن‌ها پهن شده بود، بالا رفتم. بعد از‌ پشت‌سرگذاشتن حدود چهار طبقه، سفرم با پله‌ها در طبقه‌ی پنجم تمام شد. وارد سالن مستطیل‌شکل بزرگی شدم. سالن توسط دیوارهایی به ‌‌رنگ کرمی که خط‌های نازک طلایی‌‌رنگ روی خود داشتند، احاطه شده بود. پنجره‌های انتهای سالن با پرده‌های قرمز‌‌‌‌رنگی پوشیده شده بودند و یک میز غذاخوری دوازده‌نفره وسط سالن به چشم می‌خورد. روی میز دو گلدان آبی با گل‌های نارنجی قرار داشت و ترکیب ‌‌رنگ نارنجی و آبی هارمونی زیبایی ایجاد می‌کرد. دو سرویس غذاخوری که شامل چند بشقاب و انواع قاشق و چنگال و چاقو بودند، مخصوص من و پدرم مقابل دوتا صندلی چیده شده بودند.
به‌سمت میز گام برداشتم و در کنار پدرم جای گرفتم. پدرم آرنج‌های خود را روی میز گذاشته و دستانش را زیر چانه‌اش گرفته بود. ندیمه‌ها یکی پس از دیگری ظرف غذاها را آورده و بر روی میز می‌گذاشتند. نگاه کنجکاوی همراه با شیطنت به پدرم انداختم. می‌خواستم بدانم هدیه‌ای که برایم آورده بود، چیست؛ اما مگر می‌شد؟ یک دستم را زیر چانه‌ام قرار دادم و سرم را کمی خم کردم، در‌حالی‌که با چنگال بازی می‌کردم به پدرم چشم دوختم.
- پدر، هدیه‌ای که آوردی چیه‌؟
به‌خاطر لحنم که حاوی عشوه بود، لبخندی گوشه‌ی لـ*ـبش جا گرفت. نگاهم کرد و گفت:
- کلارا یاد بگیر صبور باشی. این‌همه عجول‌بودن برای یه شاه‌دخت برازنده نیست.
لحن صدایش جدی بود و مرا نیز وادار کرد تا از شیطنت‌هایم دست بردارم. نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم، آن‌طور که از من انتظار می‌رفت. پدرم لبخندی زد که نشان می‌داد حال کار درست را انجام داده‌ام. وقتی چیدن غذاها بر روی میز تمام شد، انواع مختلفی از غذا روی میز به ما چشمک می‌زدند. با پدرم شروع به خوردن ناهار خود کردیم. سکوت در محیط حکمرانی می‌کرد؛ چرا که حرف‌زدن در بین غذا شایسته نبود. علاوه بر این، من خود نیز خوردن غذا در سکوت را ترجیح می‌دادم؛ زیرا می‌توانستم حواسم را به طعم لذیذ غذا بدهم. واقعاً که دست‌پخت آشپزهایمان بسیار عالی است. پس از اتمام غذا در‌حالی‌که منتظر بودیم ندیمه‌ها دسر را بیاورند، پدر نگاهی به من انداخت و‌ در‌حالی‌که دستانش را با دستمال پاک می‌کرد، گفت:
- خب کلارا، تو بگو این سه روز رو چی‌کار کردی؟
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و خود را‌ بی‌خیال نشان دادم.
- بیشتر اوقات توی کتابخونه مشغول مطالعه بودم و دیروز یه سری هم به شهر زدم.
پدر دستمال را کنار بشقابش گذاشت و دستانش را بر روی میز قفل هم کرد.
- چه خبر؟
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- چه خبر از چی؟
- از شهر. دو هفته‌ای می‌شه که وقت نکردم به شهر سر بزنم. همه‌چی روبه‌راهه؟
سری تکان دادم.
- بله روبه‌راهه.
در پس این حرفم، محافظی وارد طبقه‌ی پنجم شد و به نزدمان آمد. خیره به قد بلند و موهای سیاهش ماندم. تعظیم کرد و سپس‌ در‌حالی‌که کت سیاه نظامی تنش را که دکمه‌های قرمز و خط‌های قرمز در آستینش داشت، مرتب می‌کرد، گفت:
- پادشاه کلارکسون جناب مارکوس رسیدن.
پدرم لبخند عمیقی را روی ل*ب‌هایش پذیرا شد.
- منتظرش بودیم.
پس از این حرف نگاهش به‌سمت من لغزید.
- کلارا بیا بریم.
اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانم نشست. مارکوس دیگر کیست؟ و من کجا باید بیایم؟ حرفی نزده و به‌دنبال پدرم از پله‌های سر راهمان به پایین رفتیم. پله‌هایی مرمری‌ که با یک فرش قرمز زینت داده شده‌اند. همین‌طور که‌ پشت‌سر پدرم راه می‌رفتم به او خیره شدم. قامت بلندش و شیوه‌ی راه‌رفتنش که نمایانگر قدرت و اراده‌اش بود از چشم هیچ بیننده‌ای پنهان نمی‌ماند. در طی بیست سال زندگی‌ام، پدرم را همیشه محکم و سربلند دیده‌ام. هیچ‌گاه مشکلاتش را به رخم نکشید تا ما را درگیر مسائل نکند. من به‌عنوان یک یادگاری‌ از مادرم، عزیزترین شخص زندگی‌اش بودم. همیشه نسبت به من خیلی مهربان رفتار می‌کرد؛ ولی نسبت به دیگران خشک و سرد بود. با رسیدن به در خروجی از فکر بیرون آمدم. پدرم در را باز کرد. با خروج ما، نگهبانانِ جلوی در تعظیم کردند. وقتی بر روی سکوی جلوی در ایستادم و به مقابل نگاه کردم، چشمانم نظاره‌گر صحنه‌ای شدند که برایم غیرقابل‌باور بود. هیجان وجودم را در بر گرفت و چشمانم نه تنها از تعجب گرد شدند، بلکه درخشش عجیبی نیز درونشان هویدا گشت. لبخند عمیقی لبانم را آراسته کرد و من همچنان در ناباوری به سر می‌بردم.


رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، M O B I N A و 7 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک ماروِنیوس در حیاط قرار داشت. ماروِنیوس‌ها پرنده‌های بزرگ و غول‌پیکری هستند که هرکدام رنگ‌های مختلفی دارند. پرنده‌ای که اکنون در حیاط بود،‌‌ رنگ آبی داشت و لکه‌های قهوه‌ای‌‌‌‌رنگی دور گردنش به چشم می‌خورد. سرِ بال‌هایش نیز به ‌‌رنگ سبز در آمده بودند؛ اما نکته‌ی جالب ماجرا کمیاب‌بودن این پرنده‌هاست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، M O B I N A و 7 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشه‌ی لـ*ـبم را به دندان گرفتم. به موهای کمر پرنده خیره شدم. در ذهنم دنبال کلمات مناسبی گشتم تا به قول مارکوس درون گوشش زمزمه کنم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید. به‌سمت گردنش خم شدم و با صدای آرام و مطمئنی دم گوشش زمزمه کردم:
- اسمت رو می‌ذارم گرَتیس (به معنی آزاد) تا آزاد باشی و هفت آسمون رو فتح کنی؛ اما یادت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، . faRiBa . و 8 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
شانه‌ی قهوه‌ای‌‌رنگ را بر روی میز گذاشتم و‌ به‌سمتش برگشتم. سری تکان دادم.
- البته که می‌شه. خب موضوع چیه؟
کمی نزدیکم شد و مشت بسته‌اش را باز کرد. چشمانم نظاره‌گر یک گردن‌بند نقره‌ای‌‌رنگ با طرح یک سیمرغ در کف دستش شدند. گردن‌بند بسیار زیبا و ظریفی بود و معلوم بود که به دستان یک جواهرساز ماهر ساخته شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، Narín✿ و 9 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
- راهزنا!
لحن صدایش تکراری‌بودن این ماجرا را نشان می‌داد؛ گویا از شنیدن این خبر خسته و کلافه بود. حق هم داشت. فعالیت راهزن‌ها در ناحیه‌ی بیرون از سرزمین خیلی زیاد است و با هر بار حمله گزارشش به دست پدرم می‌رسد. یک ‌بار سه حمله در یک روز داشتیم؛ یعنی سه گزارش. دستانم را بر روی میز گذاشتم و کمی به جلو خم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، Narín✿ و 7 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را بلند کرده و نگاهش کردم. در حال نوشیدن از نوشیدنی‌اش بود.
- پدر می‌شه ازدواج رو کنسل کنیم؟ حتی خود شاهزاده اندرو هم رضایت ندارن.
پدرم که حال غذایش را تمام کرده بود، دستانش را بر روی میز قفل هم کرد. نگاه و لحن صدای جدی‌اش، نشان می‌داد که جای اعتراض نیست و کار از کار گذشته.
- عزیزم، خیلی از پادشاها و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، Narín✿ و 8 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,399
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپس از پله‌های چوبی و کهنه که هر آن امکان فروریختنشان وجود داشت، بالا رفتم. با رسیدن به طبقه‌ی دوم، وارد یک راهروی طولی شدم. در بین اتاق‌ها گشتم و اتاق بیست و یک را پیدا کردم. کلید انداختم و وارد اتاق کوچکی که دارای یک تـ*ـخت در سمت چپ و یک میز و صندلی در سمت راست و یک در برای حمام و دست‌شویی بود، شدم. به‌سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بغض آسمان | sevma کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، Narín✿ و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا