خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: آهِ سرد
نام نویسنده: Matiᴎɐ✼ کاربر انجمن رمان 98
ژانر: عاشقانه، جنایی_پلیسی
ناظر: Mahla_Bagheri
خلاصه:
همه چیز فقط یک بازی بود.
یک بازی روزگار، که برای این که به من بفهماند در بدبختی‌هایم چقدر خوشبخت بوده‌ام، دستم را گرفت و مرا از چاله‌ی غم‌هایم، به چاه عمیق درد‌هایم پرت کرد.
همه چیز فقط یک بازی بود.
بازی عشق، با طعم تلخ خیـ*ـانت!


در حال تایپ رمان آه سرد | ~متینا کوثری~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، SAEEDEH.T، parädox و 25 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
جان دل، آرام بگیر.
نفس‌هایش را حبس کرده است؛ دیگر هوایی برای تنفس نیست.
چشمانش را بسته است و دستانش را مشت کرده است و بی‌صدا می‌رود.
آرام بگیر که دیگر اینجا جای ما نیست.
نه ستاره‌های این شب و نه حتی خیابان‌های خلوتش، دیگر سهم ما نیست.
آرام بگیر جان دل که دیگر هوای عاشقی نیست.


در حال تایپ رمان آه سرد | ~متینا کوثری~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، SAEEDEH.T، parädox و 20 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
همان طور که می‌دویدم، گوشه چادر مشکی‌ام که مدت‌ها بود زیر نور خورشید رنگ عوض کرده بود را، محکم‌تر توی دستم فشردم و گفتم:
-بدو رها
صدای نفس نفس زدن‌هایمان، توی کوچه‌های تنگ و خلوت پایین شهر می‌پیچید.
با حس این که فقط خودم می‌دوم؛ برای لحظه‌ای دست از دویدن کشیدم و پشت سرم را نگاه کردم.
رها با فاصله‌ای ده قدمی از من، روی زمین نشسته بود و در حالی که دست‌هایش را روی زانو‌هایش گذاشته بود، تند تند نفس می‌کشید.
بی‌توجه به نفس‌های خودم که به شماره افتاده بود، نزدیکش رفتم.
رنگش به کبودی می‌زد و روی لـ*ـب‌های بی‌رنگ و بی‌جانش، ترک‌های کوچک خودنمایی می‌کردند.
از دیدن قیافه‌اش، دلم لرزید و همانطور که لرزشی نامحسوسی سراسر وجودم را فرا گرفته بود، کنارش نشستم و گفتم:
-چی‌ شده رها؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نیم ساعته داریم می‌دویم؛ نفس کم اوردم.
خیالم راحت شد.
پوفی کشیدم و گفتم:
-خب زودتر می‌گفتی یکم استراحت می‌کردیم.
سرش رو بالا گرفت و با نگاه سرزنش باری، گفت:
-تو که مثل بچه‌های دبستانی شروع کردی به دویدن؛ اصلا حواستم به دور و ورت نیست؛ خب یکم یواش‌تر برو نمی‌دونی من نمی‌تونم زیاد بدوم؟
دست‌هایم را به کمرم زدم و با عصابی بهم ریخته گفتم:
-به اندازه‌ی کافی توی این کوچه‌ها دویدم که دیگه دلم هـ*ـوس بچگی‌هام رو نکنه.
بعدشم داره کلاسمون دیر می‌شه؛ خودت می‌دونی که اصلا حوصله اون پیرمرد غرغرو رو ندارم؛ پس اگه صلاح می‌دونی، بلند شو.
طوری که انگار از حرف‌هایم وا رفته بود، روی زمین نشست و با کلافگی که توی صداش بی‌داد می‌کرد، گفت:
-بخدا من خسته شدم آیسان. زانو‌هام داره تیر می‌کشه؛ حتی اگه بخواد اخراجمم کنه، دیگه حاضر نیستم بدوم.
از حرص، چشم‌هایم را روی هم فشردم. انگشت‌های پاهایم، که در کفش‌های فرسوده و تنگم از شدت دویدن‌ سوز بدی می‌کشید و حتما داشتم از ترک‌هایش خون بیرون زده است را باز و بسته کردم گفتم:
-خب اشکال نداره، پاشو آروم بریم.
مثل بچه‌هایی که انگار بهش آبنبات چوبی داده باشی، نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت:
-قربون رفیق خل و چلم برم من.
چندشی نصیبش کردم و همان طور که دستش را می‌گرفتم، کمکش کردم تا بلند شود.
چادر‌هایمان که بر اثر نشست روی زمین، پر از گرد و خاک شده بود را، تکان دادیم و آروم به سمت ایستگاه اتوبوسی که به نزدیکی دانشگاهمان ختم می‌شد، رفتیم.
به محض رسیدنمان، اتوبوس راه افتاد و ما ماندیم و ایستگاهی که خالی از ازدحام بود.
چیزی نمانده بود تا لـَب‌های کوچکم، شروع به لرزیدن کند و چین‌های تصنعی بر پیشانی‌ام بنشیند.
در حالی که سعی داشتم بغض
بد پیله‌ام را سر جایش بنشانم، به سمت نیمکتی که در نزدیکی‌مان بود، رفتیم.


در حال تایپ رمان آه سرد | ~متینا کوثری~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YaSnA_NHT๛، SAEEDEH.T، parädox و 21 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
دلم می‌خواست حرصم را سر کسی خالی کنم.
نگاهی به رها که کنارم نشسته بود و سرش را به دسته نیمکت تکیه داده بود کردم.
نه، انصاف نبود! او هم یکی بود، مثل من!
شاید در دلش، خودش را بخاطر چند دقیقه‌ای وقت که تلف کرده بود، سرزنش می‌کند.
آهی کشیدم و همان طور که دنبال بهانه‌ای برای دیر کردنم، توی سرم می‌گشتم، به اطرافم نگاه کردم.
آسمان تیره و غبار آلود بود.
مگر نمی‌گویند آسمان آبی هست؟
پس چرا من هیچ وقت آبی نمی‌بینمش؟
مگر نمی‌گویند صدای گنجشکان، آغاز سحرگاهی هست؛ پس چرا من هیچ وقت نمی‌شنوم؟
نگاهم را از آسمان گرفتم و به مردی که با لباس‌های پاره پاره و سر و ریشی نامرتب، از جلویم رد می‌شد، بدرقه‌ کردم.
چند قدمی رفت و بی توجه به زباله‌هایی که روی زمین ریخته بود، نشست و با همان دست‌های چرک آلودش، تکه نانی از کیسه‌اش در اورد و با وله شروع کرد به خوردن.
چرا انقدر آشفته بود؟ دیدن این وضع آدم‌ها، برایم عادی بود؛ اما نمی‌دانم چرا هر بار دوباره قلبم می‌لرزید. شاید تحمل این همه درد را نداشتم.
هر چه که بود، باعث شد تا دوباره آهی از نهانم دود کشد!
خدانکند یک جای کار آدم بلنگد؛ آن وقت ببین که چگونه غم‌های عالم، بر سرش تلنبار می‌شود.
یک ربع گذشت! یه ربعی که برایم حکم یه روز را داشت.
با آمدن اتوبوسی دیگر، با خوشحال بلند شدم و پشت سر رها، وارد اتوبوس شدم.
مثل همیشه حسابی شلوغ بود؛ برای همین، به یکی از دستگیره‌های وسط خودم رو تکیه دادم و به رهایی که خودش را به زور روی صندلی جا داده بود، نگاه کردم.
صورت تپل و سفید رنگش، قرمز شده بود و هی سعی داشت چادرش را از زیر دست و پای بقیه بیرون بکشد.
از دیدن قیافه‌اش اولین خند‌ه‌ی امروزم، بر روی لـ*ـبم نقش بست.
نگاهش که به من افتاد، ابروهایش را در هم کشید و چینی بر روی بینی خوش فرمش انداخت.
اخم‌هایش برای خنده‌هایم بود.
نه اینکه خنده‌هایم را دوست نداشته باشد، نه! فقط برای این که کسی خنده‌هایم را به پای سبک بودنم نزند.
رفیقم که نبود، هم خواهرم بود و هم برادرم!
مثل خواهر، عشق می‌ورزید و هم پای شیطنت‌هایم می‌شد و همانند برادر، برایم غیرتی می‌شد.
فکر نبودنش، دیوانه‌ام می‌کرد؛ مگر می‌شد که نباشد؟ تنها «نه» بود که در ذهنم نقش بست.
یک ربع دیگر گذشت.
هیکل ضریفم را به زور از هجوم جمعیت بیرون کشیدم و خودم را به بیرون پرت کردم.
حس می‌کردم خط مقنعه‌ام، به فرق سرم آمده است.
دستی به لباس‌هایم کشیدم و موهای بیرون آمده از مقنعه‌ام را، پنهان کردم.
نگاهی به رها کردم.
بی آنکه لـ*ـب‌هایم را برای گفتن منظورم، باز کنم، شروع کرد به دویدن.
خوب بود که خودش فهمیده بود.
در حالی که می‌توانستم علاوه بر خیسی کمرم، بوی بدی را روی خودم حس کنم، جلوی در کلاس رسیدیم.


در حال تایپ رمان آه سرد | ~متینا کوثری~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، SAEEDEH.T، parädox و 18 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
جرعت این که در بزنم را نداشتم.
هنوز دفعه آخری که با هزار خواهش و التماس راهمان داده بود را، از یاد نبرده بودم.
از استرس، به جان لـ*ـب‌های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آه سرد | ~متینا کوثری~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YaSnA_NHT๛، SAEEDEH.T، • Zahra • و 18 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
با آمدن رها، دست بردم و قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمم، سر می‌خورد را پاک کردم. ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آه سرد | ~متینا کوثری~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، SAEEDEH.T، • Zahra • و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا