خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: نغمه ستاره‌ی بی‌سایه
نام نویسنده: Maria.na
ژانر: فانتزی، عاشقانه

ناظر: Matiᴎɐ✼
خلاصه‌:
هنگامی که تاریکی سایه‌ی ستاره‌ای را می‌بلعید، سرنوشت راه دیگری را برای ادامه دادن پیدا می‌کرد. در این اوضاع، میدنایت می داند که زندگی کردن به عنوان یک آدمیزاد در میان پریان سخت است. حریص بودن او برای رسیدن به رویاهایش، خرابی هایی را در قاره های دیگر و قاره ی پادشاهی به بار می آورد. با تولد ستاره ی بی سایه، قوانین آسمان ها شکسته و بازنویسی ستاره ها از سر گرفته می شود. حال، شاهزاده و کل دنیا سعی در شکارش دارند و او نمی داند چگونه از خشم درباریان و آسمان ها در امان بماند. نجات یا فرار؟ این چیزیست که میدنایت باید درباره ی آن تصمیم بگیرد.

*************
* پست ها به صورت فصلی گذاشته میشن.
* هر پیشنهاد، نظر و انتقادی که داشتین خوشحال میشم تو پروفايلم دربارشون بشنوم.
* مهم ترین مورد اینه که رمان فقط از خود قوه ی تخیل بنده هستش یعنی براش وقت گذاشتم و از ذهن خودم همه چیز رو نوشتم.
* من در داستانم دوستی، محبت، غم، عشق، از خودگذشتگی و تنفر رو به تصویر می کشم. داستان افرادی رو می نویسم که با وجود درخشش ستاره ها فقط تاریکی بین اون رو می بینند. افرادی که با وجود شکسته شدن هیچ وقت تسلیم نمی‌شن. کسایی که بار غم رو شونه هاشون سنگینی می کنه. افرادی با شخصیتای خاکستری و کسایی که آرزوی یک دنیای رنگی رو دارند.
امیدارم از خوندنش لـ*ـذت ببرید :)


در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Matiᴎɐ✼، تسنیم بانو و 38 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه:
قدرت رویاهایی که درون رگ هایم جاری است را فرا می خوانم و سایه ها را از خود دور می کنم. در برابر نغمه، پاهایم را کنترل می کنم و در حال نگاه کردن به او با جیغ می گویم:
– اینکارو کن! در برابرش مقاوت کن!
سایه ها مانعم می شوند و از میان بدنم عبور می کنند. با خونی که از دهانم سرازیر می شود جیغ زنان التماسش می کنم:
– لطفاً! ازش فاصله بگیر!
ولی اون نمی شنید انگار که در رویایی هیپنوتیزم کننده گیر افتاده باشد؛ می‌دانستم نغمه همچین قدرتی دارد. او را می بینم که دستش را به طرف نیستی دراز می کند. با سرعت به طرف او می دوم که وسط راه، سایه ها همانند دیواری بزرگ سد راهم می شوند و متوقفم می کنند.
با صدایی که مطمئنم حتی به گوش آسمان ها هم می رسد جیغ می کشم:
– نه! لطفاً اینکارو نکن! التماست میکنم!
در بین سایه ها او را می بینم، ولی دیگر دیر شده بود و کاش توانایی برگشت زمان و نوشتن دوباره ی ستاره ها را داشتم. دستش که با مرز برخورد می کند، ستاره ها و ماه خود را مخفی می کنند.
سرعت حرکت ابرها بیشتر می شود و آذرخش ها تمام آسمان را با جرقه های خود نورانی می کنند. صدای غرشِ نیستی و بلعنده که از زیر زمین و آسمان ها بلند می شود جهان را به لرزه در می آورد و ترک های آسمان را بیشتر و آن را می شکند. زمان سرعت می یابد و صدای نغمه کابوس وار می شود.
طوفانی که انگار قصد دارد دنیا را به نیستی بکشاند می چرخد و همه چیز را در خود حل می کند. می دانستم که کارمان تمام است.
او را نگاه میکنم که با ترس سعی دارد دست لرزان خود را عقب بکشد ولی نمی تواند و متوجه می شود دستش گیر افتاده است.
با زجر جیغ وحشتناکی می کشد:
– دارم می سوزم! چشمم… دارم منفجر میشم!
با دست آزادش به چشمش که مایع سیاه رنگ درخشانی از آن سرازیر می شود چنگ می زند.

از درد این اتفاق ها چشم هایم را می بندم. هیچ راه فراری نبود، این دیگر آخر خط بود. حالا چگونه خود را نجات می دادیم؟


در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Matiᴎɐ✼، Kimiaa و 36 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقدیم به افرادی که هر شب با ارزوی بازنویسی ستاره ها و تغییر سرنوشتشون می خوابند، برای افرادی که با وجود خاکستر شدن رویاهاشون هنوز هم امید دارند و کسایی که صدای شکسته شدن قلبشون به گوش ستاره ها و دنیا نمیرسه. به امید روزی که ستاره ها برای خوشحالی همه ی افراد دنیا بدرخشند و رویاها تبدیل به واقعیت شند.
امیدارم از این رمان لـ*ـذت ببرید.

***********************
۱

طنین قدرت

نه سال پیش، قاره ی ممنوعه

صدای چکه‌چکه‌ی قطره‌های آب، مانند وز وز مگس‌های مزاحم و طنین های مرگ‌آور گوش‌هایش را نوازش می‌کرد.
می‌دانست که دارد خودش را گول می زند و آن صدای قطره‌های آب نیست که او را این‌گونه به لرزه در می‌آورد بلکه صدای قطره‌های خون اجسادی بودند که نصف بدنشان از سقف آویزان بوده و سرهایشان همانند عروسک‌هایی که پسر همسایه‌اشان همیشه سر آن ها را از تنشان جدا می‌کرد و او را به گریه می‌انداخت گوشه‌ای افتاده بودند. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد روزی خودش هم همین کار را انجام دهد.
همان‌طور که با لباس سفید خون آلوده‌اش با ریتم خاصی روی صندلی تکان تکان می‌خورد، قلم پر را محکم در دستانش فشار داد.
پایه های صندلی در اثر برخورد با زمین چوبی آنجا صدای جیر جیری در می‌دادند. می‌توانست گوشت دریده‌شده‌ی اجساد و خونی را که زیر انگشتانش باقی مانده بود حس کند و باعث شد چندشش شود و دل و روده‌اش در هم بپیچد. با دستان خون‌آلودش ردی از خون را روی دفتر پوسته کاغذی خود که جلد چوبی طرح داری داشت و مادرش وقتی برای اولین بار حروف باستانی را یاد گرفت به عنوان هدیه به او داده بود انداخت.
مادرش از او خواسته بود تا با نوشتن خاطراتش، خود را آرام و قدرت‌هایش را کنترل کند. از او خواسته بود تمام حس بد و خوبش را درون آن دفترچه دفن کند؛ ولی او از پس همین کار ساده هم بر نمی‌آمد. با دست خط خرچنگ قورباغه ای که داشت به نوشتن ادامه داد. برایش مهم نبود که خون دفترچه را لکه دار کرده است فقط می‌خواست بنویسد تا از این حس وحشتناکی که داشت راحت شود.
همانطور که لـ*ـب های کوچکش می لرزید زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
– بازم نمی بینمش، ستاره امو تو آسمون پیدا نمیکنم. هیچ جا نیست؛ همه جا فقط خون می بینم.
و سرش را با دستانش می گیرد تا صدا هایی را که خاطرات خون و مرگ را در خود داشت خفه کند.
هنوز می‌توانست صدای دریده شدن و چسبناک گوشت‌شان هنگامی که به آرامی سرشان از تنشان جدا می‌شد را بشنود؛ آن صدا وحشتناک بود و می‌دانست تا آخر عمر مانند کابوسی او را رها نمی‌کند.
سکوت همانند ندایی مرگ بار بر همه‌جا سایه انداخته بود. انگار که همه‌ی کائنات از ترس همچین مرگ دردناکی ساکت و مخفی شده بودند. حتی ماه هم امشب خود را در میان ابرهای سیاه قایم کرده بود تا مبادا به همچین سرنوشتی دچار شود.
می‌توانست سکوت قلب گنجشگ‌هایی را که تا ساعتی پیش آن‌جا بودند و او به آن‌ها لـ*ـب پنجره غذا داده بود را حس کند. حتی آن‌ها هم مرده بودند. اشک‌هایش صورتش را بیشتر از قبل خیس کردند؛ هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. او تنهای تنها بود.
باد کمی که از میان پنجره‌ی شکسته شده به داخل وزید پرده‌ی خون آلود را کناری زد و بدن خسته و داغش را به لرزه انداخت.
ماه، بعد از ثانیه‌ای رخ خود را به آسمان نشان داد و نورش را بر آن اتاق نفرین شده تاباند.
به عقب برگشت و به تـ*ـخت و دیوار‌هایی که با خون رنگین شده بودند و جای پنجه‌هایی که برای رهایی از آن اتاق جهنمی از خود به جا گذاشته بود نگاه کرد. همیشه دلش می خواست از آنجا خلاص شود ولی نه این‌گونه.
با پیدا شدن ماه، لامپ‌های کوچک بالای سرش خاموش و روشن شدند انگار خیالشان راحت شده بود که دختر با آن‌ها کاری نخواهد داشت.
پدر و مادرش به مأموریتی مهم رفته و بعد هم دیگر هیچ‌وقت برنگشته بودند و برادرش هم به قاره ی دیگری برای آموزش رفته بود.
او می‌دانست خاندان سلطنتی از او دل‌خوشی ندارند؛ احتمال می داد از او می‌ترسند و برای این که از دست او راحت شوند او را به یتیم‌خانه‌ای فرستاده بودند؛ در آن مدت او همیشه با این امید که پدر و مادر یا برادرش از درِ یتیم خانه وارد می‌شوند و او را با خود می‌برند؛ به پنجره ی کنار تـ*ـخت اتاق چند نفره‌اش زل می‌زد.
همیشه یک گوشه می‌نشست و آمدن پدر و مادرش را رویا‌پردازی می‌کرد. و بعد از چند هفته آن اتفاق افتاده بود؛ بچه ها به عجیب و غریب بودن و ترسناک بودن آن دختر اعتراض کرده بودند و او را به یتیم خانه‌ای در قاره‌ی ممنوعه فرستادند.
او می‌دانست بعد از گم شدن پدر و مادرش کنترل قدرت‌هایش را از دست داده است و نمی‌توانست کاری انجام دهد؛ چون مادرش دیگر نبود تا با لالایی‌هایش او را آرام کند، پدرش نبود که با حرف‌هایش به او قوت قلب دهد و برادرش نبود که با لطيفه‌هایش او را بخنداند.
بعد از این‌که به یتیم‌خانه‌ی جدید رسیده بود متوجه عادی نبودن آن شده بود. کل حواس‌هایی که داشت این را به او گوش‌زد می‌کردند که آن مکان عادی نیست و باید فرار کند ولی او بچه بود و کاری از دستش بر نمی‌آمد.
وقتی وارد آنجا شده بود زن مسئول پرورشگاه را با هیکلی گنده، موهایی فرفری پنبه مانند و لبخند هیولاواری که چین و چروک‌های صورتش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت و او را برانداز می‌کرد دیده بود؛ شبیه قصاب‌هایی بود که سعی دارند قبل از انجام کارشان بفهمند به چه روش‌هایی می‌توانند طعمه‌هایشان را دردناک‌تر تکه تکه کنند. او حتی از آن فاصله ی دور هم می‌توانست بوی بدن پیرزن را که بوی گربه‌های مرده و جسد‌های گندیده می‌داد حس کند و زبانش از ترس بند آمده بود.
بعد از مدتی فهمید آنجا یتیم‌خانه نیست؛ آنجا رسماً یه نوع قتل‌گاه بود و جای آزمایشات گوناگون بود تا قدرت را از موجودات مختلف بیرون بکشند. او شب‌ها صدای موجودات و بچه های کوچکی را که التماس می‌کردند آن‌ها را رها کنند می‌شنید و بوی ترس و تپش بلند قلب‌شان را حس می‌کرد و نمی‌توانست بخوابد و به خودش قول داده بود نگذارد دوستانش کشته شوند.
او آن شب را صرف کشیدن نقشه‌ای کرد و با قدرت‌هایی که به سختی می توانست آن‌ها را کنترل کند، بچه‌ها را از آنجا فراری داد و خودش تک و تنها در آن قتل‌گاه ماند.
مسؤلان وقتی قدرت او را دیدند با کمال میل به بچه‌ها اجازه ی خروج دادند چرا که طعمه‌ی بهتر و خیلی قدرت‌مندی نصیب‌شان شده بود و هنگامی که می‌خواستند همه‌ی حقه‌هایشان را روی او پیاده کنند؛ این اتفاق شوم افتاده بود که به نوعی به نفعش بود.
آن مسؤلان دختر را دست کم گرفته بودند و این هم نتیجه‌اش بود.
او اکنون یک دختر نه ساله‌ی قاتل بود و این کلمه در ذهنش می‌پیچید و همش در حال تکرار شدن بود و ذهنش مانند واژه‌ای مهم دائماً آن را تأکید می‌کرد تا نگذارد فراموشش کند و قلبش جریحه دار شده بود.
پاهایش را بـ*ـغل کرد و قلم پر را همان‌جا روی دفتر خاطرات رها کرد. ماه روی صورتش تابید و به چهره ی خودش در درون اینه خیره شد. موهای طلایی رنگش نا‌مرتب و شلخته شده بودند و چتری‌هایش از طریق خون به روی پیشانی‌اش چسبیده بودند. چشمان آبی پررنگ شفافش، بی‌فروغ و بی‌هیچ احساسی بودند.
درخشش نور ماه بیشتر شد؛ طوری که دختر برای ثانیه‌ای چشمانش را بست. گرمایی را از سمت آینه حس کرد که باعث شد با ترس چشمانش را باز کند.
با دیدن چیزی که جلوی رویش بود سریعاً عقب رفت که صندلی تکانی خورد. خودش را می‌دید که به طرز عجیبی زیبا و بالغ بود. انگار خودش را می‌دید که بزرگ شده است و در میان باغی زیبایی از گل ایستاده است، باغی که از زیبایی‌اش نفس آدم بند می آمد.
دخترِ همانند او لبخندی زد:
– پشیمونی مگه نه؟ از کاری که کردی پشیمونی درسته؟ تو نمی‌خواستی اون‌ها رو بکشی، تو نمی‌خواستی یه قاتل بشی ولی نتونستی خودتو کنترل درست می‌گم؟ پس یه فرصت بهت می‌دم می‌خوای کاری که کردی رو جبران کنی؟ می‌خوای اون ها رو دوباره به زندگی برگردونی؟
او با ناباوری سرش را تکان می دهد. معلوم بود که می‌خواست، او نمی‌خواست یه قاتل باشد و تا آخر عمر بار این عذاب وجدان وحشتناک را به دوش بکشد. او با تمام وجود این را می خواست. زن لبخندی زد و گفت:
– بسیار خب.
از درون اینه بیرون آمد و به درونش رفت. طوری که حس کرد بدنش برای لحظه‌ای منفجر می‌شود و از هم می‌پاشد. قفسه‌ی سـ*ـینه اش شکافته بود و نوری کور‌کننده از آن بیرون زد. این که چه اتفاقی افتاده بود را نمی‌دانست فقط می‌دانست که در چند ثانیه اتفاق افتاد و جسد‌ها دیگر آن‌جا نبودند.


در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Matiᴎɐ✼، Kimiaa و 33 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
۲
آغاز
قاره ی پادشاهی

لامپ های درخشان شهر، عظمت و زیبایی خود را به رخ تاریکی شب و ستاره های بازیگوش آسمان می کشند و شعله های آتشین آبی پریان در درخشش با نور مهتاب مسابقه زیبایی می گذارند. ستاره ها با خوشحالی در جواب به رویاهای شکفته شده می درخشند و لبخند زنان به شهر خیره می شوند.
ماه کنجکاوانه به آن بخش از شهر که صدای پایکوبی آن حتی ابرها را هم به لرزه در آورده نگاه می کند. باد رقص کنان همراه با صدای موسیقی از بین برگ های رنگارنگ نورانی می وزد و گرد پریان کوچک را می تکاند و باعث اخم آن ها می شود.
صدای هیاهو و شادی مردم با قدم های محکم آن ها روی سنگفرش های بازار زیر پلِ قصر در هم آمیخته می شود و تا عمارت های ساخته شده روی تپه ها امتداد می یابد.
باد همگام با صدای تپش قلب هایی که شنیده می شود و صدای خنده های جمعیت که صورت هایشان را رنگین و درخشان کرده است با خوشحالی چرخی می زند و همراه با صدای قدم های رقص آن ها که تا آسمان طنین انداز می شود اوج می گیرد.
و حسرت آن را می خورد که چرا در این دنیایی که هم شیرین به زیبایی عسل است و هم تلخ به زننده ای زهر، هم مانند قفس نفس گیر است و هم جاییست برای رهایی و پرواز نامرئیست و دلش می خواست مردم بدانند که او همیشه آن ها را می بینند و همدم لحظات شادی و غم آنهاست.
او جشن های این چنینی زیادی را دیده بود، جنگ ها و آتش های زیادی را از سر گذارنده و همراه با خون ریخته شده و مرگ های زیادی سوگواری کرده و گریسته بود.
او تاریخ را حفظ و با آن زندگی کرده بود و اگر مردم فقط می دانستند، فقط می دانستند که او چه چیز هایی را به چشم دیده و گذرانده بود، چه شهرهایی که با خون رنگین شدند، چه جسد هایی با رویاها و آرزوهای خاکستر شده که پایان آن ها چیزی جز میزبان تخم گذاری مگس های آدم خوار نبود و چه روح هایی که ناجوانمردانه به دنیایی دیگر ربوده شدند و بسیاری از چیزهایی دیگر که گفتنشان حتی آسمان را هم به لرزه در می آورد.
او می دانست که عمر این خوشحالی طولانی نیست و همیشه آخرش چیزی باقی نمی ماند جز خاکستر. حتی خاکستر هم بهایی دارد که تبدیل شدن به آن چیزی نیست که هر کس قادر به تحمل آن باشد. برای پرواز کردن باید خاکستر شد، چون فقط خاکستر است که دل باد را آنقدر می سوزاند که او را برای رهایی از این قفس با خودش به سفر آسمان ها و ستاره ها می برد و برای خاکستر شدن باید از آتش گذشت و آتش است که ناجوانمردانه می سوزاند و نابود می کند.
باد از بین دکان های مرمری چلچراغانی شده با شب تاب های کوچک رنگین کمانی پریان که نور های خود را در مرمر های براق به زیبایی انعکاس می دهند می گذرد و در میان خار های مهتابی که همچون مادرانی نگران گل های رز و یاسمین نورانی را در بر گرفته و‌ دور تا دور ستون ها و کنار های سقف را آراسته کرده بودند چرخی می‌زند. و به این صحنه ی باشکوهی که این تزئینات خلق می کنند و توجه رهگذران را به خود جلب می کند لبخند می زند.
خوش و بش مردم با هم و پذیرایی آن ها از یکدیگر را نظاره می کند و به سمت مقصد موردنظرش پیش می رود.
امروز اولین روز جشن باشکوه شاهزاده ی فِی ها و پریان بود و تا دو روز دیگر مراسم اصلی برگزار می‌شد.
این جشن به مدت سه روز انجام می‌شد و مهم ترین روز آن، مراسم شب آخر بود؛ روزی که آسمان ها قدرت های او برای پادشاه شدن را تقدیس و به او قدرتی که با آن بتواند از خود در برابر همه ی دشمنان، گونه های دیگر و همچنین از دنیا محافظت کند می بخشیدند. بعد از انجام این مراسم تعادل اسمان ها و زمین حفظ و مرز های دیگر در امان می مانند.
در این روز های جشن، مردم به یکدیگر هدیه ها می دادند و از طرف قصر به سراسر دنیا هدایا، طلا و غذا پخش می شد و همه ی مردم در این روز با هم به نوعی برابر بودند و یکسان. نه فقیر معنی داشت نه ثروتمند ، نه رعیت و نه اشرافی، و نه یک قدرتمند و عادی. حتی باد هم در این روز با وجود نامرئی بودن احساس برابری و دیده شدن می کرد.
در سراسر دنیا جشن هایی چنان باشکوه برگزار می شد که توجه اسمان ها را هم به خود جلب می کرد. و مردم بی صبرانه منتظر آمدن این روز می شدند. روزی که تقدیر پادشاه آینده که توسط ستاره ها نوشته شده بود تقدیس شده و از شر دشمنانش در امان نگه داشته می شد.


در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧ و 30 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مردم به مدت سه روز پایکوبی می کردند؛ هر چه نباشد عاشقش بودند، او‌ بود که از آن ها محافظت می کرد، او‌ بود که در تمام لحظات فداکاری کرده و همیشه به خاطر آن ها از خود می گذشت و می دانستند که حتی جانش را برای محافظت از مردمش فدا می کند.
او بود که همیشه اشرافی و قدرتمند بودنش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧، ~Kimia Varesi~ و 18 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
جولیان لبانش را کج می کند و با پوزخندی که روی لبانش خودنمایی می کند جواب می دهد:
— من علاقه ای به سر و کله زدن با هیچ ادمیزادی رو ندارم. لطفاً اونو به من نسبت ندید؛ هر چی نباشه اون فقط یه آدمیزاده و برای من هیچ اهمیتی نداره!
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧، ~Kimia Varesi~ و 20 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
۳
دوقلوی های پیشگو
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧، ~Kimia Varesi~ و 19 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دین می پرد و می گوید:
– تیک!
دیان بلند می شود و می گوید:
– تاک!
دین لبخند تنبلی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧، ~Kimia Varesi~ و 17 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
۴
رویاهای خاکستر شده
استورمی

دست هایم را به هم می‌زنم، خون همه رنگ درخشانم از کف‌اشان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧، ~Kimia Varesi~ و 18 نفر دیگر

MARIA₊✧

مدیر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
  
عضویت
16/9/21
ارسال ها
158
امتیاز واکنش
3,247
امتیاز
163
محل سکونت
دربار ستاره‌ها
زمان حضور
38 روز 16 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع

خون، روی دیوار های قصر که در بعضی قسمت ها شکسته‌ شده بود، پخش شده و همه ی پذيرایی هایی که برای مهمانی آماده شده بود مانند میزِ تدارکات، غذاها و نوشیدنی ها را رنگین کرده بود؛ چشمانم را می چرخانم و به بعضی از انـ*ـدام های جدا شده که این طرف و آن طرف افتاده بودند و در بعضی ظروف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نغمه ستاره‌ی بی سایه | Maria.na کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Kimiaa، ✧آیناز عقیلی✧، ~Kimia Varesi~ و 18 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا