خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع


:Name
Colony

:Genres
Romance, Tragedy

:Author
FaTeMeH QaSeMi

:Translator
~XFateMeHX~



XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Reyhan.t، زهرا.م و 8 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
مقدمه:

آه از کشتار فجیع حس من
میان دست‌های مردانه‌ی تو!
داد از فریادهای خفه‌ام
پشت لبخند‌های مصنوعی تو!
آه از قلب مستعمره‌‌ای
که شده چنگ در چنگ استعمار تو!
بینوا اشک چشم من
که غلتیده، افتاده بر شانه‌ی تو!
من به چه حکم، زندانی شده‌ام
در بند پنجمین
سلول حرف تو؟
می‌سوزد انگشت کوچکم،
از قول‌های دروغین و پوچ تو
افتاده بر رویم، نام یک جانی
مطابق حکم، ضربه‌ی چوب تو!
واژه‌ها در ذهنم
مبهوت شده‌اند بی‌شک،
از بی‌رحمی و سقاوت و
دل سنگ تو!
در پیله‌ی خودساخته‌ام،
به دام افتاده‌ام
سوخت تمام آرزویم را،
آتش حسد تو!
میان بازوان تو،
استکبار آموخته‌ام
بی‌نهایت ستم دیده‌،
تنها مؤنث قلمروی تو!
گوشه‌ای از قلب تو،
فرتوت شده‌ام
حق مرگ را هم از من
سلب کرده، ابروهای درهم‌کشیده‌ی تو!
*
حرف دل را باید گفت، هرچند مورد پسند همگان نیست؛ اما بی‌شک به دل یک نفر سخت می‌نشیند!
:Introduction

oh of The horrible slaughter of my feelings
!between your manly hands
Shout from my suffocating screams
!Behind your artificial smiles
Oh, from a colonized heart
!Who is involved with your colonization
Poor tears in my eyes
that have rolled and fallen on your shoulder
By what sentence have I been imprisoned
?In the fifth cell of your name
,My little finger burns
!From your false and absurd promises
The name of a criminal has fallen on me
According to the verdict
!my punishment is to be hit by your stick
,Words in my mind
,they are astonished undoubtedly
,From your cruelty and violence and
!your stony heart
I am trapped in a cocoon I made myself
The fire of your jealousy
!burned all my dreams
I have learned arrogance
!between your arms
very oppressed
!and the only female in your realm
I got old
in a corner of your heart
Your tangled eyebrows
have deprived me of the right to die

(*)
The word of the heart should be said, although not everyone likes it; But it will be someone's favorite​



XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
از آسمان سنگ بارید.
گلدان لـ*ـب حوض شکست.
تکه‌ای از گلدان،
تن ماهی را برید.
و چه کس می‌دانست
ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!
من مستعمره،
پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود،
انتظار مرگ را می‌کشیدم
که چادرم را باد برد.
من حیران چو همان کودک سیب‌به‌دست،
در شعر دیروز فروغ،
چشمانم را بستم
به خیال خامی که
کل شهر، با چشم من می‌بینند.
پنجره ‌را دستم بست.
راه را پایم رفت.
لبانم خندیدند؛
بی‌خبر از اینکه استعمار نزدیک است.
در چوبین حیاط، از هم گسست.
‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد
و باز هم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س
و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.
چو همان ماهی که به هر قطره خون خود،
بیشتر می‌خندد.
.It rained stones from the sky
.The pot on the lip of the pond broke
,A piece of pot
.cut the body of the fish
,And who knew
!?fish laughs at the Blood redness
The colonized I
was waiting for death
,behind that window facing Ninety Street
.when the wind blew my chador
I, surprised like the child holding an apple
,in Forough's poem of yesterday
,closed my eyes
in this futile thought
that the whole city see through my eyes
.My hand closed the window
.My foot walked the way
,My lips laughed
.Unaware that the colonial era is near
.The wooden door of the yard broke
,He touched the wall for a moment
And again my body, locked in the chains of lust
And I laughed with indifference to the weight of my steel body
Like the fish that laughs more
!to every drop of his blood




XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Erarira و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
یاد مادرم به‌خیر!
هر روز در آ*غو*شم می‌فشرد
و برایم همان شعر قدیمی را
می‌خواند.
همان‌که من درونش، تا نداشتم.
همان‌که رخم در آن
حتی از ماهتاب آسمان ‌هم
درخشان‌تر بود.
همان‌که قرار بود من درونش،
عروس پادشاه شوم.
و من چه می‌دانستم
سرنوشت چه خواهد کرد؟!
و هیچ ردی از روزهای کودکی
و گونه‌های گل‌انداخته نخواهد ماند!
و این‌همه شعر خواندن،
بر زندگی‌ام تأثیر نخواهد داشت!
آه مادر!
تو ندانستی،
قصه‌ها و شعرها،
فقط برای دلخوشی خوبند!
برای رهایی از این دنیا!
در جایی که
کودکان عروسک‌ها را سر می‌برند،
جایی برای عاطفه نخواهد ماند.
!Remember my mother well
,She pressed me in her arms every day
.And read the same old poem for me
In which l had no equal
In which my face was
even more brighter
.than the moonlight of the sky
In which I was supposed to
.be the bride of the king
,And what did I know
!?What will fate do
,And there will be no traces of childhood days
!And the reddened cheeks won't stay
,And all this poetry reading
!will not have an effect on my life
,Oh mother
,You did not know
,Stories and poems
,are only to good fun
!to get rid of this world
,Where
,Children cut dolls' heads off
!There will be no room for Affection


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Erarira و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
بامداد بود.
خسته و رنجور،
بی‌تاب و مسکوت،
خیره به در بودم.
سنگی به شیشه خورد.
لرزید اندامم.
من بودم و تنهایی،
با ذهن پریشانم.
صدای قدم‌هایش،
وسوسه‌ام می‌کرد
که بدانم کیست،
چه می‌خواهد از جانم؟
شاید دیوانه‌ای باشد،
در مسیر شیدایی
یا شاید مردی عاشق‌پیشه،
که برساندم به رسوایی؛
اما با دیدنش در من،
انقلابی عظیم رخ داد.
عقل کتمان می‌کرد؛ اما
قلب، چاره را نشان می‌داد.
به چشمانش چه جوابی دهم آخر؟
چه بگویم از این‌همه بی‌تابی؟
چه بگویم از این نگاه عمیق که
شرم دارند حتی از آن
گل‌های کوچک شمعدانی؟
نگاهی کرد و امانم نداد
تا بنوشم از ساغر چشمانش.
لـ*ـب نگشود تا بشنوم من،
اندکی از طنین صدایش.
چادر خاکستری‌رنگم را
با دستانی لرزان،
به دستم داد.
سخنی نگفتم؛ اما
رخم خبر از سرّ درون می‌داد.
بی‌هوا پنجره را بستم.
تکیه بر دیوار سرد دادم.
با فکر اینکه این دیدار
تداعی نخواهد شد،
آواز حزن سر دادم.
در قلبت چه شده دختر؟
چرا این‌همه پریشانی؟
فراموش کن هرچه دیده‌ای در او.
تو تا ابد در این خانه ‌مهمانی!
It was early in the morning
,Tired and suffering
,Impatient and silent
.I was staring at the door
.A stone hit the glass
.My body trembled
It was me and lonliness
.With my disturbed mind
,The sound of his footsteps
;Tempted me
?To know who is there
?What does it want from me
,Maybe he's a crazy man
,In the path of mania
,Or maybe a man in love
;Which leads me to scandal
,But when I saw him
!A great revolution happened in me
The intellect concealed; But
.The heart showed the solution
?What should I say to his eyes
?What can I say about all this unrest
What can I say from this deep look that
are ashamed of
!Those small geranium flowers
;He looked and did not spare me
!To drink from the depths of his eyes
,He didn't say a word
.so I couldn't hear his voice
He gave me
my gray Chadoor
.with shaking hands
I did not say a word; But
My face revealed the inner secret
.I closed the window in vain
.I leaned on the cold wall
Thinking that this meeting
won't be remembered
!I sang a song of sorrow
?What happened in your heart, girl
?Why all the fuss
.Forget everything you saw in him
!You will remain a guest in this house forever


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Erarira و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
دلبسته به اتاقکی نمناکم
که از سقف کوتهش
هرشب
زجر چکه می‌کند.
و فال‌های بی‌ثمری که
میانشان ایمانم را
به ذره‌ای عاطفه فروختم.
می‌دانم و آگاهم که
راه فراری از فسون و حیلت نیست
و زیر قدم‌های سست و بی‌جانم،
روزی رویاهایم
هزار تکه می‌شوند
و هر تکه‌اش،
زخمی ژرف، بر روحم می‌اندازد
و افسوس‌ها و حسرت‌ها،
فواره می‌زند.
و من
باز متعرضم
و هیچ‌چیز،
از شکوه‌های شبانه‌ام
در امان نخواهد بود.
سؤالی تکراری
در کنج مغزم
لانه کرده؛
که چرا اینجایم؟!
ناگاه تصویری کم‌رنگ و
خیالی چو سراب،
پشت پلکانم جان می‌گیرد
و نوایی شیرین،
خموشش می‌سازد.
«مادر بودن!»
و همین ‌هم کافیست
که یکباره آرام شوم.
,I am Attached to a small damp room
,That from its short ceiling
The pain is dripping
.every night
And the useless horoscopes
between which I sold my faith
.to the particles of emotion
,I know that
;There is no escape from fascination and deceit
,And One day under my sluggish and lifeless steps
my dreams
.will be a thousand pieces
,And every piece of it
.inflicts a deep wound on my soul
And regret and alas
.erupts
And I am
Exposed again
And nothing
will be safe
.From my nightly plaints
,A repetitive question
Built a nest
:In the corner of my brain
!?why am I here
Suddenly a faint and
,Imaginary image like a mirage
comes alive behind my eyelids
,And a sweet music
.silences It
!Being a mother -
,And that's enough
.To calm down at once


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Erarira و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
حال من خوب خواهد شد؛
درست در آن روز مهتابی
و هنگامی که جیرجیرکی
دهان خود را
برای آواز خواندن می‌گشاید.
درست در همان لحظه
که عقربه‌های کوچک خاکی،
بیست‌وپنجمین ساعت آن روز را
نشان می‌دهند.
و من با همان قلم یادگاری برادرم،
در تقویم سیاه روزگار
دور سی‌ودومین خانه‌ی ماه را
خطی می‌کشم
که‌ مبادا شادی‌های آن ‌روزم
ریخته و هدر شود!
آن روز شکوفه‌ی برگ آلو خواهم چید
و جایی میان موهایم خواهم‌ گذشت
و او با دیدنم،
از ته دل می‌خندد
و عاشق درونم،
روی دستان بهار
جان می‌دهد.
.I'll get better
,Right on that moonlit day
,And when a cricket
opens its mouth
.for singing
,Right in the same moment
,That those little earthly needles
points at
.Twenty-five o'clock that day
And I draw a line
Around the thirty-second day of the month

with my brother's memorial pen
.In the black calendar of the times
Lest the joys of that day
!be wasted
,I pick plum blossoms that day
.And put them somewhere through my hair
,And when he saw me
!He laughs with all of his heart
And my inner lover
gives life
.In the hands of spring



XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
فرش‌ کهنه‌ی اتاق
با نقش‌های درهم‌پیچیده،
غبار نشسته بر دل آیینه‌ی روشن
که به هوا می‌رود و نیست می‌شود.
گل‌های درون باغچه
که سر برمی‌آورند و جوانه می‌زنند
و منی که انگار امروز
خورشیدش، از سوی دیگری تابیده!
موهایم را شانه می‌زنم و می‌بافم.
لباس رنگینم را
از صندوقچه بیرون کشیده
و تن می‌کنم.
تبسم لحظه‌ای لبانم را رها‌ نمی‌کند.
چشمانم را سرمه‌ می‌کشانم و
لبانم را رنگ لعل می‌بخشم.
با سیب سرخ و تکه‌ای سیر،
سمنو و سماق،
چای داغ با عطر هل،
شربتِ عطرِ گلاب
و هرچه هست،
سین‌های سفره‌ام را می‌چینم.
او می‌آید و باهم
دعای عید می‌خوانیم
و عیدی‌ام از جانبش
بـ*ـو*سه‌ای بر گونه است.
طنین صدایش
پر است از نامم
و من بدهکارم،
به خودم
و به زبانی که
در حسرت جانم‌ گفتن
می‌سوزد و می‌سازد.
در کاشانه‌ام را
به شادی گشودم.
به‌سمتش دویدم؛
اما ‌چه دیدم؟!
تنم یخ زد به‌ناگاه!
توانی نبود دیگر
برای دویدن.
چه شده خدایا؟
چگونه به این روز،
به این تنهایی و
به این غربت رسیدم؟
دستان گره‌خورده ‌درهم،
لباس‌های تازه و یک‌رنگ،
ابروان درهم‌تنیده
و چینی که با دیدنم،
بر ‌پیشانی‌شان افتاد.
دهان باز کرد، به طعنه:
- عشق من، نامش آزاده‌ است.
و انگار نامش را
کسی بر فراز قله‌ای فریاد زد
و بارها انعکاس نامش را
در درونم شنیدم.
نامش آزاده است!
او آزاده بود و من مستعمره؟!
آه، چه عدالتی در این خانه حاکم بود!
و من چه دلخوش،
شمع امیدم را
در روز پایانی اسفند،
روشن کردم!
,The old carpet of the room
;With tangled roles
;Dust sitting on the heart of a bright mirror
Which goes into the air and disappears
,Flowers in the garden
!Which arise and sprout
,And me as if today
!my sun is shining from the other side
.I comb my hair and weave it
I pull out
,My colorful clothes
;out of the Chest
. And I wear it
.The smile does not leave my lips even for a second
,I paint Kohlrabi over my eyelids
!and paint my lips with the color of pomegranate
,With red apples and garlic cloves
,Semeno and Sumac
,Hot tea with cardamom aroma
,Rose perfume syrup
;And whatever there is
I set the table for Nowruz.
,He came, together
!We are praying Eid
And my eids reward from him
is a kiss on my cheek
,The tone of his voice
,is full of my name
And I owe
,to myself
,And to the tongue
"Which burns from not saying "my dear
I opened
,The door of my house
with joy
.I ran towards him
!?But what did I see
,My body froze suddenly
There was no power anymore
!To run
?God What has happened
How did I get to this
?loneliness and homelessness
;Tied hands
;new Dresss with same color
;tangled eyebrows
,And the Wrinkles that appeared on their foreheads
.when they saw me
:He opened his mouth, sarcastically
!My love, her name is Azadehs -
,And as if Someone shouted his name
, over the peaks
,the reflection of his name has been echoed
!inside me
!Her name is Azadeh (which means a free person)
!?She was Azadeh; And I am colonized
!Oh, what kind of justice reigned in this house
,And how happy I was
,when I lit the candle of my hope
!In the last days of March


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
دامان بلند و گل‌های ریزنقشِ بی‌جانش،
درون دستانم فشرده شد.
پله‌های کوچک و آجری حیاط،
زیر پاهایم به لرزه درآمد
و بچه گنجشگ‌ کوچک،
بال پرواز خویش را
از ترس له شدن گشود.
صدای شرشر گوشواره‌های
آویخته بر گوشم
که با دویدنم، اظهار وجود می‌کردند
و حلقه‌ی طلایی که
انگشتم را در حصار گرفته بود
و حال، به من پوزخند می‌زد
و گردن‌بند نقره‌ی یادگاریش!
هیچ‌کدام را،
هیچ‌کدام را دوست نداشتم.
راهی برای رهایی نبود و
نخل‌‌ِ کهنِ همنشینِ همسایه،
مرا پناهی داد برای خفتن،
برای گریستن
و برای کر شدن، وقتی که او آزاده‌اش را
عشق‌ من می‌خواند.
;Long skirt and its tiny lifeless flowers
.was squeezed in my hands
,Small and brick steps of the yard
.trembled under My legs
And the little sparrow child
spread its wings
.for fear of being crushed
,The sound of my earrings
,Hanging on my ears
which belled while I was running and announced their presence
,And the golden ring that
;was holding my finger in the fence
!And now it feels like it's smirking at me
.and his silver souvenir necklace
,None of them
.I did not like any of them
There was no way to freedom; And
Neighboring old palm tree
!sheltered me to sleep
!To cry
,And to be deaf, When He calls his Azadeh
.as my Love


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
من در انزوای خویش،
در خرابه‌ای که خانه می‌خوانمش،
جان داده‌ام.
پنجره بسته است،
پرده‌ها را سرتاسرکشیده‌اند،
و من جز پنجره‌،
چه امیدی برای زندگی دارم؟!
کسی قرآن‌ می‌خواند.
من احساس ضعف می‌کنم.
تنم یخ می‌بندد.
گویا در یک عصر پاییزی
بادی از فراز زاگرس
به مقصد من
درحال حرکت است.
آری من مرده‌ام!
مگر مردن این نیست
که روح در تن نباشد؟
اهورا خوب می‌داند
که من روح خویش را
جایی که خطبه‌ای شوم،
خوانده می‌شود
و عقدی به‌شرط جان دادن من
جان می‌گیرد،
جای گذاشته‌ام.
جان من تا آن سوی زوال رفته
و قلبم،
کودکم را می‌خواهد.
صدای کف می‌آید
و زنان کل‌زنان
و پای‌کوبان،
می‌روند و بر دستان تازه‌عروس،
حنا‌ می‌بندند.
من مرده‌ام
و خون نریخته از دهانم
و قلبی که هنوز می‌زند،
همه شاهد.
I have given my life
;in my loneliness
.In the ruin That I call home
The window is closed
,The curtains are drawn
What hope do I have for life
?!except the window
;Someone reads the Qur'an
.I feel weak
;My body freezes
like a wind from the Zagros mountain
is blowing
.To me
.in an autumn evening
!Yes, I'm dead
,Isn't this death
?That the soul is not in the body
,Ahura knows well
That I left my soul
where an ominous vow is read
,And a contract on the condition that I die
;becoms alive
,My soul has gone beyond decay
,And my heart
!wants my baby
;The sound of applause is coming
,And all women
,dancing and singing
,go and let Hana over the fresh hands of the bride
,I am dead
,And no blood is shed from my mouth
,And a heart that still beats
.everyone are witness


XFateMeHX~ | Colony~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا