خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,659
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
*به نام پروردگار شطرنج*
داستان کوتاه: شطرنج‌باز
نویسنده: E.Orang (الف. اورنگ ) کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی_عاشقانه
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
انگیزه‌ی مهارنشدنی رویا، رویا را ترغیب می‌کند تا دیگر بر فرش سیه و سپید دهر ننشیند و قله‌های موفقیت دیگران در عرش را بشمارد. او خود می‌نگرد که نماد سنگی غرور چیزی جز وزنه‌ای سنگین که او را در فرش پستی‌ها اسیر کرده‌است، نیست. با یاری استاد راهنمایش که از سوی شطرنج‌باز فرستاده شده‌است، آن بند را درهم می‌شکند. حال، او زره‌پوشیده بر صفحه‌ی شطرنج گام می‌نهد و پیش می‌تازد تا زندگی را بنگرد. زندگی حقیقی که شما هم همراه او کشفش خواهید کرد!

نکته1: مفاهیم این داستان تنها تصورات شخصی است و هیچ‌گونه جنبه‌ی علمی و روان‌شناختی ندارد!
نکته2: هرگونه تشابه در متن به طور تصادفی رخ داده است و این داستان هیچ‌گونه جنبه‌ی واقعی ندارد!


#شطرنج‌باز
#الف_اورنگ


داستان کوتاه شطرنج‌باز | E.Orang کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ~XFateMeHX~، Matiᴎɐ✼ و 7 نفر دیگر

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,659
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
*مقدمه*
زندگی چیست؟ امتحانی الهی؟ رویایی ملموس؟ یا شاید تنها یک بازی نفس‌گیر و مهیج که توان از آدمی‌زاد می‌ستاند. بی‌شک، شما هم برای‌تان پیش آمده است که گاهی لرز بر تنتان افتد و وحشتی نهان در وجودتان شورشی خاموش به پا کند. آری، شما در غفلت، به دل شطرنجی عظیم گام نهاده‌اید. اما شما تنها نیستید! بی‌گمان، دست کم یک‌بار عبارت "از تو حرکت، از خدا برکت!" را شنیده‌اید؛ دنیای شطرنج‌گونه‌ی کنونی بر اساس همین شعار عرفانی بنا گشته‌است و شطرنج‌بازی زبردست شما را هدایت می‌کند، ای مهره‌های کوچک هراسان!

#شطرنج‌باز
#الف_اورنگ


داستان کوتاه شطرنج‌باز | E.Orang کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، ~XFateMeHX~، Matiᴎɐ✼ و 6 نفر دیگر

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,659
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
اسب سفید را که پیش فرستادم، لبخند زدم و با دست‌هایی گره کرده، به پشتی بلند صندلی تکیه زدم. خم شد و دقیق صفحه را وارسی کرد. با دیدن صورت جدی‌اش که بامزه‌ترش کرده‌ بود، آرام خندیدم و گفتم:
- هرچی هم نگاه کنی فایده نداره.
کلافه دستش را به معنی سکوت بالا گرفت و همچنان با دقت مهره‌ها را یک به یک از نظر گذراند. گویا دانشمند کبیر، دمیتری مندلیف، داشت عجیب‌ترین عنصر جهان را کشف می‌کرد. دستم را مشت‌شده روی دهانم گذاشتم تا لبخند پهن و حرص‌درآرم نمایان نشود. صدای آرام قدم‌هایی، نگاهم را سوی در آشپزخانه کشاند. پیرمرد بلندقامت با قدم‌هایی محکم و بلند پیش آمد و کنار صندلی او ایستاد. با نگاهی اجمالی به صفحه‌ی سیاه و سفید مقابل‌مان لبخندی صورتش را مزین کرد. بی‌هوا پس گردنی‌ای نثارش کرد که آخش برخاست و کمی در خود مچاله شد. دستم را عقب راندم و قهقهه‌ی آسمان‌خراشم را رها کردم. او معترض، مرد سال‌خورده‌ی کنارش را نگاه کرد و غرید:
- چرا می‌زنید آخه؟ خب شاید یک راه در رویی بود. حالا که تمرکزم پرید معلومه می‌بازم!
پیرمرد پرصدا خندید و سرش به چپ و راست جنبید. درحالی که با همان قدم‌های آرام به سوی ست مبل راحتی کرم قهوه‌ای می‌رفت، پاسخ داد:
- مگه نمی‌بینی ماتت کرده؟ فکر کردی این دختر هنوز همون بچه‌ی خام و بی‌تجربه است؟
او که حسابی کنفت شده بود، با اخمی بامزه نگاهم کرد و انگشت تهدیدش مقابل صورتم بالا و پایین رفت.
- من امشب ظرفا رو نمی‌شورما!
درحالی که از خنده‌ی زیاد اشک روی گونه‌های استخوانی‌ام سرازیر شده بود، به زحمت گفتم:
- خودت جوگیر شدی! ... وای خدا قیافش‌و! ... خواستی جلوی مرد بزرگ شطرنج خودی نشون بدی که ... که ضایع شدی رفت!...
و باز هم قاه قاه خند‌ ام ویلای شیک پیرمرد را تکان داد. او هم تکیه داد و ابروهای پهن و کشیده‌اش خسته از انقباض، انبساط یافتند. لبخند دلربایی زد و با مهربانی همیشگی‌اش دلم را لرزاند:
- باشه رویا خانم. بخند! اگه می‌دونستم خنده‌های قشنگت‌و با یک باخت ساده خریدارم، زودتر تسلیم می‌شدم.
خنده را پایان دادم و با لبخندی دلبرانه نگاهش کردم.
این مرد جوان خوب می‌دانست نقطه ضعفم چیست. کافی بود یکی از این لبخندهای جذاب به رویم بزند یا نگاهی دل‌انگیز از چشمان نیلی شیطنت‌وارش را حواله‌ام کند تا عقل از سرم پر بدهد. آه عقل که هیچ! دلم را بگو که با هر کلامش چون زنگوله‌ای دنگ دنگ صدا می‌دهد و کل وجودم را نبض‌دار می‌کند.
با آن نگاه نیل‌گون که از پس مژگان کوتاه سیاهش به من خیره بود، ادامه داد:
- این بار صدمه که به خاطر یک تَوهم باید ظرف بشورم. اما ارزشش‌و داره به این‌همه خوشحالی تو عزیزم.
متحیر زمزمه کردم:
- تَوهم؟
- توهم شکست دادن تو! پسره‌ی خنگ فکر کرده هنوز مثل 7سال پیش همه چی دانه.
آرام خندیدم و با محبتی خالصانه صورت سفیدش را برانداز کردم. آرام گفتم:
- اگه همین پسر خنگ نبود من الان اینجا نبودم.
لبخندی زیبا تحویلم داد که بازهم در دل کوچکم زلزله‌ی بم جاری شد.
- رویاخانم؟یادم رفت بهت بگم، توی این خونه اتاقی هست که هر شطرنج‌بازی آرزوشه ببینش.
با حرف ناگهانی پیرمرد، هردو از جا برخاستیم و سریع روی مبل دو نفره‌ی مقابلش نشستیم. مشتاق به چشم‌های مشکی‌اش خیره شدیم که ادامه داد:
- اون‌جا مجموعه‌ای از آثار من و شطرنج‌بازهای محبوبمه. می‌خواین ببینین؟
هردو با تکان سر پاسخ مثبت دادیم که برخاست و اشاره کرد همراهش برویم. سریع برخاستیم و مثل جوجه اردک‌ها پشت سرش راه افتادیم.
موهای جوگندمی‌اش از پشت سر پرپشت‌تر از جلو جلوه می‌کنند. پیشانی بلندش حال، که پا به سن گذاشته‌است، بلندتر شده‌است.
- کجا می‌رین؟ آقا سهراب؟
پاسخ همسر مهربانش را از روی پله‌ی اول داد:
- الان برمی‌گردیم.
رایحه‌ی گل محمدی رویم را سوی عاطفه خانم برگرداند. دیسی کیک در دستان تپل و کوچکش قرار دارد که یقین دارم رایحه از آن نشات گرفته است. لبخندی مهربان، گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ای تیره ریزش و روی بینی کوفته‌ایش را چین داده است. از آن سبزه‌های زیبا رو و بانمکی است که لحن پر محبتش همواره به دل می‌نشیند.
دوباره روی برگرداندم و همراه آن دو از پله ها بالا رفتم. گویا این اتاق شگفت انگیز در طبقه‌ی دوم این خانه‌ی عظیم الجثه مستقر است. از اتاق خواب گذشتیم و به اتاق دوم رسیدیم. او که ایستاد، ما هم توقف کردیم. درش را گشود و وارد شد. ما هم آرام وارد شدیم که با دیدن دنیای متفاوت مقابلمان فک‌مان به سرامیک‌های سفید زیر پایمان رسید. هیجانی سرشار کل وجودم را در بر گرفت. پوسترهای مختلف مربوط به شطرنج به در و سقف نصب شده‌اند. عکس شطرنج‌بازهایی مشهور به دیوار است که حتی در بعضی، خود او هم کنارشان ایستاده است. این عکس‌های دونفره باعث افتخارم می‌شوند. انواع و اقسام صفحه‌های شطرنج با مهره‌هایی از جنس مختلف که روی میزهایی چیده شده‌اند. دست روی مهره‌های چوبی سیاه و سفید میز کنارم کشیدم و جلوتر رفتم. نگاهم آن‌قدر گوشه و کنار اتاق چرخ زد تا روی یک صندوقچه ثابت ماند. کنجکاو شدم داخلش را ببینم اما بر نفس عجولم غلبه کردم و سراغ آیینه‌ی زیبای داخل اتاق رفتم. موهای خرمایی‌ام را که با اتو مو صافشان کرده بودم می بازیگوشی کرده و به بیرون جست زده‌اند. آن‌ها را زیر شال نخی سفیدم فرستادم. مانتوی زرد گل‌دارم رنگ صورتم را روشن‌تر جلوه می‌کرد. حلقه‌ی طلایی که پیوند من و همسر محبوبم را نشان می‌داد در انگشتم زیر نور مهتابی‌ها به درخششی چشم‌گیر درآمده بود. نگاهم روی تک تک اجزای صورتم چرخید و لبخندی صورتم را مزین کرد. چهره‌ام پخته‌تر شده بود و بالغ‌تر به نظر می‌رسیدم.
چه زود گذشت! گویا زندگی آن‌قدرها هم قدم‌آهسته نمی‌تاخت!
آرام زمزمه کردم:
- اگر آیینه نبود من همیشه خود را جوان می‌دانستم.*
نگاهم به انعکاس پیرمرد پشت سرم در آیینه دوخته شد و مثل او لبخند زدم. خاطرات تلخ و شیرین 7سال گذشته مقابل چشمانم جان گرفتند.
***
باد پنکه سقفی موهای کوتاهم که از شال بیرون زده‌اند را به بازی گرفته بود. درحالی که دفتر و مداد را به دست می‌گرفتم، نگاهی به ساعت دیواری‌ انداختم.
پنج بعد از ظهر. با اینکه عدد نداشت و تمام فلزی‌ بود، به راحتی می‌شد ساعت را خواند.
آن چه در دست داشتم را داخل کوله گذاشتم و زیپ پلاستیکی کیف پارچه‌ای‌ام را کشیدم. از جا برخاستم و خود را مقابل آیینه رساندم تا سر تا پایم را برانداز کنم.
کوله‌ی لی با این مانتوی آبی بلند جلوبسته و شلوار لی عالی خواهد شد. خصوصا که شال دو رنگ آبی و سفید، هماهنگی زیبایی با دست‌بند مهره‌ای دور مچ چپم به همین دو رنگ ایجاد کرده‌است.
نگاهم هنوز روی لباسم در حرکت بود که چشمم به دکمه‌ی فیروزه‌ای باز پایین مانتویم افتاد. دکمه‌ را سریع بستم و دوباره به تیپ محشرم خیره شدم. تره‌ای از موهای کوتاه خرمایی‌ یاغی‌ام را که از زیر شال نخی‌ام به بیرون جست زده بودند را داخل فرستادم. کمی به صورت گندمی‌ام دست کشیدم. بیشتر روی بینی قلمی‌ام دقیق شدم.
خوش‌بختانه گویا خبری از جوش و دانه‌ی تازه‌ متولد نیست. جلوتر رفتم و کامل به میز توالت چسبیدم. خم شدم و کف دست‌هایم را تکیه‌گاه کردم. به چشمان قهوه‌ای تیره‌ام خیره شدم و زمزمه کردم:
- تو امروز می‌ترکونی دخمل! تو بهترین شاگردی می‌شی که اونا توی عمرشون دیدن! آره!
چشمکی زدم و دست سمت ساعت دیجیتال روی میز بردم. به دست گرفتم و دور مچ راستم بستم که صدای زنگ تلفن خانه آمد. دویدم سمت در کرم و دستگیره‌ی طلایی‌اش را پایین کشیدم که صدای لخ لخ‌های سریع دمپایی‌های "مامان لادن" را شنیدم. به دقیقه نکشید که صدای هردو قطع شد و حالا تنها صدای نازک و دل‌نشین مامان بود که در گوشم می‌پیچید:
- بله؟... اِ سلام دانیال جان! خوبی؟... ای بابا داداش می‌دونی که من...
در را که کمی باز کرده بودم، بستم و رفتم سراغ پنجره فلزی کرم که در ضلع جنوبی اتاق است. آرام بازش کردم و کمی خود را بیرون کشیدم. هوای گرم اواسط مردادماه صورتم را به آتش کشید و نفسم را سنگین کرد. اما عقب‌نشینی نکردم و نگاه سرمازده‌ام در حیاط بزرگمان چرخید. کنار هر دیوار، باغچه‌ای پر از گل و گیاه قرار دارد. درخت سیبی هم گوشه‌ای کاشته شده است که حالا سیب‌هایش چون نوزادی نارس از شاخه‌های بلند و تنومندش آویزان شده‌اند. همیشه سبزی حیاط‌، طراوتی وصف نشدنی به وجودم تزریق می‌کرد. به گونه‌ای که هربار دلم می‌گرفت یا روحم زخم می‌خورد، این حیاط روح‌انگیز می‌توانست مرحمی برایم باشد.
آرنجم را تکیه‌گاه طاقچه‌ی کوچک کنار پنجره و دستم را مشت کردم زیر چانه‌ام گذاشتم. به سر و صدای بچه‌های آذرخانم که از آن طرف دیوارهای سنگی بلند پر از گلدان‌های آویزی می‌آید گوش سپردم.
خوش به حال این بچه‌ها که هیچ‌گاه پیوند دوستی‌شان گسسته نمی‌شد. برخلاف خانواده‌ی مثلا روشن‌فکر من که درگیر مشکلی به ظاهر بزرگ بودند. به نظر من که ظاهر این موضوع گول‌زننده بود و در باطن چیزی برای جر و بحث پیاپی وجود نداشت.
- رویا؟
با صدای بلند مامان لادن سریع صاف ایستادم و پنجره را بستم. از روی سرامیک‌های سفید و تنها فرش گرد دست‌بافت اتاق گذشتم. همین که در را باز کردم بوی خوش کیک هویج مشامم را پر کرد. از همان بیرون، به به و چه چه‌ام خانه را پر کرد:
- ای جان! به به! دست مریزاد لادن‌بانو که برای دردونه‌ت گل با رایحه‌ی هویج کاشتی!

*پیکاسو


#شطرنج‌باز
#الف_اورنگ


داستان کوتاه شطرنج‌باز | E.Orang کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ~XFateMeHX~، Matiᴎɐ✼ و 5 نفر دیگر

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,659
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای بلند مامان لادن سریع صاف ایستادم و پنجره را بستم. از روی سرامیک‌های سفید و تنها فرش گرد دست‌بافت اتاق گذشتم. همین که در را باز کردم بوی خوش کیک هویج مشامم را پر کرد. از همان بیرون، به به و چه چه‌ام خانه را پر کرد:
- ای جان! به به! دست مریزاد لادن‌بانو که برای دردونه‌ت گل با رایحه‌ی هویج کاشتی!
لبخندزنان، وارد آشپزخانه‌ی نقلی‌مان شدم. کنار سینک ظرف‌شویی، پیش‌بند بسته، مشغول شست و شوی است. موهای خرمایی صافش را هم با کش قرمز گوجه‌ای بسته‌است تا مزاحم کارش نشوند. یک صندلی چوبی را از پشت میز کنار دیوار کاشی‌کاری شده، بیرون کشیدم و رویش جای گرفتم. پاهایم را روی میز چهار نفره‌ی قهوه‌ای که ما سه نفره‌اش کرده‌ایم، گذاشتم. بیشتر در صندلی‌ چرم سفید فرو رفتم. دستانم را پشت سر قلاب کردم که او هم دستانش را شست و چرخید. دقیقا مقابل هم هستیم. با دیدن حالت نشستنم اخمی ظریف ابروهای باریک قهوه‌ایش را چین داد. لبخند دندان‌نمایی تحویل چشمان عسلی حرصی‌اش که حالا تیره‌تر به نظر می‌رسند، دادم.
- همین یک ساعت پیش میز رو دستمال کشیدم چشم سفید!
خندیدم و پاهایم را آرام برداشتم، روی زمین قرار دادم. سرش با تاسف چپ و راست را پیمود و با قدمی بلند سراغ کابینت کنار ظرف‌شور رفت. درش را باز کرد و خم شد.
- امروز با اتوبوس برو من نمی‌تونم ببرمت.
فسم خوابید و لبخندم محو شد. ابروهای باریک و کشیده‌ام آرام به هم نزدیک شدند. معترض غریدم:
- مامان؟
قابلمه‌ی کوچکی برداشت و زیر شیر آب قرار داد. رویش را سمتم برگرداند و خیره‌ام شد.
- بابابزرگ باز با دایی دانیال دعواشون شده. می‌گه برم خونه‌ بابا تا صحبت کنیم. شب دیر میام. تو و بابا شام بخورین. باشه رویاجونی؟
لفظ "رویا جونی" را که گفت مشخص شد فهمیده‌است دلخورم و می‌خواهد ناز بکشد.
با چهره‌ای پکر و گرفته زمزمه‌وار پاسخ دادم:
- باشه.
برخاستم و با قدم‌هایی بلند بیرون رفتم. دوباره به اتاقم بازگشتم و کوله‌ام را از روی پتوی صورتی پر از ستاره‌های سفیدم برداشتم. عقب رفتم و کنار در ایستادم. برای اطمینان از مرتب بودن اتاق نگاهی اجمالی به آن انداختم.
زمین کوچکش که تمیز است و فقط شال سفیدی گوشه‌ای گلوله شده‌است. آن هم با سرامیک‌ها هماهنگ است و به چشم نمی‌آید. قاب عکس‌های خانوادگی و پوستر شطرنج‌بازهای ماهر جهان هم سالم‌اند؛ خوش‌بختانه سامیار شیطان نشکسته‌شان. کاغذ دیواری‌های سفید با طرح گل‌های کرم هم از چنگالش جان سالم به در برده‌اند.
نفسم را فوت کردم و دو کلید برق را زدم که پنکه سقفی و مهتابی خاموش شدند. قدمی عقب گذاشتم و در را بستم. به سه راهی که رسیدم سمت چپ پیچیدم و هال نسبتا بزرگمان را زیر پا گذاشتم. به راه‌روی خروجی که رسیدم، برای آخرین بار خود را در آیینه‌‎ی قدی نصب‌شده به دیوار برانداز کردم که مبادا کم و کاستی داشته باشم.
تیپم رسمی و عالی به نظر می‌رسد! اما چشم‌هایم از پس مژه‌های بلندم داد می‌زنند "ایهاالناس! خسته‌ام از جر و بحث های بی سر و ته! " .
لبخندی مصنوعی زدم که کمی صورتم رنگ زندگی به خود بگیرد. خم شدم و کتونی‌های اسپرت سفیدم را به پا کردم. خدا را شکر بندهایش را همان روز اولی که خریدم طوری تنظیم کرده‌ام که هربار نخواهد باز و بسته‌شان کنم. در را باز کردم و از خانه بیرون زدم. سه پله‌ی سنگی را زیر پا گذاشتم و سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم. از آن جایی که تا ایستگاه، صد متر بیشتر راه نیست به راحتی می‌بینم فقط دو دختر روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند. هنوز یک متر هم نرفته‌ بودم که زنگ موبایل در گوشم زنگ زد. کوله را از دوش پایین آوردم و موبایل را از جیب بزرگش برداشتم. شماره را ندیده تماس را وصل کردم:
- بله؟
- سلام سلام صدتا سلام!
شنیدن صدای سرحال آنیتا، حال مرا هم بهتر کرد. لبخندم کمی حقیقی‌تر جلوه کرد. آرام پاسخ دادم:
- علیک سلام آنیتا خانم! چه شنگول می‌زنی! خبریه؟
- خبرا که جای شماست عزیزجان. بگو ببینم چه کردی شطرنج‌باز؟
- هیچی بابا هنوز پام به اونجا نرسیده. برگردم زنگ می‌زنم.
- ای بابا! خیله خب. فردا میای بریم پارک؟
صدای اتوبوس که از پشت سر آمد به سرعت قدم‌هایم اضافه کردم و سریع پاسخ دادم:
- باشه شب باهم حرف می‌زنیم. الان باید برم.
- بای بای نفس!
- بای بای!
تماس را قطع کردم و دویدم. همین که مقابل ایستگاه رسیدم، اتوبوس نارنجی هم ترمز کرد و درهایش باز شدند. هر سه به ترتیب وارد شدیم. با دیدن صندلی‌های پر آه از نهادمان برخاست. به اجبار دستم دست‌آویز حلقه‌های روی میله و نگاهم میخ مناظر آن سمت شیشه شد. یادآوری مکانی که داشتم لحظه به لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شدم دوباره هیجانی شیرین را زیر پوستم تزریق کرد. گرما به حدی بود که انگار آتش از هوا می‌بارد. کل بدنم خیس از عرق شده است و حرارت حلقه‌ی پلاستیکی پوست دستم را می‌سوزاند. هیجان رفتن به آموزشگاه بزرگ شطرنج مشهد که همیشه آرزویش را داشتم هم حرارتم را دو چندان می‌کند.
خوش‌بختانه پسردایی شیطانم نشکسته‌شان. کاغذ دیواری‌های سفید با طرح گل‌های کرم هم از چنگالش جان سالم به در برده‌اند. نفسم را فوت کردم و دو کلید برق را زدم که پنکه سقفی و مهتابی خاموش شدند. قدمی عقب گذاشتم و در را بستم. به سه راهی که رسیدم سمت چپ پیچیدم و هال نسبتا بزرگمان را زیر پا گذاشتم. به راه‌روی خروجی که رسیدم، برای آخرین بار خود را در آینه قدی نصب شده به دیوار سفید دیدم.
تیپم عالی است! اما چشمانم از پشت مژه‌های بلندم داد می‌زنند "ایهاالناس! حالم خوب نیست! " .
لبخندی مصنوعی زدم که کمی صورتم رنگ زندگی به خود بگیرد. خم شدم و کتونی‌های اسپرت سفیدم را به پا کردم. در چوبی سفید را باز کردم و از خانه بیرون زدم. سه پله‌ی سنگی را زیر پا گذاشتم و سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم. از آن جایی که صد متر جلوتر است به راحتی می‌بینم فقط دو دختر روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند. هنوز یک متر هم نرفته‌ بودم که زنگ موبایل در گوشم پیچید. کوله را از دوش پایین آوردم و موبایل را از جیب جلوش برداشتم. شماره را ندیده تماس را وصل کردم:
- بله؟
- سلام سلام صدتا سلام!
شنیدن صدای سرحال آنیتا، حال مرا هم بهتر کرد. دست کم لبخندم کمی حقیقی‌تر جلوه کرد. آرام پاسخ دادم:
- علیک سلام آنیتا خانم! چه شنگول می‌زنی! خبریه؟
- خبرا که جای شماست عزیزجان. بگو ببینم چه کردی شطرنج‌باز؟
- هیچی بابا هنوز پام به اونجا نرسیده. برگردم زنگ می‌زنم.
- ای بابا! خیله خب. فردا میای بریم پارک؟
صدای اتوبوس که از پشت سر آمد به سرعت قدم‌هایم افزودم و سریع پاسخ دادم:
- باشه شب باهم حرف می‌زنیم. الان باید برم.
- بای بای نفس!
- خداحافظ دیوونه!
موبایل را پایین آرودم، تماس را قطع کردم و دویدم. همین که مقابل ایستگاه رسیدم، اتوبوس نارنجی هم ترمز کرد و درهایش باز شدند. هر سه به ترتیب وارد شدیم. با دیدن صندلی‌های پر آه از نهادمان برخاست. به اجبار دستم دست‌آویز حلقه‌های روی میله و نگاهم میخ مناظر آن سمت شیشه شد. یادآوری مکانی که داشتم لحظه به لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شدم دوباره هیجانی شیرین را زیر پوستم تزریق کرد. گرما به حدی بود که انگار آتش از هوا می‌بارید. کل بدنم خیس از عرق شده بود و حرارت حلقه‌ی پلاستیکی پوست دستم را می‌سوزاند. هیجان رفتن به آموزشگاه بزرگ شطرنج مشهد که همیشه آرزویش را داشتم هم حرارتم را دو چندان می‌کرد.
از سال هزار و 30صد و 83 که 5 سال بیشتر نداشتم تا به حال که جوانی 19ساله هستم، این رویا در ذهنم پرورش یافته است.



داستان کوتاه شطرنج‌باز | E.Orang کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ~XFateMeHX~، Matiᴎɐ✼ و 5 نفر دیگر

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,659
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر روز که با مامان لادن یا آنیتا شطرنج بازی می‌کردم، حس می‌کردم دارم یک قدم به هدف بزرگم نزدیک‌تر می‌شوم. حالا که اینجا ثبت نام شده بودم دیگر مطمئن بودم صد قدم جلوتر خواهم رفت. سال‌ها بود که نفر اول مسابقات شطرنج شده‌ بودم و حتی مامان و آنیتا هم به حرفه ای بودنم یقین داشتند. تنها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه شطرنج‌باز | E.Orang کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ~XFateMeHX~، Matiᴎɐ✼ و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا