خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(3)
اوون با صدای مادرش بیدار و فورا از جایش بلند شد. اطراف را به دنبال تفنگ‌های اشعه پرتاب‌کن یا خرگوش‌های سفید و از این دست نگاه کرد.
متاسفانه آنجا جز بخش مرتب شدۀ داستان‌های کودک چیز دیگری نبود.
نه. نه نه نه! یعنی همه‌اش خواب بود؟ آیا این به آن معنا بود که او هنوز در دنیای واقعی گیر افتاده است؟ اه!
_ اوون!
مادرش دوباره فریاد زد.
_ چرا انقد طولش می‌دی؟
اون با فریاد دیگری جوابش را داد:
_ ببخشید، داشتم مطالعه می‌کردم.
سپس کتاب کیل گنومن‌فوتش را برداشت و به طرف جلوی کتابخانه دوید. با هر قدمی که بر می‌داشت، افسرده‌تر می‌شد. نه! باید واقعی می‌بود! اگر واقعی بوده باشد یعنی چیزهای خیلی بهتری برای زندگی کردن به جای کلاس‌های خسته‌کننده و گروه‌های کُر خسته‌کنندۀ بعد از مدرسه و همه چیز از نوع خسته‌کننده وجود داشتند. اینکه بتانی می‌توانست توی کتاب‌ها بپرد نقطۀ مقابل خسته‌کننده بود و برای همین باید حقیقت می‌داشت؛ البته اگر قرار بود زندگی کمی عادلانه باشد!
اوون آن شب را به خیره شدن به سقف و در انتظار برای به خواب رفتن به سر برد در حالی که حتی یک چرت کوتاه هم نتوانست بزند. آیا بتانی فردا به مدرسه می‌آمد؟ آیا همه چیز را انکار می‌کرد؟ آیا اون همه چیز را از خودش درآورده بود؟ و اگر نه، او چگونه آن کار را می‌کرد؟ او توی کتاب‌ها چه کار می‌کرد... فقط به گشت و گذار می‌پرداخت یا حتما باید شکلات داستانی می‌خورد؟ تا به حال چه کسانی را دیده بود؟ آیا امضا هم جمع کرده بود؟
احتمالا جایی در میانۀ شب خوابش برده بود چرا که آلارمش او را از رویای معرفی شدنش به اسلانِ شیر¹⁶ توسط بتانی و در حضور شور و اشتیاق مردم نارنیا¹⁷ بیرون کشید. اوون آلارم را خاموش کرد و از تـ*ـخت به بیرون سرید در حالی که کاملا هوشیار بود و خیلی کم خوابیده بود.
مادرش پرسید که آیا همه چیز رو به راه است - چرا که صبحانه چند بار در گلویش پریده بود - و سپس او به سرعت از در خانه بیرون زد و زمانی که به ایستگاه اتوبوس رسید، حداقل بیست دقیقه تا آمدنش مانده بود. وقتی که بالاخره آمد، اوون روی اولین صندلی نشست و در تمام طول راه پاهایش از شدت هیجان و عصبی بودن می‌لرزید.
به سریع‌ترین حالت ممکن از اتوبوس خارج شد و تا کلاس را با قدم‌های تند طی کرد تا بخاطر دویدن در دردسر نیفتد. وقتی رسید، نشست و منتظر شد تا اولین نفر وارد کلاس شود.
بچه‌ها یکی یکی می‌آمدند و به نظر نمی‌رسید هیچ کدامشان از بودن در آنجا خوشحال باشد. چندتاییشان با تعجب به اون نگاه کردند که پشت میزش نشسته بود و با حالتی منتظر پوزخندی گوشۀ لـ*ـبش جا گرفته بود. به هر حال اوون نمی‌توانست آن لحظه کار دیگری بکند. به زودی بتانی می‌آمد و او جواب سوالاتش را می‌گرفت. باید واقعی می‌بود. آن همه چیز خیلی جذابتر از ریاضی و مدرسه و گروه کُر بود!
______________________
¹⁶: Aslan the lion
¹⁷: Narnia


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mahii، MaRjAn، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
آقای بَربِری وارد شد و لحظۀ بعد زنگ به صدا درآمد بدون آنکه هیچ اثری از بتانی باشد. اوون با ترس لبه‌های میزش را گرفت. پس او__
و بتانی داخل شد؛ درست پشت سر آقای بربری. از گوشۀ کلاس به سرعت به طرف صندلیش رفت و نشست. آقای بربری چرخید تا کلاس را شروع کند و اصلا متوجه نشد که او دیر کرده است.
اوون هر گاه که می‌توانست نگاه ریزی از روی شانه‌‎اش به او مینداخت، اما بتانی کاملا به جلوی کلاس خیره بود و به آقای بربری چشم دوخته بود که داشت در مورد جغرافیا صحبت می‌کرد.
اوون نالید. حالا چطور، یعنی باید برای صحبت کردن با او تا موقع ناهار صبر می‌کرد؟ زندگی هم خسته‌کننده و هم خیلی خیلی ظالمانه بود.
آنچه اوون در ادامه تجربه کرد سه ساعت از بدترین ساعت‌های عمرش بود. انگار که حس کریسمس و شب قبل از تعطیلات و انتظار برای جلد جدید گنومن‌فوت یک جا جمع شده باشند. دقیقه‌ها می‌گذشتند و اوون آنقدر عصبی بود که حتی به خیال پردازی هم نمی‌پرداخت. در عوض مدام به بتانی نگاه می‌کرد و توجه او نیز به قدری معطوف به آقای بربری شده بود که هیچ کس در کل تاریخ تا این حد به او توجه نکرده بود.
بالاخره زنگ ناهار به صدا درآمد و اوون باید خودش را کنترل می‌کرد و می‌گذاشت تا باقی کلاس پیش از او خارج شوند. انگار بتانی هم منتظر بود، اما زمانی که متوجه شد اوون جایی نمی‌رود به سرعت بلند شد و بیرون رفت و اوون را که صدایش می‌زد، نادیده گرفت.
اوون مکثی کرد؛ بلند شد و او را تا کافه‌تریا دنبال کرد. او به تنهایی پشت میزی نشست و پاکت کاغذی غذایش را بیرون آورد. اوون هم سمت دیگر میز نشست و هیچ غذایی همراهش نبود. به پهنای صورت نیشخندی زد و گفت:
_ سلام!
او جوری آه کشید که مطمئن بود اوون می‌شنود و نگاه تندی حواله‌اش کرد:
_ چیه؟
اوون پرسید:
_ چی می‌خونی؟
و به کتابی که بتانی کنارش گذاشته بود اشاره کرد. او کتاب را برگرداند تا جلدش قابل خواندن نباشد.
_ هیچ ربطی به تو نداره.
_ جالبه کتابش؟


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: Mahii، MaRjAn، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
او در جواب غرید.
_ اوون، بگو چی می‌خوای.
و صدایش آهسته‌تر شد.
_ می‌خوای ازم باج بگیری؟ مثلا وادارم کنی که از توی کتاب برات ماشین زمان بدزدم وگرنه منو به پلیس کتابخونه تحویل می‌دی؟
اوون جا خورد.
_ باج؟... ماشین زمان؟ اینارو از کجا درآوردی؟
بتانی به او زل زد.
_ از ماشین زمان¹⁸. یه کتابه و خب، عنوانش یه جورایی لو دادتش.
_ آها که اینطور. ولی نه، راستش من اومدم اینجا چون فکر می‌کردم شاید همه چیزو فقط تصور کرده باشم. ولی با این حرفایی که زدی حس بهتری پیدا کردم.
دوباره نیشخند زد.
بتانی به او خیره شد؛ دهانش نیمه باز مانده بود. سپس چشمانش را چرخاند.
_ وقتی نمی‌ذارم تو اول حرف بزنی همین می‌شه دیگه.
اوون نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن باشد کسی به آن‌ها نگاه نمی‌کند و گوش نمی‌دهد. سپس زمزمه کرد:
_ خب چطوری اون کارو می‌کنی؟
_ چطوری کدوم کارو می‌کنم؟
و به نظر می‌آمد که از این گفت و گو خسته شده است.
_ همون کاری که می‌کنی... همونجوری... که انگشتاتو توی سرزمین عجایب تکون می‌دادی یا می‌بردیمون به جنگ دنیاها.
او به دور و بر نگریست.
_ می‌شه اینجا وسط کافه‌تریا راجع بهش صحبت نکنیم؟ همه دارن ما رو نگاه می‌کنن.
اوون خط نگاه او را دنبال کرد ولی کسی را ندید که به آن‌ها نگاه کند. او برگشت و متوجه شد بتانی بلند شده و می‌خواهد در برود.
_ تلاش خوبی بود...
و خودش هم بلند شد.
_ ... می‌تونیم بریم یه جای دیگه ولی نمی‌تونی بری توی یه کتاب یا از این چیزا. نه بدون من!
او به سردی نگاهش کرد.
_ تهدیدم می‌کنی؟
_ نه؟
اوون گیج شده بود و همین لبخندش را محو کرد.
_ من فقط... تو نمی‌دونی که این چقدر شگفت‌انگیزه و چقدر همه چی رو حل می‌کنه. من می‌دونستم یه چیزی توی این دنیا هست، چون اگه نمی‌بود زندگی فقط نخ دندون و سبزیجات و مشکل کلمات بود. این چیزا نمی‌تونن همه‌ش باشن. تو اعماق وجودم، یعنی فکر کنم اعماق وجود هممون، می‌دونستیم که باید بیشتر از اینا باشه. مثلا کتابا واقعیت داشته باشن و بدونی که همه شخصیتای مورد علاقت زنده‌ان و یه جایی اون توئن، این باعث می‌شه همه چیز معنا پیدا کنه!
او برای لحظه‌ای به اوون زل زد و بعد سرش را تکان داد.
_ من واقعا احمقم که هنوز دارم باهات حرف می‌زنم. ولی اگه بهت در موردش بگم، قسم می‌خوری که هرگز به هیچکس در موردش نگی؟
اوون دست روی قلبش گذاشت و او باز چشمانش را چرخاند.
_______________
¹⁸: The Time Machine​


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ به اندازه کافی قانع کننده نیست؟ این چطوره: من با تمام شرافتم سوگند یاد می‌کنم که...
_ انقدر چرت نگو. امشب توی کتابخونه باهات صحبت می‌کنم. تا اون موقع، باهام حرف نمی‌زنی، نگاهم نمی‌کنی و اصلا فراموش می‌کنی که وجود دارم. حالا هم تنهام بذار.
چشمان اوون برق زدند و او بلند شد تا برود غذا بگیرد. بیش از آن هیجان‌زده بود که بتواند بخورد، اما می‌دانست که بهتر است بخورد چرا که احتمالا به نیرویش نیاز پیدا می‌کرد. هر داستانی که امشب می‌خواستند واردش شوند، باید اژدها می‌داشت. و جادو. و سفینه‌های فضایی و بیگانگانی که نسبت به سرماخوردگی آدم‌ها آلرژی نداشتند و سنجاب‌های پرنده و آتشفشان‌ها و هر چیز دیگری که الان نمی‌توانست تصور کند.
این همه وقت کتاب‌هایش دروغ نمی‌گفتند. تمام کاری که باید می‌کردی این بود که به قدر کافی صبر کنی و در آن کلاس‌های خسته‌کنندۀ کسرها دوام بیاوری و از جلسات گروه کر و تکالیف مدرسه و نامادری‌های شیطانی جان سالم به در ببری و بالاخره آن چیز بهتر را... پیدا می‌کردی. یک مادرخواندۀ پری، یک آدم فضایی در حال مرگ که حلقۀ قدرت در دستش است و یا دری به دنیای جادویی.
و از قرار معلوم آن در برای اوون دختری بود به نام بتانی.
باقی روز همه چیز محو بود. بیشتر به این خاطر که اوون زحمت توجه کردن به خودش نمی‌داد. در عوض توی ذهنش تمام کتاب‌های مورد علاقه‌اش را از نظر گذراند و سعی کرد مشخص کند که اول به کدام یک از آن‌ها باید سر بزنند.
مشخصا هری پاتر جایی در ابتدای این لیست بود. حتی نه به هاگوارتز¹⁹، بلکه مستقیما قصد داشت برای تهیه چوبدستی به فروشگاه اولیوَندِرز²⁰ برود. عالی می‌شد. بعدش باید می‌رفتند به دزد صاعقه²¹ ، کتاب گورستان²²، و همچنین سفری به آشیانۀ افسانه²³و __
و در آن لحظه اوون لحظه‌ای ایستاد؛ درست در وسط پیاده‌رو و راه برگشت به خانه از اتوبوس. او داشت به چه فکر می‌کرد؟ در مدرسه همه در مورد چه چیزی صحبت می‌کردند؟ کتاب هفتم کیل گنومن‌فوت هفتۀ بعد منتشر می‌شد. و چرا؟ چون همه می‌خواستند بدانند آیا قاضی زنده مانده است یا نه، و اگر نه، آیا کیل از دکتر وریتی انتقام می‌گیرد.
اما اگر... اگر کسی قاضی را از دست دکتر وریتی نجات می‌داد، چطور؟ اگر بتانی او را به درون کتاب و درست به لحظۀ حملۀ دکتر وریتی می‌برد و اوون جلویش را می‌گرفت؟
او تبدیل به یک قهرمان می‌شد. قهرمانی درون کتاب. کتابی که همگان می‌خواندند.
دهان اوون باز ماند و لذتی خالص در سـ*ـینه‌اش فوران کرد. این خیلی بزرگ بود. حتی بزرگ‌تر از نجات دامبلدور²⁴، چرا که دامبلدور به هر حال در قالب روح و این چیزها دوباره ظاهر می‌شد. قاضی بعد از کیل شخصیت محبوب همه بود. این ممکن بود حتی پایان داستان را عوض کند!
خودش بود. هدف از ابتدا گردش یا امضا جمع کردن نبود. مشخص بود که اوون دقیقا به همین دلیل از زندگی خسته‌کننده‌اش بیرون کشیده شده بود. قرار بود که همین طور بشود؛ سرنوشت یا چنین چیزی. او انتخاب شده بود و الان زمان نجات دادن بزرگترین جادوگر تاریخ - قاضی - رسیده بود.
حالا تنها کاری که اوون باید می‌کرد، قانع کردن بتانی بود.
_______________
¹⁹: Hogwarts
²⁰: Ollivanders
²¹: The Lightning Thief
²²: The Graveyard Book
²³: Fablehaven
²⁴: Dumbledore


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(5)
بتانی جلوی درهای شیشه‌ای کشویی کتابخانه ایستاده بود و اوون را در میز جلویی می‌نگریست. او در واقع کار خاصی نمی‌کرد؛ فقط به نقطه‌ای خیره شده بود، همان طور که همیشه در کلاس این کار را می‌کرد. خیال‌پردازی می‌کرد.
آخرین باری که خودش خیال‌پردازی کرده بود، کی بود؟ بتانی نمی‌توانست به یاد بیاورد. چرا دنیایی را در ذهنت تصور کنی وقتی می‌توانی بروی و آن را درون یک کتاب از نزدیک ببینی؟
البته که برای انجام این کار مجبور می‌شدی کتاب را یواشکی به خانه بیاوری و باید مطمئن می‌شدی که توسط مادرت که تو را کاملا و شدیداً از پریدن به داخل کتاب‌ها منع کرده، گیر نمیفتی. بعدش هم باید کتاب را دائما دور از چشمش نگه می‌داشتی تا زمانی که بشود بپری و هیچ احتمالی برای اینکه او متوجه غیبتت بشود، وجود نداشته باشد.
بتانی آه کشید و به پنجرۀ کتابخانه نگاه کرد. شاید خیال‌پردازی انتخاب بهتری بود.
این قرار نبود خوب از آب در بیاید؛ صحبت کردن با اوون در مورد... همه چیز. پاسخ به سوالِ چگونه و حتی بدتر از آن، چرا. اما هیچ راهی برای خلاص شدن از دست او وجود نداشت. نه وقتی که او در کتابخانه کار می‌کرد. بدون پول، کتابخانه تنها راه به دست آوردن کتاب‌های جدید بود. و بدون کتاب‌های جدید او هرگز نمی‌توانست چیزی را که دنبالش بود پیدا کند.
آهی دوباره کشید. یا باید یواشکی کتاب بردن را کنار می‌گذاشت و جست و جویش را متوقف می‌کرد و یا خواستۀ مادرش را زیر پا می‌گذاشت و عذاب وجدان بدی می‌گرفت. حداقل این عذاب وجدان بعد از مدتی از بین می‌رفت.
مگر نه؟
احمقانه بود. فقط باید آنقدر به اوون می‌گفت که کنجکاویش را برطرف کرده باشد و سپس با چیزی به او رشوه می‌داد تا بیخیالش شود. دستش را توی جیبش برد تا مطمئن شود رشوۀ ابدیش از کارخانۀ ویلی وانکا سر جایش است. آبنباتی که هرگز با جویدن طعمش را از دست نمی‌داد و کوچک‌تر نمی‌شد، صرف نظر از این که چه مدت آن را خورده باشی. به نظر می‌رسید که معاملۀ خوبی بشود.
یک لحظه اوون را دید که در حین گرفتن کتاب‌های کسی به او لبخند می‌زند و کمی حالش بد شد. آدم‌های زیادی مشتاق دوستی با او نبودند؛ نه بعد از تولدِ سال‌ها پیشش. بعد از آن جشن مادرش دیگر اجازه نداد بتانی از جلوی چشمش دور شود و حتی برای چند سال او را به مدرسه نفرستاد. و اوون اینجا بود. کسی که شاید هم صحبت خوبی می‌شد و یا حتی به او در جست و جویش در کتاب‌ها کمک می‌کرد. اما در عوض او قصد داشت با رشوه دادن اوون را از سر باز کند. چقدر عالی.
آه. چرا نمی‌توانست همین الان وارد یک کتاب شود و تمام این چیزها را دور بریزد؟
بعد از آن که نفس عمیقی کشید، از بین درهای شیشه‌ای وارد شد و نگاهی به اوون کرد؛ سپس سرش را به طرف میزهای بدون کامپیوتر تکان داد که تقریبا هیچکس پشتشان نمی‌نشست. او به بتانی لبخند زد و چشمکی فوق‌العاده واضح به او تحویل داد که باعث شد بتانی همان لحظه رویش را برگرداند و اصلا برایش مهم نباشد که اوون چه از او می‌داند. اما دوباره خودش را مجبور کرد و به سمت میزها رفت. کیفش را روی یک صندلی گذاشت و منتظر ماند.


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمتر از یک دقیقۀ بعد اوون روی صندلی نزدیک او نشست.
_ مامانم داره به این میز نگاه می‌کنه. بهش گفتم قرار گذاشتیم که روی یه سری از مشقامون کار کنیم.
او نیشخند زد.
_ یه گزارش از یه کتاب. چون می‌دونی...
_ فهمیدم. خب حالا که چی؟ خیلی کار بزرگیه که به مامانت دروغ گفتی؟
احساس گنـ*ـاه در شکمش پیچید، اما تصمیم گرفته بود اوون را بیشتر اذیت کند.
اوون کمی عقب رفت و صورتش سرخ شد.
_ خب من معمولا دروغ نمی‌گم، ولی قول داده بودم در این مورد به کسی چیزی نگم برای همین باید یه بهونه‌ای میاوردم که...
_ باشه. حالا هر چی.
و دستش را در هوا تکان داد. سعی می‌کرد این موضوع را نادیده بگیرد که او بخاطر بتانی دروغ گفته بود و این باعث می‌شد گناهش کردن خودش هم باشد.
_ گوش کن، واست یه چیزی آوردم.
و دست در جیبش کرد تا آبنبات را بیرون آورد.
چشمان اوون گشاد شدند و او آبنبات را با احتیاط در دستش گرفت. آهسته گفت:
_ این... این اصلِ وانکاست؟
وای.
_ اوهوم. همشم برای خودته. فقط باید با اینکه بیخیال من بشی و هیچوقت به کسی چیزی در مورد دیشب نگی، موافقت کنی.
چشمان او حتی بیشتر از قبلا باز شدند و او آبنبات را بالا گرفت تا بتواند بهتر بررسیش کند. سپس آهی کشید و آن را به بتانی پس داد.
_ مال خودت.
سرش را تکان داد.
_ کلی کتاب هست که ترجیح می‌دم توی اونا برم.
بتانی چشمانش را باریک کرد و آبنبات را به او برگرداند.
_ حق انتخاب نداری. یا اینو بر می‌داری و بیخیال من می‌شی یا اینو بر نمی‌داری و بیخیال من می‌شی.
او آبنبات را برداشت اما آن را کنار گذاشت.
_ یکم دیگه در این مورد صحبت می‌کنیم. ولی من اول می‌خوام بدونم که اصلا چجوری این کارا رو می‌کنی.
بتانی اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی گوش نمی‌دهد.
_ بابای... بابای من. اون، خب، داستانیه. یعنی، مال یه داستانه.
او به سختی آب دهانش را قورت داد. می‌دانست که چه واکنشی دریافت می‌کند.
اوون گیج نگاهش کرد.
_ ببخشید. اون ... چی چیه؟


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بتانی در حالی که به طرز ناعادلانه‌ای عصبی‌تر می‌شد گفت:«اون یه شخصیت داستانیه.» او که به اوون نگفته بود پدرش اهل سوئد یا چنین جایی است. این چیزی نبود که مردم هر روز بشنوند. برای همین شاید باید کمی به او حق می‌داد.
اما اصلا چرا باید در مورد چنین چیزی به اوون حق می‌داد؟ اصلا این چیزها چه ارتباطی به او داشتند؟
اوون همچنان با گیجی تکرار کرد:«...چی؟»
بتانی هیسی کشید و عصبانیتش با هر کلمه‌ای که اوون می‌گفت بیشتر شد.
_ مامانم در مورد بابام یه کتاب‌هایی مطالعه کرده بود و بابام یه جوری متوجه این موضوع شده بود و اونو پیدا کرده بود. بعدش هم عاشق هم شدن. می‌دونی من واقعا دوست ندارم در مورد این چیزا صحبت کنم-
_ یه شخصیت داستانی چطوری... میاد بیرون؟
بتانی با آزردگی از اینکه به اوون اجازه داده بود تا این حد اذیتش کند پاسخ داد:
_ چه می‌دونم! شاید اگه در دسترس بود می‌تونستم ازش بپرسم. ولی نیست، خب؟ حالا دیگه تموم شد؟
_ کجا رفته؟ برگشته توی کتابا؟
تن صدای بتانی اوج می‌گرفت:
_ کجا رفته؟ مامانم برای تولد چهار سالگیم به همه گفته بود که من حق ندارم برای تولدم به عنوان هدیه کتاب بگیرم. والدین همۀ دوستام فکر می‌کردن این موضوع خیلی عجیب باشه ولی همشون قبول کردن؛ غیر از یه نفر. وقتی مامانم تو اتاق دیگه‌ای بود، من هدیه رو باز کردم و با یه نسخه از قصه‌های پری برای کودکان²⁵ رو به رو شدم. و از اونجایی که نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم، خودم، بابام و همراه کل بچه‌های دیگه کشیدم توی کتاب.
لحظه‌ای ایستاد و به سختی آب دهانش را قورت داد.
_ یه طوری تونستم خودم و بچه‌ها رو برگردونم،
صدایش آهسته‌تر شد:
_ همشون فکر کردن این یه جور حقه یا شعبده‌بازی برای جذابیت جشن بوده. ولی بابام... من نمی‌دونم چی شد ولی اون جا موند. و حالا توی اون کتاب نیست. و منم نمی‌دونم که اون کجاست.
_ نمی‌تونست که کتابو ترک کنه؟ مثل کاری که بار اول کرد؟
چرا داشت تا این حد به اوون اطلاعات می‌داد؟
_ شاید. نمی‌دونم. شاید سعی کرده و بعدش از اون کتاب رفته تا یه راه بهتر پیدا کنه. شاید... شاید نتونسته برگرده چون یه چیزی توی داستان بهش آسیب زده. یا شاید هم فکر کرده که چرا باید به دنیای واقعی برگشت وقتی اون دنیا تا این اندازه بهتر و قشنگ‌تر و همه‌چی‌ تموم‌تره؟
او چرخید و پشت دستانش را به چشمانش چسباند. سپس آه کشید.
_ من هر جایی که بتونم دنبال اون می‌گردم.
به میز خیره شده بود.
_ وقتی بابام گم شد، مامانم دیگه اجازه نداد وارد کتابا بشم؛ بدون هیچ استثنائی. برای سال‌های بعد حتی نمی‌ذاشت بدون حضور خودش کتابی رو عادی مطالعه کنم. حتی اگه کتاب درسی می‌بود. و من چیکار کردم؟ به محض اینکه اعتمادش بهم برگشت، اومدم کتابخونه و کتاب قصه‌های پری برای کودکان رو امانت گرفتم. همه جای اون داستانو گشتم، اما اثری ازش نبود. هیچ کجا ردی ازش نبود. به تلاشم ادامه دادم و هر شب دور از چشم مامانم کتابای جدید آوردم خونه. ولی هنوز یه عالمه کتاب دیگه هست. کی می‌تونه این همه کتابو بررسی کنه؟
_______________
²⁵: Fairy Tales for Kids


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 4 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
اوون دست‌هایش را بالا آورد و او متوجه شد که سعی دارد او را ساکت کند. از روی شانۀ اوون نگاهش به آدم‌هایی افتاد که برگشته بودند تا ببینند آن دخترک دیوانه در گوشۀ کتابخانه به چه دلیل داد و بیداد می‌کند. چشمانش گشاد شدند و در تلاش برای مهار کردن مشت‌هایش، زبانش را گاز گرفت.
_ اصلا نمی‌دونم چرا دارم اینارو می‌گم. تو فقط یه آدم عوضی هستی که عین کَنه چسبیده بهم. آبنباتو می‌خوای یا نه؟
او دوباره به آبنبات نگاه کرد؛ انگار که از طلا ساخته شده بود. بعد آن را به طرف بتانی هل داد.
_ نه. ولی اگه نمی‌خوای دیگه چیزی از من بشنوی، یه معاملۀ دیگه برات دارم.
بگو برای چه بود. باید زودتر می‌فهمید.
_ پس تو واقعا یه ماشین زمان می‌خوای.
او سرش را تکان داد.
_ هیچ چیزی از کتابا نمی‌خوام. تمام خواهشی که ازت دارم اینه که برای پنج دقیقه منو ببری توی یه کتاب و برم گردونی. همش همینه.
بتانی آه کشید. معلوم بود که چنین چیزی می‌خواهد. لابد می‌خواست پرسی جکسون²⁶، رون ویزلی²⁷ یا آن بچۀ بی‌فکری که شبیه هری پاتر بود - کیلِ پا گنده²⁸ را ببیند. و اگر او کاری را که می‌خواست نمی‌کرد، همه چیز را کف دست مادرش می‌گذاشت. به همین سادگی. عجب دوست پیدا کردن زیبایی شده بود.
_ کدوم کتاب؟
او کتابی را از توی کوله‌پشتیش بیرون کشید. کیل گنومن‌فوت و پایان همه چیز. پس همان کیلِ پا گنده بود.
بتانی با نهایت آرامشی که در توانش بود گفت:
_ خب بعد؟ می‌خوای امضا بگیری ازش؟ می‌خوای بری حس یه سلبریتی رو بهش القاء کنی؟ بی‌نظیره اوون. اون تو خواب شبشم نمی‌بینه که این همه آدم بشناسنش، ولی آره، تو می‌ری بهش می‌گی که چقد از پاهای بزرگش یا این چیزاش خوشت میاد و اینکه پایان همه چیز جزء بهترین کتاباییه که تا به حال خوندی. هیچ می‌دونی این کار تا چه حد احمقانه است؟ تو کل داستانو این طوری عوض می‌کنی. می‌دونی اگه این اتفاق بیفته چی می‌شه؟
چشمان اوون مثل گلوله‌های تزئیینی درخت کریسمس درخشیدند.
_ نه؟
زمزمه کرد:
_ منم نمی‌دونم! شاید اصلا ممکن نباشه. خبر ندارم چون باهوش‌تر از اونیم که همچین ایدۀ احمقانه‌ای رو حتی امتحان کنم. آخرین چیزی که لازم دارم اینه که اسمم جزو شخصیتای داستانیِ کتابی که همه می‌تونن بخوننش برده بشه. فکر می‌کنی هیچکی نمی‌فهمه اگه وسط داستان فرانک‌اشتاین²⁹ یهو سر و کلۀ یه بتانی سندرسون بی نام و نشون پیدا بشه؟ و تازه بیاد و داستان رو هم عوض کنه، اونم داستانی به شهرت کیلِ بی‌انگشت³⁰؟ مردم چنین چیزیو تو یه چشم بهم زدن می‌فهمن. حتی فکرشم باعث می‌شه کابوس ببینم.
____________________
²⁶: Percy Jackson
²⁷: Ron Weasley
²⁸: Kiel Giant-toes
²⁹: Frankenstein
³⁰: Kiel Nope-Fingers


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 4 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
او شروع به گفتن چیزی کرد؛ بعد مکثی کرد و کتابش را گشود. نهایتا گفت:
_ من نمی‌خوام کیل رو ببینم. اون حتی توی این فصل حضور نداره. فقط اینکه... استادش، قاضی، یه کتاب طلسمی داره و _
_ جادو؟
بتانی تقریبا داد زد و وقتی همه دوباره به آن‌ها نگاه کردند بلافاصله ساکت شد.
_ شوخی می‌کنی دیگه؟ می‌خوای جادو یاد بگیری؟ چند لحظه پیش در مورد کابوس‌هام چی گفتم؟ این یکی ده بار بدتر از اونه!
اوون به او گفت:
_ یه طلسمی هست که کیل قبلا ازش استفاده کرده. بهت کمک می‌کنه تا چیزای مختلفو پیدا کنی.
او انگار که داشت موضوعی را بررسی می‌کرد، مکث کرد.
_ من قضیۀ پدرت رو نمی‌دونستم. حداقل تا الان. ولی حالا که می‌دونم، بهت می‌گم یه اینجور طلسمی وجود داره که کمکت می‌کنه تا اون رو پیدا کنی. تو اون طلسمو یاد می‌گیری و حالا اینجا یا اونجا، اجراش می‌کنی و اون باباتو ردیابی می‌کنه.
شانه‌ای بالا انداخت.
_ فقط فکر کردم شاید بهت کمک کنه. بعدش اگه ازم بخوای تمام این داستانو فراموش می‌کنم و اصلا فکر می‌کنم که هرگز با تو رو به رو نشدم. اون دیگه به خودت بستگی داره.
بتانی به او خیره شد. دهانش باز مانده بود. او می‌خواست کمک کند؟ به او؟
_ نه. نه! خیلی خطرناکه. متاسفم، در واقع... ممنونم که به فکر بودی. ولی نه.
او بلند شد و برای ترک آنجا چرخید. سپس توقفی کرد و قبل از خروج از کتابخانه آبنبات را به سمت او هل داد.
به محض این که از درهای کشویی عبور کرد، ایستاد و برگشت. اوون آبنبات را برداشته بود و جوری با غصه نگاهش می‌کرد که انگار گرینچ³¹ آمده و رفته بود آن آبنبات تمام چیزی بود که از کریسمس برایش باقی گذاشته بود.
اَه! اَهـــــه! او تلاش کرده بود تا کمک کند. البته که می‌خواست برای سرگرمی وارد آن کتاب هم بشود ولی جدا از آن، اوون به فکر او بود. و او این گونه جوابش را می‌داد؟
اما هیچ راهی برای انجام چیزی که می‌گفت، وجود نداشت. این کار فقط مشکل می‌تراشید. او هیچ جوره نمی‌توانست چنین کاری بکند!
بتانی به دیوار کتابخانه تکیه داد. حتی یک کتاب جدید هم برای جست و جوی پدرش به امانت نگرفته بود. اما امکان نداشت به داخل برگردد. نه تا زمانی که اوون هنوز داخل بود. عالی شد. یعنی از این به بعد باید همیشه از کتابخانه دوری می‌کرد؟
حداقل هنوز تعدادی کتاب در خانه داشت. باشد، او قبلا آن‌ها را گشته بود، اما گاهی فقط به یکی از شب‌های شاهزاده کوچولو³² نیاز داری؛ در حالی که به تنهایی روی سیاره‌اش نشسته‌ای و او آن پایین روی زمین در حال گفت و گو با خلبان است.
برای آخرین بار از پشت درهای کتابخانه اوون را نظاره کرد و بعد، همان طور که به سمت خانه می‌رفت، سعی کرد تمام وقایع آن شب را فراموش کند.
ده دقیقۀ بعد، وقتی کلید را در در جلویی می‌چرخاند، صدای تلویزیون را شنید و دانست که مادرش خانه است. به نظر می‌رسید دارد به اخبار گوش می‌دهد ولی خبر خیلی مهمی نبود. فقط اینکه چطور جلد اول یک مجموعه کتب مصور صدها هزار جلد فروخته است و دیگر کسی نمی‌تواند نسخۀ دیگری از آن پیدا کند. واقعا که بااهمیت بود؛ واقعا.
اما اینکه مادرش زودتر از موعد خانه بود یعنی چیزی سر جایش نبود. چیزی مثل اینکه اوون حرف‌هایی به مادرش زده باشد که نباید.
بتانی با صدایی حتی آهسته‌تر از آنچه که قصد داشت، گفت:
_ مامان؟
______________
³¹: the Grinch : شخصیتی که تلاش می‌کند تا کریسمس را بدزدد.

³²: Little Prince


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 4 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
شنید که مادرش با صدای بلندی بینی‌اش را بالا می‌کشد و صدای تلویزیون قطع می‌شود. او گفت:
_ بتانی؟ همه چیز خوبه؟ چرا دیر برگشتی؟
و دوباره بینی‌اش را بالا کشید.
_آه هیچی. مونده بودم بعد از مدرسه یه سری از تکالیفمو با هم کلاسیم انجام بدم. چرا الان خونه‌ای؟
مادرش به راهرو آمد و با وجود قرمزی چشمانش لبخند زد.
_ یه ذره کسالت داشتم. هر چند الان دیگه حالم بهتره.
آسودگی در وجود بتانی پخش شد و مادرش را بـ*ـغل کرد.
_ می‌خوای سوپی چیزی برات درست کنم؟
او باز هم بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
_ اوه نه خوبم. فقط یه سرماخوردگی ساده‌ست.
بتانی سر تکان داد. سرماخوردگی نبود. مادرش فقط زمانی این طوری می‌شد که چیزی او را به یاد پدرش مینداخت.
آن چیز می‌توانست رنگ موهای بتانی باشد؛ رنگ مسی‌ای که از پدرش به ارث برده بود یا حداقل بتانی او را با این رنگ به خاطر می‌آورد. گاهی یک کلمه یا مرور یک خاطرۀ تصادفی بود. بتانی نمی‌دانست، اما می‌دید که او جلوی آتش می‌نشیند - حتی در میانۀ تابستان - و به درون آینه‌ جیبی قدیمی نگاه می‌کند که هدیۀ پدرش بود. سپس به تـ*ـخت خوابش می‌رفت و آینه هم غیبش می‌زد تا بار دیگری که تمام این اتفاقات تکرار می‌شدند.
مادرش پرسید:«گشنته بتانی؟»
_ نه، تو مدرسه غذا خوردم. فعلا سیرم. تو برو بشین، به نظر هنوز خوب نشدی. من یه چیزی برات درست می‌کنم.
مادرش لبخند غم‌انگیزی تحویلش داد و سر تکان داد:
_ می‌دونی تو زیادی شیرین و مهربونی. من خیلی به تو، به اون آدمی که داری بهش تبدیل می‌شی، افتخار می‌کنم. می‌دونستی؟
بتانی متقابلا لبخند زد ولی از درون می‌خواست ناله کند. مادرش چه می‌گفت اگر می‌دانست که بتانی هر شب مشغول مطالعه است و تنها قانونی را که برایش مهم بود می‌شکست؟ و احتمالا اگر الان گریستن مادرش را نمی‌دید، درون یک کتاب دیگر بود؟
ساعتی بعد مادرش جلوی آتش بود و آینه را روی پایش گذاشته بود و به شعله‌ها نگاه می‌کرد. بتانی پیشانی‌اش را بـ*ـو*سید و آهسته به طبقۀ بالا و اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.
یک نسخه از شب بخیر، ماه³³ را از زیر تختش بیرون کشید و با انگشتانش جلدش را لمس کرد. سال‌ها قبل، پدرش او را به گشت و گذار در دنیای کتاب‌ها می‌برد و در همان حین داستان را از حفظ برای دخترش می‌گفت. این اولین خاطره‌ای بود که از پدرش داشت و همچنین، خاطرۀ مورد علاقه‌اش بود.
تمام این مدت می‌خواست بداند که پدرش کجا رفته است و حالا راهی برای یافتنش داشت.
اما چه می‌شد، اگر او برنگشته بود بخاطر اینکه... بخاطر اینکه نمی‌خواست برگردد؟
او کتاب را سر جایش زیر تـ*ـخت برگرداند و از جای دیگری شاهزاده کوچولو را بیرون کشید؛ سپس وارد کتاب شد و باقی شب را به تنهایی به تماشای ستارگان پرداخت.
_____________________
³³: Goodnight Moon


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، Meysa و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا