خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
باز من و پنجره و باز خیابان نود،
کودکی دست به دست مادرش،
گوش به نجوای پدر،
لی‌لی‌کنان، راه می‌رفت.
مادرش در پی او،
پدرش خنده کنان!
موج خوشبختی آنان،
چشمانم خیس کرد.
دست به چانه نهاده
و به تماشا نشستم.
آن‌ور کوچه
جایی نزدیک نخلستان،
دخترکی چادر مشکی به سر،
دانه‌های کوچک خرما را
روی سر نهاده و می‌برد.
پسران روی پل چوبین رود،
با تیر و کمان
بی‌توجه به حق حیات،
پرنده‌ها می‌کشتند.
نظرم تا به آفاق رسید و باز،
سر این خیابان پیدایش کردم.
وقت بستن پنجره‌ بود که
باز دوباره‌ ملاقاتش کردم.
لرزه به پاهایم افتاد
و قسم به جان عزیزم،
که صدای تپش قلبم را
خوب احساس کردم!
او از من‌ چه‌ می‌خواست؟!
عشقی آتشین یا
جان نهادن بی‌منت؟!
نمی‌دانم!
خدایا تو بگو!
این احساس و این دلهره چیست؟!
این احساس ممنوعه که
این‌گونه مشوشم می‌سازد؛
اين‌گونه مرا وا‌می‌دارد
به بی‌تابی.
مرا وامی‌دارد که نگران حادثه‌ای باشم.
چو قصه‌های ترسناک کودکی
که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما
از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم،
خواب به‌ چشمانم نمی‌آمد.
آنجا بود؛
نشسته بر نخل سربریده‌ای که
ساکن همین خیابان است.
پیرهن سپیدی به تن داشت.
سبزه‌روی بود و بلندبالا،
چشمانی روشن،
به رنگ رود در هنگام طلوع شمس
که منِ خیره‌سر را
غرق می‌کرد.
این بار نگاهش را
از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد.
او در نگاه من چه می‌جست؟!
چه راز سربه‌مهری
در قهوه‌ای چشمانم بود
که اين‌گونه نظرم می‌کرد؟!
این ‌بار خلاف دیدار اول،
میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!
اما صدای اذان آمد.
او رفت و من هم رفتم؛
او به مسجد و من به اتاق،
او به‌ناچار و من راضی،
من برای دعای رفع این احساس،
اما او، برای چه می‌رفت؟!
,Again me and the window and, again street ninety
,A child holding hands with his mother
was hoping
.while Listening to whispers of his father
,His mother followed him
!His father laughed
,The wave of their happiness
!Wet my eyes
,I put my hand under my chin
sat down and I am watching them
,Across the street
,Near the Palm trees
,A girl with a black chadoor
she put
the small seeds of the palm on the head
.and took them
,Boys on the wooden bridge
were killing birds
,with a bow and arrow
.careless To the right of nature
,My mind reached the horizon and again
!I found him on this street
,It was time to close the window
!I met him again
My legs began to tremble
,And I swear to my dear soul
that I felt
the sound of my heart beat
!?What did he want from me
a fiery love or
?!to die without grace
!I don't know
!O God, you tell me
!?What is this feeling and this apprehension
,This prohibited Feeling
;that confuses me like this
that forces me
.To unrest
!That forces me to worry about an Happening
,Like childhood horror stories
Which my mother used to say to sleep; But
,from Fear of being dragged by my legs
.I could not sleep
!It was there
,Sitting on a beheaded tree
!that lives on this street
.He was wearing a white shirt
,It was bronze; And tall
,He had bright eyes
,In the color of the river at sunrise
which drowned the rude I
he did not hesitate his look this time
!from my eager eyes
!?What was he looking for in my eyes
,What kind of secret was in my brown eyes
?that made him looking at me like that
,This time, unlike the first meeting
,He seemed to want to speak
!But, the call to prayer sound came
,He went, and I went
,He to the mosque, and I to the room
!He inevitably, and I satisfied
,I went to pray for elimination of these feelings
!?But what was he going for


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
آه خدا!
کودکم را تو ببین!
بدنش غرق به درد،
گونه‌اش، سرخ از تب
تو بگو من چه‌ کنم؟!
گهواره‌ی این طفل کجاست
تا لالایی خواب
در گوشش، آواز کنم؟!
آه خدا!
کودکم بی‌تاب است!
کودکم بی‌خواب است!
من، دور از او
او، دور از من!
این رسم،
رسم زجر و فقدان است!
من پشت پنجره،
او تنها در اتاق!
نعره می‌زنم و
کس نمی‌دهد جواب!
ای استعمارگرِ
تن و وجود من!
آن طفل را ببین!
چشمانش داد می‌زند:
چه بود گنـ*ـاه من؟!
گر دوا ‌نمی‌دهی
برای زخم کاری‌ام،
در را باز کن تا کمی
در سـ*ـینه فشارمش.
بر پای نهم، جسم نحیفش را؛
شاید توانستم
آرامش کنم،
دمی بخوابانمش!
!Oh God
!See my baby
,His body is drowning in pain
!His cheeks are red with fever
!?tell me what should I do
!?Where is the cradle of this child
so I can sing a lullaby
.to his ears
!Oh God
!my child is Impatient
!My baby is insomniac
;I, far from him
!He, away from me
,This Fate
!It is the Fate of suffering and loss
,I'm behind the window
!He is alone in the room
I shout; And
!nobody answers
,O the colonizer
!of my body and being
,See that child
,His eyes are screaming
!?What was my sin
,If you are not going to give him treatments
,Open the door a little
.so I can press him to my chest
so I can lay him over my legs
,Maybe I could
Calm him down
.and put him to sleep a little


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
چهارقد مشکی‌ام را
در پی ‌خود می‌کشم
و بوته‌های خار و خاشاک،
دل نازکش را
با بی‌چشم‌ورویی می‌درند.
هوا گرگ‌ومیش است
و هوای گورستان سنگین!
قدم‌هایم که تند می‌شوند،
دستانم می‌لرزد.
کوزه‌ی پر از آب ‌هم
ازخداخواسته،
بار سبک می‌کند.
به مقصد می‌رسم
و گل‌های ارکیده‌ را
کنار می‌نهم
و پشت پرده‌ای تار،
سنگش را به تماشا می‌نشینم.
قطره‌ای از اشکم،
روان بر مزارش می‌رود
و روی نام او می‌ایستد.
آه من از رسم‌های دنیا بیزارم!
و از آداب‌های بیهوده خسته!
در کجای دنیا گفته‌اند
پدری که در زندگی فرزند نیست،
نامش بر سر مزار حک باشد؟!
ای خفته در دل خاک! می‌بینی؟!
پدرت باز هم خودش نیست و
نامش وظیفه‌ی پدری‌اش را
یدک می‌کشد.
I take my black Chadoor
behind me
and thorn bushes and debris
.tear its tender heart, rudely
,It's twilight
!And the atmosphere of the cemetery is heavy
,as my steps get faster
.my hands shake
,A jar full of water
fell to the ground
.eagerly
.I get to my destination
And put orchid flowers away
And behind the curtain Blurry
!I sit and watch his stone
,A drop of my tears
,fall to his grave
.and stops on his name
;Oh, I hate the traditions of the world
!And tired of useless mores
,Where in the world have they said
,the name of a father who is not in the life of a his child
!?Must be engraved on the tomb
?O you who sleep under the ground! Do you see this
Your father is not here again, and
.once more his name takes his duty



XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
بخواب آرام جانم!
بخواب تا پاک روی،
از این دنیایی که
در لجن فرو رفته؛
و از شوریدگی‌‌هایی که
در جان آدمیان رخنه کرده.
بخواب اما بدان
جگرم را سوزاند
کفنت،
که وجبی بیش نبود.
بخواب مادر
که زین‌پس بی‌تو من،
آواره‌ای در دل گورستانم
و جانم را
به شاخه‌ی درخت
بالای مزارت پیوند زده‌ام.
دیگر درد دلم را
در گوش سنگ‌‌فرش‌ها می‌خوانم
و ترکِ عمیق جاده‌ها را
به جان می‌خرم.
رفتنت را باورم نیست
و نبودت در ذهن بیمارم نمی‌گنجد.
لالایی‌هایم را
بر سر مزارت حک می‌کنم،
تا مبادا که نیمه‌شب از خواب برخیزی
و من نباشم تا آرامت کنم!
آه ای طفل معصومم!
جایت در گور، تنگ است و تاریک؛
حواست به خودت باشد؛
مبادا دست‌های بلورینت
زخم بردارد!
از زوزه‌های اهل بیابان مترس
که از آدمیان رام‌ترند!
حرف آخرم همین است ماه من؛
به دست نسیانم مسپار
که وصال من و تو نزدیک است.

!Sleep peacefully my dear
,Sleep so you leaves this world innocently
,From this world that
;is Immersed in sludge
,And from the ills that
.It has penetrated into the souls of people
Sleep but know that
your shroud
which wasn't more than a meter
.burned my liver
!That was nothing more than an obligation
,Sleep my child
,That from now on
I'll be nothing but a lost person in the cemetery without you
And I tied my soul
to the branch of the tree
.above your tomb
from now on my only listeners are stones
.And I buy the deep cracks of the roads
,I do not believe you've left
!And your absence does not fit in my sick mind
, I engrave my lullabies
.on your tomb
,Lest when you wake up in the middle of the night
!And I'm not there to calm you down
,Oh my innocent child
,your place in the grave is narrow and dark
;Pay attention to yourself
,Lest your beautiful hands
!Take a wound
Don't be scared from the growls of the desert people
!for they are better than human beings
;This is my last word, my moon
,Don't forget me
!I'll be soon again with you


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
,I, all my wishes
.They are buried in the heart of the earth
,I'm happy with that
,That in the greedy darkness of the grave
.The lamp of hope no longer flickers
,My heart is unbridled
.It does not move from its privacy
,The dust of my diary
.The hand does not move at night
,Behind my stairs
,Picture of the killer of my soul
.Does not die
,You know I, my pen is dancing
.I have nothing on the white border of my office
!Oh, oh my God, I put it all up for auction
.Only; I wish the soil really cold Be the


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
تمام آرزوهای من
در دل خاک مدفون شده‌اند.
دلخوش از آنم
که در ظلمت حریص گور،
دیگر چراغ امیدی، سوسو نمی‌زند.
قلب افسارگسیخته‌ام
از حریم خود، جابه‌جا نمی‌شود.
غبار دفتر خاطراتم را
دستی شبانه کنار نمی‌زند‌.
پشت پلکانم
تصویر قاتل روحم،
جان نمی‌گیرد.
می‌دانی من، بی‌رقص قلمم،
در کرانه سفید دفترم هیچم.
آه، آه خدا! من، تمام را به حراج گذاشته‌ام!
فقط ای کاش، خاک واقعاً سرد باشد!
All my dreams are buried in the soil
I am glad that in the greedy darkness of the grave, the lamp of
hope no longer flickers
My unbridled heart does not move from its privacy
The dust of my diary is not removed by hand at night
Behind my eyelids, the image of my soul killer does not come to life
You know, I'm nothing without writing on the white side of the paper
Oh, oh God! I have put it all up for auction! I just wish the soil was really cold


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
پیمانه‌ی زهرآلود
در پنجه‌ی من اسیر،
گیسوانم
به‌رسم وداع
خفته‌ در آ*غو*ش نسیم،
رنگ پریده،
روح دریده،
سنگینی نفس،
آه، فهمیده‌ام
حادثه‌ای
کمین کرده است!
لبانم، برای نوشیدن
به دستانم ملتمس نظر می‌کنند
و من
بی‌اعتنا به چشمان به‌خون‌نشسته‌‌ی درون آیینه،
جرعه‌ا‌ی از شوکران را خواستارم.
شراره‌ی تشویش
تا آن‌سوی اطمینان
زبانه‌ می‌زند.
رایحه‌ی تنش،
مشام‌ مرا پر می‌کند.
سر تکان می‌دهم
و درنگ را امانی نمی‌دهم.
صبر، لبریز می‌شود.
پیمانه‌ی زهر، تا دهان‌ می‌آید و
نوش می‌کنم.
نامش را فریاد می‌زنم
و از دلِ سکوت،
خونابه‌ها جاری می‌شود.
رگ‌ها را
زهر گرگ‌صفت در دستم
ماهرانه می‌درد
و در همان لحظه که
خطوط نامنظم پلکانم،
رخ نمایان می‌کنند
و مژگانم، درهم تنیده می‌شوند،
مردی، مستعمره‌اش را
میان بازوانش، می‌فشارد.
با آخرین توانم زمزمه ‌می‌کنم:
- خوش ‌آمدی نوشداروی من، خوش ‌آمدی!
A measure of poison is in my grip,
My hair says goodbye,
sleeping in the breeze,
pale, torn soul,
Heaviness of breath,
Oh, I understand an accident is lurking!
My lips look begging for my hands to drink And I ignore the bloodshot eyes in the mirror, asking for sips of the cup.
The flame of anxiety blows beyond the confidence of the tongue
The scent of tension fills my nostrils
I shake my head And I do not spare the delay
Patience is overflowing. A measure of poison comes to the mouth and I drink
I shout his name And from the heart of silence, bloodshed flows
The veins are skillfully pierced by wild poison in my hand And at the same time that the irregular lines of my eyelids appear And my eyelashes are entangled,
A man squeezes his colony between his arms.
I whisper with the last I can:
Welcome my cure-all, welcome!



XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
مستعمره‌ها بی‌شک،
از مظلوم‌ترین
خلق‌شدگان جهانند!
می‌سوزند و می‌سازند و باز هم
به عهد خود با دل، وفادارند.
شاید امروز من و تو،
استعمارگرانی باشیم
که خواه ناخواه،
احساس پاک کسی را
به زنجیر کشیدیم!
اما
داد از فردا
که بسته به بند استعمار کسی
جان دهیم و
بی‌دیدن مهر او،
ذره‌ذره بمیریم!

*سخن پایانی:
شاید امروز خیلی‌ها خواهان تو باشن! دوست‌دار تو باشن؛ اما تو، برای غرورت بهشون پشت پا بزنی. شاید دوستشون داشته باشی‌؛ اما خودت رو بالاتر از اون‌ها بدونی! خُردشون کنی، نابودشون کنی، احساسشون رو له کنی، غرورشون رو خاکستر کنی. فکر کنی بیشتر می‌خوانت؛ اما...​
اما یه روز میاد که خودت... خود تو، واقعاً دیوونه‌‌ی کسی می‌شی که شبیه خودته، از ته دل دوستت داره؛ اما غرورش از با تو بودن، جریحه‌دار می‌شه. اون ‌موقع هست که وقت نابود شدن توئه. وقتیه که تو مستعمره‌ی اون بشی، حتی اگر دلت برای اون کسی که قبلاً می‌خواستی تنگ بشه، حتی اگر از کسی که عاشقش بودی متنفر هم بشی، راهی برای رفتن نباشه! یه حس عجیب که وادارت می‌کنه بسوزی و بسازی.​
فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم. هر کنشی، واکنشی داره :)​
The colonies are undoubtedly one of the most oppressed people in the world!
They burn and build, and yet they are faithful to their covenant with their hearts
Maybe today you and I are colonialists who, whether we like it or not, have chained someone's pure feelings
But from tomorrow, depending on the colonial bond, we will die and die bit by bit without seeing his seal!

Concluding remarks:
Maybe many people want you today! Be your friend; But you, turn your back on them for pride. Maybe you like them ‌; But know yourself above them! To crush them, to destroy them, to crush their feelings, to ashes their pride. Think they will like you more that way; But...
But the day will come when you ... yourself, will become really crazy about someone who loves you with all of his heart; But his pride in being with you hurts. That's the time for your destruction. When you become his colony, even if you miss the person you once wanted, even if you hate the person you love, there is no way to go! A strange feeling that makes you burn . Just one word: take care of ourselves and our emotions. Every action has a reaction :)


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Saghár✿ و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا