***
اسب سفید را که پیش فرستادم، لبخند زدم و با دستهایی گره کرده، به پشتی بلند صندلی تکیه زدم. خم شد و دقیق صفحه را وارسی کرد. با دیدن صورت جدیاش که بامزهترش کرده بود، آرام خندیدم و گفتم:
- هرچی هم نگاه کنی فایده نداره.
کلافه دستش را به معنی سکوت بالا گرفت و همچنان با دقت مهرهها را یک به یک از نظر گذراند. گویا دانشمند کبیر، دمیتری مندلیف، داشت عجیبترین عنصر جهان را کشف میکرد. دستم را مشتشده روی دهانم گذاشتم تا لبخند پهن و حرصدرآرم نمایان نشود. صدای آرام قدمهایی، نگاهم را سوی در آشپزخانه کشاند. پیرمرد بلندقامت با قدمهایی محکم و بلند پیش آمد و کنار صندلی او ایستاد. با نگاهی اجمالی به صفحهی سیاه و سفید مقابلمان لبخندی صورتش را مزین کرد. بیهوا پس گردنیای نثارش کرد که آخش برخاست و کمی در خود مچاله شد. دستم را عقب راندم و قهقههی آسمانخراشم را رها کردم. او معترض، مرد سالخوردهی کنارش را نگاه کرد و غرید:
- چرا میزنید آخه؟ خب شاید یک راه در رویی بود. حالا که تمرکزم پرید معلومه میبازم!
پیرمرد پرصدا خندید و سرش به چپ و راست جنبید. درحالی که با همان قدمهای آرام به سوی ست مبل راحتی کرم قهوهای میرفت، پاسخ داد:
- مگه نمیبینی ماتت کرده؟ فکر کردی این دختر هنوز همون بچهی خام و بیتجربه است؟
او که حسابی کنفت شده بود، با اخمی بامزه نگاهم کرد و انگشت تهدیدش مقابل صورتم بالا و پایین رفت.
- من امشب ظرفا رو نمیشورما!
درحالی که از خندهی زیاد اشک روی گونههای استخوانیام سرازیر شده بود، به زحمت گفتم:
- خودت جوگیر شدی! ... وای خدا قیافشو! ... خواستی جلوی مرد بزرگ شطرنج خودی نشون بدی که ... که ضایع شدی رفت!...
و باز هم قاه قاه خند ام ویلای شیک پیرمرد را تکان داد. او هم تکیه داد و ابروهای پهن و کشیدهاش خسته از انقباض، انبساط یافتند. لبخند دلربایی زد و با مهربانی همیشگیاش دلم را لرزاند:
- باشه رویا خانم. بخند! اگه میدونستم خندههای قشنگتو با یک باخت ساده خریدارم، زودتر تسلیم میشدم.
خنده را پایان دادم و با لبخندی دلبرانه نگاهش کردم.
این مرد جوان خوب میدانست نقطه ضعفم چیست. کافی بود یکی از این لبخندهای جذاب به رویم بزند یا نگاهی دلانگیز از چشمان نیلی شیطنتوارش را حوالهام کند تا عقل از سرم پر بدهد. آه عقل که هیچ! دلم را بگو که با هر کلامش چون زنگولهای دنگ دنگ صدا میدهد و کل وجودم را نبضدار میکند.
با آن نگاه نیلگون که از پس مژگان کوتاه سیاهش به من خیره بود، ادامه داد:
- این بار صدمه که به خاطر یک تَوهم باید ظرف بشورم. اما ارزششو داره به اینهمه خوشحالی تو عزیزم.
متحیر زمزمه کردم:
- تَوهم؟
- توهم شکست دادن تو! پسرهی خنگ فکر کرده هنوز مثل 7سال پیش همه چی دانه.
آرام خندیدم و با محبتی خالصانه صورت سفیدش را برانداز کردم. آرام گفتم:
- اگه همین پسر خنگ نبود من الان اینجا نبودم.
لبخندی زیبا تحویلم داد که بازهم در دل کوچکم زلزلهی بم جاری شد.
- رویاخانم؟یادم رفت بهت بگم، توی این خونه اتاقی هست که هر شطرنجبازی آرزوشه ببینش.
با حرف ناگهانی پیرمرد، هردو از جا برخاستیم و سریع روی مبل دو نفرهی مقابلش نشستیم. مشتاق به چشمهای مشکیاش خیره شدیم که ادامه داد:
- اونجا مجموعهای از آثار من و شطرنجبازهای محبوبمه. میخواین ببینین؟
هردو با تکان سر پاسخ مثبت دادیم که برخاست و اشاره کرد همراهش برویم. سریع برخاستیم و مثل جوجه اردکها پشت سرش راه افتادیم.
موهای جوگندمیاش از پشت سر پرپشتتر از جلو جلوه میکنند. پیشانی بلندش حال، که پا به سن گذاشتهاست، بلندتر شدهاست.
- کجا میرین؟ آقا سهراب؟
پاسخ همسر مهربانش را از روی پلهی اول داد:
- الان برمیگردیم.
رایحهی گل محمدی رویم را سوی عاطفه خانم برگرداند. دیسی کیک در دستان تپل و کوچکش قرار دارد که یقین دارم رایحه از آن نشات گرفته است. لبخندی مهربان، گوشهی چشمهای قهوهای تیره ریزش و روی بینی کوفتهایش را چین داده است. از آن سبزههای زیبا رو و بانمکی است که لحن پر محبتش همواره به دل مینشیند.
دوباره روی برگرداندم و همراه آن دو از پله ها بالا رفتم. گویا این اتاق شگفت انگیز در طبقهی دوم این خانهی عظیم الجثه مستقر است. از اتاق خواب گذشتیم و به اتاق دوم رسیدیم. او که ایستاد، ما هم توقف کردیم. درش را گشود و وارد شد. ما هم آرام وارد شدیم که با دیدن دنیای متفاوت مقابلمان فکمان به سرامیکهای سفید زیر پایمان رسید. هیجانی سرشار کل وجودم را در بر گرفت. پوسترهای مختلف مربوط به شطرنج به در و سقف نصب شدهاند. عکس شطرنجبازهایی مشهور به دیوار است که حتی در بعضی، خود او هم کنارشان ایستاده است. این عکسهای دونفره باعث افتخارم میشوند. انواع و اقسام صفحههای شطرنج با مهرههایی از جنس مختلف که روی میزهایی چیده شدهاند. دست روی مهرههای چوبی سیاه و سفید میز کنارم کشیدم و جلوتر رفتم. نگاهم آنقدر گوشه و کنار اتاق چرخ زد تا روی یک صندوقچه ثابت ماند. کنجکاو شدم داخلش را ببینم اما بر نفس عجولم غلبه کردم و سراغ آیینهی زیبای داخل اتاق رفتم. موهای خرماییام را که با اتو مو صافشان کرده بودم می بازیگوشی کرده و به بیرون جست زدهاند. آنها را زیر شال نخی سفیدم فرستادم. مانتوی زرد گلدارم رنگ صورتم را روشنتر جلوه میکرد. حلقهی طلایی که پیوند من و همسر محبوبم را نشان میداد در انگشتم زیر نور مهتابیها به درخششی چشمگیر درآمده بود. نگاهم روی تک تک اجزای صورتم چرخید و لبخندی صورتم را مزین کرد. چهرهام پختهتر شده بود و بالغتر به نظر میرسیدم.
چه زود گذشت! گویا زندگی آنقدرها هم قدمآهسته نمیتاخت!
آرام زمزمه کردم:
- اگر آیینه نبود من همیشه خود را جوان میدانستم.*
نگاهم به انعکاس پیرمرد پشت سرم در آیینه دوخته شد و مثل او لبخند زدم. خاطرات تلخ و شیرین 7سال گذشته مقابل چشمانم جان گرفتند.
***
باد پنکه سقفی موهای کوتاهم که از شال بیرون زدهاند را به بازی گرفته بود. درحالی که دفتر و مداد را به دست میگرفتم، نگاهی به ساعت دیواری انداختم.
پنج بعد از ظهر. با اینکه عدد نداشت و تمام فلزی بود، به راحتی میشد ساعت را خواند.
آن چه در دست داشتم را داخل کوله گذاشتم و زیپ پلاستیکی کیف پارچهایام را کشیدم. از جا برخاستم و خود را مقابل آیینه رساندم تا سر تا پایم را برانداز کنم.
کولهی لی با این مانتوی آبی بلند جلوبسته و شلوار لی عالی خواهد شد. خصوصا که شال دو رنگ آبی و سفید، هماهنگی زیبایی با دستبند مهرهای دور مچ چپم به همین دو رنگ ایجاد کردهاست.
نگاهم هنوز روی لباسم در حرکت بود که چشمم به دکمهی فیروزهای باز پایین مانتویم افتاد. دکمه را سریع بستم و دوباره به تیپ محشرم خیره شدم. ترهای از موهای کوتاه خرمایی یاغیام را که از زیر شال نخیام به بیرون جست زده بودند را داخل فرستادم. کمی به صورت گندمیام دست کشیدم. بیشتر روی بینی قلمیام دقیق شدم.
خوشبختانه گویا خبری از جوش و دانهی تازه متولد نیست. جلوتر رفتم و کامل به میز توالت چسبیدم. خم شدم و کف دستهایم را تکیهگاه کردم. به چشمان قهوهای تیرهام خیره شدم و زمزمه کردم:
- تو امروز میترکونی دخمل! تو بهترین شاگردی میشی که اونا توی عمرشون دیدن! آره!
چشمکی زدم و دست سمت ساعت دیجیتال روی میز بردم. به دست گرفتم و دور مچ راستم بستم که صدای زنگ تلفن خانه آمد. دویدم سمت در کرم و دستگیرهی طلاییاش را پایین کشیدم که صدای لخ لخهای سریع دمپاییهای "مامان لادن" را شنیدم. به دقیقه نکشید که صدای هردو قطع شد و حالا تنها صدای نازک و دلنشین مامان بود که در گوشم میپیچید:
- بله؟... اِ سلام دانیال جان! خوبی؟... ای بابا داداش میدونی که من...
در را که کمی باز کرده بودم، بستم و رفتم سراغ پنجره فلزی کرم که در ضلع جنوبی اتاق است. آرام بازش کردم و کمی خود را بیرون کشیدم. هوای گرم اواسط مردادماه صورتم را به آتش کشید و نفسم را سنگین کرد. اما عقبنشینی نکردم و نگاه سرمازدهام در حیاط بزرگمان چرخید. کنار هر دیوار، باغچهای پر از گل و گیاه قرار دارد. درخت سیبی هم گوشهای کاشته شده است که حالا سیبهایش چون نوزادی نارس از شاخههای بلند و تنومندش آویزان شدهاند. همیشه سبزی حیاط، طراوتی وصف نشدنی به وجودم تزریق میکرد. به گونهای که هربار دلم میگرفت یا روحم زخم میخورد، این حیاط روحانگیز میتوانست مرحمی برایم باشد.
آرنجم را تکیهگاه طاقچهی کوچک کنار پنجره و دستم را مشت کردم زیر چانهام گذاشتم. به سر و صدای بچههای آذرخانم که از آن طرف دیوارهای سنگی بلند پر از گلدانهای آویزی میآید گوش سپردم.
خوش به حال این بچهها که هیچگاه پیوند دوستیشان گسسته نمیشد. برخلاف خانوادهی مثلا روشنفکر من که درگیر مشکلی به ظاهر بزرگ بودند. به نظر من که ظاهر این موضوع گولزننده بود و در باطن چیزی برای جر و بحث پیاپی وجود نداشت.
- رویا؟
با صدای بلند مامان لادن سریع صاف ایستادم و پنجره را بستم. از روی سرامیکهای سفید و تنها فرش گرد دستبافت اتاق گذشتم. همین که در را باز کردم بوی خوش کیک هویج مشامم را پر کرد. از همان بیرون، به به و چه چهام خانه را پر کرد:
- ای جان! به به! دست مریزاد لادنبانو که برای دردونهت گل با رایحهی هویج کاشتی!
*پیکاسو
#شطرنجباز
#الف_اورنگ