خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Nahal.hmdn

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/8/21
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
27
امتیاز
83
سن
17
محل سکونت
میستیک فالز
زمان حضور
16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: اهریمن جاودانه
نویسنده: نهال رادان کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر:
Mahla_Bagheri
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شیطان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت. اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد... حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یه خون آشامم!


در حال تایپ رمان اهریمن جاودانه | Nahal.hmdn کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: سیده کوثر موسوی، Aseman15، Narín✿ و 3 نفر دیگر

Nahal.hmdn

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/8/21
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
27
امتیاز
83
سن
17
محل سکونت
میستیک فالز
زمان حضور
16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

من یک آغاز نبودم... .
من یک پایان هم نبودم... .
من تمام بودم... .
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من اینجا بود.
روزی که متولد شدم.
اما اینبار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی اینبار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچگاه به پایان نرسیدم... .
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم... .

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!


در حال تایپ رمان اهریمن جاودانه | Nahal.hmdn کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: The unborn و سیده کوثر موسوی

Nahal.hmdn

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/8/21
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
27
امتیاز
83
سن
17
محل سکونت
میستیک فالز
زمان حضور
16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌خواستم برم
ولی این سرنوشت من بود. باید می‌رفتم. دیگه وقتش بود. قلبم درد می‌کرد. کسی رو نداشتم پشت سرم آب بریزه و بهم بگه سفر سلامت... خودم انتخاب کردم. خودم انسانیت رو توی خودم کشتم. لـ*ـبم رو گزیدم تا گریم نگیره. آره! انتخاب خودم بود. دور شدن از خانوادم. دسته چمدون رو فشار دادم و کشیدمش. در خونه رو بستم و قفلش کردم. بعد از اینکه دوبار قفل رو پیچیدم و مطمئن شدم به سمت آسانسور رفتم. در آسانسور رو که بستم متوجه شدم مانتوی گلبهی رنگم لای در مونده. در رو باز کردم و مانتوم رو کشیدم. دکمه همکف رو زدم. آسانسور که رسید سریع ازش خارج شدم و منتظر اسنپ موندم. کمی که ایستادم پاهام درد گرفت. همون موقع ماشین اسنپ رو از دور دیدم. هوفی کشیدم و دستی تکون دادم که ماشین ایستاد. راننده در صندوق رو باز کرد و چمدونم رو گذاشت داخلش. نشستم صندلی عقب و گوشیم رو در اوردم پوزخندی به مخاطبینم زدم. مخاطبی نداشتم.هیچ‌! طولی نکشید که راننده وارد ماشین شد.
راننده که مردی نسبتا پیری بود گفت:
- می‌رید فرودگاه امام؟
سری تکون دادم:
- بله.
دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی که رسیدیم. کرایه رو اینترنتی پرداخت کرده بودم. از داخل صندوق چمدونم رو برداشتم. به سمت فرودگاه به راه افتادم. جلوم پسر و دختری خوشحال داشتن حرکت می‌کردن. گمونم انگلیسی بودن. چون هر دو با شوق و ذوق داشتن برای هم از سفرشون تعریف می‌کردن.
دختره به انگلیسی می‌گفت:
- اون جک به نظرم بهترین جای سفرمون سی و سه پل بود.
جکی هم با شوق گفت:
- اوه سارا سفر کنار تو بسیار لـ*ـذت بخش بود. امیدوارم باز هم در کنارت باشم.
- درسته جک. خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم ولی خانوادم خیلی نگرانم هستن.
- من هم همین‌طور عزیزم.
پوزخندی زدم. یه تلخ خند خیلی تلخ. خیلی زود شماره پروازم اعلام شد و وارد هواپیما شدم. هواپیما بلند شد. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگم رو پلی کردم.
خیلی وقت نبود که در حال پرواز بودیم. چندی بعد هواپیما به مقصد ترکیه به زمین نشست. از ترکیه هم بلیط مستقیم به آمریکا گرفتم. امشب رو توی یه هتلی می‌مونم. وارد هتلی که از قبل رزرو کرده بودم شدم. از صندوق کارت اتاق رو گرفتم و وارد آسانسور شدم؛ طبقه هشت. دختری همراهم وارد آسانسور شد و طبقه سه پیاده شد. از آسانسور خارج شدم؛ اتاق هفتاد و هشت. در اتاق رو با کارت باز کردم و وارد اتاق شدم. چمدونم رو وسط حال ول کردم و رفتم داخل آشپزخونه. لیوان آبی پر کردم و خوردم. روی میز سه تا قهوه بود. یکی از پاکت هاش رو باز کردم و آب جوش رو پر کردم. وارد تراس اتاقم شدم. تراس بزرگی داشت. به دود قهوه خیره شدم. بخارآب به هوا میرفت و چشمام اون رو دنبال می‌کردن. هوا تاریک شده بود. از تراس خارج شدم. فکر کنم وقت شام باشه. تیشرت دکمه دار آستین سه ربع چهارخونه طوسی-مشکی رو پوشیدم و زیرش یه تیشرت سفید تنم کردم. موهای مشکی رنگم رو شونه کردم و انداختم دورم. در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. همراه من یه پسر جوون وارد آسانسور شد. بی‌توجه به چهرش و خودش منتظر رسیدن آسانسور شدم. از آسانسور خارج شدم و به سمت یکی از میزها رفتم. تا نشستم گارسون به سمتم اومد. ترکی صحبت کرد و وقتی دید متوجه نمی‌شم لبخندی زد و شروع کرد انگلیسی صحبت کردن.


در حال تایپ رمان اهریمن جاودانه | Nahal.hmdn کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: The unborn و سیده کوثر موسوی

Nahal.hmdn

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/8/21
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
27
امتیاز
83
سن
17
محل سکونت
میستیک فالز
زمان حضور
16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
گارسون که دختر زیبایی بود به انگلیسی گفت:
- سلام خانم. منورو دیدید؟
لبخندی زدم:
- نه.
منورو به سمتم گرفت. غذاهای ترکی لذیذی توش بودن که کباب ترکی رو انتخاب کردم. سری خم کرد و رفت. بعد از چند دقیقه با غذاها به سمتم اومد و گذاشتشون روی میز. داشتم غذام رو میخوردم که صدای زنگ گوشیم اومد؛ با دیدن همراه اول قاب گوشیم رو باز کردم و سیم کارتم رو دراوردم. با یه حرکت مچالش کردم. دیگه بهش نیازی نداشتم؛ باید یه سیم کارت دیگه می‌گرفتم. بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاقم. خسته خودم رو پرت کردم روی تـ*ـخت. سیم کارتی که از قبل توی کیفم بود و از سفر قبلم به ترکیه خریده بودمش رو انداختم توی گوشیم. سریع شماره‌ی جیسون رو گرفتم. شماره‌اش رو حفظ بودم.
- الو... جیسون؟
صدای گیج جیسون توی گوشم پیچید:
- سلام دوشیزه هیلدا... حالتون چطوره؟
- دوتا کیسه میخوام. داری؟
جیسون: رژیم گرفتید بانو؟
اخم کردم:
- به تو ربطی نداره جیسون. می‌اری یا نه؟
جیسون: تو راهم دوشیزه. آدرس بده.
- خنجری که بهت سپردم رو یادت نره.
گوشی رو قطع کردم و آدرس رو بهش اسمس کردم. می‌دونستم زیاد برای اومدنش معطل نمی‌شم. به ساعت نگاه کردم. دقیقا دو دقیقه دیگه می‌رسه. بلند شدم و باز به سمت آشپزخونه رفتم. توی آشپزخونه قدم می‌زدم و فکر می‌کردم که زنگ تلفن من رو به خودم اورد. با قدم‌های آهسته به سمت تلفن رفتم و بعد از مکثی تلفن رو برداشتم:
- بله؟
- سلام خانم مهرنیا. یک آقایی به نام جیسون اندرسون می‌خوان شما رو ببینن.
- بفرستینش بیاد بالا... ممنون.
و بعد گوشی رو قطع کردم. کیسه پول رو از توی ساکم در اوردم و بهش نگاه کردم. همش به دلار بود. صدای قدم های جیسون رو شنیدم. در رو باز کردم. جیسون با نیشخند بزرگی جلوی در منتظرم بود.
جیسون: سرعتت رو تقویت کردید بانو.
اخمام در هم شد:
- به تو ربطی نداره جیسون. سریع تر بارها رو تحویل بده.
سه تا کیسه تحویلم داد.با همراه یه پپلاستیک قرمز رنگ.
- من گفته بودم دوتا کیسه می‌خوام.
جیسون خندید:
- اشانتیونه قربان.
- خنجر؟
پلاستیک قرمز رو به سمتم گرفت:
- اینه قربان.
پلاستیک رو از دستش گرفتم و پولی که توی دستم بود رو دادم بهش و بعد در حالی که در رو می‌بستم گفتم:
- خداحافظ جیسون. امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم.
و قبل از اینکه چیزی بگه در رو بستم. باز به سمت آشپرخونه رفتم و از داخل کابینت شیری رنگ، گیلاسی رو برداشتم و توش رو از خون پر کردم. پوزخندی زدم و جام رو سر کشیدم. گیلاس رو داخل سینک انداختم و رفتم جلوی آینه. ساعت سه شب پرواز داشتم. یعنی حدودا دو ساعت دیگه. لوازم آرایشم رو برداشتم. چیز خاصی داخلش نبود. چیزی که همه می‌ذاشتن. کرم پودر رو زدم. از پوستم خوشم نمیومد. پوستم به سبزه می‌زنه و من زیاد نمی‌پسندیدمش برای همین همیشه سفید کننده همراهم هست. به ریمل نگاه کردم. زیاد از ریمل خوشم نمیومد.


در حال تایپ رمان اهریمن جاودانه | Nahal.hmdn کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Artemis-ZH97، Rabia، The unborn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا