باز من و پنجره و باز خیابان نود، کودکی دست به دست مادرش، گوش به نجوای پدر، لیلیکنان، راه میرفت. مادرش در پی او، پدرش خنده کنان! موج خوشبختی آنان، چشمانم خیس کرد. دست به چانه نهاده و به تماشا نشستم. آنور کوچه جایی نزدیک نخلستان، دخترکی چادر مشکی به سر، دانههای کوچک خرما را روی سر نهاده و میبرد. پسران روی پل چوبین رود، با تیر و کمان بیتوجه به حق حیات، پرندهها میکشتند. نظرم تا به آفاق رسید و باز، سر این خیابان پیدایش کردم. وقت بستن پنجره بود که باز دوباره ملاقاتش کردم. لرزه به پاهایم افتاد و قسم به جان عزیزم، که صدای تپش قلبم را خوب احساس کردم! او از من چه میخواست؟! عشقی آتشین یا جان نهادن بیمنت؟! نمیدانم! خدایا تو بگو! این احساس و این دلهره چیست؟! این احساس ممنوعه که اینگونه مشوشم میسازد؛ اينگونه مرا وامیدارد به بیتابی. مرا وامیدارد که نگران حادثهای باشم. چو قصههای ترسناک کودکی که مادرم برای خواب میگفت؛ اما از واهمهی کشیده شدن پاهایم، خواب به چشمانم نمیآمد. آنجا بود؛ نشسته بر نخل سربریدهای که ساکن همین خیابان است. پیرهن سپیدی به تن داشت. سبزهروی بود و بلندبالا، چشمانی روشن، به رنگ رود در هنگام طلوع شمس که منِ خیرهسر را غرق میکرد. این بار نگاهش را از چشمان مشتاقم، دریغ نمیکرد. او در نگاه من چه میجست؟! چه راز سربهمهری در قهوهای چشمانم بود که اينگونه نظرم میکرد؟! این بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن گفتن داشت انگار! اما صدای اذان آمد. او رفت و من هم رفتم؛ او به مسجد و من به اتاق، او بهناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس، اما او، برای چه میرفت؟! | ,Again me and the window and, again street ninety ,A child holding hands with his mother was hoping .while Listening to whispers of his father ,His mother followed him !His father laughed ,The wave of their happiness !Wet my eyes ,I put my hand under my chin sat down and I am watching them ,Across the street ,Near the Palm trees ,A girl with a black chadoor she put the small seeds of the palm on the head .and took them ,Boys on the wooden bridge were killing birds ,with a bow and arrow .careless To the right of nature ,My mind reached the horizon and again !I found him on this street ,It was time to close the window !I met him again My legs began to tremble ,And I swear to my dear soul that I felt the sound of my heart beat !?What did he want from me a fiery love or ?!to die without grace !I don't know !O God, you tell me !?What is this feeling and this apprehension ,This prohibited Feeling ;that confuses me like this that forces me .To unrest !That forces me to worry about an Happening ,Like childhood horror stories Which my mother used to say to sleep; But ,from Fear of being dragged by my legs .I could not sleep !It was there ,Sitting on a beheaded tree !that lives on this street .He was wearing a white shirt ,It was bronze; And tall ,He had bright eyes ,In the color of the river at sunrise which drowned the rude I he did not hesitate his look this time !from my eager eyes !?What was he looking for in my eyes ,What kind of secret was in my brown eyes ?that made him looking at me like that ,This time, unlike the first meeting ,He seemed to want to speak !But, the call to prayer sound came ,He went, and I went ,He to the mosque, and I to the room !He inevitably, and I satisfied ,I went to pray for elimination of these feelings !?But what was he going for |
XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: