خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
رمان: هیبا
نام نویسنده: ریحانه طارمی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، جنایی_پلیسی
خلاصه
: دختری که کشته می‌شود؛ اما نمی‌میرد! تکه‌تکه می‌شود؛ اما باز هم نفس می‌کشد. دنیا او را با تمام زخم‌های عمیق بدنش زنده نگه می‌دارد؛ تا رفتن عزیزانش را به چشم ببنید. در این بین عشقی بی اجازه پا به قلبش می‌گذارد. عشقی که مثل همیشه به وصال ختم نمی‌شود! اینبار پایان داستان ما شروع قصه دیگری ست. اینجا جدایی معنای دیگری می‌دهد...


در حال تایپ رمان هیبا | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، زینب بانو و 20 نفر دیگر

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
شنیده اید که می‌گویند: "گذشته ها گذشته"؟
یا اینکه می‌گویند:
"نبش قبر نکنید"
"گذشته را بیل نزنید"
"گذشته را ول کن آینده را بچسب"
می‌خواهم بزنم زیر کاسه هر کس که این حرف را به زبان ها انداخت!
گاهی اوقات در زندگی‌ات به جایی می‌رسی که مجبوری به عقب برگردی. بیل به دستت بگیری، عرق پیشانی‌ات را پاک کنی، خاک‌ها را از قاب عکس خاطراتت کنار بزنی و به دنبال رازی بگردی که زندگی‌ات را زیر و رو کرده...
ما انسان ها گاهی کاری انجام می‌دهیم که اثرش تا نسل های آینده ی مان باقی می‌ماند. گاهی جور گناهان ما را فرزندانمان باید به دوش بکشند!
من، یسنا فرزانه...دختری هستم که قربانی گنـ*ـاه پدرانم شدم.


در حال تایپ رمان هیبا | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، زینب بانو و 21 نفر دیگر

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:

آرام به زن ضعیفی که جسمش در میان تـ*ـخت بیمارستان گم شده بود نگاه کردم.
از ضعف زیادش توان باز نگه داشتن پلک هایش را نداشت.
صورت زرد و تکیده اش بیشتر از هر زمانی به چشمم لاغر می امد.
باورم نمیشد، آیا آن زن مادرم بود؟
با چشمانی که به سختی جلوی ریزششان را گرفته بودم، اطراف اتاق را نگاه کردم.
یعنی دیگر هیچ راهی نبود؟!
آیا این نقطه پایان داستان بود؟!
به سختی قدم های سنگینم را روی
زمین سرامیکی بیمارستان کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
درب سالن بیمارستان را گشودم.
هوای سرد با فشار خود را به صورتم میکوبید و باعث سوزش رد اشک بر گونه هایم میشد.
مادر بزرگم آن طرف تر داشت پاسخ انبوهی از خبر نگاران را میداد.
از میان جمعیت گذشتم و با جسمی که هر آن احتمال فرو ریختنش بود، پله ها را پایین آمدم.
توجه یک فیلمبردار دوربین به دست به من جلب شد و سر دوربین را سمت من نشانه گرفت.
با حس قطراتی روی چادرم سرم را رو به آسمان گرفتم. انگار آسمان هم دلش به حال من سوخته بود و نم نم اشک میریخت.
از بیمارستان خارج شدم.
ماشین ها با سرعت از خیابان خلوت روبه روی بیمارستان می گذشتند و فارغ از حال دخترک کنار خیابان مشغول زندگی خود بودند.
چند متری که از درب خروج دور شدم؛ ایستادم.
زانوی های لرزانم دیگر مرا یاری نمی کردند. روی زمین نشستم. خیسی زمین لباس هایم را تَر می‌کرد.
سرم در حال منفجر شدن بود. انقدر سنگین شده بود، که آه و ناله گردنم بالا گرفته بود.
پیشانی ام را روی جدول کنار جاده گذاشتم. بالاخره اشک هایم راه خود را پیدا کردند؛ و یکی پس از دیگری صورت سرما سوز شده ام را می‌آزردند.
شانه هایم نه! بلکه به تمام تنم رعشه افتاده بود.
آخر این جسم تا کجا میتوانست این حجم از غم را تحمل کند؟
اصلا چه شد که نجنگیده باخته بودم؟
آیا من نجنگیده بودم؟
آیا در باتلاق زندگی ام دست و پا نزده بودم؟
پارت دوم:

***

انگشتانم را در هم گره زده بودم؛ و با بی مهری فشارشان میدادم...
فضای اتاق را از نظر گذراندم.
یکبار دیگر رو تختی را مرتب کردم.
یکبار دیگر کتاب های کتاب خانه را جابه جا کردم و دوباره در آینه ظاهرم را چک کردم.
تمام بدنم از استرس عرق کرده بود و با این حال، هنوز دستانم به سردی یک پاییز بارانی بود.‌.‌.
هر کس حال مرا میدید به خنده می‌افتاد! اخر مگر بار اولم بود که خاستگار برایم می‌امد؟
در اتاق گشوده شد و چهره مادرم نمایان گشت.
صدای دلخورش به گلایه باز شد:
-دختر تو معلومه کجایی؟ با خودت نمیگی این مادر دست تنهام کمک میخواد یا نه؟!
تمام حال بدم را کنار میزنم و صورتش را می‌بـ*ـو*سم.
-الهی قربونت بشه این دختر بی فکرت حواسم نبود. از بس استرس دارم سر در گمم!
راستی مامان خوب شدم؟ روسریم خوبه؟ اگر بده عوضش کنم؛ رنگش خیلی جیغ نیست؟
کلافه گفت:
-نه خیلی هم خوب شدی بیا بیرون داییت اومده
-اِ اومدن؟ چرا من متوجه نشدم!
-از بس حواست پرته...
-شما برو منم میام
مادر که بیرون رفت برای چندمین بار در اینه خیره شدم. دستی به روسری ساتن سرخابی ام کشیدم و مرتب ترش کردم.
در اخر هم چادر ابی و نقره کوب شده ام را از روی تـ*ـخت برداشتم؛
و برای اینکه از چشم غره های احتمالی مادرم در امان باشم، خیلی زود از اتاق بیرون رفتم.
دایی را دیدم که روی کاناپه نشسته بود. تنها بود؛ چون مبل ها پشت به اتاق بودند متوجه من نشد!
بلند سلام کردم. برگشت و نگاهی بمن انداخت و با خوشرویی جوابم را داد.
به اشپز خانه رفتم. همه چیز اماده بود حتی استکان ها هم درون سینی چیده شده بود.
خنده ام گرفت. پس مادر فقط امده بود که ناجی من، از گرد باد های درونی ام باشد!
نگاهم مدام روی ساعت سر میخورد. دیر نکرده بودند؟
با به صدا در امدن ایفون رشته افکارم پاره شد. دوباره تپش قلب به سراغم امد.
طولی نکشید که در خانه زده شد و تا به خودم بیایم، مهمان‌ها وسط خانه بودند.
دلم میخواست مانند بچگی هایم بروم در گوشه ای ترین قسمت خانه پنهان شوم.
سریع در اشپز خانه را بستم و گوشم را به ان چسباندم تا مبادا سخنی، از نظرم جا بماند.
نیم ساعت گذشته بود.
دایی و شوهر خاله ام درباره مسائل اقتصادی صحبت میکردند. مادرم و خاله از همسایه پر افاده ‌شان می‌گفتند و تنها صدایی که به گوش نمی رسید، صدای او بود.
کم کم پا‌هایم داشت خواب می رفت که با صدای مادر دوباره موریانه های استرس به جانم افتادند.
باید چایی میبردم!
با دستانی لرزان فنجان ها را از چای تازه دم مادرم پر کردم. حتی دیگر عطر هل و دارچین هم ارامم نمی‌کرد!
سینی را برداشتم و به طرف پذیرایی حرکت کردم. در دل مدام خدا را التماس میکردم که پایم به چیزی گیر نکند و مقابل چشمان همه پخش زمین نشوم.‌.‌.


در حال تایپ رمان هیبا | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، زینب بانو و 19 نفر دیگر

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:

چند نفس عمیق حالم را بهتر کرد. دو لبه چادرم را که در یک مشتم جمع کرده بودم، فشردم. در دل به خود تشر زدم:
یسنا! این یک خاستگاری سادست و تو یک دختر چهارده ساله نیستی...
سلام بلندی کردم که باعث شد سر همه حضار به سمت من بچرخد . تک تک مهمانان جواب سلامم را دادند. اما سلام گرم و صمیمی شوهر خاله‌ام بیشتر بر دلم نشست.
سنگینی نگاهی را بر خود حس کردم. خودش بود! جنس نگاه هایش با همه فرق میکرد. خیلی دلم میخواست بدانم بعد از این چهار سال چه تغییراتی کرده اما خود خواهانه پا برخواسته دلم گذاشتم و شروع به پخش کردن استکان های چای شدم.
نوبت به خاله که رسید، با لبخند سر تا پایم را برانداز کرد. چیزی در نگاهش بود که مرا شرمزده میکرد! بعد از برداشت استکانی لبریز از چای زیر لـ*ـب گفت:
-ممنون عروس خانم!
و باعث شد گونه های من از گرما و صمیمیت آن سه کلمه هر چه سرخی بود به خود جذب کنند.
زمانی که میز وسط حال را دور زدم. رو به روی مبل تک نفره فیروزه ای رنگ ایستادم.
خم شدم تا اخرین استکان چای را به دست صاحبش برسانم. نفس های بی قرارم مدام از اضطراب مابین داخل ریه ام و بیرون ان نقل مکان می‌کردند.
به سینی فلزی در دستانم زل زده بودم تا نگاهم با نگاهش برخورد نکند.
دست مردانه و سبزه ای جلو امد و به دور استکان چای حلقه شد. میتوانستم نگاه همه را روی خودمان حس کنم، و این حالم را بد تر می کرد.
طبق عادتم در دل چند صلوات فرستادم تا مبادا لرزش دستانم شدت بگیرد و سینی چای روی او برگردد!
احساس میکردم به صورتم زل زده است و از اینکه تا کنون به او نگاه نکرده ام کلافه شده!
چای را که از سینی دور کرد، کمر صاف کردم و نفس حبس شده ام را با شدت بیرون دادم.
قندان را که با چند قند تزئینی به شکل گل اراسته بودم، روی میز نهادم.
راهم را سمت تنها مبل خالی که یک مبل تک نفره بود کج کردم و روی ان نشستم.
چینش مبل ها به شکلی بود که رو به روی من دقیقا مبل او قرار داشت.
استکان خود را که از قبل روی میز عسلی گذاشته بودم، برداشتم و به لـ*ـب هایم نزدیک کردم.
کمی از ان را که نوشیدم مزه تلخ و دلچسب چای زیر زبانم رفت و مرا ارام کرد.
همیشه عادت داشتم که چای قرمز را بدون قند و شکر بخورم. تمام مزه چای به آن تلخی لـ*ـذت بخشش بود!


در حال تایپ رمان هیبا | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، زینب بانو و 18 نفر دیگر

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:

نگاه زیر چشمی به مادرم که روی مبل دونفره ابی تیره نشسته بود، انداختم. صورتش در هم بود و اخم کوچکی را در گوشه صورتش جا داده بود.
حدس اینکه باز هم سردرد های میگرنی سراغش رفته اند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هیبا | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، زینب بانو و 19 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا