- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن
کدو قلقله زن یکی از افسانه های معروف ایرانی است. از این افسانه روایت های بی شماری ثبت شده است. نمونه زیر یکی از روایت های دیگر این افسانه بسیار زیبا است.
قصه شب “کدو قلقله زن”: یکی بود و یکی نبود. توی یک ده قشنگ گلاب خانم و مادرش با هم زندگی می کردند. اهل کار بود و همیشه به مادرش کمک می کرد.
گلاب خانم آخر هر هفته کلوچه می پخت. کلوچه های مادر گلاب خیلی خوشمزه بود وقتی کلوچه ها آماده می شدند، همان وقت چندتایی را می خوردند، چندتایی را بین همسایه ها پخش می کردند و چندتایی را هم برای مادربزرگ می گذاشتند. ظهر که شد مادر به طرف خانه مادربزرگ راه می افتاد تا هم کلوچه ها را ببرد و هم سری به مادربزرگ بزند.
خانه مادربزرگ روی یک تپه آن طرف جنگل بود. راهش نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، فاصله فقط یک جنگل سرسبز و پر از حیوان های گوناگون بود. اما یک روز وقتی مادر گلاب می خواست کلوچه ها را برای مادربزرگ ببرد، اتفاقی افتاد. پایش به تنور گیر کرد و افتاد. پای او درد گرفت و نتوانست آن را تکان بدهد.
باهوشی
مادر گفت: “چه کار کنم، چه کار نکنم. الان است که مادر بزرگ نگران شود.”
گلاب خانم که این طور دید، گفت: “من کلوچه ها را برای مادربزرگ می برم.”
مادر گفت: “راه دور است، خطرناک است. نمی توانی!”
اما گلاب اصرار کرد و قول داد تا مراقب باشد. بعد به اتاق دوید. جلوی آینه رفت و موهایش را شانه کرد، لباس گلدار و قشنگش را پوشید و کفش های منگوله دارش را به پا کرد. سبد کلوچه را هم برداشت و به طرف خانه مادربزرگ به راه افتاد. گلاب رفت و رفت تا به جنگل رسید.
منبع :سرسره
کدو قلقله زن یکی از افسانه های معروف ایرانی است. از این افسانه روایت های بی شماری ثبت شده است. نمونه زیر یکی از روایت های دیگر این افسانه بسیار زیبا است.
قصه شب “کدو قلقله زن”: یکی بود و یکی نبود. توی یک ده قشنگ گلاب خانم و مادرش با هم زندگی می کردند. اهل کار بود و همیشه به مادرش کمک می کرد.
گلاب خانم آخر هر هفته کلوچه می پخت. کلوچه های مادر گلاب خیلی خوشمزه بود وقتی کلوچه ها آماده می شدند، همان وقت چندتایی را می خوردند، چندتایی را بین همسایه ها پخش می کردند و چندتایی را هم برای مادربزرگ می گذاشتند. ظهر که شد مادر به طرف خانه مادربزرگ راه می افتاد تا هم کلوچه ها را ببرد و هم سری به مادربزرگ بزند.
خانه مادربزرگ روی یک تپه آن طرف جنگل بود. راهش نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، فاصله فقط یک جنگل سرسبز و پر از حیوان های گوناگون بود. اما یک روز وقتی مادر گلاب می خواست کلوچه ها را برای مادربزرگ ببرد، اتفاقی افتاد. پایش به تنور گیر کرد و افتاد. پای او درد گرفت و نتوانست آن را تکان بدهد.
باهوشی
مادر گفت: “چه کار کنم، چه کار نکنم. الان است که مادر بزرگ نگران شود.”
گلاب خانم که این طور دید، گفت: “من کلوچه ها را برای مادربزرگ می برم.”
مادر گفت: “راه دور است، خطرناک است. نمی توانی!”
اما گلاب اصرار کرد و قول داد تا مراقب باشد. بعد به اتاق دوید. جلوی آینه رفت و موهایش را شانه کرد، لباس گلدار و قشنگش را پوشید و کفش های منگوله دارش را به پا کرد. سبد کلوچه را هم برداشت و به طرف خانه مادربزرگ به راه افتاد. گلاب رفت و رفت تا به جنگل رسید.
منبع :سرسره
قصه کدو قلقله زن
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com