- عضویت
- 21/2/21
- ارسال ها
- 373
- امتیاز واکنش
- 4,501
- امتیاز
- 278
- محل سکونت
- fugitive
- زمان حضور
- 21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(3)
اوون با صدای مادرش بیدار و فورا از جایش بلند شد. اطراف را به دنبال تفنگهای اشعه پرتابکن یا خرگوشهای سفید و از این دست نگاه کرد.
متاسفانه آنجا جز بخش مرتب شدۀ داستانهای کودک چیز دیگری نبود.
نه. نه نه نه! یعنی همهاش خواب بود؟ آیا این به آن معنا بود که او هنوز در دنیای واقعی گیر افتاده است؟ اه!
_ اوون!
مادرش دوباره فریاد زد.
_ چرا انقد طولش میدی؟
اون با فریاد دیگری جوابش را داد:
_ ببخشید، داشتم مطالعه میکردم.
سپس کتاب کیل گنومنفوتش را برداشت و به طرف جلوی کتابخانه دوید. با هر قدمی که بر میداشت، افسردهتر میشد. نه! باید واقعی میبود! اگر واقعی بوده باشد یعنی چیزهای خیلی بهتری برای زندگی کردن به جای کلاسهای خستهکننده و گروههای کُر خستهکنندۀ بعد از مدرسه و همه چیز از نوع خستهکننده وجود داشتند. اینکه بتانی میتوانست توی کتابها بپرد نقطۀ مقابل خستهکننده بود و برای همین باید حقیقت میداشت؛ البته اگر قرار بود زندگی کمی عادلانه باشد!
اوون آن شب را به خیره شدن به سقف و در انتظار برای به خواب رفتن به سر برد در حالی که حتی یک چرت کوتاه هم نتوانست بزند. آیا بتانی فردا به مدرسه میآمد؟ آیا همه چیز را انکار میکرد؟ آیا اون همه چیز را از خودش درآورده بود؟ و اگر نه، او چگونه آن کار را میکرد؟ او توی کتابها چه کار میکرد... فقط به گشت و گذار میپرداخت یا حتما باید شکلات داستانی میخورد؟ تا به حال چه کسانی را دیده بود؟ آیا امضا هم جمع کرده بود؟
احتمالا جایی در میانۀ شب خوابش برده بود چرا که آلارمش او را از رویای معرفی شدنش به اسلانِ شیر¹⁶ توسط بتانی و در حضور شور و اشتیاق مردم نارنیا¹⁷ بیرون کشید. اوون آلارم را خاموش کرد و از تـ*ـخت به بیرون سرید در حالی که کاملا هوشیار بود و خیلی کم خوابیده بود.
مادرش پرسید که آیا همه چیز رو به راه است - چرا که صبحانه چند بار در گلویش پریده بود - و سپس او به سرعت از در خانه بیرون زد و زمانی که به ایستگاه اتوبوس رسید، حداقل بیست دقیقه تا آمدنش مانده بود. وقتی که بالاخره آمد، اوون روی اولین صندلی نشست و در تمام طول راه پاهایش از شدت هیجان و عصبی بودن میلرزید.
به سریعترین حالت ممکن از اتوبوس خارج شد و تا کلاس را با قدمهای تند طی کرد تا بخاطر دویدن در دردسر نیفتد. وقتی رسید، نشست و منتظر شد تا اولین نفر وارد کلاس شود.
بچهها یکی یکی میآمدند و به نظر نمیرسید هیچ کدامشان از بودن در آنجا خوشحال باشد. چندتاییشان با تعجب به اون نگاه کردند که پشت میزش نشسته بود و با حالتی منتظر پوزخندی گوشۀ لـ*ـبش جا گرفته بود. به هر حال اوون نمیتوانست آن لحظه کار دیگری بکند. به زودی بتانی میآمد و او جواب سوالاتش را میگرفت. باید واقعی میبود. آن همه چیز خیلی جذابتر از ریاضی و مدرسه و گروه کُر بود!
______________________
¹⁶: Aslan the lion¹⁷: Narnia
رمان داستانْدزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com