خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: داستانْ‌دزدها (جلد اول) | Story Thieves
نویسنده: James Riley
مترجم: Erarira
به درخواست: ARTEMIS2003
ژانر: تخیلی، ماجراجویی، نوجوانان
خلاصه:
زندگی خیلی خسته‌کننده می‌شود زمانی که به جای خیره شدن به قفسۀ کتاب‌هایت مجبور باشی در دنیای واقعی زندگی کنی. اووِن با تجربۀ تکلیف‌های دنیای واقعی و گروه کر این را بهتر از هر کسی می‌داند. اما همه چیز از روزی که اوون رخ دادنِ غیرممکن را می‌بیند، فرق می‌کند. یعنی روزی که دوستش بتانی در کتابخانه از دل یک کتاب خارج می‌شود...
▱▱▱▱▱▱▱▱▱


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 18 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقدیم به کاراکترهای خیالی‌ام:
من خیلی خیلی متاسفم.
(1)
اووِن¹ می‌خواست بخاطر چیز ترسناکی که مقابلش بود جیغ بکشد. اما صدایی از گلویش خارج نمی‌شد و کابوس همچنان ادامه پیدا می‌کرد و اوون را مجبور می‌کرد در اعماق وجودش به دنبال پاسخ یک سوال بگردد:
_ کسی می‌تونه بهم بگه حاصل سه چهارم ضربدر دو سوم چیه؟
آقای بَربِری² جلوی کلاس و مقابل تخته ایستاده بود و دستانش را به بـ*ـغلش زده بود. منتظر بود تا کسی دستش را بلند کند.
نه، منظورش این سوال نبود. سوال واقعی این بود: آیا چیزی در دنیا وجود داشت که از کسرها خسته‌کننده‌تر باشد؟ اوون به محض اینکه آقای بربری از صبر کردن خسته شد و کسی را برای پاسخ به سوالش انتخاب کرد، خمیازه‌ای کشید.
_ ماری؟ سه چهارمِ دو سوم؟
حبس شدن در اتاقی که در و پنجره‌ای نداشت با چشم‌بند و بدون کاری برای انجام دادن یا اینکه مجبور باشی انواع مختلف درخت را نام ببری قطعا ملال‌آور ‌بود. اما همچنان به پای کسرها نمی‌رسید.
_ یک دوم.
ماری پاسخ داد و آقای بربری سرش را تکان داد.
شاید آن کار این بود که کسی برای بیدار نگه داشتنت نوشابه به خوردت بدهد و بعد ساعت‌ها کاتالوگ نحوۀ سر هم کردن لوازم منزل را برایت از رو بخواند؛ آن هم به زبانی دیگر.
چه می‌شد اگر ناخواسته شروع به یاد گرفتن آن زبان می‌کردی؟ این از نظر عده‌ای قطعا ارزشش را داشت. پس فورا از لیست حذف شد.
آقای بربری گفت:
_ اوون، چطوره تو جواب بدی؟ یک سوم ضربدر دو سوم.
اوون تلاش کرد تا اشتیاقی مصنوعی نشان دهد و پاسخ داد:
_ دو نهم؟
_ درسته.
و به سمت تخته برگشت در حالی که اوون به ذهنش اجازه داد تا دوباره خیال‌پردازی کند.
____________________________________​
¹: Owen​
²: Mr. Barberry​


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Amerətāt و 18 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
شاید اینکه بخاطر مریضی خانه بمانی و آنقدر تب داشته باشی که نشود هیچ‌ کاری به جز تماشای تلویزیون انجام بدهی و تنها شبکه‌ای که کار می‌کند، شبکۀ تبلیغات باشد. این دیگر خیلی خسته‌کننده می‌شد.
_ یک سومِ یک سوم، گابریل؟
گابریل با چشمانی بی‌حالت پاسخ داد:
_ یک نهم؟
نه، کسرها هنوز هم دست بالا را داشتند. آن هم با اختلاف.
چه می‌شد اگر زنگ کلاس بخاطر یک جور اتصالی عجیب و غریب زودتر از همیشه به صدا در می‌آمد. درست بود که این اتفاق هرگز رخ نداده بود، اما اوون بیشتر از هر چیز دیگری آدمی خوشبین بود. و این چیزی بود که او خیلی به آن افتخار می‌کرد، چرا که خوشبین بودن مقابل این همه مسئلۀ ریاضی کار ساده‌ای نبود.
_ خب حاصل چهار پنجمِ یک هشتم چی می‌شه؟ بتانی می‌خوای تو جواب بدی؟
پاسخی نیامد. آقای بربری به سمت کلاس چرخید.
_ بتانی؟
اوون از روی شانه‌اش به عقب نگاه کرد و دید که بتانی خم شده و کتاب ریاضی‌اش را مقابلش نگه داشته طوری که کله‌اش ناپدید شده بود. او که واقعا نخوابیده بود، خوابیده بود؟ حرکت شجاعانه‌ای بود. احمقانه ولی شجاعانه.
به هر صورت داشت اتفاقی میفتاد و این به آن معنا بود که کلاس یک دهم کمتر کسل کننده شده بود. اوون لبخندش را با دست پوشاند. یک دهم، هاه!
_ بتانی!
آقای بربری داد زد.
بتانی³ از جایش پرید و کتاب ریاضی از دستش رها شد و به جلو افتاد و نشان داد که پشتش چیز دیگری قرار داشته است: چارلی و کارخانۀ شکلات‌سازی.
دینگ دانگ!
آقای بربری به بتانی خیره شده بود و او به اطراف نگاه می‌کرد، در حالی که مخلوطی از گیجی و ترس روی چهره‌اش نمایان بود. اوون خودش را کناری کشید و منتظر بود تا آقای بربری داد و بیداد کند که خوشبختانه زنگ درست در همان لحظه به صدا درآمد و دیگر می‌توانستند برای ناهار بیرون بروند.
آقای بربری گفت:
_ باشه برید. همه به جز بتانی.
________________
³: Bethany​


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 17 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختر سرش را پایین انداخت و موهای بلند و برنزی رنگش جلوی صورتش ریختند. اوون نگاهی دلسوزانه به او انداخت و بعد متوجه چیز عجیبی شد.
آیا روی چانه‌اش شکلات چسبیده بود؟
ولی بعد دانش‌آموزان دیگر جلوی دیدش را گرفتند و او شانه‌ای بالا انداخت. نمی‌خواست که سر خودش هم داد و بیداد شود. به علاوه ناهار یعنی حداقل نیم ساعت بدون کسرها.
بعد از منتظر ماندن در صف ناهار - که اوون به خودش یادآوری کرد تا به لیست خسته‌کننده‌ترین کارها اضافه‌اش کند - سینی پیتزا و شیرش را با خودش برد و گشت تا جایی برای نشستن در کافه‌تریا پیدا کند. در نظر داشت سر میز پسرهای کلاسش بنشیند، اما وقتی نزدیک شد آن‌ها توجهی به او نکردند و او هم به مسیرش ادامه داد و تظاهر کرد که همیشه تنها می‌نشیند.
اصلا برای همین بود که با خودش کتاب آورده بود. تنها نشستن هیچ چیز جدیدی نبود.
اون کیل گنومن‌فوت و پایان همه چیز را دوبار تا به حال خوانده بود، اما کتاب هفتم از این مجموعه در هفتۀ آینده منتشر می‌شد و می‌خواست داستانش را به یاد داشته باشد. به هر حال گرفتن یک نسخه از کتابخانه کار سختی بود، حتی با وجود اینکه مادرش آنجا کار می‌کرد. بعدش هم این همان کتابی بود که با حملۀ غیرمنتظرۀ دکتر وِریتی⁵ به قاضی⁶، معلم کیل، پایان می‌یافت. اوون به شخصه حداقل پنج نفر را می‌شناخت که از فکر مردن جادوگر به گریه میفتادند. و ده نفر را که معتقد بودند این مجموعه از هری پاتر الهام گرفته شده است، که یک جورهایی حق داشتند، ولی باز هم همه دوستش داشتند.
همین که اوون شروع به خواندن قسمت آخر کرد، جایی که دکتر وریتی سرزده وارد برج سر و ته جادوگر می‌شد، از گوشۀ چشم بتانی را دید که وارد کافه‌تریا شد. او پشت میزی در طرف دیگر سالن نشست و کتابش را بیرون کشید. بعد به طرز مشکوکی اطراف را از نظر گذراند. سپس سرش را پایین برد، چیزی خورد و دوباره صاف نشست و به دور و بر نگاه کرد.
داشت چه کار می‌کرد؟ پشت کتاب غذا می‌خورد؟ اصلا غذایی داشت؟ داشت...
دینگ، داشت به او نگاه می‌کرد.
اوون به سرعت نگاهش را از بتانی گرفت، اما دیگر دیر شده بود. او کتابش را بست و نگاه ناراحتی به او انداخت، سپس آهی از روی دلخوری کشید و کافه‌تریا را ترک کرد.
_________________
: Kiel Gnomenfoot and the End of Everything​
⁵: Dr. Verity​
⁶: The Magister


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 16 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
اوون پوفی گفت و کتابش را روی میز انداخت. آن دختر احتمالا بخاطر جریان کلاس خجالت‌زده بود و دلش نمی‌خواست کسی به او زل بزند. که یعنی او بدترین کار ممکن را انجام داده بود. عالی شد.
احساس عذاب وجدانش وادارش کرد تا از جایش بلند شود و به دنبال بتانی برود تا از او معذرت‌خواهی کند یا با گفتن لطیفه‌ای او را بخنداند. اما زمانی که به سالن رسید، بتانی آنجا نبود. در واقع هیچکس در تمام طول سالن دیده نمی‌شد. تنها نسخه‌ای از چارلی و کارخانۀ شکلات‌سازی که بتانی مشغول خواندنش بود، روی زمین و زیر کمد افتاده بود.
بله؟! او نه تنها کتابش را روی زمین رها کرده بود، بلکه اوون حتی از این فاصله هم می‌توانست تشخیص دهد که کتاب متعلق به کتابخانۀ مادرش بود؛ یعنی کتاب خودش هم نبود!
و آیا آن رد شکلات بود که رویش به چشم می‌خورد؟
این دیگر قشنگ نبود. بتانی چه فکری با خودش می‌کرد؟ که کتابی را به امانت گرفته بود و شکلاتیش کرده بود، حتی اگر این کار - می‌دانید - به داستانش مربوط می‌شد. افراد دیگری هم بودند که می‌خواستند این کتاب را بخوانند ولی نمی‌خواستند که لکه غذا روی جلدش باشد.
اوون در حالی که سرش را تکان می‌داد کتاب را از روی زمین برداشت و آن را داخل کوله‌اش انداخت. سپس به کافه‌تریا برگشت تا برود سر وقت چیزهای مهم، مثل حملۀ دکتر وریتی به قاضی. از بخت بد، زنگ همان موقع تصمیم گرفت تا به صدا درآید - که ظالمانه بود، ولی انتظارش می‌رفت. اوون آهی کشید و آشغالش را دور ریخت و به سمت چند ساعت یادگیری مغز فلج‌کن و نصف و نیمه به راه افتاد.

در نهایت زمان مدرسه به پایان رسید و اوون مثل توپی که شلیک شده باشد از در جلویی بیرون زد. بیرون بودن آنقدر حس خوبی داشت که باعث شد او سریع‌تر از همیشه برود به سمت کتابخانۀ مادرش، جایی که او تقریبا هر شب مشغول به کار بود. مثل همیشه اوون دوست داشت برود و هر جا که می‌تواند کمک کند. اغلب به این خاطر که مادرش از او می‌خواست و گاهی هم به این خاطر که بودن کنار آن همه کتاب حس جالبی داشت.
به مادرش که بخاطر حجم زیاد کار در حال رفتن به اینور و آنور بود، سلام داد و بعد در جایِ همیشگیش پشت میز جلویی نشست. آنجا او چند ساعتی کتاب‌هایی را که مردم امانت گرفته بودند، بررسی می‌کرد. این کار می‌توانست جذاب باشد (که ببینی مردم چه می‌خوانند)، خجالت‌آور باشد (که ببینی مردم چه می‌خوانند) و یا خسته‌کننده باشد (که ببینی مردم چه می‌خوانند). معمولا هر بار حداقل دوتا از این سه حالت پوشش داده می‌شد و آن شب هم استثنا نبود.
وقتی اوضاع اندکی مرتب شد، اوون آهی کشید و تکالیفش را بیرون آورد. می‌دانست که مادرش - فرقی نداشت که چقدر سرش شلوغ باشد - می‌فهمد که او مشغول نیست و در نهایت باز هم او را وادار به انجامشان می‌کند. اما موقعی که می‌خواست کتاب ریاضیش را بیرون بیاورد با کتاب چارلی و کارخانه شکلات سازی بتانی مواجه شد.


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 14 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
آه خب، تقریبا به کل موضوعش را فراموش کرده بود. آن را برداشته بود که به بتانی برگرداند و بخاطر خودخواهیش در رابـ*ـطه با لکه‌های شکلات سرزنشش کند. اما حالا که فکرش را می‌کرد، آیا اصلا او را بعد از نهار در کلاس علوم دیده بود؟ شاید بعد از خوردن آن همه شکلات و استفاده از یک کتاب به عنوان بالش مریض شده بود و به خانه رفته بود.
اوون شانه‌ای بالا انداخت و تصمیم گرفت تا کتاب را سر جایش در کتابخانه برگرداند. اگر بتانی دوباره می‌خواستش، می‌دانست که کجا پیدایش کند.
وقتی داشت کتاب را روی ستون کتاب‌هایی که باید به قفسه‌ها بر می‌گشتند می‌گذاشت، مادرش سر رسید و نگاهی به او انداخت. آهی کشید و ایستاد. می‌دانست که این قضیه چطور پیش خواهد رفت. مادرش گفت:
_ اونا همشون باید برگردن به بخش کودکان. من دیگه دارم جمع و جور می‌کنم که بریم ولی قبلش یه چندتا کار توی دفتر دارم. پس وقتی کارت تموم شد مشقاتو هم تموم کن.
اوه، با کمال میل. اوون به اندازۀ نصف قدش کتاب برداشت و آهسته به سمت بخش کودکان رفت.
آنجا مثل همیشه بهم ریخته بود. انگار که طوفان شده باشد و یک بمب اتمی درست بـ*ـغل کتاب‌های ریک ریوردِن⁷ ترکیده باشد. اوون هوفی گفت و چند عنوان کتاب را که به نظرش جذاب آمدند بیرون کشید. این تنها نکتۀ خوبِ تمیزکاری بود. اینکه گاهی اتفاقی به کتاب‌های خواندنی برخورد می‌کردی.
ده دقیقۀ بعد بخش کودکان کمی قابل تحمل‌تر شده بود. ستون‌های کتاب روی قفسه‌های بیش از حد پر، انباشته شده بودند. اوون نگاه غم‌انگیزی به کتاب‌هایی که باخودش آورده بود انداخت. بعد باز هم آه کشید و چارلی و کارخانۀ شکلات‌سازی را بیرون آورد. احتمالا جایی برای جا دادنش نبود.
ولی بعد، همان موقع که دنبال حرف «دال» برای رولد دال⁸ می‌گشت، اتفاق عجیبی افتاد. دستش... پرید.
به دستش و کتابی که نگهش داشته بود نگاه کرد. فکر کرد فقط توهم زده.
کتاب داخل دستش دوباره تکان خورد.
_ وای!
کتاب را انداخت. کتاب محکم به زمین خورد و تنها لحظه‌ای ساکن ماند.
بعد برای بار سوم پرید.
چه اتفاقی داشت میفتاد؟ وقتی کتاب خود به خود باز شد و صفحاتش ورق خوردند، اوون عقب‌تر رفت. آیا کتاب تسخیر شده بود؟ آیا کل کتابخانه جن زده بود؟ آیا اینکه از این موضوع هم بترسی و هم هیجان‌زده شوی اشکالی نداشت؟
و بعد آخرین چیزی که اوون در دنیا انتظارش را داشت، رخ داد.
پنج انگشت شکلاتی درست از وسط کتاب بیرون آمدند، به اطراف چنگ انداختند و شروع کردند به بالا کشیدن خودشان.
_______________________
Rick Riordan :⁷

Roald Dahl :⁸


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 14 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
(2)
بتانی همان طور که با دستان پوشیده از شکلاتش به آرامی خودش را از دل چارلی و کارخانۀ شکلات سازی بیرون می‌کشید، آهی کشید. چرا آنقدر زیاد مانده بود؟ حالا بیش از حد دیر کرده بود. اما بی سر و صدا نشستن کنار رودخانۀ شکلات و تماشای اومپا لومپاها⁹ حین کار کردن بسیار آرامشبخش‌تر از آن بود که آقای بربری یا مادرش سرش داد بزنند.
سرش از کتاب خارج شد و ناگهان خیلی کمتر نگران دیر کردنش و خیلی بیشتر نگران اُوِن شد؛ پسری معمولی با موهای قهوه‌ای رنگ که جوری به او زل زده بود که انگار چشمانش می‌خواهند بترکند.
اون گفت:
_ بتانی؟
صدایش به سختی شنیده می‌شد.
_ اون!
و فورا باقی بدنش را از کتاب بیرون کشید و آن را بست.
در حالی که نگاه اون بین او و کتاب می‌چرخید، پرسید:
_ تو... توی کتاب بودی؟
بتانی لبخندی مصنوعی زد:
_ خنگ نباش... تو منو ندیدی، من کل مدت داشتم اینجا کتاب می‌خوندم.
اون سرش را تکان داد:
_ کتاب دست من بود. بعدشم شروع به پریدن کرد و تو درست از وسطش بیرون اومدی. من دیدمت!
_ چرته.
بتانی کتاب را برداشت و به او نشان داد.
_ چطور ممکنه توی یه کتاب بوده باشم؟ اینا از جنس کاغذن!
کتاب را به کناری انداخت و با لحن شوخی گفت:
_ اخیرا زیادی کتاب خوندی.
اون خواست چیزی بگوید ولی بعد نگاهش به کتاب افتاد و صداهای نامفهومی بیرون داد. بتانی مسیر نگاهش را دنبال کرد و وقتی دید انگشتش توی کتاب فرو رفته ناله‌ای سر داد.
خوب، این دیگر کمکی به او نمی‌کرد.
صداهای نامفهوم اون بلندتر شدند و شروع کرد به فاصله گرفتن از بتانی.
بتانی به سر و صدای زیاد او غر زد و بعد از به یاد آوردن چیزی سعی کرد ساکتش کند. اون او را در کافه‌تریا، زمانی که از داخل کتاب شکلات بر می‌داشت، دیده بود. بالاخره گاهی روزها آنقدر بد می‌شوند که دلت فقط شکلات می‌خواهد. اون همان کسی بود که آن لحظه از گوشه دیگر سالن نگاهش می‌کرد.
_______________________
⁹: Oompa Loompas​


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 14 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از ناراحتیِ آن روز صبحِ مادرش و بعد از یک روز طولانی و افتضاح با آقای بربری که مدام در مورد کسرها حرف می‌زد و در نهایت سرش داد کشیده بود و مجبورش کرده بود در زمانی که می‌توانست در پرایدین¹⁰، اُز یا سرزمین عجایب بگردد سر کلاس بنشیند، دیده شدنش توسط اون در وقت ناهار در ردیف آخر قرار می‌گرفت. همین بود: او دیگر از مدرسه، معلم‌ها، مادرش و همه چیز خسته شده بود. از کافه‌تریا بیرون رفت و سعی کرد با گذراندن باقی روز در یک دنیای داستانی اوضاع را فراموش کند. و آنقدر دلش این را می‌خواست که صبر نکرد تا اول به یک جای امن برسد. شاید به این خاطر بازداشت می‌شد، بله، ولی قبلا هم این مورد را تجربه کرده بود و مادرش هرگز متوجهش نشده بود. چرا که بسیار دیر از سر کار بر می‌گشت. تا موقعی که بتانی زودتر از مادرش خانه می‌بود، مشکلی وجود نداشت.
به جز اینکه اینجا خانه نبود و حالا اون او را دیده بود که یک راست از یک کتاب بیرون آمده. وضعیت بسیار بیشتر از آنچه که باید پیش رفته بود.
_ اون،
بتانی پیرهن اون را گرفت و او را داخل بخش کودکان هل داد.
_ به حرفام در سکوت گوش می‌کنی وگرنه مجبور می‌شم پرتت کنم توی کارخونۀ شکلات‌سازی. گرفتی؟
اون سرش را تند تند تکان داد و بتانی او را رها کرد. ناگاه او سعی کرد به سمت خروجی کتابخانه بدود.
بتانی دندان‌هایش را بهم فشرد و دستش را گرفت و او را به دنبال خودش درون صفحات یکی از کتاب‌های دمِ دست کشید که حتی به عنوانش نگاه هم نکرده بود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
و همین شد که آن‌ها خودشان را وسط لندنی در حال سوختن پیدا کردند، در حالی که اشعه‌های بزرگ و سبزی ساختمان‌های اطرافشان را متلاشی می‌کرد.
_ آااااا!
فریادی که از گلوی اون بیرون آمد، به سرعت با عبور اشعۀ مرگبار از بالای سرش خفه شد.
بتانی به او اشاره کرد که به سمت اسکلت یک ساختمان سوخته برود و خودش هم دنبالش رفت. مجبور بود داد بزند تا صدایش میان آن همه تاخت و تاز شنیده شود.
_ اونا مریخین¹¹
و به سفینه‌هایی اشاره کرد که روی پاهای رباتیک خود راه می‌رفتند و به هر چیز و هر کسی با اشعه شلیک می‌کردند.
_ ما توی نبرد دنیاها¹² هستیم. حالا یا آروم بگیر و ساکت باش یا اونا با اشعۀ مریخی سوراخ سوراخت می‌کنن.
چیزی در نزدیکیشان منفجر شد و اون از جا پرید ولی بتانی دوباره از پیرهنش او را گرفت.
_ اگه ساکت بمونی و دیده نشی مشکلی برامون پیش نمیاد. اونا همشون مریض می‌شن و یخ می‌زنن و یا از میکروبی چیزی می‌میرن.
اون با صدایی که به سختی در آن هیاهو قابل شنیدن بود گفت:
_ مریخیا؟
او به بیرون نگاه کرد و وقتی یک اشعه یک ماشین را منفجر کرد به عقب پرید.
_ جداً؟ مریخیا؟
____________________
¹⁰: Prydain
Martians :¹¹
The War of the Worlds :¹²


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: Jãs.I، Elaheh_A، Mahii و 14 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بتانی مکث کرد و مطمئن نبود چه جوابی بدهد.
_ اینجا توی کتاب همه چی واقعیه. البته نه که واقعا مریخیا لندن رو نابود کرده باشن؛ اونجوری هزار صفحه اخبار ازش چاپ می‌شد.
اُون گیج نگاهش کرد و دوباره سرش را بیرون برد.
_ ولی... پس ارتش کجاست؟ کی با اونا می‌جنگه؟
بتانی بینی‌اش را خاراند.
_ کتابشو چند وقت پیش خوندم ولی فکر کنم ارتش به سختی شکست می‌خورد. چون واقعا نمی‌تونستن که با تفنگ با مریخیا بجنگن. ولی این ربطی به اینجا بودن ما نداره!
او دوباره اون را به داخل کشید و مستقیم در چشمانش خیره شد.
_ نمی‌تونی به هیچکس در این مورد بگی اون. در حقیقت، حتی به منم نمی‌تونی بگی. چون بعد از این دیگه قرار نیست با هم صحبت کنیم. قراره پسر خوبی باشی و اینو به عنوان یه راز نگه داری. می‌فهمی چی می‌گم؟
او فقط برای لحظه‌ای به بتانی خیره شد؛ سپس سرش را تکان داد و او را کنار زد.
در حالی که به بیرون اشاره می‌کرد فریاد کشید:
_ نباید بهشون کمک کنیم؟ می‌تونیم بهشون بگیم چی مریخیا رو مریض می‌کنه و اینجوری ازشون محافظت کنیم. شاید بتونن رو بیگانه‌ها سرفه‌ها کنن یا اینطور چیزی!
آن پسر واقعا متوجه وضعیت نبود.
_ نه، کتاب از قبل نوشته شده. ما نمی‌تونیم عوضش کنیم. به نظر نمیاد متوجه باشی چه اتفاقی در حال رخ دادنه.
اون با فریاد دیگری جواب داد:
_ ولی چطور ممکنه «نوشته شده باشه» وقتی الان در حال اتفاق افتادنه؟ نگاه کن بهش!
او آهی کشید، دست اون را گرفت و به سمت بالا و خارج از کتاب پرید و به خودش زحمت نداد که این بار هم خروج آهسته‌ای داشته باشد، چون زمانی برای دقت به خرج دادن نداشت. آن‌ها از دل نبرد دنیاها به بیرون پرت شدند و اندکی محکم‌تر از آنچه که بتانی انتظار داشت، به قفسۀ کتاب مقابل برخورد کردند. قبل از آنکه اون بتواند چیزی بگوید، او کتاب دیگری برداشت؛ آن را گشود و اون را به درونش هل داد. اون از روی غافلگیری فریادی کشید، اما به محض اینکه روی یک زمین شطرنج فرود آمدند، ساکت شد. بیشتر به این خاطر که نمی‌توانست دست از تماشای اطرافش بردارد.
_ می‌بینی؟ ما توی کتابا هستیم. اینجا دنیای داستانیه اون. نمی‌تونی چیزی رو اینجا تغییر بدی چون از قبل نوشته شدن. اگه به آخرین صفحۀ نبرد دنیاها پریده بودیم می‌دیدی که همۀ مریخیا شکست خورده بودن. فقط من قبل اینکه بپریم واقعا به جلدش دقت نکردم.
که خودش هم قبول داشت، واقعا حرکت ناپسندی بود و کاری که او تا به حال هرگز و به هیچ وجه انجام نداده بود. اما این یک موقعیت استثنائی بود.
به نظر نمی‌آمد که اون به او گوش داده باشد. در عوض دستش را بالا برد و به یک اسب بالدار کوچک اجازه داد تا روی آن بنشیند. آهسته پرسید:
_ ما الان کجاییم؟
اسب بالدار شیهه‌ای کشید.


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، Mahii، MaRjAn و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ سرزمین عجایب. یعنی، آن سوی آینه¹³ . فکر کنم هنوزم سرزمین عجایب به حساب میاد ولی هیچوقت نفهمیدم واقعا چطوریه داستانش.
_ سرزمین عجایب؟ مثل آلیس؟
این را در حالی پرسید که یک پروانه با بال‌هایی از جنس نان و کره¹⁴ بین موهایش نشست.
بتانی جواب داد:
_ اون تو این صفحه احتمالا تو راه جنگل بی‌نام¹⁵ باشه. من همیشه از نقش‌های اصلی داستان دور می‌مونم چون این آسون‌ترین راه برای خراب نکردن داستانه. به علاوه اونجوری مجبور نیستم درگیر موضوعات اضافه بشم و می‌تونم تنهایی از همه چی لـ*ـذت ببرم.
اون رو به او کرد. حشرات شگفت‌انگیز مختلفی اطرافش بال می‌زدند.
_ لطفا بهم بگو که اینا رویا نیست. می‌دونم که باید باشه، احتمالا رو میز جلویی خوابم برده ولی ای کاش همش خواب و خیال نباشه...
بتانی جلو رفت و تا جایی که می‌توانست، نیشگون محکمی از او گرفت و به این ترتیب کمی از عصبانیتش را خالی کرد. اون نفس عمیقی کشید و محکم دستش را عقب برد و با تلخی به او نگریست.
_ یه «نه» می‌گفتی کفایت می‌کرد!
بتانی شانه‌ای بالا انداخت.
_ پس یادت می‌مونه که در مورد چی حرف زدیم؟ و اینکه دیگه قرار نیست بحثی در این مورد بکنیم؟
_ چطوری می‌تونی این کارو بکنی؟ چطوری... چطوری می‌تونی بپری توی کتابا؟ اونا فقط یه سری کلمه روی کاغذن.
او آهی کشید.
_ معلومه که هستن، ولی در حال حاضر خودت هم همین طوری. اگه بتونی ساکت بمونی بهت نشون می‌دم که چیکار می‌کنم. ولی این دفعه داد و بیداد و اینطور چیزا نداریم. خب؟
اون سر تکان داد و او بازویش را گرفت و بار دیگر از کتاب به بیرون پریدند. این بار کمی آرام‌تر. دست اون را رها کرد و دست خودش را به اون نشان داد. سپس به آهستگی آن را در آن سوی آینه فشار داد.
به محض اینکه انگشتانش صفحه کتاب را لمس می‌کردند، ذوب می‌شدند و تغییر شکل می‌دادند و به کلمات مختلفی مثل «بند انگشت‌ها»، «ناخن» و «انگشت» بدل می‌شدند و شرح می‌دادند که چه چیزی در حال ورود به آنهاست. سپس آن لغات مانند کرۀ مذاب در تمام صفحه پخش و جذب کتاب می‌شدند. او دستش را تا شانه داخل کتاب فرو برد.
_ الان دارم توی سرزمین عجایب واست دست تکون می‌دم.
اون به گونه‌ای نامعمول خنده‌ای سر داد؛ بعد چهره‌ای عجیب به خودش گرفت و سپس به پشت و بیهوش کف زمین افتاد.
بتانی آه دیگری کشید و سر تکان داد.
_ تا وقتی حملۀ آدم فضاییا و اسبای بالدار بود که مشکلی نداشتی، اونوقت با این یکی بیهوش شدی؟ عجب.
____________________________
¹³: Trough the Looking Glass
¹⁴: bread-and-butter-fly
¹⁵: nameless woods


رمان داستانْ‌دزدها | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Jãs.I، Mahii، MaRjAn و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا