خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
*به نام خدا*

نام
رمان: تورنگ
نویسنده:
ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر:
Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: عاشقانه
خلاصه: عشق فقط یکبار درخانه ی تورا می‌زند، واگر دررا به رویش بگشایی اسیرش می‌شوی و راه بازگشتی نداری! جوری دروجودت رخنه می‌کند و قصد اتمام جانت را دارد، که بارها بخاطر این هوایی بودنش سرزنشش می‌کنی غافل از اینکه این تو هستی که گذاشته ای چشم های بی‌حیای قلبت دلدار تورا هدف بگیرد و روحت را به روح او پیوند بزند؛ در صورتی که قلب نادان آگاه نیست که کسی که چشمانش سیر نمی‌شود از تماشایش به همین راحتی ها ازآن تو نیست...


در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 10 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو را من دوست میدارم ،چنان که بلبلی گل را
چو تاجت می نهم بر سر ، چنان هُدهُد که کاکُل را

به نازت عشق می ورزم،چنان مجنون که با لیلی
ز شوقت می کشم در بَر،چنان که شبنمی گل را

ز هجرت می کَنم کوهی ، چنان فرهاد کوه افکن
به وصلت باده نوش آنسان ، که مستان ساغر مـُل را

به سامان با تو می کوشم ، چنان شاعر که با واژه
نمی خوانی اگر شعرم ، ببین اوج تمایل را

به سازش با تو درگیرم ، چنان که قند با دندان
نوازش کن به شیرینی ، چه سودست این تقابل را؟

تجمل میکند افزون ، جمال خوبرویان را
تو خود آن خوبرویی که ، بیآراید تجمل را

بر آن قامت چو می خندی ، چنان گلدسته بر سروی
در این افراط زیبایی ، مخواه از من تعادل را

در این گفتار شیدایی ، غزل گشتی و پیدایی
مرا در خود تخلص کن ،بده شور این تغزل را

صبوری می کنم با تو ،بدانسان که رضا با دل
که صبر از من بیاموزد ، صبوری و تحمل را


*رضا حیدری نیا*


در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 9 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
چادر گلدارش را روی سرش تنظیم کرد و از سررضایت لبخندی روی لـ*ـبش نشاند؛ روبه روی آینه ی کوچکشان که دورش با رنگ طلایی مزین شده بود، قرار گرفت و به چهره ی نچندان گیرای خود خیره شد، با دیدن چشمان مشکی‌اش که از شادی برق می‌زدند دلش قنج رفت و تبسم کوتاهی سرداد. درهمین هنگام مادرش با لبخندی نمکین وارد آشپزخانه شد و گونه ی اورا لمس کرد.
-تورنگم می‌خواهد برود خانه ی بخت؟
روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خنده اش را خفه کرد.
تورنگ ولی آرام و خانمانه سری تکان داد و با خودش گفت بهتر است متین رفتار کند تا کسی به خودش اجازه ندهد که بگوید این دختر چرا اینگونه سبک بازی درمیاورد.
اما مادر او نیز کمی بیش ازحد خوشحال بود و نمی‌توانست جلوی حرکاتش را بگیرد، انگار دست خودش نبود!
-تورنگ من میروم، به ته هروقت گفتم چایی ره بیاور.
لبخند تورنگ ازبین رفت و حرفی نزد و به رفتن مادرش خیره شد؛ وقتی مادرش کاملا از آشپزخانه خارج شد، دلسرد از پنجره ی کوچک آشپزخانه شان که دور آن را رنگ زرشکی دربر گرفته بود، به بیرون نگریست و از خودش پرسید آیا اینکه به این زودی و با کمی شناخت از فرد مقابلش می‌خواهد جواب مثبت را به زبان بیاورد، کار درستی می‌کند؟! اگر نه؛ پس چه کاری باید بکند؟... چرا کسی به او کمک نمی‌کند تا بعد ها در زندگی اش به مشکل برنخورد و ننگ یک زن مطلقه بررویش نباشد؟!
زیادی پیش رفته بود اما لازم هم بود که به این موضوعات فکر کند، چون بحث بحثِ آینده اش بود!
دراین هنگام مادرش صدایش زد و تمام افکاراتش را بهم زد، هرچند اوهم به این نتیجه رسیده بود که بهتر است تا ذهنیت خود را خراب نکند، اما برای اطمینان چند ماهی را عقد اش شود و رفتارش را دراین ماه ها بسنجد!
از فکر بیرون آمد و سینی چای را دردستان نحیف و لرزانش گرفت و قدم اول را برای خارج شدن از آشپزخانه برداشت؛ قدم دوم و سوم و چهارم و پنجم، با احتیاط و پشت سرهم؛ وقتی وارد اتاق شد سرش را پایین انداخت و سلامی داد و سپس به گلیم قرمز رنگشان که با رنگ های مشکی و سبز و زرد و سفید بافته شده بود خیره شد.
کمرش را خم کرد که ناگهان صدایی اورا متوقف کرد، آن هم نه هرصدایی! صدای شلیک گلوله! هینی کشید و سینی چایی را آهسته و با تشویش برروی زمین گذاشت و کمر خم شده اش را راست کرد، به سمت پنجره رفت و با دستانش که از اضطرابی که دربند بند وجودش رخنه کرده بود، سرد شده بودند؛ پرده ی آبی رنگ وَ رنگ و رو رفته شان را کنار زد، که با چهره ی مضطرب کدخدا روبه‌رو شد؛ کمی خیالش جمع شده بود و می‌خواست اسمش را به زبان بیاورد و بگوید که او است تا نگرانی آن جمع را برطرف کند، که فریاد ناگهانی کدخدا بدنش را مور مور کرد.
-آهــای... مرتیکه ی کولکاپیس!... آمدی اینجا دختر مردم راهم بدبخت کنی؟
تورنگ که چهره اش به رنگ گچ شده بود رو به مادرش که مانند مجسمه ای خشکش زده بود و خواستگار دست کجش که دندان هایش را روی هم می‌سایید کرد و گفت:
-اینجا چه خبره؟... چرا کدخدا این حرف هارا به زبانش میاره؟
شهریار پدرِ خواستگار تورنگ، خونش به جوش آمد و درحالی که از عصبانیت صورتش به سرخی می‌زد از جایش بلند شد؛ به سمت در رفت و با وحشی گری آن را گشود و همزمان صدایش راهم بالا ‌برد.
-کدخدا، این حرف ها جایش اینجا نیست!
-پس کجاست؟؛ باید این حرف هارا کجا بزنم تا به گوش این دختر برسد و بفهمد و به آن پسر دست کجت جواب دلخواهش را ندهد؟!
شهریار دستش را مشت کرد و یقه ی پیراهن سفید رنگ کدخدا را درچنگ دست قدرتمندش گرفت، لحظه ای که اقدام به فرود آوردن مشتش برصورت کدخدا کرد صدایی محکم و بلند گفت:
-بس کن شهریار!


در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 8 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه ی نگاه ها به سمت منبع صدا جلب شد، مرد سالمند روبه روی آن‌ها کسی نبود جزء خانِ بزرگ، کسی که قصد داشت ادامه ی حرفش را بدون توجه به اطرافش بگوید:
-آدم بی‌صفت، جای تو اینجا نیست؛ تو اینجا چه می‌خواهی؟
شهریار، خشمگین فشار دستانش را روی یقه ی کدخدا بیشتر کرد و اورا پرتاب بر زمین کرد و گفت:
-خان، من برای پسرم...
-برای پسرت؟؛ برای پسرت می‌خواهی این دختر بی‌زبان را بگیری و از اینی که هست بدبخت ترش کنی؟!... هان؟
-اشتباهی شده خان، من...
-تو چی؟
تورنگ بی‌توجه به آن ها به سمت کدخدا پا تند کرد، و کنارش نشست.
-کدخدا، کدخدا بلند شو... عمو رشید جان؛ خواهش می‌کنم ازتو. چرا چشماتو بستی آخه؟؛ درد داری نه؟ درد داری بلا می‌سر؟!
بغضی که درگلویش گیر کرده بود سرباز کرد و اشکانش دانه دانه روی گونه اش شروع به رقصیدن کردند، دراین میان آن دونفرهم درسکوت درحال تماشای دخترک معصوم روبه رویشان بودند که التماسش دل سنگ راهم آب می‌کرد.
-چه بلایی سر عمویم آوردی؟، مگر حرفش اشتباه بوده؟ حرف درستی زده اصلا؛ شما یک آدم خلافکاری چیزی که از قبل باید می‌فهمیدم!
با تمام زوری که داشت داد کشید، و سعی کرد خودش را خالی کند.
-شما ی آدم کثافتی...ازاین جا گمشو، ووشو!
شهریار بخاطر حرف های تورنگ، ابروانش را درهم داد و به سمت او حمله کرد و گره ی روسری اش را دردست گرفت، و خونسردانه به او خیره شد.
-دختره ی خرا...
تورنگ هن هن کنان منتظر کلمه ای که قرار بود شهریار به او چسبانده شود شد، و پلک هایش را بست و روی هم فشرد.
همان موقع بود که صدای دستی که روی دهان شهریار فرود آمد را شنید و چشمانش را گشود و خیلی سریع قدردانانه به فردی که اجازه نداد آن کلمه ی زشت از دهان شهریار بیرون بیاید، نگاه کرد و ناگهان چشمانش با دیدن او رنگ عوض کرد.
-اگه یکبار دیگه بشنوم به تورنگ، همچین حرفی زدی؛ هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی؛ فهمیدی؟
تورنگ انگار تشویشی که داشت را فراموش کرده بود و به جایش حیرت زده حرف های فرد آشنای خان نامی که تنها فردی بود که لهجه اش گیلانی نبود، را هضم می‌کرد!
-خ...خان؟
خان کوچک، چشمان عسلی رنگش را به سمت تورنگ هدایت کرد و سری تکان داد.
-حال شما خوبه؟
تورنگ سرش را به چپ و راست حرکت داد و دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت؛ چشمانش لبالب پراز اشک شد، انگار «سکسکه ای» منتظر این بود که دهانش را باز کند چون تا دهان باز کرد «هِقی» کرد و برای آرام کردن خود دستش را روی صورت سبزه رنگش کشید.
-خوب بنظر میایم؟!
اگر آنجا را ترک نمی‌کرد و با آن ضعفی که داشت گریه می‌کرد، غرورش می‌شکست پس دامن چین دارِ قرمز رنگش را دردست گرفت و با لـ*ـب های کوچک و صافش که رنگشان به سفیدی می‌زد، آهسته گفت:
-خیلی خوب!
چند قدمی را سپری کرد و ایستاد و برگشت، به زمینی که میدان جنگ آن ها شده بود و گل هایی که روی سبزه ها پخش شده بود نگاهی انداخت، چند لحظه ای ساکت ماند و به خان نگاه کرد، موهای پریشان و بورش روی پیشانی اش ریخته بود و چشمان عسلی اش شرمنده بودند، لباس سیاه رنگ و شلوار قهوه ای رنگش هم حسابی خاک مالی شده بود؛ لبخند کوچکی زد به نشانه ی تشکر و خیلی سریع وارد خانه ی کوچکشان شد.
***
صدایی از حیاطشان نمی‌آمد، بجزء ناله های مادرش که خاندان شهریار را نفرین می‌کرد.
-خداوندا، نگاهی به دخترکم بیانداز؛ دخترکم حقش این نیست.
تورنگ ساکت بود، حرفی نداشت که بزند و فقط قادر بود بینی اش را که آبریزش پیدا کرده بود بالا بکشد و به تابلوی خانوادگی شان خیره شود.
به پدرش که درآن تابلو با آن چشمان خرمایی و موهای نیمه سپید و بینیِ استخوانی و صاف اش، لبخند به لـ*ـب داشت!؛ به مادرش خیره شد مادر زیبایی که موها و چشمان مشکی داشت و بینی ای گوشتی و لبانی کوچک و صاف؛ ای وای! مادرش را ببین که چقدر جوان و شاد بود و حال اینگونه شکسته و غمگین شده، خودش که نوزادی سه ماه درآغوش پدرش بود.
اشک درچشمانش شروع به جوشیدن کرد و ناله کرد.
-زندگی مان این نبود، ما اینقدر بدبخت نبودیم؛ چه کار کردیم که از چشمت افتادیم خدایا؟... چه کاری انجام دادیم، بگو مارا هوشیار کن تا کاری کنیم که تو مارا ببخشی؛ ببین لبخند مادرم را، چرا من دراین سال ها دیگر مثل این لبخند را نتوانستم روی لبانش ببینم. چرا؟!
-می‌دانی؟ من از درون احساس می‌کنم؛ خدا خیلی وقت است که با ما قهر است مار جان.
-بمیرم برای دلت مادر!


در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 7 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بغض و صدایی که گویی از ته چاه درمی‌آمد گفت:
-خدانکنه.
احساس کرد نیاز به هوای آزاد دارد، پس از جایش بلند شد و گفت:
-با اجازه اتان بهتره بروم بازار.
پس از تایید شدن حرفش از خانه خارج شد و کفش های کهنه ی پاره اش را به پا کرد.
-این ماه باید لباسای ببشتری ببافم، نیاز به یک کفش نو دارم.
سپس با کفش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 7 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
به صندلی آن تکیه داد و با دیدن قطره ای از باران که روی صورتش ریخت نچی کرد، با خودش گفت بازهم آسمان دلش هـ*ـوس باریدن کرده!
-خان.
خان نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد.
-لطفا من را کمی جلوتر پیاده کنید.
خان روی فرمان ماشین دستانش را به حالت ضربدری قرار داد و با تاکید گفت:
-قبل از رسوندنت به خونه، ازت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 6 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,069
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدایش بخاطر سوز سرما لرزش داشت و چشمان مشکی رنگش که با برگشت مادرش درچشمان مادرش قفل شدند هم تب دار بود.
-چیشده بلا می‌سر؟
تورنگ بدن ضعیفش را درحصار دستانش کشید و ناچار دهانش را که اصلا حال تکان دادنش را نداشت به حرکت درآورد.
-چای نعنا...
-وایسا بیبینم.
تلایه «مادر تورنگ» چند قدم به او نزدیک شد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تورنگ | ASAL RIAZIAN کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Sarababaiy، Matiᴎɐ✼، ~XFateMeHX~ و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا