خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(5)
اوون از این سوی کافه‌تریا به بتانی نگاه کرد؛ احساس خلأیی شکمش را پر کرد. راستش تمامش هم کَلک نبود. واقعا یک طلسم در کتاب طلسم‌های قاضی وجود داشت که ممکن بود به او در یافتن پدرش کمک کند. و وقتی که فهمیده بود پدر بتانی گم شده است، واقعا دلش می‌خواست که کمکی بکند.
اما چیزی در این مورد اشتباه بود که بخواهد به این بهانه خودش را وارد کتاب کند. حتی اگر تمام آن چیزی که می‌خواست انجام بدهد عبارت بود از یک کارِ خوب فوق‌العاده، قهرمانانه، نجات‌بخش و بی‌نظیر. حتی اگر نجات قاضی به وضوح هدف و دلیل وجود اوون بود.
شاید فقط باید حقیقت را به او می‌گفت؟ می‌دانست که بتانی هرگز به دنبالش نمی‌رود، برای همین داستانش را تغییر داده بود و گویی نسخۀ جدید او را تقریبا بیشتر از هر چیزی ترسانده بود؛ حداقل هر چیزی به جز فراگیری جادو. اما بعد احساس عذاب وجدانش از بین رفت و تازه، او چه چیزی برای از دست دادن داشت وقتی که بتانی به هر صورت او را با خودش نمی‌برد؟
اوون نگاه دیگری به او و موهای بلند قرمز-قهوه‌ایش انداخت و اندیشید که پدر او واقعا چه کسی می‌توانست باشد. آیا او شخص مهمی بود، مثل شرلوک هلمز؟ یا جیمز باند؟ او هم از دنیای کتاب‌ها آمده بود، نیامده بود؟ یا شاید کسی بود مثل گاندالف؟ هر چند جادوگر برای ایفای نقش پدری اندکی پیر بود. پدربزرگ می‌توانست باشد، ولی پدر، احتمالا نه.
شاید هم یکی از شخصیت‌های آن کتاب‌های عاشقانه‌ای بود که مردم همیشه به امانت می‌بردند اما سعی می‌کردند تا جلدش را از دید اوون پشت پیشخوان کتابخانه پنهان کنند، انگار که خجالت‌زده باشند. این محتمل به نظر می‌رسید، چرا که مادرش هم با مطالعه در مورد پدرش عاشقش شده بود. چه کسی آن کار را کرده بود؟ چه کسی عاشق یک شخصیت داستانی شده بود؟
پدر بتانی هر کسی که می‌بود، شاید اوون هنوز می‌توانست کمک کند. نه با همراهی او در پریدن توی کتاب‌ها، بلکه با مطالعه و جست و جو. این کاری بود که باید می‌کرد. واقعیت را به او می‌گفت و می‌گفت که در اصل می‌خواسته به کیل گنومن‌فوت و پایان همه چیز برود تا قاضی را نجات دهد و بگوید تا چه حد احساس تاسف کرده و در ازایش پیشنهاد کمک در یافتن پدرش را رو کند.
بلند شد تا دقیقا همه این‌ها را انجام دهد ولی مشکلی وجود داشت و آن این بود که بتانی غیبش زده بود. اما روی میزش چیزی را جا گذاشته بود. کتابی که در حال خواندنش بود.
او جلو رفت و مطمئن شد که هیچکس را به خودش مشکوک نکرده باشد. سپس کتاب را برداشت.
کیل گنومن‌فوت: دزد جادویی³⁴. اولین کتاب از این مجموعه.
و داخل کتاب چیزی شبیه یک بوکمارک گذاشته شده بود.
من پایه‌ام.
- بتانی
بله؟ پایه بود؟ چشمان اوون گشاد شدند و تنش به لرزه افتاد. فورا نشست تا کسی متوجه حالتش نشود اما نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. حس می‌کرد آن لبخند از پهنای صورتش بزرگ‌تر است اما هیچ اهمیتی نمی‌داد.
آن‌ها برای نجات قاضی می‌رفتند! تمام آدم‌های توی کافه‌تریا، تمام آدم‌های توی تمام کافه‌تریاهای کل دنیا کتاب را می‌خواندند، اسم اوون را می‌دیدند و حین نجات استاد جادوی کیل تماشایش می‌کردند.
آیا برایش جشن می‌گرفتند؟ آیا با خجالت جلو می‌آمدند تا از او امضا بگیرند؟ آیا به مناسبت تولدش تعطیل رسمی اعلام می‌کردند و هیچ نامه‌ای رد و بدل نمی‌شد چون اکثر کارمندان ادارۀ پست مشغول جشن گرفتن این روز بخاطر اوون کانِرز بودند؟
یا اتفاق واقعا فوق‌العاده‌ای رخ می‌داد، مثلا او و کیل تبدیل به بهترین دوستان همدیگر می‌شدند. سپس کیل بخاطر حل شدن قضیۀ دکتر وریتی باز هم درخواست کمک می‌کرد و اوون می‌پرسید:«کمک توی چه کاری؟» و کیل هم با چشمکی پاسخ می‌داد:«یه چیز خفن».
کیل همیشه چشمک می‌زد. این یک جورهایی باعث کیل بودنش می‌شد. به خصوص وقتی که با بهترین دوستانش بود.
بخش ریزه میزه و بسیار کوچولویی از اوون تصمیم گرفت تا آرام‌تر باشد و یادآوری کرد که بتانی در مورد هیچکدام از این چیزها نمی‌داند و زمانی که بفهمد به طرز ناجوری ناخشنود خواهد شد. همان بخش پیشنهاد داد که او باز هم معذرت بخواهد و واقعیت را بگوید.
و باقی اوون می‌دانست که آن قسمت حق دارد. باید همین کار را می‌کرد. باید.
از طرف دیگر، آیا یک معذرت خواهی ارزشش را داشت که اجازه دهد مرد بزرگی مثل قاضی بمیرد؟ معلوم است که نه.
اوون برگۀ بتانی را مچاله کرد و به داخل سطل زباله انداخت و از کافه‌تریا بیرون رفت تا کمی برنامه بریزد. برنامه‌هایی برای شکست دادن یک دانشمند دیوانه، نجات قاضی جادوگر و تبدیل شدن به قهرمانی برای تمام دنیا.
_______________________
³⁴: Kiel Gnomenfoot: Magic Thief


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، cute_girl و 4 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(6)
اتاق خواب اوون جایی بود که کتاب‌ها نابود می‌شدند؛ یا به نظر بتانی این گونه آمد. هر قفسۀ کتاب بدون هیچ نگه دارنده‌ای انباشته از کتاب‌هایی بود که بعضی‌هایشان جلد نداشتند و گاهی تنها مجموعه صفحاتی بودند که با گیره بهم وصل نگه داشته شده بودند.
بتانی دستش را به کمر زد و ابرویی بالا انداخت و اوون سرخ شد. با کتاب کیل گنومن‌فوت و پایان همه چیز روی زمین نشست و گفت:
_ اینا رو مامانم میاره خونه. هر وقت یکی از کتاب‌های کتابخونه دیگه به امانت گرفته نمی‌شه می‌دتش به من.
بتانی همان طور که کنارش می‌نشست، گفت:
_ پس تو قبرستون کتابا زندگی می‌کنی.
چشمان اوون گشاد شدند.
_ اوووه، داستان جالبی ازش در میاد! تا حالا توی یه کتاب رفتی قبرستون؟ مثل داستان قبرستان حیوانات خانگی³⁵؟
بتانی فورا گفت:
_ کتاب ترسناک نداریم. این قانون اوله. ترس روش خوبی برای به کشتن دادن خودته. و حالا که بحث قوانین شد، بذار یه چیزایی رو تا شروع نکردیم روشن کنیم.
اوون با صدایی بلندتر از حد معمول پاسخ داد:
_ بگو ببینم!
بتانی با وجود این که می‌دانست کسی خانه نیست، از او خواست ساکت باشد. مادر اوون هنوز در کتابخانه بود، پس در واقع حین انجام کاری که نباید، گیر نمیفتادند. اما بتانی هنوز هر لحظه منتظر بود مادر خودش ناگهان پیدایش ‌شود و داد بزند:«آها!» پس هر چقدر آرام‌تر می‌بودند، او احساس بهتری داشت.
با حالتی عصبی زمزمه کرد:
_ در مجموع پنج تا قانون داریم. قانون شمارۀ یک: هیچ صدایی در نیار. نه اینجا و نه توی کتاب. سکوت کلید ماجراست.
اوون آهسته لـب زد:«باشه.»
بتانی چشم‌هایش را چرخاند.
_ قانون شمارۀ دو: با هیچ شخصیتی حرف نمی‌زنی. مهم نیست که چی بشه. با حرف زدن با یه شخصیت نقش اصلی ممکنه اسمت تو کتاب بیاد و این دقیقا آخرین چیزیه که ما می‌خوایم. حتی اگه باعث تغییر داستان نشه، هر کسی که کتابو بخونه اسم ما رو می‌بینه. امکان نداره چنین چیزی رخ بده.
اوون سر تکان داد، اما چشمانش با هیجان به طرزی که حواس بتانی را پرت می‌کرد، درخشیدند. برای همین سریع‌تر ادامه داد:
_ و این منجر می‌شه به قانون شمارۀ سه. ما داستان رو عوض نمی‌کنیم. اصلا و ابدا. اگه به چیزی دست بزنیم باید دقیقا همونطوری که بود، سر جاش بذاریمش. این شاید مهم‌ترین قانون باشه، البته همۀ قانونا مهم‌ترینن. می‌فهمی؟
_ آره ولی تو شکلات خوردی و آبنبات ورداشتی. چجوری اینا داستانو تغییر نمی‌ده؟
بتانی با احساس گناهی ناشی از اینکه می‌دانست کار خودش هم درست نبوده است، پاسخ داد:
_ چون اونا هرگز متوجه نمی‌شن که یه ذره شکلات از رودخونۀ شکلاتی برداشته شده یا یه آبنبات از ماشین آبنبات‌سازی کم شده، به خصوص که اون موقع اومپا لومپاها رفته بودن تا به بچه‌ها یه چیزی رو یاد بدن.
اما آن روز واقعا روز بدی داشت.
_ به هر حال اینا قوانین من بودن برای تو. اگه می‌خوای بیای، ازشون پیروی می‌کنی. افتاد؟
_ افتاد.
اوون دوباره سر تکان داد.
بتانی نگاه مشکوکی به او انداخت و کتاب را برداشت. «خیلی خب، آماده‌ای؟»
_ دوتا قانون آخر چی پس؟
بتانی چینی به دماغش داد.
_ خب از اولم سه تا قانون بیشتر نداشتم. ولی حالا که خیلی مشتاقی دوتای آخر اینان: همیشه به حرفم گوش کن و هیچ کار احمقانه‌ای نکن. جور شد؟
_ برای آخری سعیمو می‌کنم.
اوون گفت و خندید.
بتانی بدون کوچک‌ترین لبخندی به او خیره ماند و خندۀ اوون کم کم متوقف شد.
_ حالا تو یه داستان از کیل داری و استادشم اون اطراف نیست، درسته؟
اوون دست دراز کرد و صفحه‌ای را گشود که در کتاب کیل گنومن فوت و پایان همه چیز علامت زده بود.
_ درسته. کتاب طلسم همین جاهاست. کیل از مرز جهان رد شده و کلید شیشم رو پیدا کرده اما هنوز به عالم وجود برنگشته. حواس قاضی هم پرته و داره سعی می‌کنه از طریق طلسم موقعیت کلید هفتمو پیدا کنه. بهترین موقع است برای اینکه بخزیم تو و طلسم مکان‌یابی رو یاد بگیریم. هیچکس هیچ بویی نمی‌بره.
__________________________
³⁵: Pet Sematary


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، cute_girl، MaRjAn و 3 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بتانی به صفحۀ کتاب نگاه کرد.
«غربال کردن گذشته آسان نبود، مخصوصاً برای چیزهایی که عمداً اشتباه گرفته شده بودند. قاضی با دقت هزار و یازده طلسم را به شکل ملیله‌ استادانه بر روی پارچه می‌دوخت و وصلشان می‌کرد. برخی زندگی او، یا فرزندانش، فرزندان فرزندانش، یا مدرسه‌ای را که زمانی اداره می‌کرد، یا حتی دشمنان قدیمی را نشان می‌دادند.
طلسم‌های دیگر کهنه‌تر بودند و به نقطۀ شروع باز می‌گشتند. کلید هفتم از زمان قفل شدن منبع درون غار دیگر دیده نشده بود. پیدا کردن کلید به معنای پیدا کردن موقعیت آن‌هایی بود که در آن لحظه وجود داشتند که فقط دو نفر می‌توانست باشند: رئیس اصلی کوانتریوم ₃₆، فاوُرا بونسِن و دیگری کسی که تاریخ به فراموشی سپرده بود: اولین استفاده کنندۀ جادو.
طلسم‌ها به شدت به پرده‌های زمان فشار آوردند و زور می‌زدند تا آن‌ها را بدرند. اما چیزی او را از رسیدن به جواب باز می‌داشت. چیزی درست از همان ابتدا.
مشتش را به میز کوبید. زمانی باقی نمانده بود! دکتر وریتی ارتش بی‌نهایتی از ابعاد مختلف داشت که آماده حمله به مجیستریا³⁷ بودند و شهروندان حتی به خاطر داشتن کتاب‌های طلسم جمع‌آوری و زندانی می‌شدند، چه رسد به استفاده از جادوی غیرقانونی. و اگر چیزهایی که کیل شنیده بود، درست می‌بود، احتمالا تمام سیاره در خطری بزرگتر از آنچه فکرش را می‌کردند، قرار داشت.
و تمام کاری که از دست قاضی بر می‌آمد این بود که ناامیدانه به دنبال آخرین و هفتمین کلید بگردد و برای کمک به پسری که هرگز قرار نبود در این مسیر قرار بگیرد، هر کاری که می‌توانست انجام دهد.
ناگهان طلسم نهصد و دهم درگاهی مشتعل را گشود که رئیس بونسن را نمایان می‌کرد. یعنی خودش بود، فقط خیلی سالخورده‌تر، و انگار افکارش را روی نوعی کامپیوتر ذخیره کرده بود.
نفس قاضی بند آمد. همانی بود که باید. اولین سرنخ برای رسیدن به کلید هفتم، کلیدی که از دسترس همه دور بود و طراحی شده بود تا هر چیز و هر کسی را از گشودن منبع درونِ غارِ نهفته در زیر کوانتریوم باز دارد و مانع از آزادسازی بزرگ‌ترین قدرت شناخته شده برای بشریت، یعنی جادو شود.
کیل باید این را می‌دانست!
بر فراز تپه‌های مجیستریا و در مکان ممنوعه‌ای که کوانتریوم را از سیارۀ جادو جدا می‌کرد و درون شهرهای علم یک طلسم نو به این سو و آن سو می‌رفت و به دنبال کیل می‌گشت. طلسم از فضای کوانتریوم گذشت، به خلا برگشت و بعد از آن به خلا واقعی‌ وارد شد و به پایان فضا رسید و از هر چه مقابلش بود عبور کرد و وارد ذهن کیل شد.
_ امیدوام مزاحم نشده باشم.
قاضی از طریق جادو با افکار کیل ارتباط برقرار کرد.
_ ولی نشونه‌ای پیدا کردم که ما رو به کلید هفتم می‌رسونه. باید کامپیوتر اصلی رو در کوانتریوم پیدا کنی.
کیل اندیشید:
_ چیِ اصلی رو؟! ببخشید، نه که این طرف مرز وجود داشتن هستم، یکم مشکل دارم برای فکر کردن. راستش حتی مطمئن نیستم که خودمم وجود داشته باشم.
قاضی لبخند زد.
_ تو فکر می‌کنی، پس هستی. هر کاری که لازمه انجام بده، ولی باید بتونی اولین کامپیوتری رو که تا به حال ساخته شده پیدا کنی. خوب گوش کن، چون این اطلاعات اهمیت فوق‌العاده بالایی دارن.»
اوون نزدیک شد و پیش از آن که بتانی بتواند ورق بزند، کتاب را گرفت و گفت:«دیدی؟ بهترین موقع است برای این که وارد بشیم. عمرا اگه متوجهمون بشه، چون خودش هم به شدت درگیر جادو کردن و حرف زدن با کیله. خیلی که طول بکشه پنج دقیقه است. آماده‌ای؟»
_ آماده‌ام.
و اگرچه این را گفت، در درون به شدت ترسیده بود. تمام این ماجرا واقعا ایدۀ بدی بود.
اما شاید... شاید شرایط بهتر از انتظارش پیش رفت. شاید حتی جادو کردن بیشتر از تصورش کیف می‌داد و آن‌ها می‌خندیدند و خوش می‌گذراندند و شاید - احتمالا نه ولی شاید - معلوم می‌شد که اوون قابل اعتماد است و با هم دوست می‌شدند. خوب می‌شد، مگر نه؟ این که دوستی داشته باشی که با او به گشت و گذار در عالم کتاب‌ها بپردازی، در مورد چیزهای مختلف حرف بزنی و حتی کمکش کنی تا پدرش را پیدا کند.
او به طرز خوشبینانه‌ای لبخند زد. آیا ممکن بود این اولین بار در زندگیش بشود که اوضاع واقعا خوب پیش می‌رفت؟
_________________________
₃₆: Quanterium
Magisteria :³⁷ : در اینجا، محل آموزش جادو و پرورش جادوگران


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: cute_girl، Meysa، MaRjAn و 2 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(7)
بتانی کتاب را در صفحۀ مشخص شده از اوون گرفت و شروع کرد به فرو بردن دستش در آن، در حالی که دست دیگرش را به سمت اوون دراز کرده بود.
اوون دستش را گرفت و به محض اینکه سر بتانی داخل رفت، چوب بیسبالش را از کف اتاقش برداشت. امکان نداشت بدون یک جور سلاح با دکتر وریتی رو به رو شود. یارو تا به حال پنج دفعه کیل گنومن‌فوت را شکست داده بود و تمام قدرت علم را هم با خودش داشت، که یعنی کمترین چیزی که اوون لازم داشت یک چوب بیسبال می‌شد. البته از جنس فلزیش. حرف نداشت.
حالا، مسلح شده، نفس عمیقی کشید و به دنبال بتانی رفت. این بار ورود آرام‌تری به داخل کتاب داشتند و او می‌توانست تبدیل شدن انگشتان و بازویش را به کلمات حس کند و ببیند که چگونه آن‌ها مثل کرۀ بادام زمینی روی صفحه پخش می‌شوند. البته زمانی که سرش رد شد احساسش مثل ورود به یک حباب می‌ماند. اول در اتاق خوابش بود، بعد یک حس خارش، و حالا آنجا ایستاده بود؛ در برج وارونۀ قاضی.
مطالعات قاضی می‌توانستند ساختۀ ذهن اوون باشند، اگر اتاق‌ها توانسته بودند. هر دیواری دارای قفسه‌های کتاب خودش بود و هر قفسه‌ای مملو از کتاب، که تقریباً در همه آنها جادوها یا دستورالعمل‌های معجون یا میلیون‌ها چیز دیگر وجود داشت که می‌شد گفت که اوون حاضر بود هر چیزی را برای خواندنشان بدهد. معجون‌ها روی شعله‌های کوچک در نقاط مختلف می‌جوشیدند و سایه‌هاشان روی دیوار می‌افتاد.گربه بالدار کیل، آلفونس³⁸، بی‌توجه به آن‌ها روی میز لمیده بود و خودش را تمیز می‌کرد. و خود قاضی ایستاده بود وبه نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، در حالی که ذهنش با جادو با شاگردش در آن سوی انتهای جهان ارتباط برقرار می‌کرد.
اوون می‌دانست که بر فراز سرشان، جایی که برج وارونه به کف صخره‌ها اتصال پیدا می‌کرد، هزاران تلۀ جادویی انتظار مهمانان ناخوانده را می‌کشیدند. همچنین می‌دانست که در این لحظه دکتر وریتی به راحتی از میان آن‌ها عبور می‌کند و نزدیک‌تر می‌شود. آن‌ها تنها چند دقیقه تا پیدا شدن سر و کلۀ دانشمند دیوانه فرصت داشتند، که یعنی اوون باید می‌جنبید که باز یعنی باید سر بتانی را با چیزی گرم می‌کرد.
اوون زمزمه کرد:
_ کتاب طلسم...
و سرش را به سمت مرکز اتاق، جایی که کتاب فوق‌العاده بزرگی روی یک پایه قرار گرفته بود، تکان داد.
_ تو کتابای کیل گنومن‌فوت تو به محض خوندن یه طلسم اونو یاد می‌گیری، اما بدون خود کتاب فقط یه بار می‌تونی اجراش کنی. برای دوباره استفاده کردن از طلسم باید دوباره بخونیش. پس حواست باشه که طلسمو اتفاقی اجرا نکنی... فقط یه شانس برای این کار داری.
بتانی که چشمانش با دیدن حجم کتاب از حدقه بیرون زده بود، پاسخ داد:
_ فهرستی چیزی نداره؟ آخه اینطوری چجوری طلسم درست رو پیدا کنم؟
اوون شانه بالا انداخت.
_ تو داستان کتاب همیشه صفحۀ اون طلسمی رو برای کیل میاره که بیشتر از همه بهش احتیاج داره. شاید باید بهتر تمرکز کنی روش؟
بتانی سری تکان داد و آهسته به طرف کتاب قدم برداشت و سعی کرد هیچ سر و صدایی نکند. نه بخاطر اینکه ممکن بود قاضی متوجه او شود؛ او همین حالا هم به شدت متمرکز بر اجرای جادویش بود. این تنها موقعیتی بود که دکتر وریتی را قادر می‌ساخت تا او را غافل‌گیر کند.
البته دیگر نه! اوون از هیجان چیزی که در انتظارش بود، به خود می‌لرزید. به بتانی گفت:«من نگاهت می‌کنم.» و به سمت سایه‌های کنار در عقب رفت تا علاوه بر قاضی و بتانی، دید بهتری به هر کس که وارد اتاق می‌شد پیدا کند. چوب بیسبالش را از پشت سرش بیرون کشید و آماده نگهش داشت. باعث تاسف بود که نمی‌توانست از نوعی جادو روی دکتر وریتی استفاده کند، اما از طرفی هم دکتر حتما انتظارش را داشت. اما یک چوب بیسبال چطور؟ خب، احتمالا به اندازۀ یک ورد جادویی مورد انتظار نبود.
بتانی دستش را به طرف کتاب برد، اما قبل از اینکه فرصت لمس کردنش را پیدا کند، کتاب جان گرفت و صفحاتش شروع به ورق خوردن کردند. نفس بتانی بند آمد و قدمی عقب رفت. کتاب لحظه‌ای متوقف شد و او به صفحۀ پیش رو نگاه کرد. بلافاصله درخششی از کتاب به دست بتانی انتقال پیدا کرد و باعث شد او از جا بپرد. در حالی که نگاهش همچنان به کتاب بود، خطاب به اوون زمزمه کرد:
_ این دیگه چی بود؟
اوون آهسته جواب داد:
_ اینطوری کار می‌کنه. داره بهت طلسم رو یاد می‌ده. اون نور مربوط به طلسم بود. طلسم مکان‌یابی رو خوندی؟
او سرش را تکان داد.
_ آمنِتسی از آمنِسیا. برای پاک کردن حافظه.
درخشش شدیدتر شد و او دوباره قدمی به عقب رفت.
اوون با نگرانی پرسید:«چرا باید اینو بهت بده؟» کار بتانی باید تا پیش از سر رسیدن دکتر وریتی تمام می‌شد، وگرنه دکتر او را می‌دید. به آخرین چیزی که نیاز داشتند، یک کتاب طلسم بود که ورد اشتباهی را در اختیارشان می‌گذاشت.
بتانی نگاهی به اوون انداخت و او فورا چوب را پشتش پنهان کرد. با صدایی که تقریبا عذاب وجدانش را نمایان می‌کرد گفت:
_ خب کسی چه می‌دونه. ولی من کلمات طلسم رو به یاد نمیارم. فکر کنم به قدر کافی بهش زمان ندادم. دیگه مهم نیستش. بذار یه بار دیگه امتحان کنم و ببینم می‌تونم طلسم مکان‌یابی رو پیدا کنم یا نه.
او دستش را روی پیشانی نگه داشت و به کتاب خیره شد، گویا سعی داشت کتاب را وادار کند تا به صفحه‌ای که می‌خواست برود. کتاب ورق خورد و صفحۀ طلسم جدیدی را در صفحات اول گشود. بتانی آن را خواند و به اوون انگشت شست رو به بالایی به معنای درست بودن طلسم نشان داد.
حتما همان طلسم بود، چرا که این بار وقتی کتاب شروع به درخشش کرد، بتانی دستش را روی برگ کتاب گذاشت و اجازه داد آن نور از روی بازویش بالا برود و وارد بدنش بشود.
________________________
Alphonse :³⁸


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: cute_girl، M O B I N A، Meysa و 2 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخند کوچکی به روی لبانش نقش بست:«مثل خوردن شکلات داغ توی یه روز سرد می‌مونه.»
نور به سرعت محو شد و او به سوی اوون برگشت:«حسش یه جورایی... خوب بود!»
_ عالیه.
این را در حالی گفت که با نگرانی به در نگاه می‌کرد و می‌توانست قسم بخورد که به نظر گوش‌هایش صدای انفجارها از فاصلۀ نزدیک‌تری می‌آمدند.
_ مطمئنی که گرفتیش؟ چون همون طور که گفتم همۀ طلسما اگه این کتابو نداشته باشی یه بار مصرفن ، پس قبل اینکه بریم یه چک بکن.
بتانی چشم‌هایش را بست.
_ خب، فکر کنم آره. کلمات رو به یاد میارم. همه‌شون اینجا تو سرمن.
چشمانش را گشود و دستش را به طرف اوون دراز کرد:«بیا. وقتشه بریم. خیلی آسون‌تر از چیزی شد که انتظارشو داشتم!»
اوون لـ*ـبش را گاز گرفت و سپس سری تکان داد.
_ یه لحظه فقط، یکم دیگه بمونیم اینجا. باشه؟ این شاید آخرین باری باشه که می‌تونم اینجا رو ببینم.
لحظه‌ای به نظر آمد که بتانی می‌خواهد اعتراض کند، اما تنها سرش را تکان داد.
_ باشه فقط سریع.
و سپس رفت تا جایی دور از نمای پشت میز قاضی خودش را پنهان کند و منتظر اوون شود.
که فوق‌العاده بود، چرا که دیگر هر لحظه ممکن بود سر و کلۀ دکتر وریتی پیدا ...
در با انفجاری از جا کنده شد و اوون محکم به دیوار کوبیده شد.
دکتر وریتی در حالی که تفنگ اشعۀ سبزش را در دست نگه داشته بود، فریاد کشید:«سلام! کجایی سباستین؟ بالا زنگ درو زدم اما فکر کنم نشنیدیش، برای همین به جاش هر چی که از برجت سر راهم بود نابود کردم.»
در آن سوی اتاق و نقطۀ کور دکتر وریتی چشمان بتانی از وحشت گشاد شده بودند و با ترس سعی می‌کرد به اوون بفهماند که بی‌حرکت بماند. او هیچ ایده‌ای نداشت که چه اتفاقاتی در حال وقوع بودند. اینکه قاضی حضور دکتر وریتی را حس کرده بود و کیل از او خواسته بود تا جان خودش را نجات دهد، اما او از قطع کردن طلسم سر باز زده بود تا اطلاعات مربوط به کلید هفتم از بین نرود.
دکتر وریتی گفت:«اگه الان سرت شلوغه می‌تونم بعدا بیام ها!» و با تفنگش مستقیم به کتاب طلسم شلیک کرد، که باعث شد اول منفجر و سپس به کل ناپدید شود.
_ یا می‌تونیم همین الان یه بار برای همیشه سنگامونو وا بکنیم دوست قدیمی من!
میدان نیروی کروی شکلی که دکتر وریتی را احاطه کرده بود او را از جادو، آتش، اشعه‌ها و میلیون‌ها چیز دیگر حفظ می‌کرد. اما اشیاء جامد از چیزهایی به حساب می‌آمدند که این میدان نسبت به آن مقاومتی نداشت، به خصوص آن‌هایی که فلزی بودند. به دلایلی این میدان توسط فلز مختل می‌شد که در برابر دشمنانی که همه یا از جادو استفاده می‌کردند یا از تفنگ‌های لیزری، نکتۀ مهمی نبود.
البته که دکتر روش‌های دیگری هم برای محافظت از خودش داشت، اما اینجا و در این لحظه پس از آن که راه خودش را از بالا تا پایین برج باز کرده بود، چیزی جز میدان نیرویش برایش نمانده بود و اوون این را می‌دانست؛ چرا که کتاب این موضوع را به خوبی تشریح کرده بود.
اوون چوب بیسبال را بالای سر برد و ژست ضربه زدن گرفت. درست مثل این که یک بازی بیسبال واقعی کوچک در جریان باشد.
فک بتانی افتاد و تنها کاری که می‌کرد این بود که سرش را مدام به چپ و راست تکان داد.
اوون تنها لبخندی زد.
_ خداحافظ، سباستین!
دکتر وریتی این را گفت و اسلحه‌اش شروع به جمع‌آوری نیرو برای شلیک کرد.
_ سلام، دکتر وریتی.
اوون با گفتن این جمله چوب را مستقیم روی ملاج او فرود آورد.
چوب با صدای بنگ مانندی که حاکی از برخورد فلز با استخوان سر دانشمند دیوانه بود، در هوا متوقف شد و دکتر شیطانی پیش از آنکه محکم نقش زمین شود، چرخی به دور سرش زد. میدان نیرو در چشم به هم زدنی ناپدید شد و آنچه روی زمین کتابخانه جادوگر باقی ماند، پیرمردی پوشیده در روپوش آزمایشگاهش بود.
لحظه‌ای سکوت حاکم شد چرا که بتانی شوکه‌تر از آن بود که بخواهد حرکتی کند. اما آن لحظه به سرعت سپری شد و او از جایش بلند شد. با صدای ضعیفی پرسید:«چیکار کردی؟ اوون... تو همین الان چیکار کردی؟»
_ قاضی رو نجات دادم.
او چوپش را مثل یک شمشیر در هوا بالا برد.
_ بتانی... من الان جون قاضی رو نجات دادم! می‌دونی این یعنی چی؟
فریادی از روی پیروزی سر داد و سپس سرش را رو به سقف بالا گرفت و خواننده‌های کتاب را مخاطب قرار داد.
_ هی! تویی که داری اینو می‌خونی! دیگه نگران نباش، چون قاضی زنده می‌مونه. من نجاتش دادم! هیچیش نمی‌شه! قابلت رو هم نداشت.


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، M O B I N A و یک کاربر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(8)
بتانی با دهان باز به اوون خیره مانده بود. او چگونه توانسته بود این کار را بکند؟ او داستان را عوض کرده بود! عوضش کرده بود! در تمام این سال‌هایی که بتانی در کتاب‌ها رفت و آمد می‌کرد حتی یک بار هم خودش را با خط اصلی داستان درگیر نکرده بود. او فارغ از اینکه تا چه اندازه این کار را دوست داشت، همواره از شخصیت‌های اصلی دوری می‌کرد که روزی چنین اتفاقی نیفتد.
اوون حتما به همین خاطر آمده بود. از اول قصدش نجات قاضی بود. او بتانی را گول زده بود. گولش زده بود! یعنی همۀ آن اطلاعات راجع به طلسم مکان‌یابی را به او گفته بود تا در نهایت بتواند خودش را به این قسمت از داستان برساند؟
_ می‌دونم چی می‌خوای بگی.
اوون این را گفت و در برابر چیزی که احتمالا چهرۀ غمگین بتانی بود، خودش را جمع و جور کرد.
بتانی با صدایی که به طرز خطرناکی آرام بود جواب داد:
_ اوه، روحتم خبر نداره که چی می‌خوام بگم.
این اتفاق چطور افتاده بود؟ آیا خواننده‌ها پس از فریادی که اوون زده بود آن‌ها را می‌دیدند؟ آیا این ماجرا وقایع کتاب بعدی را که هنوز منتشر نشده بود، تغییر می‌داد؟
اوون دست‌هایش را به نشانۀ تسلیم بالا برد:«من متاسفم. اینو جدی می‌گم. ولی کاری بود که باید می‌شد. اون می‌خواست قاضی رو بکشه! چطور می‌تونستم اجازۀ چنین چیزی رو بدم؟ تازه من فکر می‌کنم تا الان کسی متوجه حضورت نشده، در نتیجه رازت همچنان محفوظ باقی_»
_ و شماها کی باشید؟
صدای پیر و نیمه متعجبی حرفش را برید. اوون تکانی خورد و بتانی سر چرخاند؛ به این امید که صاحب صدا هر کس که بود، قصد سوراخ سوراخ کردن اوون با گلوله‌های آتشین را داشته باشد.
مردی که ردایش تا پایین پایش می‌رسید و ریشش از ردایش هم بلندتر می‌نمود به سمت آن‌ها آمد. چشمانش برق می‌زدند و کلاهش انگار که موجودی زنده باشد، تکان می‌خورد. با لبخندی به پهنای صورت گفت:«مهمون داریم! و انشاالله که به قصد کشتن من به اینجا نیومدید؟ من عاشق اینطور مهمون‌ها هستم. و چی شما رو به برج من آورده؟»
بتانی زمزمه کرد:«هیچی. نگو.» و قدمی به سمت عقب و تاریکی برداشت.
_ بر می‌گردیم. همین حالا.
او دست اوون را گرفت اما اوون دستش را پس کشید.
_ من اومدم تا نجاتتون بدم جناب قاضی. همش کار خودم بود. خودم نقششو ریختم، بدون هیچ کمکی. من شنیده بودم که دکتر وریتی سعی داره شما رو بکشه برای همین می‌خواستم جلوشو بگیرم.
و شانه‌ای بالا انداخت.
_ البته کار بزرگی نبود. هر کسی می‌تونست انجامش بده. فقط باید یکم فکر می‌کرد و به اندازۀ کافی شجاع می‌بود. درست مثل خودم.
قاضی با نگاهی کنجکاو سوال کرد:
_ تو منو نجات دادی؟ در اون صورت تا ابد از تو ممنونم. ولی در عین حال کنجکاوی منو برانگیخته کردی.
او هوا را بویید.
_ تو نه بوی کوانتریوم می‌دی نه اهل مجیستریا هستی. بوی تو مالِ... یه جای دوره.
علی‌رغم برخورد دوستانه، لحن قاضی بر انـ*ـدام بتانی لرزه مینداخت. او بار دیگر دست اوون را گرفت اما این بار اوون دستش را پرت کرد و بتانی تقریبا با مشت به صورتش زد.
_ جای دور رو خوب گفتین. من اهل جایی هستم که تمام طرفدارای شما و کیل اونجا زندگی می‌کنن.
چشمان قاضی درخشیدند:«که طرفدارهای من اونجان. من طرفدار دارم؟ چه چیز کنجکاوکننده‌ای. و شما منو از کجا می‌شناسید؟ به خاطر ندارم به سرزمینی با مردمی شبیه به تو سفر کرده باشم. شاید کار کیل بوده باشه؟»
او به آن‌ها تعارف کرد تا بنشینند.
_ اون به زودی بر می‌گرده اگه می‌خواید منتظرش بمونید.
دکتر وریتی نالید و نگاه قاضی به دانشمند افتاد.
_ اوه دکتر عزیزم. این پسر لطف بزرگی در حق من کرده. نه تنها از من محافظت کرده بلکه تو رو کاملا در برابر محبت‌های من بی‌دفاع کرده.
قاضی به او اشاره‌ای کرد و بدن دانشمند در هوا معلق شد. از نقاط مخفی سالن مطالعه زنجیرهایی که مثل مار بر کف سالن می‌خزیدند، پیش آمدند و تمام تن او را در خود پیچیدند تا هنگامی که جایی جز سرش باقی نماند.


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: M O B I N A، cute_girl و MaRjAn

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
دکتر وریتی از خشم فریاد زد و سرش را بیهوده به چپ و راست تکان داد:«امکان نداره تو متوجه اومدن من شده باشی!» و تن صدایش را بالاتر برد:
_ این غیرممکنه! من کاملا برنامه‌ریزی کرده بودم و تو باید می‌مردی! همین امشب!
قاضی مستقیما به او نگاه کرد.
_ اما دکتر، من نه متوجه اومدنت شدم و نه مُردم. در واقع هنوز نمی‌دونم این بچه‌ها چطوری از حملۀ تو باخبر بودن.
او یکی از انگشتانش را روی دست راستش کشید و دستانی نامرئی بتانی را از میان سایه‌ها به جلو راندند.
_ این پسر حرفاشو زد اما تو هنوز چیزی به ما نگفتی عزیزم.
قاضی چرخید تا رو به بتانی ایستاده باشد.
_ در مورد این اتفاقات چی می‌تونی بهم بگی؟
بتانی کاملا ساکت بود و صورتش سرخ شده بود. هر آنچه که حالا به زبان می‌آورد، توسط تک تک خواننده‌های کتاب قابل خواندن بود و برای همیشه در آنجا ثبت می‌شد. این بدترین کابوس او بود؛ بدتر از آن کابوسش که در آن فراموش کرده بود قبل رفتن به مدرسه لباس بپوشد یا آن کابوسی که داخلش آقای بربِری پدر واقعیش بود.
_ من...
سعی کرد صحبت کند؛ بعد خشکش زد و ذهنش از کلمات خالی شد.
قاضی به نرمی لبخند زد.
_ نترس. من بهت آسیبی نمی‌زنم.
او دوباره هوا را بویید.
_ تو هم بوی یه جای دور رو می‌دی، احتمالا یه جایی نزدیک دوستت. از یه لحاظ ممکنه تو اهل مجیستریا باشی، اما از جهات دیگه نه.
ابرویی بالا انداخت.
_ می‌تونم درخشش نوعی قدرت رو توی تو ببینم عزیزم. اما چجور قدرتی؟ جادو یا علم؟
دستان نامرئی او را محکم‌تر گرفتند و احساسی شبیه به سرما و الکتریسته در ستون فقراتش دوید و باعث شد او بر خود بلرزد.
بتانی فورا گفت:«ببخشید وقت برای توضیح دادن نداریم»
و خودش را تکان داد تا از شر آن احساس مرموز خلاص شود و اوون را بگیرد.
اوون اما سرش را تکان داد و با هیجانی که در نگاهش پیدا بود گفت:«شوخیت گرفته؟» و آهسته گفت:«الان جایی نمی‌ریم. کیل داره میاد. باید ببینیمش!»
_ تاوان این کارتو خواهی داد، سباستین!
دکتر وریتی کلمات را با نفرت به بیرون پرتاب می‌کرد.
_ لشکر بی‌نهایت من به مجیستریا حمله می‌کنه؛ چه من باشم چه نه! مهم نیست منو کجا زندانی کنی، من یه راهی به بیرون پیدا می‌کنم و همۀ اون کسانی رو که با کفری به اسم جادو واقعیت رو آلوده کردن از بین می‌برم. تو رو، با اون پسرت و کل این سیارۀ تهی شده از علم مجیستریا-
قاضی آه کشید.
_ من از انجام این کار لـ*ـذت نمی‌برم وریتی ولی تو انتخاب دیگه‌ای برام نذاشتی. زیاده از حد خطرناکی.
او اشاره‌ای کرد و کتاب نابود شدۀ طلسم مجددا از روی زمین جمع شد و به شکل مجسم خودش بازگشت؛ سپس سریع‌تر از آن که بتانی بتواند ببیند ورق خورد و در نهایت روی صفحه‌ای متوقف شد که در عنوانش نوشته بود: تبعید از تمام واقعیت‌ها.
چشمان دکتر وریتی از حدقه بیرون زدند.
_ تو همچین کاری نمی‌کنی! به جاش منو بکش!
_ که مرگت باعث بوجود اومدن نسخه‌های شبیه‌سازی‌شده‌ت بشه، همونطور که قرن‌هاست داری این کارو می‌کنی؟
قاضی با همان لبخند ادامه داد:
_ نه فکر نکنم. توی تبعید، تو نه پیر می‌شی، نه گرسنه و نه تشنه. زمان متوقف می‌شه. و اونجا اونقدر آزادی به دست میاری که با از بین بردن همۀ دشمنای فعلیت هم بهش نمی‌رسی. آزادی‌ای که کمکت می‌کنه تا روی تصمیمایی که تو رو به اینجا رسوندن فکر کنی.
او گونۀ دکتر را نوازش کرد.
_ بالاخره آزادی حق همۀ موجوداته، مگه نه؟
اوون در گوش بتانی زمزمه کرد:«فکر کنم اینو آپتیموس پرایم [39] گفته بود.»
بتانی محکم با آرنجش به شکم اوون کوبید.
قاضی طلسمش را شروع کرد. دکتر وریتی تلاش کرد تا جیغ بکشد اما همزمان با محو شدنش صدایش هم از بین رفت. زنجیرها که حالا دیگر چیزی برای نگه داشتن نداشتند، با صدای گوشخراشی بر زمین افتادند.
اوون رو به بتانی ادامه داد:«آم... من فکر می‌کردم قراره تو جلد بعدی که هفتۀ آینده میاد کیل یه نبرد نهایی با دکتر وریتی داشته باشه. حالا اون چجوری می‌خواد اتفاق بیفته؟»
بتانی در جواب با نفرت خالص به او نگاه کرد اما اوون متوجه نشد. گرچه قاضی کاملا متوجه موضوع شد.
_ گفتی کتاب؟ با کیل و دکتر وریتی؟ چجور کتابی اونوقت؟
این دیگر زیادی زیاد بود. طلسمی که او را نگه داشته بود به هنگام تبعید دکتر وریتی ناپدید شده بود، برای همین بتانی به سمت اوون شیرجه زد و دستانش را از هم گشود. پسرک با تعجب و غافل‌گیری به عقب پرید، اما بتانی دستانش را دور کمرش حلقه کرد و بعد هر دو از کتاب بیرون پریدند.
______________________________
39: Optimus Prime - از ربات‌های سری محبوب Transformers


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: cute_girl، MaRjAn و M O B I N A
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا