فرش کهنهی اتاق
با نقشهای درهمپیچیده،
غبار نشسته بر دل آیینهی روشن
که به هوا میرود و نیست میشود.
گلهای درون باغچه
که سر برمیآورند و جوانه میزنند
و منی که انگار امروز
خورشیدش، از سوی دیگری تابیده!
موهایم را شانه میزنم و میبافم.
لباس رنگینم را
از صندوقچه بیرون کشیده
و تن میکنم.
تبسم لحظهای لبانم را رها نمیکند.
چشمانم را سرمه میکشانم و
لبانم را رنگ لعل میبخشم.
با سیب سرخ و تکهای سیر،
سمنو و سماق،
چای داغ با عطر هل،
شربتِ عطرِ گلاب
و هرچه هست،
سینهای سفرهام را میچینم.
او میآید و باهم
دعای عید میخوانیم
و عیدیام از جانبش
بـ*ـو*سهای بر گونه است.
طنین صدایش
پر است از نامم
و من بدهکارم،
به خودم
و به زبانی که
در حسرت جانم گفتن
میسوزد و میسازد.
در کاشانهام را
به شادی گشودم.
بهسمتش دویدم؛
اما چه دیدم؟!
تنم یخ زد بهناگاه!
توانی نبود دیگر
برای دویدن.
چه شده خدایا؟
چگونه به این روز،
به این تنهایی و
به این غربت رسیدم؟
دستان گرهخورده درهم،
لباسهای تازه و یکرنگ،
ابروان درهمتنیده
و چینی که با دیدنم،
بر پیشانیشان افتاد.
دهان باز کرد، به طعنه:
- عشق من، نامش آزاده است.
و انگار نامش را
کسی بر فراز قلهای فریاد زد
و بارها انعکاس نامش را
در درونم شنیدم.
نامش آزاده است!
او آزاده بود و من مستعمره؟!
آه، چه عدالتی در این خانه حاکم بود!
و من چه دلخوش،
شمع امیدم را
در روز پایانی اسفند،
روشن کردم! | ,The old carpet of the room
;With tangled roles
;Dust sitting on the heart of a bright mirror
Which goes into the air and disappears
,Flowers in the garden
!Which arise and sprout
,And me as if today
!my sun is shining from the other side
.I comb my hair and weave it
I pull out
,My colorful clothes
;out of the Chest
. And I wear it
.The smile does not leave my lips even for a second
,I paint Kohlrabi over my eyelids
!and paint my lips with the color of pomegranate
,With red apples and garlic cloves
,Semeno and Sumac
,Hot tea with cardamom aroma
,Rose perfume syrup
;And whatever there is
I set the table for Nowruz.
,He came, together
!We are praying Eid
And my eids reward from him
is a kiss on my cheek
,The tone of his voice
,is full of my name
And I owe
,to myself
,And to the tongue
"Which burns from not saying "my dear
I opened
,The door of my house
with joy
.I ran towards him
!?But what did I see
,My body froze suddenly
There was no power anymore
!To run
?God What has happened
How did I get to this
?loneliness and homelessness
;Tied hands
;new Dresss with same color
;tangled eyebrows
,And the Wrinkles that appeared on their foreheads
.when they saw me
:He opened his mouth, sarcastically
!My love, her name is Azadehs -
,And as if Someone shouted his name
, over the peaks
,the reflection of his name has been echoed
!inside me
!Her name is Azadeh (which means a free person)
!?She was Azadeh; And I am colonized
!Oh, what kind of justice reigned in this house
,And how happy I was
,when I lit the candle of my hope
!In the last days of March |