بتانی مکث کرد و مطمئن نبود چه جوابی بدهد.
_ اینجا توی کتاب همه چی واقعیه. البته نه که واقعا مریخیا لندن رو نابود کرده باشن؛ اونجوری هزار صفحه اخبار ازش چاپ میشد.
اُون گیج نگاهش کرد و دوباره سرش را بیرون برد.
_ ولی... پس ارتش کجاست؟ کی با اونا میجنگه؟
بتانی بینیاش را خاراند.
_ کتابشو چند وقت پیش خوندم ولی فکر کنم ارتش به سختی شکست میخورد. چون واقعا نمیتونستن که با تفنگ با مریخیا بجنگن. ولی این ربطی به اینجا بودن ما نداره!
او دوباره اون را به داخل کشید و مستقیم در چشمانش خیره شد.
_ نمیتونی به هیچکس در این مورد بگی اون. در حقیقت، حتی به منم نمیتونی بگی. چون بعد از این دیگه قرار نیست با هم صحبت کنیم. قراره پسر خوبی باشی و اینو به عنوان یه راز نگه داری. میفهمی چی میگم؟
او فقط برای لحظهای به بتانی خیره شد؛ سپس سرش را تکان داد و او را کنار زد.
در حالی که به بیرون اشاره میکرد فریاد کشید:
_ نباید بهشون کمک کنیم؟ میتونیم بهشون بگیم چی مریخیا رو مریض میکنه و اینجوری ازشون محافظت کنیم. شاید بتونن رو بیگانهها سرفهها کنن یا اینطور چیزی!
آن پسر واقعا متوجه وضعیت نبود.
_ نه، کتاب از قبل نوشته شده. ما نمیتونیم عوضش کنیم. به نظر نمیاد متوجه باشی چه اتفاقی در حال رخ دادنه.
اون با فریاد دیگری جواب داد:
_ ولی چطور ممکنه «نوشته شده باشه» وقتی الان در حال اتفاق افتادنه؟ نگاه کن بهش!
او آهی کشید، دست اون را گرفت و به سمت بالا و خارج از کتاب پرید و به خودش زحمت نداد که این بار هم خروج آهستهای داشته باشد، چون زمانی برای دقت به خرج دادن نداشت. آنها از دل نبرد دنیاها به بیرون پرت شدند و اندکی محکمتر از آنچه که بتانی انتظار داشت، به قفسۀ کتاب مقابل برخورد کردند. قبل از آنکه اون بتواند چیزی بگوید، او کتاب دیگری برداشت؛ آن را گشود و اون را به درونش هل داد. اون از روی غافلگیری فریادی کشید، اما به محض اینکه روی یک زمین شطرنج فرود آمدند، ساکت شد. بیشتر به این خاطر که نمیتوانست دست از تماشای اطرافش بردارد.
_ میبینی؟ ما توی کتابا هستیم. اینجا دنیای داستانیه اون. نمیتونی چیزی رو اینجا تغییر بدی چون از قبل نوشته شدن. اگه به آخرین صفحۀ نبرد دنیاها پریده بودیم میدیدی که همۀ مریخیا شکست خورده بودن. فقط من قبل اینکه بپریم واقعا به جلدش دقت نکردم.
که خودش هم قبول داشت، واقعا حرکت ناپسندی بود و کاری که او تا به حال هرگز و به هیچ وجه انجام نداده بود. اما این یک موقعیت استثنائی بود.
به نظر نمیآمد که اون به او گوش داده باشد. در عوض دستش را بالا برد و به یک اسب بالدار کوچک اجازه داد تا روی آن بنشیند. آهسته پرسید:
_ ما الان کجاییم؟
اسب بالدار شیههای کشید.