خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Tucangirl7

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
45
امتیاز واکنش
668
امتیاز
153
محل سکونت
دیار تنهاترین ها
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: تعهد تاریک | [Dark Promise [Between Worlds, Book 1
نویسندگان: جولیا کرین - تالیا جاگر
مترجم: مریم زاری
ژانر: تخیلی
خلاصه: آزورا یک مادر بود و فرزند خود را خیلی دوست داشت. علامت تولد ستاره مانند دخترش، که در کنار چشم راست او بود، نشان می‌داد که دخترک یک پری آرورین است. پری‌های آرورین بسیار کمیاب بودند! یکی از آنها دویست سال قبل به دنیا آمده بود و دیگری دختر آزورا بود. اجنه های تاریکی از طریق نشان تولد دخترک فهمیده بودند که او یک پری است. آنها سعی کردند با یک دسیسه، شوهر آزورا را گول بزنند. به او گفتند که با تسلیم کردن دخترش، او را صاحب قدرت تاریک می‌کنند. اما آزورا برای نجات فرزند خود، از خانه فرار کرد. او پنهانی به یک بیمارستان رفت؛ و جای دخترش را با جای یک دختر انسان که در شرف مرگ بود، عوض کرد. سپس بـ*ـغل چشم دخترک مرده یک علامت ستاره مانند ایجاد کرد و بچه را به شوهر و اجنه های تاریکی نشان داد. آنها که این را باور کرده بودند، دیگر دست از سر آزورا و دخترش برداشتند. همسر آزورا شدیدا بابت کار خود پشیمان بود. به همین علت یک شب، به صورت ناگهانی ناپدید شد. 16 سال گذشت. کم کم رایلی، دختر آزورا رو به تغییر، و تبدیل شدن به یک پری بود. آزورا باید اینبار هم از دختر خود در مقابل خطرات محافظت می‌کرد.
اما چگونه؟....


رمان تعهد تاریک | مریم زاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Meysa، parädox و 5 نفر دیگر

Tucangirl7

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
45
امتیاز واکنش
668
امتیاز
153
محل سکونت
دیار تنهاترین ها
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
✰ فصل اول ✰

با انعکاس تصویرم در آینه، کرم پودر بیشتری را روی علامت تولد ستاره مانند گوشه چشم راستم مالیدم. ولی بی فایده بود. به نظر می‌رسید پوشش آن، روی پوست کمرنگ من ناپدید می‌شود.
- نماد احمق!
بعضی اوقات با کشیدن خطوطی آن را شبیه ستارهٔ دنباله‌دار می‌کردم؛ و یا با خط چشم روشن آن را برجسته تر بنظر می‌رساندم_ نه اینکه قبل از این، در کنار رنگ آبی چشمانم مشخص نبود! ولی وقتی هم که می‌خواستم بپوشانمش؛ انگار با من مخالفت می‌کرد.
با آه حسرت‌باری، به دقت لوازم آرایشی را درون کمد دارو گذاشتم و مطمئن شدم همه چیز به خوبی سرجایش است. بعد جفت تیوب ها را عوض کردم، تا رنگشان یکسان باشد. همه چیز را به صورت منظم عقب جلو کردم که روبروی هم قرار بگیرند. اینکه وسایل سرجای خود نباشند، مرا دیوانه می‌کرد.
به اتاق خود برگشتم و کنار میز سفید کوچکی که پدرم، وقتی دبیرستان را شروع کردم برایم خریده بود، ایستادم. ولی حس اینکه کسی از پشت پنجره نگاهم می‌کند مرا ترساند. با تکیه به میزم، پرده ی فیروزه ای رنگ را کنار زدم و به دقت دنبال منشا ترسم گشتم. اما مثل همیشه چیز غیرعادی ای پیدا نکردم. پرده را ول کردم. به موبایل و هدیه تولد قدیمی‌ام چنگ زدم - یک کوله پشتی رنگارنگ ورا برادلی؛ که برای خریدن یکی از آنها، ماه ها به مادرم اصرار کردم.
سریع از پله ها و راهروی بزرگ گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. مثل همیشه روشن و دلگشا بود؛ چون نور خورشید سحرگاهی از شیشه های فرانسوی به داخل می‌تابید و همه جا را روشن می‌کرد. البته دیوار های سفید و زرد باعث می‌شدند احساس بهتری از بودن در آنجا داشته باشی. مامانم کنار آیلند (آیلند در زبان انگلیسی همان اپن است) گرانیتی تیره رنگ، ایستاده بود و در حال کندن پوست یک پرتقال بود. از همیشه زیباتر به نظر می‌رسید. موهای بلند بلوطی اش را با کش قرمز به عقب کشیده و بالای سرش بسته بود که با بلوز یقه قایقی تنش مطابقت داشت. حتی در اطراف چشمان قهوه ای روشنش، خط چشم داشت. او به من نگاهی انداخت و لبخند زد.
مامان:
- صبح بخیر رایلی
من:
-صبح بخیر مامان
کیفم را روی میز پرت کردم و لی لی کنان به سمت آیلند رفتم. روی صندلی بلند کنار آن نشستم و آرنج‌هایم را روی آیلند گذاشتم.
مامان یک تکه پرتقال به من داد. آن را در دهان خود گذاشتم. چند لحظه بعد طعم ملس (شیرین و ترش) آن را روی زبان خود حس کردم.
من:
- اومـــــــــم... فوق‌العادست!
مامان:
- بگیرش.
او بشقاب پرتقال را از آنطرف آیلند، به سمت من هل داد.


رمان تعهد تاریک | مریم زاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Meysa، parädox و 4 نفر دیگر

Tucangirl7

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
45
امتیاز واکنش
668
امتیاز
153
محل سکونت
دیار تنهاترین ها
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
فنجانش را برداشت و قبل از این که پوست موزی را بکند، کمی از چای خود را مزه کرد و به آیلند تکیه داد. حتی با وجود اینکه میز ناهارخوری زیبایی داشتیم، مادرم کسی نبود که روی آن صبحانه بخورد. او دوست داشت کنار آیلند بایستد؛ روزنامه ها قبل از آمدنش در آنجا پهن باشند و تلویزیون روشن باشد. او از کسانی بود که همیشه سرش شلوغ بود. تغذیه خوب و تناسب انـ*ـدام برایش مهم ترین چیزها بودند. ولی برای من نه زیاد... من هر روز یک دونات می‌خوردم. کلیدهای پدرم که برای باز کردن در گاراژ بود، گم شده بودند.
بابا زودتر از اینکه من و مامان از خواب بیدار شویم، سر کار می رفت. خیلی از صبح ها ما او را نمی‌دیدیم. پدرم در اداره پلیس محلی ما یک کارگاه بود و این بدین معناست که او ساعت‌های زیادی کار می کرد - حتی بعضی اوقات بصورتی خیلی عجیب و غریب. من از اخلاق کاری پدرم تعجب می کردم! هنوز مسخره است که او زمان هایی را که من در حال رشد بوده‌ام را از دست داده باشد. حساب تولدها و مناسبت‌هایی که در آن به دلیل یک پرونده حضور نداشت، از دستم در رفته بود.
مامان نگاهش را از روزنامه گرفت و به من خیره شد.
تمام حواسش را روی من متمرکز کرد و گفت:
- برای امروز چه برنامه‌ای داری؟
من:
- چیز زیادی نه؛ فقط بعد از مدرسه با آدام بیرون میرم.
روی صندلی چرخی زدم و به سمت یخچال ضد‌زنگ استیل رفتم. شیر را بیرون آوردم. یک لیوان بلند از کابینت برداشتم و شیر را در آن ریختم.
من:
- یه پروژه رو باید تموم کنیم.
مامان:
- آهان... چه پروژه ای؟
من:
- برای درس فرانسویمون.
یک قرص نان نصف شده، کنار تستر قرار داشت.


رمان تعهد تاریک | مریم زاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Meysa، parädox و 4 نفر دیگر

Tucangirl7

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
45
امتیاز واکنش
668
امتیاز
153
محل سکونت
دیار تنهاترین ها
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
مامان:
- چرا برای شام دعوتش نمی‌کنی؟ میدونی که ما هم دوسش داریم.
من:
- باشه حتما بهش می‌گم.
از اینکه خانواده‌ام دوستم را دوست داشتند، خوشحال بودم. من و آدام خیلی وقت بود که همدیگر را می‌شناختیم. تا اینکه چند ماه پیش پیشنهاد جدی‌تر شدن رابـ*ـطه‌مان را به من داد.
هر دو ساکت بودیم؛ که من کره و دارچین روی نان تست خود ریختم و به کنار آیلند برگشتم. قبل از اینکه لقمه ام را بخورم، اشاره ای به روزنامه کردم.
من:
- چیز خاصی توی دنیا اتفاق افتاده؟
مامان:
- نه چیز جدیدی وجود نداره.
نگاه کوتاهی به ساعت انداخت و با خش خش روزنامه را بست.
مامان:
- باید برم.
روزنامه را به من داد. فنجانش را در سینک گذاشت و کیف پولش را از روی میز چنگ زد.
من:
- خوش بگذره!
با فکر کردن به روزی که قرار بود مادرم داشته باشه، پوزخندی زدم. او معلم دبستان بود و کلاس شلوغی داشت. طوری که بعضی اوقات با سر درد از سر کار بر میگشت.
مامان:
- همیشه...
چشمکی زد و از در فرعی به گاراژ وارد شد. نگاه دیگری به آشپزخانه انداخت. چشم های خود را باریک کرد و گفت:
- درست رفتار کن!
من:
- هــــــــــوم
با تذکرش چشم هایم را چرخاندم. دختر بدی شناخته نمی‌شدم؛ بلکه در مقایسه با بچه هایی که می‌شناختم، مهربان هم بودم.
در بسته شد، و من تنها ماندم. صبحانه‌ام را تمام کردم و قبل از اینکه ظرف‌ها را در ماشین ظرفشویی قرار دهم، با آب پاکشان کردم. صدای بوق بلند نشانگر این بود که سواری‌ام رسیده است. از جاکفشی، کفش های قهوه ای کانوِرس خود را پوشیدم و کوله‌ام را روی شانه ام انداختم. از در فرعی خارج شدم.


رمان تعهد تاریک | مریم زاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Meysa، parädox و 4 نفر دیگر

Tucangirl7

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
45
امتیاز واکنش
668
امتیاز
153
محل سکونت
دیار تنهاترین ها
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
قرار بود یک روز با شکوه فروردینی منتظرمان باشد که به احتمال زیاد بعد از آن حمام می‌کردیم. خورشید با شکوه و بلند می‌تابید و هوا کمی خنک بود؛ هر چند انتظار می‌رفت گرم شود! به خوبی می‌توانستم بوی زنبورهای عسل را از روی نسیم خنک، تشخیص دهم.​
سیِرا در پورشه‌ی مشکی خود، منتظر من بود. او کلاهش را پایین داده بود و رژ لـ*ـب می‌زد.​
سیِرا بهترین دوست من در تمام جهان بود. او موهایی قهوه‌ای با رگه‌های طلایی داشت که گاهی آنها را قاب صورتش می‌کرد. شخصیت او کاملاً شبیه ماشینش بود؛ هنری، اهل تفریح و کمی هم وحشی!​
از زمانی که می‌توانستم به یاد بیاورم، ما با هم دوست بودیم‌.​
در حالی که سمت ماشین می‌رفتم، اطراف خود را چک کردم. سنگینی نگاهی را روی خودم احساس می‌کردم. یک لحظه لرزی از سرما پشتم نشست. انگار که کسی رد شد! دیگر مطمئن می‌شدم کسی نگاهم می‌کند.​
به نظر می‌رسید که موضوع در این اواخر بیشتر اتفاق می‌افتد! ولی به احتمال زیاد فقط من چنین تصوری داشتم.​
داشتن پدری که پلیس بود، مرا آرام می‌کرد. او بیشتر عمر مرا صرف این کرد که همیشه از محیط اطراف خود آگاه باشم. با شنیدن داستان‌ها و اخبار او، می‌توانستم بفهمم چه هیولاهایی بیرون هستند!
در سمت شاگرد را باز کردم و نشستم. احساس می‌کردم روی زمین نشسته‌ام؛ مخصوصاً در مقایسه‌ی کامیون دوست پسرم!
- هی تو!
سیرا آینه‌اش را بست و به طرف من چرخید. چشمان سبز رنگش با هیجان می‌رقصید.
- تولدت این هفتس!
- می‌دونم؛ سخته باورش!
آینه‌ی سمت خودم را پایین آوردم و کمی به موهایم رسیدم. اگر کمی دقت می‌کردم، قبل از اینکه به مدرسه برسیم توسط باد داغون نمیشد!
- هیجان زده نیستی!؟ بالاخره شونزده ساله میشی!
سیرا چند ماه پیش شانزده ساله شده بود و در تلاش بود این را به صورتم بکوبد!
- زیاد مطمئن نیستم با پونزده سالگی زیاد تفاوت داشته باشه!
سریع موهایم را پیچاندم.
- شاید خانواده‌ات یک ماشین برایت بگیرن! هرچند خیلی بد میشه چون من دوست دارم بیام دنبالت.
سیرا دنده را کشید و سمت خیابان حرکت کرد.
- شک دارم بتونم یه ماشین برونم‌. خانواده‌‌ی من مثل خانواده‌‌ی تو پولدار نیستن.
من از ماشین سیرا خوشم می‌آمد؛ ولی برای یک نوجوان زیادی جلب توجه می‌کرد.


رمان تعهد تاریک | مریم زاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Rabia، Erarira و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا